هدایت شده از بهار🌱
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد .
سمت تخت رفتم پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرمکشیدم
پتو رو از روم کنار زد ، منو برگردوند سمت خودش .. دلخور پرسید : گریه کردی ؟ .. محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم .. پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت ... با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش ... _ به من نگاه کن .. توی چشمهاش خیره شدم .. چرا گریه کردی ؟
با بغض گفتم ..نمی دونی ؟ .. ان شاالله خدا جوابتو بده.
چشماش گرد شد .. تو منو نفرین میکنی ؟ ... می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم .. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم .. تو نیمدونی من حامله ام .. که میزنی روی کتفم .. هلم میدی ؟...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
#مذهبی 😍
#اشتراکی
هدایت شده از بهار🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد.
و....
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_عاشقانه_مذهبی😍
#اشتراکی
4_5780880767571726621.mp3
9.72M
🔸🔹🔸
🎙 نسخه صوتی #خط_دیدار | بسته صوتی مرور بیانات رهبر انقلاب در دیدار مردم «کرمان» و «خوزستان». ۱۴۰۲/۱۰/۲
🎧 بشنوید👆
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سلام
عزیزان مدتی پیش برای خانوادهی بد سرپرست از سادات توی کانال ها هزینهای رو جمع آوری کردیم
ایشون بعد از شش ماه که مشکلشون حل شد پول رو برگشت دادن.
این مبلغ الان تو حساب خیریه هست.
بزرگوارانی که کمک کردن و این پول رو واریز زدن:
اگر تمایل دارن این پول رو ما صرف کارهای خیر و باز کردن گره از کار مردم نیازمند، بکنیم که هیچی
اما اگر کسی پولی که پرداخت کرده رو میخواد و رضایت نداره به آیدی ادمینی که فیش رو ارسال کرده پیام بده تا هزینهش رو برگردونم
اجرتون با مادر سادات
@Karbala15
عزیزان خواهشا برای درخواست کمک پیام ندید چون چند کار خیر و خانواده نیازمند که معرفی و تحقیق شده براشون اگر هزینه ای بمونه میخوایم مشکلشون حل کنیم
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
هر روز صبح بیدار میشی و غصه میخوری که ناهار چی درست کنی؟🥴😭
لیست غذاهات تکراری شده؟😏
بیا تو این کانال، کلی غذاهای جدید و خوشمزه یادت میده😍
https://eitaa.com/joinchat/2684879485C8ac42c7b9e
تنوع هم داره👌👌
حالت هم خوب میشه☺️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
🎥 کلاهبرداران چگونه با کپیکردن کارت بانکی حساب مردم را خالی میکنند؟
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
🎥رئیسی در کنفرانس بین المللی تهران در خصوص #فلسطین: آمریکا و رژیم صهیونیستی باید به اتهام نسل کشی و جنایت علیه بشریت در دادگاه بینالمللی محاکمه شوند
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
فقط درک میزان فقر ما نسبت به خداست که میتونه رابطهی ما رو هم با خدا و هم با تمام اشیاء تنظیم کنه.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#عروسافغان
#پارت
آه کشیده و از در خارج شد. چند قدمی دنبالش رفتم. جلوی در بودم که یهو ایستادم.
طی آخرین تصمیمم قرار بود با توهماتم تنها بمونم و ازشون نترسم.
بهتر بود میرفتم سراغ مسکنم، به دستم نگاه کردم.
مفصل دو تا از انگشتهام به سبزی میزد و یکیشون کمی به بنفشی مایل شده بود.
آثار کوبیدگی روی هر سه شون پیدا بود.نوک انگشت سبابهام رو دیروز قبل از ورردم به خونه مهراب با تیزی در زخم کرده بودم و دیشب روی بند دوم انگشتم یه بریدگی یک سانتی با ماشین اسباببازی ایجاد کرده بودم.
به سختی سر چرخوندم، تیغی که نگار دستم داده بود رو کجا گذاشتم؟
صدای بابا و نگار من رو از صرافت پیدا کردن تیغ انداخت.
-اینجوری نمیشه.
این رو بابا گفت.
صدای نگار از جلوی در اومد.
-الان مثلا میخوای بگی خیلی غیرت داری؟
سرم به سمت در چرخید. نگار جلوی بابا ایستاده بود، بابا هم که اخم کرده بود و آماده حمله.
نگار کوتاه نیومد و گفت:
-من پاکشون نمیکنم، ادای مردونگی در آوردن، مردت...
جلو اومدن بابا، نگار رو ساکت کرد.
صورت نگار رو نمیدیدم ولی بابا دقیقا توی دیدم بود.
بابا به لبش اشاره کرد و گفت:
-اینو پاک کن، بعد هر گوری میخوای بری برو.
عمه گفت:
-باز چی شد؟
دست نگار رو کشیدم. برگشت.
نگاهم کرد و پا توی اتاق گذاشت.
به لبهاش نگاه کردم. یه رژ کم رنگ زده بود.
راستش بابا اینطوری نبود، اگر سالار این رو میگفت برام قابل درکتر بود تا بابا.
عمه بابا رو صدا زد:
-بیا اینجا اصغر، بیا اینو ببین.
قصد عمه احتمالا آروم کردن اوضاع بود.
در رو کپ کردم. نگار نگاهم میکرد. برگشت.
با حرص به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد و با حرص دستش رو به لبهاش کشید.
من جلو رفتم و گفتم:
-بابا اصلا اینجوری نیست، الان...
برگشت و گفت:
-حسودی میکنه، چون سری پیش بهش گفتم اینارو نعیم به سلیقه خودش برام خریده. وگرنه تو رنگ به لب من دیدی؟ کرم خورد به لبم، یه ذره زدم که بی روح نباشم.
به سمتم قدم برداشت، غرغر میکرد:
-بگو تو منو با یه بچه ول کردی به امون خدا، بعد سر یه رژ غیرتت...
از در بیرون رفت. بابا توی هال نبود، نگار رو تا یه جایی دنبال کردم و بعد به دنبال تیغ روی زمین نگاهم رو چرخوندم.
قلبم تند میزد، بوی سعید رو حس میکردم، تیغ رو پیدا کردم.
نشستم و تیغ رو بین انگشتهام گرفتم.
ظاهرش کهنه بود، تیزیش رو لمس کردم.
صبح هر کاری کردم نتونستم انگشتم رو لای در فشار بدم ولی حالا یه تیغ دستم بود.
پشت تیغ هم برنده بود، میشد با اون امتحان کرد.
پشت تیغ رو به بند یکی از انگشتهام کشیدم. پوستش خراشیده شد.
به خونی که روی خراش جمع شد نگاه کردم. یه خراش دیگه روی یه بند دیگه و یه خون دیگه.
درد که میاومد، سعید میرفت.
درد که میاومد دیگه نمیترسیدم، حواسم از دنیا پرت میشد. کلی سوژه برای نوشتن به ذهنم میرسید.
تیغ رو بالاتر بردم.
رو مچ دستم میکشیدم چی میشد؟ یه خراش ضعیف!
با صدای ثریا که از نزدیکی اتاق میاومد ترسیدم، تیغ رو توی مشتم گرفتم و به در زل زدم، تو نیومد.
دستم رو باز کردم، تو مشتم پر از خون بود، تیزیش کف دستم رو بریده بود.
بریدگیش کمی عمیق بود.
پس تیزیش بهتر بود!
تیزی تیغ رو روی رگ دستم گذاشتم، بین کشیدن و نکشیدن بودم که یکی گفت:
-داری چه غلطی میکنی؟
هول کردم. تیغ رو توی مشتم گرفتم.
به بابا که با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد خیره شدم.
وارد اتاق شد.
دستم رو پشتم قایم کردم. روبهروم روی زانو نشست.
نمیدونست چی کار باید بکنه، دخترش رو با یه تیغ روی دستش دیده بود، ولی بابا که...
-هیچی!
یکم دیر جواب داده بودم. دستش رو جلو آورد.
-ببینم دستتو.
دست سالمم رو جلو آوردم.
- خر خودتی بچه، اون یکی.
وقتی هیچ کاری نکردم، با همون دست جلو اومدهاش زد تو صورتم و گفت:
-بده دستتو.
بابا آروم هم که میزد درد داشت. دردش هم مثل مسکن نبود، دقیقا روی قلبم مینشست.
بهار🌱
#عروسافغان #پارت آه کشیده و از در خارج شد. چند قدمی دنبالش رفتم. جلوی در بودم که یهو ایستادم. ط
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
سالمم رو روی ضربه گذاشتم.
بغض کرده بودم. بابا کمی نگاهم کرد و بلند عمه رو صدا زد.
با هر دو تا دستم ساعدش رو گرفتم.
-بابا تو رو خدا! نگو...بـــ...بهش.
به دست پر از خونم نگاه کرد. دست خونیم رو گرفت.
-چی کار کردی تو پدرسگ؟ چی کار کردی؟ مونده فقط وسط بدبختیامون تو خودتو بکشی.
-نمیخواسـ... تم... نمیخواســـ..
لکنت گرفته بودم. یه دونه زد توی سرم و با حرص گفت:
-خفه شو سگ توله، خفه شو، خودم دیدم تیغ گذاشته بودی رو دست.
اطرافم رو نگاه کرد.
-کو اون تیغه؟
پیداش نکرد، نگاهم کرد. صداش اوج گرفت.
-کو؟
صدای عمه از نزدیکی در اومد.
-چی میگی هی مصی مصی؟
وحشتزده به بابا زل زدم.
عمه نباید میفهمید.
صدای خش خش لولای در که اومد دست زخمیم رو توی سینهام جمع کردم.
نفهمیدم بابا من رو توی بغلش کشید یا خودم، خودم رو تو آغوشش دعوت کردم.
ولی دستهاش که دورم پیچید، خیالم راحت شد.
عمه گفت:
-چی شده؟
-برو بیرون مصی. برو بیرون.
صدای بابا میلرزید، مثل سینهاش که زیر پوست صورتم لرزشش رو حس میکردم.
صدای قدم عمه رو شنیدم، دستم رو جمع کردم و خودم رو به بابا بیشتر چسبوندم.
پیچ دستهای بابا محکمتر شد.
بلند تر از قبل گفت:
-برو بیرون گفتم، میخوام دو دقیقه با بچم تنها باشم.
-باز چه نقشهای کشیدی واسش، سفیده عمه.
بغضم ترکیده بود. کاش میرفت.
یکی از دستهای بابا باز شد. فهمیدم که زد، توی سر خودش و با حرص و فریاد گفت:
-برو بیرون لا مصب، برو. آخه من بیشرف بابای این کره خرم...برو درم ببند لامصب.
نفسم به سختی میاومد. عمه بالاخره کوتاه اومد و رفت. دست بابا دوباره دورم پیچید.
سرش رو روی سرم گذاشت.
-آخه تو چته پدرسگ!
محکم تکونم داد ولی رهام نکرد. صداش میلرزید.
-میخوای بری سینه قبرستون که چی؟ من خاک بر سر، من عوضی، من بی شرف، من...
خودم رو تکون دادم، نتونستم بگم بسه، ولی خودش فهمید و آروم تر گفت:
-آخه بچه...
ساکت شد. لبهاش رو روی سرم حس میکردم. زخمهام درد میکرد، نمیسوخت.
ولی حالا که توی بغل بابا بودم، سوزش زخمهای تازه رو حس میکردم.
16.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦
پایان چشم انتظاری ۴۰ ساله مادر شهید خالقی
✨یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور...
🔹پیشنهاد دانلود
#شهدا
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen