eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎬 نگویید خانم چادری بلکه بگویید شهیدزنده، مجاهد فی سبیل الله 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از کارهای شوهرم با خبر بودم ی شب که همه خونمون دعوت بودن صدای در بلند شد پدرشوهرم در و باز کرد سرو صدا و جیغ های زنی به گوشمون‌ رسید شوهرمو صدا میکرد و میگفت بیا تکلیف منو مشخص کن برادرهام‌به شوهرم حمله‌کردن و حسابی زدنش گفتن باید خواهرمون رو طلاق بدی اما پدرشوهرم‌ حرفی زد که همه خشکمون زد باورمون نمیشد که... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 ادامه داستان هیجان انگیز وعبرت آموز👆
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ تو انگلیس اگه همسر یه شخصی بخواد بره تغییر جنسیت بده نه تنها نمیتونه مانعش بشه بلکه باید هزینه‌ی عملش رو هم پرداخت کنه!!!😱 📝 پاورقی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت355 از جام بلند شدم. به پیرمرد که ما رو تماشا می‌کرد نگاه کردم. دفترچه رو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سینی چای رو روی میز گذاشتم. زندایی گفت: -اینجوری که من بد عادت می‌شم. لبخند زدم و نشستم. -زحمتم این چند روز همه‌اش سر شما بود، الانم یه میز چیدم، کاری نکردم. لیوان چایی رو از روی سینی برداشت و گفت: -این جوری می‌گی ناراحت می‌شما، تو هم مثل دختر خودمی. بعدم چه زحمتی داشتی! لبخند زدم و خواستم حرفی بزنم که صدای در خونه بلند شد. زندایی چادر سفیدش رو از روی صندلی کناریش برداشت و گفت: -حتما سد مرتضی است. مهراب اینجوری در نمی‌زنه. از جام بلند شدم و گفتم: -من باز می‌کنم. برای احتیاط، بین راه روسریم رو هم برداشتم و بلند اومدمی گفتم. جلوی در روسری رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم. زن‌دایی درست می‌گفت، دایی مرتضی بود. ولی مگه مهراب چطوری در می‌زد؟ سلام کردم. جوابم رو داد و یاالهی گفت. زندایی از توی همون آشپزخونه بلند گفت: -بفرما تو سید! منتظرتون بودیم. دایی پا توی هال گذاشت و زن‌دایی بلند سلام کرد و صبح بخیر گفت. چاق سلامتی‌ها شروع شد. توی راه‌پله رو نگاهی انداختم و خواستم در رو ببندم که صدای مهراب اومد. -منم هستم، نبند. در رو نیمه باز رها کردم ولی هر چی تو راه پله رو نگاه کردم نبود. شونه بالا دادم. -سد ممد حمومه، الان اونم میاد. بفرمایید، بفرمایید ما هم تازه نشسته بودیم سر میز. این جملات زن‌دایی، جملات انتهایی تعارفات بود، چون بعدش دایی دیگه یااله گویان به سمت آشپزخونه قدم برداشت. پشت سرش رفتم. از پشت سر هیکلش رو ورنداز کردم، اصلا شبیه دایی ممد نبود. قدشون تقریبا یکی بود ولی هر چی دایی ممد لاغر بود و کشیده، دایی مرتضی چهار شونه و پهن بود. برای لحظه‌ای برگشت. نگاهم کرد و با لبخند پرسید: -خوبی دایی جان! تشکر کردم. جلوی در آشپزخونه ایستاد تا من اول وارد بشم. خجالت کشیدم و عقب ایستادم. -بفرمایید دایی‌، این چه کاریه! -بچه‌های الهام عزیز دل منن. دورم ازتون، ولی هستم دایی. به تعارفش لبخند زدم. دست روی شونه‌ام گذاشت و مجبورم کرد که جلوتر از اون وارد بشم. باقی چاق سلامتیش رو با زن‌دایی مهدیه از سر گرفت و بالاخره نشست. برای ریختن یه چای دیگه به سمت کتری رفتم. دایی گفت: -زنداداش، نمی‌خوام تو کار خانوادگیتون دخالت کنما، ولی این مهراب زن واجبه‌. زن‌دایی روی صندلی نشست. لبخند زد و گفت: -مگه چی شده؟ لیوانی چای توی سینی رو برداشت و جواب داد: -چی شده؟ برداشته کل خونه رو یا سیاه کرده یا سفید. خب آخه این کاره که برداشتی همه رنگها رو از زندگیت حذف کردی! نه یه گلی، نه یه بوته‌ای. توی اتاقام که پر از سنگ و آت و آشغال. صدای مهراب از جلوی در بلند شد. -ای بابا سید خدا، صبر کن صبح بشه بعد غیبت رو شروع کن! دایی به سمت در هال برگشت. مهراب با نیش باز به سمتمون می‌اومد. دایی گفت: -غیبت چی پدر صلواتی! جلو خودتم می‌گم. آخه این زندگیه تو واسه خودت درست کردی! مهراب از پشت کانتر به من و زندایی صبح بخیر گفت. جوابش رو دادیم و اون مسیرش رو به سمت ورودی ادامه داد. با ورودش به آشپرخونه، دایی مرتضی رو نشونه گرفت. -از دیشب تا حالا گیر رنگ خونه زندگی منی‌یا! خب من خوشم میاد اونجوری. دایی لیوانی چای از توی سینی برداشت و گفت: -خونه باید رنگ و روح داشته باشه پدر جان! چهار تا خط کشیده پشت تلویزیون و چند تا زنگوله، بهش می‌گه مدرن. مدرنم مگه شد زندگی! زن بگیر بزار یه رنگی، یه عطری، یه گل و بوته‌ای، چیزی تو زندگیت بیاد. اون آت و آشغالا رو از اتاقات جمع کنه. مهراب روی صندلی نشست و گفت: -آتا آشغال چیه سید! اونا کلکسیونن. دایی متاسف لب زد: -همینه دیگه! زن بگیری، حوصله‌ات سر نمی‌ره که پاشی تو بر و باغ دنبال قلوه سنگ بگردی، اصلا وقت نمی‌کنی. بعدم یه رنگ سبزی، کرمی چیزی می‌زنه به در و دیوار خونه‌ات، صدای بچه می‌پیچه تو زندگیت. زن‌دایی مهدیه گفت: -خدا از زبونت بشنوه سید، بلکه حرف شما رو گوش بده، ما که زبونمون مو در آورد. دایی گفت: -اگه راضی باشه، ما تو فک و فامیل دختر خوب و خوشگل زیاد داریم. مهراب بلند خندید. -بی خیال حاجی، یه شب اومدی خونه ما خوابیدیا، بزار زندگیمون رو کنیما. دایی ابرو بالا داد و گفت: -اون زندگیه، تک تنها، بی رنگ، بی گل، بی صدا...تو خونه ما از جلوی در، تا ته خونه پر از گل و گیاهه. این حاج خانمم یکسره داره بهشون ور می‌ره. اصلا رنگ سبز تو خونه رنگ زندگیه. حالا در و دیوارو سیاه و سفید کردی، چهار تا گلدون بزار تو خونه. روح بیاد توش. ناخواسته لبخند زدم و گفتم: -منم گل و گلدون خیلی دوست دارم، مخصوصا گلهای مینیاتوری کوچیک و کاکتوسم دوست دارم. دایی نگاهم کرد و گفت: -شما جوونا چرا اینجوری‌اید؟ کاکتوس مگه گله! گل باید برگ و رنگ داشته باشه. خندیدم و گفتم: -عمه مصی هم خوشش نمیاد، یه بار گرفتم، کلی غر زد که این تیغاله‌ها چیه می‌خری.
ڪَهی با مهر خود ،جانانه سازے ڪَهی با قهرخود ،بیڪَانه سازے چه سودے دارد این دیوانه بازے ڪه این دیــوانه را دیوانه سازی ‌‌ ‎‌‌‌🟢🟢
من از روییدن خار سر دیوار دانستم که ناکس ، کس نمی گردد از این بالا نشستن ها ... من از افتادن نرگس به روی خاک دانستم که کس ، ناکس نمی گردد از این افتان و خیزان ها ... 🍁
این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام می نشاند چرخ ، هر کس را به جای خویشتن. 🍁
زحمت دارد آدم بودن را مے گویم این را میشود از مترسک ها آموخت آنها تمام عمر مے ایستند تا آدم حسابشان کنند... ⚽🌹🦜♥️
  🏴 ▪️کربلا، یک ترازوست! ترازویی که به وفای آدمها نمره می‌دهد! ➕به وفای آدمها در برابر امام.... 🔥اما همه به وفایِ امام نمی‌رسند! ✦ سنگ این ترازو از جنسِ است! آدمها را می‌گذارند روی کفه‌ی دیگر و وزن می‌کنند! اندازه‌ی صدق‌شان هرقدر باشد: نمره‌ی وفایشان معلوم می‌شود! ✓ صدق، میزانِ هزینه‌ایست که از برای امامت کرده‌ای! ⚡️نه میزان ادعایی که داشته‌ای!
دوازده سالم بود که بابام من رو داد به یه پسری که بیست و شش سالش بود، من رو برد بازار یه پیرهن خیلی خوشگل برام خرید که تو مراسماتم بپوشم، هوش و هواس من پیش این لباس بود، شب بله برونم من رو گذاشتن خونه مادر بزرگم، منم لباسم رو یواشکی برداشتم آوردم خونه مادر بزرگم و پوشیدمش، به دختر خاله م که سه سال از من کوچیکتر بود گفتم : زری بیا بریم خونه ما ببینم در مورد عروسی من چی میخوان بگن، دو تایی اومدیم خونمون در حیاط رو باز کردیم پا ور چین پا ور چین اومدیم پشت در گوش وایساده بودم که... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7