eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🍃 این تکنیک هارا بشناسید 🌀تکنیک تصویر سازی ... دقت کنید که "سایت انتخاب" از کسانی که بدش می اید چه عکسهایی را میزند ولی از کسانی که خوشش می اید چه عکسهایی....! این تکنیک در یک خبر ، شخص ، اشخاص یا موضوعات را در ذهن مخاطب عوض میکند ...!! چون ذهن انسان تصویر را بهتر از تیتر ها میفهمد 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ ✘ دیدن این ویدیو برای والدین ضروری هست. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خندیدم و گفتم: - نه ... نه، ولی خب به نظرم هیچ وقت بهشون نمی‌رسم، پس در م
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 کمی ساکت موند و وقتی که سرش بالا اومد گفت: - بعدم از خونه زدم بیرون، گوشیمم خاموش کردم. خیلی حالم خراب بود. یک روز تمام گوشیم خاموش بود و منم تو خیابون. نمی‌دونستم دقیقاً دارم چیکار می‌کنم، وقتی که روشنش کردم اولین زنگی که خورد مال مامان بود... نمی‌دونم متوجه شده باشید یا نه، ولی مامان من خیلی با جمع راحت نیست، مثل بقیه زنا نیست که تو این مجلس‌های زنونه می‌رن، یا تو کوچه با همسایه‌ها صحبتی چیزی داشته باشه، گاهی وقتا فکر می‌کنم به خاطر شرایط سختی بوده که از نوجوونی توش قرار گرفته که اینطوری جمع گریز شده، اما خب به هر حال اخلاقشه. ولی بعد از اینکه من از خونه بیرون زدم، برای اینکه مطمئن بشه اون عکس درسته، بلند میشه و راه میفته میره مراسمی که توی خونه یکی از خانما بوده. با یه نفر سر صحبتو باز می‌کنه و متأسفانه حرفای خوبی نمی‌شنوه. خودش میگه مستاصل از خونه بیرون اومدم و نمی‌دونستم به تو چی بگم و چیکار کنم، ولی همون موقع یه خانمی سر راهشو می‌گیره و میگه که می‌خواد در مورد شما حرف بزنه. حرف‌هایی که اون خانم می‌زنه دقیقاً برعکس چیزایی بوده که توی اون کوچه و توی اون مجلس پشت سر شما می‌گفتند. چشمهام رو باریک کردم و گفتم: - کدوم خانوم؟ کی؟ - اون خانم خودشو پروانه معرفی کرده بود، انگار که همسایه دیوار به دیوارتونه. متعجب عقب کشیدم و تو چشم‌های نوید زل زدم. پروانه؟ دختر بتول؟ همونی که عمه همیشه بهش میگه دماغ گنده، همونی که عمه همیشه خیاطی کردنش رو تو سر من می‌زد و می‌گفت ببین و یاد بگیر. همونی که عمه اعتقاد داشت مادرش براش دعا گرفته و تونسته ازدواج کنه. سرم رو کج کردم و پرسیدم: - دقیقاً چی گفته؟ شونه بالا داد و گفت: - دقیقاًش رو که نمی‌دونم، ولی کلی اینطوری گفته بود که حرفای همسایه‌ها توی این کوچه همش چرت و پرته، سپیده دختر خوبیه، خیلی فراتر از خوب. با خواهرش خیلی فرق داره، برادرای خوبی داره، مادرش خیلی خانوم بود، عمه‌اشونم خیلی خوبه، فقط زبونش یکم تنده، پدرشون فقط این وسط اعتیاد داره که همون اعتیادم باعث شده که خیلی تو رفاه نباشن، ولی تو رفاه نبودنشون دلیل بر بد بودنشون نیست. - اینا رو الان پروانه گفت؟ سرش رو تکون داد. - آره - این پروانه که می‌گید، دقیقاً چه شکلیه؟ - والا من ندیدمش، ولی جوری که مامان می‌گفت انگار همسایه دیوار به دیوارتونه. چیزی از چهره‌ش نگفت به من. - دختر بتول خانم دیگه؟ -آره، انگار همونه. - خب دیگه چی گفته بود؟ - هیچی، مامان در رابطه با سعید، شوهر خواهرتون، ازش پرسیده بود که اونم بهش گفته که سعید پسر یه آقاییه به اسم نظرقلی، که بعده‌ها گویا اسمشو عوض کرده به اسم اسفندیار. یه چیزایی در رابطه با یه کینه قدیمی گفته بوده و اینا... بعدم گفته بود که این سعید اصلاً آدم خوبی نیست و اگر وارد زندگی این‌ها شده فقط دلیلش یه جورایی کینه بوده، تو تمام دوران نامزدیشم، سحرو، یعنی خواهرتون رو اذیت کرده که انگار سحرم از دستش فرار کرده، البته مطمئن نبود از فرار، چون می‌گفتش که مردم این کوچه خیلی چرت و پرت میگن، می‌گفت احتمالاً خودشون بردن قایمش کردن که دست از سر دخترشون برداره، اما چون زور اون سعید و اسفندیار بیشتر می‌رسیده، سپیده رو برداشتن به زور بردن و این لباس و اینا رو اونجا تنش کردن. سپیده هم الان تو خونشونه و هیچ اتفاقی هم براش نیفتاده. گویا اون موقع شکایت کرده بودین و همون موقع درگیر کارهای شکایتتون بودین.
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر... ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍 دوستان محترم و گرامی بنده به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن در ضمن تمام دورها رایگان هستن و هیچ مبلغی از شما در یافت نمی‌شود☺️🌹❤️ https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کمی ساکت موند و وقتی که سرش بالا اومد گفت: - بعدم از خونه زدم بیرون،
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 متعجب به نوید نگاه می‌کردم، اصلاً از پروانه انتظار نداشتم که این حرف‌ها رو در رابطه با من و خانوادم بزنه. نوید گفت: - من بعد از اینکه گوشیمو روشن کردم، مامانم بهم زنگ زد و گفتش که یه همچین اتفاقی افتاده، گفت برگرد بیا، دختری که دوسش داری هنوز ازدواج نکرده و هیچ اتفاقی هم براش نیفتاده و اونا همش سوء تفاهم بوده. آهسته و زیر لب گفتم: -باورم نمی‌شه؟ - چی باورتون نمی‌شه؟ سرم رو بالا گرفتم. - اینکه پروانه این حرفا رو زده باشه، در رابطه با من، یعنی ما ... خانواده‌مون. - پروانه تنها کسی نبود که این حرفا رو در رابطه با شما زد، راستش قبل از پروانه هم یه نفر دیگه بود که البته نخواست معرفی بشه به شما، خیلی تاکید داشت که در رابطه باهاش چیزی نگیم. نمی‌دونستم چی بگم، نوید که سکوت من رو دید گفت: - فقط یه چیزی این وسط منو خیلی کنجکاو کرد. اینکه اون کینه چی بوده، هر چند، زندگی منم درگیر کینه‌هاست، زندگی الان من و پدر و مادرم، دقیقاً دست مایه همین کینه‌ها شده، ولی کینه بین اون آقای اسفندیار و خانواده شما دقیقاً چی بوده. تو چشم‌های سبز نوید نگاه می‌کردم و دقیقاً نمی‌دونستم چی بگم. من اصلاً تا حالا از هیچ کینه‌ای حرفی نشنیده بودم. همیشه می‌دونستم که دلیل این اصرارهای اسفندیار به خواستن سحر و بعد هم اون عقد مسخره‌ای که برای من راه اندخته بودند، حتماً دلیلش چیزیه که من نمی‌دونم ولی راستش هیچ وقت به کینه فکر نکرده بودم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نوک خودکار رو از روی کاغذ برداشتم و به اراجیفی که نوشته بودم یکم نگاه کردم. دیشب نوید اینقدر از قلم من تعریف کرده بود و برام آرزو ساخته بود که امروز ترغیب شده بودم چند کلمه‌ای بنویسم. سوژه‌ها زیاد بود، کلمه‌ها بیشتر، جملات توی ذهنم دائم می‌اومدند و می‌رفتند، اما نمی‌تونستم هیچ کدوم رو به هیچ کدوم ربط بدم، نمی‌تونستم از بین سوژه‌ها سوژه خوبی انتخاب کنم، و یا اینکه بهترین کلمات رو کنار هم بگذارم که بتونم منظورم رو به خواننده برسونم. نوید دیشب برام جایزه نوبل آرزو می‌کرد، جوری که خودمم دلم می‌خواست یه همچین جایزه‌ای داشته باشم و یه همچین روزی رو تجربه کنم. همونی که نوید می‌گفت، اسمم رو صدا بزنن، با اون لهجه انگلیسی، من برای گرفتن جایزه برم و اون از ته سالن ... یه مکث تو افکارم ایجاد شد، اون می‌خواست ته سالن برام دست بزنه، با افتخار، اما آیا منم همین رو می‌خواستم؟ اینکه نوید ته سالن باشه و همراهم؟ نمی‌دونستم، هیچی نمی‌دونستم. تو داستان آرتین و مارتین هم یه عشق یه طرفه وجود داشت، عشق دختر رمان به مردی که... اصلا ولش کن. به کلماتی که ردیف کرده بودم نگاه کردم، قبلاً راحت می‌نوشتم اما چرا حالا نمی‌تونستم. شاید چون قبلاً عادت داشتم که تو تنهایی بنویسم و الان دورم پر از جمعیت بود. توی تنهایی نمی‌تونستم بشینم، چون افکاری به ذهنم هجوم می‌آوردند که دوستشون نداشتم، آدم‌هایی به سراغم می‌اومدند که از دیدنشون خوشحال نمی‌شدم. شاید هم می‌شد که کنارشون بنویسم، تا به حال که امتحان نکرده بودم، اگر می‌تونستم به ترسم غلبه کنم و بشینم و در کنار اون‌ توهمات بنویسم چی می‌شد؟ سرم رو از روی دفتر برداشتم و به عمه نگاه کردم. آخرین بادمجون پوست گرفته رو توی سبد انداخت و مشغول نصف کردن هر کدوم شد. خودکار رو لای دفتر گذاشتم و گفتم: - الان حسین بادمجون نمی‌خوره که! نگاهم نکرده جوابم رو داد: - حسین گوه می‌خوره نخوره! با اون بابای خرش. اعصابش از دیشب بعد از رفتن مهمونهامون تا الان خراب بود، هر کسی که باهاش حرف زده بود نتیجه‌اش شده بود شنیدن کلی کلمه ناخوشایند و فحش گونه، ته همه حرفهاش هم می‌رسید به بابا و مستفیض کردنش با کلمات مخصوص خودش. با رفتن مهمون‌هامون می‌خواستم بهش نزدیک بشم و از کینه‌ قدیمی بین اسفندیار و پدرم بپرسم اما جرات نکرده بودم. ثریا هم اعصابش خراب بود، تنها چیزی که بهم گفته بود این بود که فعلاً نه چیزی بگم نه چیزی بپرسم. تنها کسی که ازم سوال کرده بود، سالار بود. خدا رو شکر مهمون‌هامون با آبرو داری رفتند.
من فقط حس می کنم هستی با اینکه این حس واقعی نیست اما... آرامم می کند. هیما🌱
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت متعجب به نوید نگاه می‌کردم، اصلاً از پروانه انتظار نداشتم که این حرف‌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صدای چرخیدن کلید توی در هال نگاه همه‌امون رو به سمت خودش کشوند. در باز شد و نگار با لبخند و شادی وارد هال شد. اولین نفر من پرسیدم: -چی شد؟ در رو پشت سرش بست و همزمان گفت: - درست شد؟ عمه که روی زمین نشسته بود به پشت چرخید و گفت: - به مهدیه خانمم گفتی؟ نگار سرش رو تکون داد و همزمان با اینکه کیفش رو روی زمین می‌گذاشت، گفت: - آره، گفتم. گفتم به خانمه بگه بیعانه بده که بتونم حساب کنم با مغازه داره. عمه یا علی گویان از جاش بلند شد. سبد بادمجون‌ها رو روی اپن گذاشت و گفت: - خدا رو شکر، حداقل تو یه نفر عرضه داری. نگار کنار بخاری ایستاد و سراغ تارا رو گرفت. تارا پیش بابا بود، ثریا امیر عباس رو هم به بهانه بازی با تارا، پیش بابا فرستاده بود و خودش یک ساعتی بود که داشت با تلفن موبایلش حرف می‌زد؛ البته نه توی خونه، روی پشت بوم. عمه لنگ لنگان به سمت نزدیک‌ترین مبل به خودش رفت و گفت: - سفیده، پاشو یه ذره نمک بریز تو این بادمجونا. از جام بلند شدم. همزمان با بستن کش موهای بلندم از نگاری که به سمت اتاق بابا می‌رفت پرسیدم: - چطوری درستش کردی؟ با کی حرف زدی؟ وارد اتاق بابا شد، صدای نگار بابا رو می‌شنیدم، بابا معترض دیر اومدن نگار بود و نگار از خرج زندگی و کار روزانه می‌گفت. به دستور عمه بادمجون‌ها رو غرق نمک کردم. نگار به هال برگشت. تارا رو بغل گرفته بود. روی یکی از مبل‌ها نشست و گفت: - رفتم، این نون سنتیه هستش، توی این خیابون بغلیه که تازه مغازه زده، با اون صحبت کردم. گفتم که تنورش و فرش و وسایلش رو کلاً یه روز به من بده اجاره بده. بعدم براش توضیح دادم که چیکار می‌خوام بکنم،اونم انگار اونجا شاگرد بود، نمی‌دونست بگه آره یا نه. صبر کردم صاحب کارش اومد، با اونم صحبت کردم، اونم اولش یه خورده مونده بود که قبول کنه یا نه، ولی بعدش قبول کرد. گفتم اجاره شو میدم. لبخند زد و گفت: - برای اونام بهتره، به هر حال مغازه رو تازه گرفته، تا جل بیوفته، حداقل اجاره وسایلشون رو از من می‌گیرن یه پولی گیرشون میاد. از آشپزخونه بیرون می‌اومدم که پرسیدم: - پس یعنی یه روز اجاره توئه اون مغازه؟ - نه، مغازه‌ که نه، فقط وسایلشون، اونم نه یه روز. بهم گفت ما ساعت چهار بعد از ظهر می‌تونیم وسایلو به شما تحویل بدیم، نهایت تا ساعت هشت و نه شب، برای این چند ساعت هم دویست هزار تومن. از همون جا که اومدم بیرون، با تلفن عمومی زنگ زدم به جایی که می‌دونستم آرد و وسایل شیرینی پزی رو می‌تونم با قیمت خوب بخرم، راستش به من که با قیمت کم نمیدن، زنگ زدم به کسی که می‌شناسمش،واسطه شه، همزمان که داره بر خودش می‌خره برای منم بخره. عمه پرسید: - بعد پول اینا رو از کجا می‌خوای بیاری دختر؟ - به مهدیه خانم گفتم که بیعانه می‌گیرم دیگه! اون گفت پونزده کیلو شیرینی می‌خواد، من گفتم برای پونزده کیلو، حداقل باید نصف پولو بده. مهدیه خانمم گفت بهش میگم که بهت بده چون حتما می‌خواد، اون شیرینی قبلیا رو که برده خیلی همه خوششون اومده. عمه خدا رو شکری گفت و به من نگاه کرد. -تو هم اون روز برو کمکش. - حتماً میرم. نگار گفت: - قبلش یه دفعه اینجا درست می‌کنم، حداقل قالب زدن رو یاد بگیر، اگر بتونیم فرز کار کنیم، من تو همین ساعت بیشتر از پونزده کیلو می‌زنم. عمه گفت: - باقیشو می‌خوای چیکار کنی؟ نگار شونه بالا داد و گفت: - خب می‌فروشیمشون، یه مدل شیرینی هم هست که یکم گرون‌تره، از اونم درست می‌کنم اشانتیون می‌ذارم روی جعبه‌ها، یه شماره هم از خودم می‌ذارم که هر کسیچ خواست بتونه سفارش بده. اگر این یارو مغازه داره رو اذیت نکنیم، بازم بهمون کرایه میده مغازشو، تو ماه، سه چهار بارم بتونم برم ازش بگیرم اونجا رو، کلی سود داره. - ایشالا برات بچرخه مادر! کنار عمه نشستم و گفتم: - چرا از صبح تا حالا انقدر اعصابت خرابه؟ روی پاش زد. نگاهش رو توی خونه چرخوند و بعد به اتاق بابا نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و لب زد: - هیچی، برو. به نگار نگاه کردم. شاید اون می‌تونست کمک کنه، ابرو بالا داد که یعنی هیچی نگو. به عمه نگاه کردم، دلم طاقت نیاورد و گفتم: - عمه تو از کینه‌ای چیزی بین بابام و اسفندیار خبر داری؟ نگاهم کرد. شکل نگاهش می‌گفت که خبر نداره، با این حال گفت: - کینه کدوم قبرستونی بود؟ اینا یه شش هفت سال تو کوچه ما بودن بعدم گورشونو کردن یه جا دیگه و رفتن. این کینه مینه رو کی بهت گفته؟ اعصابش خراب‌تر از این حرف‌ها بود که بشه در اون مورد باهاش حرف زد، اسم بتول می‌اومد حالش بدتر می‌شد. -چون ول نمی‌کنه ما رو گفتم، چوت هر دفعه یه خبری ازش میاد و ... گفتم شاید کینه‌ای چیزی ...
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
چند قدم مانده تا بارور شدن 🪴 درست همین الان و همینجا وقتشه✋🏻 ⭕️درمان قطعی و تضمینی مشکلات ناباروریاسپرم_ضعیفتنبلی_تخمدان✅ و.... با عضو شدن تو این کانال سلامتی رو مهمون دائمی خونت کن🍏💫 💢خوبی این کانال میدونی چیه مشاوره هاشون کاملاااااا رایگانه😍🩺💊 پس زودتر جوین شو و این فرصت خوب رو از دست نده😇👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2773156464C29b8d0b3c9
▪️🍃🌹🍃▪️ 🚖 خلاقیت یک تاکسی در اردن... 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
پرنده به آسمان گفت:پروازی که در تو باشد را دوست دارم!مرا یادکودکی هایم می اندازد که با مادرم تمرین پرواز می کردم! آسمان خنده ای کرد وگفت:مادرت را می شناختم مهربان بود و آرام!برعکس تو! پرنده:آخه من به عمه ام رفته ام او شیطنت می کرد و با پروازش نقشه های ابر را نقشه برآب می کرد! برخلاف مادرم! آسمان:خوب است که به خودشناسی رسیده ای پرنده ی پر رمز وراز!..🦅 🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش مادرشد و.... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7 ❤️ 😍
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای چرخیدن کلید توی در هال نگاه همه‌امون رو به سمت خودش کشوند. در ب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 اخم‌هاش تو هم رفت و گفت: - ما خودمون بریم برای سالار زن بگیریم، بعد زنش شب حنابندون ول کنه بزاره بره، ما کینه نمی‌کنیم؟ حرصمون نمی‌گیره؟ لجمون نمی‌گیره؟ این همه خرج کردیم، آبرو حیثیتمون رفته! پاش رو تو همون حالت کمی باز کرد و مشغول ماساژ دادن زانوش شد. - حالا دیشب با این پسره حرف زدی، چی گفتید به هم؟ بابات یه جوری رفت رو مخم که نتونستم دیشب ازت بپرسم. ورود ثریا به هال، من رو از جواب به این سوال نجات داد. دوست نداشتم بگم، اینقدر برای هر جمله‌ام فلسفه چینی می‌کرد که سیستمم اِرور می‌داد. نوید پسر خوبی بود، آرامشی داشت که من تو هیچ کدوم از اعضای خانواده‌ام تجربه‌اش نکرده بودم. خودش ولی از وجود یه نوید سرکش تو درونش می‌گفت، نویدی که کنترل شده بود، نویدی که خودش دوست نداشت دوباره متولد بشه. آرامشش رو مدیون عموی مادرش می‌دونست. اخم‌های ثریا حواسم رو از حرف‌های دیشب من و نوید پرت کرد. به سمت آشپزخانه رفت و صورتش رو آب زد. وقتی که برمی‌گشت به جمعیت نگاه کرد و گفت: - امروز فرداست که بیان منو وردارن ببرن قبرستون دفنم کنن که خیال همه‌اتون راحت بشه، هم شما، هم اون شهرام. عمه پرسید: - باز چی رفتی زر زر کردی! پدرسگ اون می‌ره سر کار، با وسایل خطرناک کار داره، یه موقع تو این عصبانیت‌ها یه بلایی سرش در میاد. تو هم لنگه اون بابای زبون نفهمتی آخه! ثریا گفت: - آها، اون وقت من حامله نیستم دیگه! حتماً باید برم اتاق سی‌سی‌یو بخوابم که متوجه بشه که حالم چقدر خرابه؟ اون هرچی دلش می‌خواد زر بزنه، من ساکت باشم؟ روی مبل نشست. دو طرف ژاکتش رو بهم چسبوند و گفت: - دیروز زن و بچه‌‌اشو برداشته برده بعد عهدی یه قرون دوزار براشون خرید کرده، امروز برگشته میگه اون خرجی که من برای شما کردم، می‌خواستم بدم به شیرین برای اسباب کشیش، الان خواهر تنهام از کجا بیاره. به خودش اشاره کرد و حرصی ادامه داد: - از سر قبر من بیاره، به من چه! به تو چه! از اون شهاب بگیره، بره گدایی کنه اصلا. عمه هویی کشید و گفت: - خبه حالا! اون شیرین بدبخت اگه داره میاد اونجا، واسه خاطر توئه. -فقطم واسه خاطر منم نیست، خودشم گفت که خرج کرایه خونه روی دوشش سنگینی کرده، الان حرفی که من زدم و اتفاقی که برای ما افتاده، بهانه‌اش شده، بعدم بحث سر این حرفا نیست عمه، بحث سر فکرشه، هزار دفعه دیگه هم قهر کنم و بیام و حرف مهریه و حرفِ چه می‌دونم... خونه و ارثیه و اینا رو بزنم، باز سر و ته شهرام همینه. چپ و راست می‌خواد بگه به خواهرم کمک کنم، به مادرم کمک کنم، زن و بچه‌اشو وظیفه نمی‌دونه. بهش میگم پس زن و بچت چی، برگشته پررو پررو میگه مگه من واسه شما کم گذاشتم، دیروز رفتم واست خرید کردم. یه دونه بلوز دامن برای من خریده تو چشمش مونده مرتیکه خر! بعد این همه میده به مامانش، اونا رو نمی‌بینه. اونا همه بی‌منته، اصلاً اشکال نداره، وظیفه‌اشم هست، اما واسه من خرج کنه پر از اشکاله، زنشو برده تو یه دخمه مشکلی نداره... شر اون سمیرام که از اون خونه کم بشه، بازم تهش من بدبخت عالمم. همه به هم نگاه می‌کردیم و کسی چیزی نمی‌گفت. ثریا حق داشت. نگار تارا رو زمین گذاشت، به چهار دست و پا شدنش نگاه کرد و بعد صاف نشست. نگار رو توی همین یکی دو ماهه شناخته بودم، داشت حرف رو توی دهنش مزه مزه می‌کرد