eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
21.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ | و نرم‌نرمک راهی می‌شوند أصحاب حسین آخرالزمان ... | عاشقان رفته‌اند سوی او، بس کن این جست‌وجو ای دریغ از سفر، کو به کو، با من از او بگـو! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از خادمان اصفهان
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴 ( بمناسبت اربعین حسینی ) . 😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی 👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون 😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇 . ✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا ✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع) . ✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال ‌ خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985 ░ ⃟🏴❥๑‌‌•~--------------- *الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله علیها
هدایت شده از خادمان اصفهان
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴 ( بمناسبت اربعین حسینی ) . 😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی 👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون 😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇 . ✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا ✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع) . ✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال ‌ خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985 ░ ⃟🏴❥๑‌‌•~--------------- *الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله علیها
مقام محمود 24 (2).mp3
11.74M
●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ※ حرکت ما بسمت مقام محمود قطعاً با موانع و حملاتی تهدید شده و گاه متوقف می شود. ✘ در این مسیر تنها کسانی قادر به ادامه مسیرند که آموخته باشند چگونه این تهدیدها را به فرصت تبدیل کنند. | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
منتهای چشم هایش رهنمای مرگ بود او که در پیغمبری هم عهد با ابلیس بود... 🍃صبرا
▪️🍃🌹🍃▪️ می‌گفت؛ انقلاب کارمند نمیخواد. پا کارِ جهادی میخواد. ‹ فرق با بقیه همین بود. › 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 - خدا یه زمین آفرید اونم بدون مرز، بعدم آدم و حوا رو به جرم خوردن سیب ممنوعه، تبعید کرد روش و گفت اگر بخشش می‌خواهید، برید ببینم چقدر می‌تونید از این موهبت عشق استفاده کنید. روبه رومون ایستاد و گفت: -منتها آدما عادت دارن گند بزنن به همه چیز، اومدن اول برای زمین خدا مرز گذاشتن، بعدم برای موهبت عشق، ولی حواسشون به یه چیزی نبود، اگه گفتید چی؟ سوالی نگاهش کردم و اون تو چشم‌های من زل زد و گفت: -اینکه موهبت خدا، همیشه ارجعه به اختراع بشر. اینه که یکی از پاکستان، عاشق یکی می‌شه از افغانستان و بعدم برای فرار از موقعیت قومی قبیله‌ای فرار می‌کنن هند و همونجا می‌مونن، تا یکی از ایران پیدا بشه و عاشق دختر دورگه‌اشون بشه و برش داره بیارش ایران. داشت چی می‌گفت؟ نوید که به احترام مهراب ایستاده بود گفت: -اون تو داشتند قصه عشق رضا و فرشته رو می‌گفتند؟ مهراب به نوید نگاه کرد و گفت: -عجب قصه عاشقانه‌ای! من جای شما دو تا بودم می‌نوشتم این قصه رو. نوید با لبخندی خاص به من نگاه کرد و گفت: -راستش تو مرحله طراحی اولیه‌است. مهراب به بازوی نوید ضربه زد. -ایول، بچه زرنگی هستیا! ولی فکر نکن زدی و بردی، من یه قصه عاشقانه هم برای اون سراغ دارم. به من نگاه کرد و گفت: -عمه‌ات منو فرستاد دنبال نخود سیا، می‌خواست یه چیزی بگه که من نباشم، منم اطاعت کردم و اومدم پیغامش رو که همون نخود سیاهه معروفه برسونم، که دست بجنبون داره دیر می‌شه، باید بریم. به کاسه آش اشاره کردم. -بخورم بریم. نوید به من و بعد به مهراب نگاه کرد و گفت: -چقدر زود! مهراب بلند خندید و گفت: -شرمنده داداش، پیژامه یادمون رفت. نوید لبخندی ریز زد و سرش رو پایین انداخت و مهراب در حالی که به شونه‌اش ضربه می‌زد گفت: -ما که اومده بودیم عیادت، ولی حواست باشه تو که اومدی اون طرفا با خودت حتما پیژامه هم بیار. * به صفحه لپتاپ روی پام خیره بودم و سعی داشتم با وجود اون همه رفت و آمد به بهانه نگاه به این فایل‌های پر از پیچیدگی، به شکل احساسم به نوید فکر کنم. بهم لبخند می‌زد، با شوق از عشقش می‌گفت، به خاطر من صدمه دیده بود و برای اینکه اذیت نشم اصلا از درد کشیدنش حرفی نمی‌زد. زندگی متلاطمی رو پشت سر گذاشته بود و حالا به منی دل بسته بود که خودم دریای تلاطم و بدبختی بودم. می‌گفت نخندیدنم باعث توجهش به من بوده و بعد هم خندیدنم. عمه موقع خداحافظی جلو در خونه‌اشون پرسید: -حالا نگفتی، تو نگاه اول عاشق شدی یا دوم. عمه داشت باهاش شوخی می‌کرد ولی جواب نوید دلم رو تکون داده بود: - تو نگاه اول نه، من تو خنده اول دلمو باختم. برای دیدن لبخند خودم جلوی شیشه ماشین مهراب چند باری به دور از چشم مهراب و عمه لبخند زدم تا حداقل شکلش رو ببینم. معمولی بود، خیلی خیلی معمولی بود. موقع خداحافظی هم که قیافه‌اش حسابی گرفته بود. صفحه لپتاپ تکون خورد. مسیر به هم پیچیده افکارم بهم ریخته تر شد. به چشم‌های گرد و پر از شیطنت آتیلا نگاه کردم. موهای لختش روی پیشونیش ریخته بود و تو چشم‌های من زل زده بود. -آتیلا، دختر عمه رو اذیت نکنی! این صدای مادرش بود، حدیث. همونی که جمله‌اش این چند وقت رو مخم بود که سن بالای دایی به دختر اصغر مارمولک بودن من در. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
شوهرم‌گولم زد و تمام داراییم رو به نام مادرش زد.‌ خواست زن دوم بگیره که رفتم دادگاه و ثابت کردم همه چیز مال منِ و .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
. ضربِ دلم را ضربانش تویی جان که مگو،گر همه جانش تویی چشمِ تو گر تیر و مرا در نشان خوش به تنم تا که کمانش تویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ اصلا ذهن خودتون رو درگیر اربعین نکنید اذیت میشید!!!🙄 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت344 - خدا یه زمین آفرید اونم بدون مرز، بعدم آدم و حوا رو به جرم خوردن سی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 آتیلا جوابی به مادرش نداد و در عوض رو به من گفت: -اون موقعی تو فوش دادی، گفتی توله سگ. موقع گفتن توله سگ صداش رو پایین آورد و دستهاش رو کنار دهنش حائل کرد. درست می‌گفت، من گفته بودم وقتی که از دست مالک کانالی که داستانم رو دزدیده بود عصبانی بودم. من گفته بودم و این فسقلی شنیده بود. مهراب با یه لیوان چای روی مبل کناریم نشست و جواب نوه خواهرش رو داد: -توله سگ که فحش نیست، به بچه سگ، می‌گن توله سگ، یا مثلا به بچه خر می‌گن کره خر. آتیلا متعجب به دایی مادرش خیره شده بود. -به بچه آدم چی می‌گن؟ نی نی؟ مهراب سرش رو مثل گهواره تکون داد و گفت: -آره. آتیلا بلافاصله گفت: -مامان حدیثم می‌خواد یه نی‌نی بخره. ابروهای مهراب هم مثل من بالا رفت. حدیث ظرف تنقلات رو روی میز گذاشت و دست آتیلا رو کشید. -بیا برو دنبال بازیت ببینم. مهراب خندید: -قدم نو رسیده مبارک! حدیث کمی به داییش نگاه کرد و گفت: -بچه نیست که، خبرگزاری بی‌بی‌سیه. -چند وقته دیگه قراره صدای ونگ ونگش مخمون رو تیلیت کنه؟ حدیث نشست، خندید و گفت: -هشت ماه دیگه. محدثه کنار خواهرش نشست و گفت: -دایی، ما همیشه باید به تو التماس می‌کردیم که بیا دور هم باشیم، الان چی شده که من هر وقت زنگ می‌زنم مامان، می‌گه تو اینجایی، الانم که خودم اومدم و ... حدیث گفت: -باید دید چی تغییر کرده که دایی از اون تغییر خوشش اومده... خوب دقت کنی می‌بینی. چشم و ابرو اومدن‌های حدیث زیادی تو چشم بود. مهراب طلبکارانه گفت: -چی می‌گی تو واسه خودت؟ مگه جای تو رو تنگ کردم! حدیث جا خورد. -چه نازک نارنجی شدی دایی! خب گفتم شاید از تغییر دکور مامان خوشت اومده. کدوم تغییر دکور؟ کاملا مشخص بود که منظورش به منه. زن دایی سینی چای رو وسط میز گذاشت و گفت: -تغییر دکور کجا بود! مهراب داره به سپیده جان کامپیوتر یاد می‌ده، الانم وقت کلاسشونه، منتها شما وقتی اومدید که اینا وسط کلاسشون بودن. روی مبل نشست و گفت: -راستی سپیده جان، وقت نشد بپرسم. امروز رفتید عیادت آقا نوید، خوب بودن؟ لپتاپ رو بستم. با شرایط پیش اومده نه می‌تونستم فکر کنم و نه تمرین. -بله، خدا رو شکر خوب بود. زن‌دایی به دخترهاش نگاه کرد و گفت: -اون روز که اون اتفاق تو پارک برای سپیده افتاده، خواستگارش پر و پا قرصشم اونجا بوده، بنده خدا جلوی اون آدما در اومده و مثل اینکه دنده‌اش آسیب دیده، امروز مصی خانم اومد اینجا و با هم رفتند عیادتش. به مهراب اشاره کرد. -مهراب رسوندشون. محدثه گفت: -پس امروز نیومدی دفتر به خاطر این بود؟ حدیث گفت: -نگفته بودی خواستگار داری؟ عکسی چیزی ازش نداری نشونمون بدی. مهراب گفت: -صبر کن من پیجش رو دارم. به من نگاه کرد و همزمان موبایلش رو از روی میز برداشت و گفت: -لحظه آخر جلوی در ازش گرفتم، هم شماره‌اشو، هم پیجشو. صفحه موبایلش رو روشن کرد. - می‌خواست شماره تو رو ازت بگیره که بهش گفتم اگر دختر رو می‌خوای جلوی عمه‌اش سکوت کن و حرف شماره بده بگیر نزن، بعدم اون موبایلش به فنا رفته، فعلا در دسترس نیست. موبایل رو به سمت حدیث گرفت و گفت: -خدمت حرف مفت زن اعظم. حدیث که با شوق برای گرفتن موبایل اقدام کرده بود، دستش تو هوا خشک شد و معترض گفت: -دایی، یعنی چی؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
▪️🍃🌹🍃▪️ ♨️وقتی مرزهای جاهلیت و حماقت توسط طرفداران کیلومترها جابجا می‌شود...😳😳😳 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen