Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن»
⬅️چله حدیث کساء
#امام_زمان عج
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#یلدا🍉
برای دیزاین هندونه ایده بگیر
🎀 🌸 🎀
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
بانوی خونه 🏠
❅┅┅┅❅🏡 ❅┅┅┅❅
@banoye_khune
به دوستاتونم بفرستین💞
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت404 اهل ریسک نبود سپیده، اونم ریسک بیرون بودن با یه پسر تا بین موقع
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نگاهم تو چشمهای ثریا بود و اون بهم زل زده بود.
حرفهام تموم شده بود و حالا منتظر یه عکس العمل یا واکنش ازش بودم.
نگاهش رو ازم گرفت و اول به امیر عباس خواب داد و بعد به من و گفت:
- چرا اینا رو همون دیشب نگفتی؟
پتو رو روی پام کشیدم و گفتم:
- خیلی تو ذوق بودی، انقدر دلت میخواست به همه بگی چی شده که نفهمیدی رنگ و روی من پریده است. نگار فهمید رفت برام شربت آورد.
به موبایلش که دیشب رهاش نکرده بود نگاه کرد و گفت:
- سحرو دیدی یا اینا رو تلفنی بهت گفت؟
ابرو بالا دادم و گفتم:
- نه، تلفنی گفت.
شروع کردم به داستان سازی:
- با نوید رفتیم یه جا ... کافی شاپ بود، داشتیم با هم حرف میزدیم که یهو سحر زنگ زد، گفت با یه اکانت ناشناس یه چی برات میفرستم بده به ثریا.
-چرا مستقیم برای خودم نفرستاد یا به خودم زنگ نزد؟
-خب اون سری تو کلی بهش فحش دادی، گریه کردی.
لب پایینش رو توی دهنش کشید و همزمان با آه کشیدن به صفحه موبایلش که برای لحظهای روشن شد، نگاه کرد.
پیام براش اومده بود. قبل از اینکه بازش کنه گفتم:
- اون زنه هم کنار فرزاد دوست سحره. ساحلو که میشناسی؟
سرش رو به اطراف تکون داد.
-نه.
- قدیم تو یه فروشگاه با هم کار میکردن، از شوهرش جدا شده.
کمی فکر کرد و گفت:
-فکر کردم چوب خدا بوده.
پام رو همراه با پتو توی شکمم جمع کردم. به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- الانم فکر کن چوب خداست، فقط سحر وسیله بوده، سحر گفت میخواستم کاری بکنم که سمیه حالیش بشه دنیا دست کیه، حالا به جای اینکه تو کار خواهر من فضولی کنه بره زندگی خودشو بسازه.
لبخند ظریفی روی لبهاش نقش بست و گفت:
- وقتی خونه بود انقدر لطف نداشت در حقمون. همش خودم خودم میکرد!
مکثی کرد و گفت:
-چرا همون موقع عکسه رو نفرستادی؟
خندید.
- میخواستی با نوید بیشتر بیرون باشی، عکسو نگه داشتی گرویی؟
نمیشد که راستش رو بگم، پس بی حال خندیدم. خندیدنم رو به جای جواب مثبت گرفت و گفت:
- خب تو که انقدر دوست داری با این پسره بری بیرون، پس چرا رنگ و روت پریده بود و فشارت اومده بود پایین؟
به ثریا از ماجراهای دیشب چیزی نگفته بودم.
-فشار من حساب کتاب نداره، بالا میره پایین میاد.
برای اینکه حال من و نوید رو فراموش کنه و سوال پیچم نکنه، به موبایلش اشاره کردم و گفتم:
- کی بهت پیام داد؟
انگار تازه یادش افتاد، صفحه موبایل رو باز کرد.
- شهرامه، میگه بیداری.
صفحه رو تغییر داد و وارد مخاطبینش شد. لحنش شبیه غرغر شد.
- با اون سر و صدایی که حسین و سالار راه انداختن اول صبحی، مگه میشه کسی تو این خونه خواب باشه.
شماره شهرام رو گرفت. شهرام زود جواب داد.
- سلام آقا، صبحت بخیر.
ساکت شد. داشت به حرفهای مخاطب پشت خط گوش میداد.
از جام بلند شدم. دیشب موفق نشدم با مهراب حرف بزنم، شاید امروز میتونستم. حتماً گوشیش رو شارژ زده بود. کافی بود یه جایی برم که تنها باشم. با صدای تشر مانند ثریا لحظهای برگشتم.
- چی میگی شهرام؟میگم عکس اومده برای سپیده از یه اکانت ناشناس!
کامل به سمت ثریا چرخیدم و منتظر موندم تا شاید از مکالماتش چیزی بفهمم.
- یعنی اول صبحی بلند شده اومده دم در اون خونه که ثریا از قصد رفته یه زنو فرستاده سراغ فرزاد که فرزادو گول بزنه، بعدم عکسشو پخش کنه اینور اونور؟
- بعد تو هم باور کردی؟
- من صبح تا شب تو این خونه از جام تکون نمیخورم، نشستم دارم حرص میخورم که چرا شوهرم هیچ کاری نمیکنه واسه زندگیش، بعد بلند شم برم یه زن پیدا کنم بفرستمش بره سراغ فرزاد! لابد به زنه پولم دادم؟ پوله رم لابد از تو گرفتم؟
-تو هم هیچی نگفتی بهش؟
-جون خودت، تو رو نشناسم باید برم بمیرم، اون زر میزنه به مامانت میگه، مامانتم میاد به تو میگه، تو هم باور میکنی.
- باور کردی دیگه! فرزاد وا داده، بعد الان حرصشو من باید بخورم. باید میزدی تو دهنش، میگفتی اون موقع که اومدی جلوی زن منو گرفتی، برگشتی گفتی همون موقع که بهت گفتم برو چرا نرفتی، الان میخوام بیرونت کنم، چرا همچین حرفی زدی!
- گفت دیگه!
- برو الان بگو، وقتی که به من اینو میگی به اونم اینجوری بگو دیگه.
- الان تو چته؟ زنگ زدی اینجا اعصاب منو خراب کنی اول صبح؟ یه کاری کنی برم توی سیسییو یا ایسییو، بلکه این دو تا بچه رو از قصد بکشی که خیال مامانت راحت بشه؟
- غیرت داشتی یه دونه میزدی تو دهن سمیه که بره گورشو گم کنه، که بره حواسشو بده به شوهرش، نه بیاد سنگ تهمتشو بزن تو سر من.
ساکت شد. لبخند ریزی روی لبش نقش بست.
به دیوار تکیه داد. پشت پلک نازک کرد و لب زد:
- خب حالا توعم! بیشعور نشو دیگه!
- حالا تو بیا، ببینیم چی میشه.
این زن و شوهر عملاً معلوم نبود چشونه، به دقیقهای دعواشون تبدیل به لبخند میشد و لبخندشون تبدیل به دعوا.
من و پسر دائیم همدیگر رو دوست داشتیم و کسی از این موضوع اطلاع نداشت چند تا خواستگار برام اومد و من همه رو گفتم نه، آخرین خواستگارم رو وقتیذگفتم نه بابام برگشت سمت من یه سیلی زد تو صورتم و فریاد زد، تو بیخود میکنی که این پسره همه چی تموم رو میگی نمیخوام، اگر منتظری که من بدمت به مرتضی باید این آرزو رو به گور ببری... دنیا دور سرم چرخید، بابام گفت مرد زندگی یک روز و دوروز نیست، که آدم بگه تموم میشه میزارمش کنار، این حرف رو گفت و از خونه رفت بیرون، قهر پدرم هفت سال طول کشید تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگاهم تو چشمهای ثریا بود و اون بهم زل زده بود. حرفهام تموم شده بود
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
پالتوی کنار در رو برداشتم و همزمان با پوشیدنش در هال رو آهسته باز کردم و پا توی راه پله گذاشتم.
چشمهام رو برای لحظهای بستم، نباید میترسیدم، ترس بس بود.
انگشتهام لبه در رو حس کردند. حسین با انگشت بریده شدهام، دیشب به اندازه کافی سر و صدا کرده بود، اگر دوباره این کار رو میکردم ... نه، گناه بود، یه چیزی مانع فشار در روی دستم میشد.
نفسم رو بیرون دادم. در رو باز کردم و به هال برگشتم.
دیشب راحت انگشتم رو بریدم و امروز نمیتونستم. با خودم درگیر بودم که در اتاق باز شد. ثریا از اتاق بیرون اومد، گوشی موبایل کنار گوشش بود.
نگاهش به سمت عمه رفت و به مخاطب پشت خطش گفت:
-یه دقیقه گوشی.
ژاکت و شالش رو از کنار سالن برداشت. به سمت من اومد و آروم کنار گوشم گفت:
-شیرینه، میرم پشت بوم.
از کنارم رد شد و وارد راه پله شد. دنبالش راه افتادم.
در رو آروم بستم. از توی همون راه پله مشغول حرف زدن شد.
-الان باهاش حرف زدم، اینجوری نگفت بهم.
برگشت و نگاهم کرد. لبخند به لبش بود و برق شادی تو چشمهاش.
-الکی!
-جان من!
-قربونت برم شیرین جون، تو رو نداشتم چی کار میکردم.
گوشی رو برای لحظهای از گوشش حدا کرد و گفت:
-شهرام دعوا کرده با سمیه، به خاطر من.
لبخند زدم و اون دوباره گوشی رو به گوشش چسبوند.
-یه بار دیگه میگی شیرین جان، یه لحظه نشنیدم.
پا روی پشت بوم گذاشت. گوشهای روی چند تا بلوک آجری نشست. خودش بعدا همه چیز رو برام تعریف میکرد.
گوشی موبایلم رو بالا آوردم و شماره مهراب رو گرفتم. حتما تا الان شارژش کرده بود. فقط امیدوار بودم که خواب نباشه.
اولین بوق خورد، خاموش نبود، تعداد بوقها بالا رفت. داشتم ناامید میشدم که صدای مهراب تو گوشم پیچید.
-الو، جانم سپیده، چی شده اول صبحی!
جانم! قطعا بی منظور گفته بود. مریض بود و الان هم از خواب بیدار شده بود.
-سلام، بهترید؟
-به نظرت باید چطور باشم، با این شکل پرستاری خواهرت!
خندیدم و اون گفت:
-به نظرم تو پرستار بهتری باشی، دیروز بودی خوب بودما.
به ثریا نگاه کردم. میخندید و با شیرین حرف میزد.
- همین جوری گفت؟ گفت زن دایی گوه زده با این دختر بزرگ کردنش؟
بلند خندید.
مهراب گفت:
-خیر باشه اول صبحی! فقط حالمو میخواستی بپرسی؟
حواسم جمع شد و گفتم:
-آقا مهراب، مگه شما نگفتید که اگر اسفندیار اون حلقه رو تو دستم ببینه، دیگه سراغم نمیاد؟
با کمی تاخیر پرسید:
-چه غلطی کرده این مرتیکه باز!
شروع کردم به تعریف جریانات دیروز. من میگفتم و اون ساکت بود. حرفهام که تموم شد گفت:
-دیشب چرا نگفتی بهم؟
-به سحر گفتم گوشیو بده به شما، بعد یهو دورم شلوغ شد، مجبور شدم قطع کنم، چون تو خونه غیر از سالار کسی نمیدونه جریانو.
-با نوید رفتی کلانتری؟
صدای بلند ثریا حواسم رو برای لحظهای پرت کرد.
-جان من! زنگ زد به داییش؟ ... به خدا به من اینجوری نگفت.
صدای مهراب تو گوشی پیچید.
-سپیده؟
سوالش رو تو ذهنم جستجو کردم و تو جوابش گفتم:
-هستم اقا مهراب. آره با نوید رفتم، من ترسیده بودم، اونم میگفت تا من هستم نترس، مگه من مردم که اونا بخوان غلطی کنن. زنگ زد به سالار قضیه رو گفت، بغدم رفتیم کلانتری.
مهراب چیزی نگفت. برای توضیح بیشتر گفتم:
-اونی که پیام میداد، فهمید رفتم کلانتری، پیام داد گفت خوب کردی ولی تموم نشده.
با تاخیر جوابم رو داد:
-نگران نباش، اگه کار اسفندیار باشه که...
ساکت شد و اضافه کرد:
-کار اون نیست. کار اون نیست...بمون خونه تا بهت بگم.
بدون خداحافظی قطع کرد. به ثریا نگاه کردم. هنوز مخاطبش شیرین بود.
-راستش شیرین جون، یه چیزایی تو ذهنمه، میخوام خودم یه کارایی بکنم که بلکه زندگیم جمع شه.
به صفحه موبایل نگاه کردم. جواب نوید رو از دیشب نداده بودم. نوشته بود بهتری؟
مشغول تایپ شدم و نوشتم:
(ممنون، به لطف شما)
پیام رو ارسال کردم و برای تشکر بیشتر تایپ کردم:
( دیشب خیلی باعث زحمت شدم)
هنوز جمله دوم رو نفرستاده بودم که جواب داد:
(دیشب که جواب ندادید، از آقا سالار جویای حالت شدم)
به ضمیرهای استفاده شده توی جمله دقت کردم، جواب ندادید، جویای حالت.
بین استفاده از دوم شخص جمع و دوم شخص مفرد مونده بود. نمیدونست رسمی صحبت کنه یا صمیمی.
پیام بعدی اومد.
(امروز میرم کلانتری برای پیگیری، شما هم فعلا از خونه بیرون نیا تا تکلیف مشخص بشه)
پیامم رو نفرستادم. پاکش کردم. پیام بعدیش اومد.
( مامان داره آشک درست میکنه، اون سری گفتید که آشک دوست دارید، براتون حتما میارم.)
آشک چی بود؟
همون که توی بیمارستان وقتی حسین توی بازداشتگاه بود و من حسابی گرسنه، بهم داده بود؟
🔹🍃🌹🍃🔹
🔴امام خامنه ای:
♦️بالاترین تخلّفها، آن تخلّفها و جرایمی است که پایه های #نظام_را_سست میکند...
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
اینجا یمن، و سیل جمعیتی که مشتاقانه برای جنگ با ائتلاف آمریکایی بعد از فراخوان به محل اعزام میروند!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
با بغضی که نفس کشیدن رو هم برام سخت تر کرده بود سعی کردم داد بزنم تموم حرصم رو روی سرش خالی کنم چند مشت محکم توی سینه ش کوبیدم با پشت دستم اشک های پشت سرهم روی صورتم غلت میخورن پاک کردم با بلند ترین صدای که از گلوی گرفته م بزور خارج شد با تنفرگفتم
_ ازت بدم میادم ،دنبال همین آبروریزی بودی خواستی منو پیش زن بابام نابود کنی
آب دهنم که خشک شده بود رو بزور پایین فرستادم ادامه دادم
_ اسم خودتو گذاشتی مرد ؟
با هق هقی که راه بسته شده گلوم رو باز کرد گفتم
_یه خود خواهی یه بی معرفت
سرفه یهوی که مزاحم حرف زدنم شد باعث شد دستپاچه بشه با صدای بلند پرستار رو صدا بزنه
😢😢😢وای چه اتفاقی افتاده
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
از این عاشقانه جذاب و پاک جانمونید😍
به پارت های هیجانی رسیدیم😎
#آینده
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت پالتوی کنار در رو برداشتم و همزمان با پوشیدنش در هال رو آهسته باز کردم
#عروسافغان
#پارت
لبخند زدم. آشک دوست داشتم.
بزار بیاره، ولی باید یه جوری مینوشتم که نه آره باشه و نه، نه.
کمی فکر کردم و نوشتم.
(زحمت میشه)
جوابش اومد.
( یه بهانه است برای اینکه بیام و خودت رو ببینم، اصلا برای اومدن تا اونجا حاضرم هر روز خودم آشک درست کنم.)
با دستی که به شونهام خورد، ترسیده سر از گوشی کشیدم. ثریا بود. نگاهش به صفحه گوشیم بود. خندید و گفت:
-نوید!
نگاهم کرد. ابروی بالا داد و گفت:
- به قول عمه داری اسمِس بازی میکنی؟
یهو گوشی رو از دستم کشید:
-ببینم چیا گفتید؟
-بده ثریا، خصوصیه!
تلاشم برای پس گرفتن گوشیم، هر دو مون رو به خنده انداخت.
گوشی رو جلوی دستن میگرفت و بعد میکشید. دور خودش میچرخید و میخندید.
وسط چرخیدنهاش یهو بغلم کرد و وسط خندههاش یهو زد زیر گریه.
سر جام ثابت موندم. چش شد؟
دستهاش رو محکم دور تنم فشار داد. بغلش کردم.
-ثریا، چی شد؟
-شهرام با سمیه به خاطر من دعوا کرده.
ازم جدا شد. تو همین چند ثانیه صورتش پر از اشک شده بود.
-با مامانشم بحث کرده، گفته تو به اینا رو دادی، میخواسته زنگ بزنه داییش، شیرین نذاشته.
دوباره بغلم کرد و گفت:
-باورت میشه سپید، باورت میشه، به خاطر من!
فرق آرزو با نیت.mp3
7.13M
🔹🍃🌹🍃🔹
هر کسی نمیتواند نیتهای بزرگ کند،
و در تمام خیرات تاریخ شریک شود؛
مگر به « شرطها و شروطها »
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen