eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
آه کشیده و از در خارج شد. چند قدمی دنبالش رفتم. جلوی در بودم که یهو ایستادم. طی آخرین تصمیمم قرار بود با توهماتم تنها بمونم و ازشون نترسم. بهتر بود می‌رفتم سراغ مسکنم، به دستم نگاه کردم. مفصل دو تا از انگشتهام به سبزی می‌زد و یکیشون کمی به بنفشی مایل شده بود. آثار کوبیدگی روی هر سه شون پیدا بود.نوک انگشت سبابه‌ام رو دیروز قبل از ورردم به خونه مهراب با تیزی در زخم کرده بودم و دیشب روی بند دوم انگشتم یه بریدگی یک سانتی با ماشین اسباب‌بازی ایجاد کرده بودم. به سختی سر چرخوندم، تیغی که نگار دستم داده بود رو کجا گذاشتم؟ صدای بابا و نگار من رو از صرافت پیدا کردن تیغ انداخت. -اینجوری نمی‌شه. این رو بابا گفت. صدای نگار از جلوی در اومد. -الان مثلا می‌خوای بگی خیلی غیرت داری؟ سرم به سمت در چرخید. نگار جلوی بابا ایستاده بود، بابا هم که اخم کرده بود و آماده حمله. نگار کوتاه نیومد و گفت: -من پاکشون نمی‌کنم، ادای مردونگی در آوردن، مردت... جلو اومدن بابا، نگار رو ساکت کرد. صورت نگار رو نمی‌دیدم ولی بابا دقیقا توی دیدم بود. بابا به لبش اشاره کرد و گفت: -اینو پاک کن، بعد هر گوری می‌خوای بری برو. عمه گفت: -باز چی شد؟ دست نگار رو کشیدم. برگشت. نگاهم کرد و پا توی اتاق گذاشت. به لبهاش نگاه کردم. یه رژ کم رنگ زده بود. راستش بابا اینطوری نبود، اگر سالار این رو می‌گفت برام قابل درک‌تر بود تا بابا. عمه بابا رو صدا زد: -بیا اینجا اصغر، بیا اینو ببین. قصد عمه احتمالا آروم کردن اوضاع بود. در رو کپ کردم. نگار نگاهم می‌کرد. برگشت. با حرص به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد و با حرص دستش رو به لبهاش کشید. من جلو رفتم و گفتم: -بابا اصلا اینجوری نیست، الان... برگشت و گفت: -حسودی می‌کنه، چون سری پیش بهش گفتم اینارو نعیم به سلیقه خودش برام خریده. وگرنه تو رنگ به لب من دیدی؟ کرم خورد به لبم، یه ذره زدم که بی روح نباشم. به سمتم قدم برداشت، غرغر می‌کرد: -بگو تو منو با یه بچه ول کردی به امون خدا، بعد سر یه رژ غیرتت... از در بیرون رفت. بابا توی هال نبود، نگار رو تا یه جایی دنبال کردم و بعد به دنبال تیغ روی زمین نگاهم رو چرخوندم. قلبم تند می‌زد، بوی سعید رو حس می‌کردم، تیغ رو پیدا کردم. نشستم و تیغ رو بین انگشتهام گرفتم. ظاهرش کهنه بود، تیزیش رو لمس کردم. صبح هر کاری کردم نتونستم انگشتم رو لای در فشار بدم ولی حالا یه تیغ دستم بود. پشت تیغ هم برنده بود، می‌شد با اون امتحان کرد. پشت تیغ رو به بند یکی از انگشتهام کشیدم. پوستش خراشیده شد. به خونی که روی خراش جمع شد نگاه کردم. یه خراش دیگه روی یه بند دیگه و یه خون دیگه. درد که می‌اومد، سعید می‌رفت. درد که می‌اومد دیگه نمی‌ترسیدم، حواسم از دنیا پرت می‌شد. کلی سوژه برای نوشتن به ذهنم می‌رسید. تیغ رو بالاتر بردم. رو مچ دستم می‌کشیدم چی می‌شد؟ یه خراش ضعیف! با صدای ثریا که از نزدیکی اتاق می‌اومد ترسیدم، تیغ رو توی مشتم گرفتم و به در زل زدم، تو نیومد. دستم رو باز کردم، تو مشتم پر از خون بود، تیزیش کف دستم رو بریده بود. بریدگیش کمی عمیق بود. پس تیزیش بهتر بود! تیزی تیغ رو روی رگ دستم گذاشتم، بین کشیدن و نکشیدن بودم که یکی گفت: -داری چه غلطی می‌کنی؟ هول کردم. تیغ رو توی مشتم گرفتم. به بابا که با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد خیره شدم. وارد اتاق شد. دستم رو پشتم قایم کردم. روبه‌روم روی زانو نشست. نمی‌دونست چی کار باید بکنه، دخترش رو با یه تیغ روی دستش دیده بود، ولی بابا که... -هیچی! یکم دیر جواب داده بودم. دستش رو جلو آورد. -ببینم دستتو. دست سالمم رو جلو آوردم. - خر خودتی بچه، اون یکی. وقتی هیچ کاری نکردم، با همون دست جلو اومده‌اش زد تو صورتم و گفت: -بده دستتو. بابا آروم هم که می‌زد درد داشت. دردش هم مثل مسکن نبود، دقیقا روی قلبم می‌نشست.
بهار🌱
#عروس‌افغان #پارت آه کشیده و از در خارج شد. چند قدمی دنبالش رفتم. جلوی در بودم که یهو ایستادم. ط
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سالمم رو روی ضربه گذاشتم. بغض کرده بودم. بابا کمی نگاهم کرد و بلند عمه رو صدا زد. با هر دو تا دستم ساعدش رو گرفتم. -بابا تو رو خدا! نگو...بـــ...بهش. به دست پر از خونم نگاه کرد. دست خونیم رو گرفت. -چی کار کردی تو پدرسگ؟ چی کار کردی؟ مونده فقط وسط بدبختیامون تو خودتو بکشی. -نمی‌خواسـ... تم... نمی‌خواســـ.. لکنت گرفته بودم. یه دونه زد توی سرم و با حرص گفت: -خفه شو سگ توله، خفه شو، خودم دیدم تیغ گذاشته بودی رو دست. اطرافم رو نگاه کرد. -کو اون تیغه؟ پیداش نکرد، نگاهم کرد. صداش اوج گرفت. -کو؟ صدای عمه از نزدیکی در اومد. -چی می‌گی هی مصی مصی؟ وحشت‌زده به بابا زل زدم. عمه نباید می‌فهمید. صدای خش خش لولای در که اومد دست زخمیم رو توی سینه‌ام جمع کردم. نفهمیدم بابا من رو توی بغلش کشید یا خودم، خودم رو تو آغوشش دعوت کردم. ولی دستهاش که دورم پیچید، خیالم راحت شد. عمه گفت: -چی شده؟ -برو بیرون مصی. برو بیرون. صدای بابا می‌لرزید، مثل سینه‌اش که زیر پوست صورتم لرزشش رو حس می‌کردم. صدای قدم عمه رو شنیدم، دستم رو جمع کردم و خودم رو به بابا بیشتر چسبوندم. پیچ دستهای بابا محکمتر شد. بلند تر از قبل گفت: -برو بیرون گفتم، می‌خوام دو دقیقه با بچم تنها باشم. -باز چه نقشه‌ای کشیدی واسش، سفیده عمه. بغضم ترکیده بود. کاش می‌رفت. یکی از دستهای بابا باز شد. فهمیدم که زد، توی سر خودش و با حرص و فریاد گفت: -برو بیرون لا مصب، برو. آخه من بیشرف بابای این کره خرم...برو درم ببند لامصب. نفسم به سختی می‌اومد. عمه بالاخره کوتاه اومد و رفت. دست بابا دوباره دورم پیچید. سرش رو روی سرم گذاشت. -آخه تو چته پدرسگ! محکم تکونم داد ولی رهام نکرد. صداش می‌لرزید. -می‌خوای بری سینه قبرستون که چی؟ من خاک بر سر، من عوضی، من بی شرف، من... خودم رو تکون دادم، نتونستم بگم بسه، ولی خودش فهمید و آروم تر گفت: -آخه بچه... ساکت شد. لبهاش رو روی سرم حس می‌کردم. زخمهام درد می‌کرد، نمی‌سوخت. ولی حالا که توی بغل بابا بودم، سوزش زخمهای تازه رو حس می‌کردم.
16.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦ پایان چشم‌ انتظاری ۴۰ ساله مادر شهید خالقی ✨یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور... 🔹پیشنهاد دانلود 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
اشکان که چشمانش گرد شده بود گفت چی؟ این که میخوای بگیریش زن صیغه اییه منه و نامادریت میشه ازدواج باهاش ممکن نیست. تو که نمیتونی با زن بابات ازدواج کنی میتونی؟ رو به اشکان با التماس و زجه گفتم دروغ میگه میخواد من و تورو از هم جدا کنه . از داخل جیبش کاغذی در اوردو گفت دروغ؟ اینم مدرک، صیغه نامه محضری 🪴رمان پرهیجان خانه کاغذی 🪴 🥰اثری دیگر از نویسنده رمان عسل.🥰 http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
بابای پسره نمیخواد این دختر عروسش بشه و یه نقشه شیطانی میکشه😱😱 غافل از اینکه ماجرا چیز دیگه اییه 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦ شهادت و مجروحیت شماری از نیروهای حشدالشعبی 🔹رسانه‌های عراقی گزارش دادند که در اثر حملات آمریکا به مقر نیروهای الحشد الشعبی عراق در بابل که بامداد امروز رخ داد، یک تن از نیروهای الحشد شهید شده و ۱۸ الی ۲۰ تن از آن‌ها زخمی شده‌اند. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی می‌کردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش می‌کردم و از خدا می‌خواستم چیزهایی رو که خیلی دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبی‌ها خیلی بدش می‌آمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر می‌کردم مانتوهای پوشیده می‌خریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سالمم رو روی ضربه گذاشتم. بغض کرده بودم. بابا کمی نگاهم کرد و بلند عم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دستهاش رو شل کرد. ازش جدا شدم، بازوهام رو گرفت و تو صورتم زل زد. درموندگی از تمام صورتش شره می‌کرد. نگاهم پایین اومد و روی لکه‌های خون که روی تی‌شرت رنگ و رو رفته‌ی خاکی رنگش نشست. -ببینم دستتو. نگاهم تا چشم‌هاش بالا اومد. منتظر نموند که دستم رو جلو بیارم، دست مشت شده‌ام رو گرفت و بهش زل زد. مشتم رو باز کردم. مردمک چشم‌هاش رو می‌دیدم که روی زخم‌های جدید و قدیمی که روی دستم ایجاد کرده بودم می‌‌چرخید. به دستم نگاه کردم. سرچشمه خون‌ از کف دستم بود، همون موقعی که ترسیدم و تیغ کهنه رو توی مشتم محکم گرفتم. تیزیش پوستم رو باز کرده بود و تا عمق پیش رفته بود، وگرنه خراش‌هایی که با پشت تیغ روی بند انگشت‌ها ایجاد کرده بودم، اینقدری هم عمیق نبود. -سحر با اون همه شارلاتان بازی‌های سعید و یکی درمیون زرت و پرتای باباش، این گوه نخورد که تو خوردی. نوک انگشتش رو با حرص روی گونه‌ام فشار داد و با دندون‌های به هم فشرده شده‌اش کنار گوشم لب زد: - تو چته خب؟ آدم حرف می‌زنه، تو بمیری منه بی همه چیز از کجا بفهمم تو چت بوده. چونه لرزونم رو به سختی تکون دادم: - نمی...نمی‌خواستـ... - گوه نخور هی نمی‌خواستم نمی‌خواستم. من تریاک می‌کشم و می‌خورم، اِکس نزدم که توهم بزنم، شیشه نزدم که تو حال خودم نباشم، الانم نه نعشه‌ام نه خمار، اون کوفتی رو گذاشته بودی رو دستت. سرش رو دور و برم چرخوند و گفت: - کو این تیغ کوفتی، کو؟ با همون نگاه اول پیداش کرد. برش داشت و جلوی چشم‌هام گرفت. - نمی‌خواستی، نه؟ پس این چیه؟ خودش رو از کنار شونه‌ام کش داد، چیزی رو از روی زمین برداشت و به طرفم گرفت. روسری نگار بود. نمی‌خواستم روسری رو از بین ببرم، دستم رو کشیدم و گفتم: - این مال... نذاشت حرفم رو بزنم. روسری رو توی مشتم چپوند و گفت: - مال هر خری که هست، بزار روش تا ببینم چه غلطی می‌تونم بکنم. صدای عمه از پشت در اومد. - اصغر، پاشو بیا اینو ببین. هدف عمه از این صدا زدن، سر درآوردن از وضعیت بین من و بابا بود. بابا با حرص به در نگاه کرد. - نفهمه، تو رو خدا. به دستم اشاره کرد و گفت: - الان من برم بگم اینا چیه, پشکل خره افتاده رو دست تو. تیشرتش رو جلو کشید. - اینو نمی‌بینه، بگم این چیه؟ صدای عمه دوباره اومد. -اصغر ... اصغر بیا. بابا زیر لب غر میزد: -ول نمی‌کنه که حالا. دست خونی و روسری رو روی صورتم گذاشت و گفت: - همینجوری نگهش دار. بازوم رو گرفت. - پاشو بریم بیرون بگیم از دماغت خون اومده، بریم تو حموم ببینیم چه گوهی می‌تونیم بخوریم. خودش بلند شد. بازوم رو کشید. تو این شرایط فعلاً این بهترین راه بود. -سرتو بگیر بالا. سرم رو بالا گرفتم و همون طوری که بازوم تو تو دست بابا بود از اتاق بیرون رفتیم. به محض پا گذاشتنمون توی اتاق، صدای عمه بلند شد. - خدا مرگم بده، چی شده سفیده. بابا نایستاد و دستم رو همین طوری می‌کشید. - خون دماغ شده، چیزی نیست. - چیکار کردی اصغر با دخترت. نوید داره میاد اینجا. با مشت زدی تو صورتش بی‌غیرت؟ بابا ایستاد. مجبور شدم به عمه نگاه کنم. نگران دستش به سمت صورتم می‌رفت که بابا دستش رو پس زد و گفت: - آره، من بی‌غیرتم! آره، من خاک بر سر بی‌غیرتم! من بی همه چیز بی شرف بی غیرتم! بی غیرتم که زن و بچه‌ام دارن خرج تل و تریاکمو می‌دن، بی غیرتم که اون دخترم معلوم نیست کجاست، این یکی معلوم نیست چشه، اون یکی هم شوهرش با کیسه بوکس بچه‌امو اشتباه گرفته. نه خرم نه نفهم که نبینم، ولی بی غیرتم که به پسر تو اعتماد کردم که خیر سرم یه کاری واسه بچه‌هام بکنم که اونم تا گردن درم بماله. بازوم رو کشید و گفت: -اگرم زدمش، دختر خودم بود، به تو چه! بیا ببینم. مخاطب جمله آخرش من بودم. عمه گفت: -میلاد چی کارت کرده؟ بابا برگشت و گفت: -گوه زده به زندگیم، گوه! دست از سرم بردار بزار بفهمم دارم چه غلطی می‌کنم. وارد اتاق بابا شدیم. تارا بیدار شده بود و سر جاش نشسته بود. با دیدنمون زد زیر گریه. بابا بلند گفت: -ثریا، بیا اینو ساکت کن. در حموم رو هول داد و گفت: -برو بشور ببینم. هنوز پا توی حموم نذاشته بودم که دستم رو کشید. -وایسا ببینم. پسم زد و خودش وارد حموم شد. چند تا ژیلت توی حموم رو برداشت و گفت: -حالا بیا. درم نمی‌بندی، یه چند وقت جلوی چشم من می‌مونی تا ببینم چه گلی به سرم بگیرم. تارا آروم شد و بعد صدای ثریا اومد. -بابا، میلاد چی کارت کرده که به عمه اونجوری گفتی، نشسته داره گریه می‌کنه. نچ بابا دقیقا کنار گوشم نشست. ثریا گفت: -حالا کاری کرده یا خواستی عمه رو اذیت کنی؟ به سمت شیر آب رفتم. بابا گفت: -برو بهش بگو بابام می‌خواسته تو رو بچزونه. -سپید چی شده؟ صدای بابا اوج گرفت. -بیا برو دیگه به همه چی کار داره.
بهار🌱
#‌عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دستهاش رو شل کرد. ازش جدا شدم، بازوهام رو گرفت و تو صورتم زل زد. درمو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به دیوار اتاق تکیه داده بودم و به دودی که از سیگار بیرون می‌زد نگاه می‌کردم. خاکستر سیگار رو توی جاسیگاری تکوند و گفت: -زنگ زدم به نگار، گفتم داره میاد باند ماند بخره بیاره. نگاهم کرد و گفت: -تو هم از جلوی چشم من هیچ جایی نمی‌ری تا بگی چته. گیر افتاده بودم. عمه رو هم با میلاد به عقب نشینی وادار کرده بود، معلوم هم نبود، چیزی که توی عصبانیت گفته درست بود یا نه. -لباس باید عوض کنم، نوید الان میاد. بدون فکر جوابم رو داد: -نوید گوه خورد با تو. -خب...آخه... فیلتر سیگار رو توی جا سیگاری له کرد و انگشتش رو به طرفم گرفت ولی حرفی نزد. -من اگر بخوام بمیرم، میرم یه جا که کسی نبینه... نه اینکه ... میون حرفم پرید -از بچگیتم خنگ بودی، اینم که سر بزنگاه دیدمت خدا دلش برام سوخت، گفت به قد کافی کشیده بزار اینو ببینه که بیشتر نکشه. نگاهش رو از من گرفت. ساکت شد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. مشتش رو جلوی دهنش گرفت. داشت خودش رو، غرورش رو، لرزش صداش رو کنترل می‌کرد. دستش رو که برداشت نگاهم کرد و گفت: -این پسره...دیروز غلط اضافه کرده؟ این خواهر و برادر چرا اینطوری بودند! دیروز عمه برای رنگ پریده‌ام داستان ساخته بود و الان هم برادرش... شرم کردم و نگاهم پایین اومد. از جاش بلند شد و کنارم نشست. آروم گفت: -کاری کرده بابا جان؟ خجالت نکش، بگو. -نه. خودم رو کشتم تا اون نه رو بگم. -روت نمی‌شه؟ بزار نگار بیاد به اون بگو. -نوید پسر خوبیه. -خوبه؟ نکنه من می‌گم مهراب... مکث کرد و گفت: -من صلاحتو می‌خوام. این یارو جنم داره، این پسره یکیه لنگه من. روزیش قد گنجیشکه، مهراب سن و سال دار هست ولی بلده، این پسره تا بیاد یاد بگیره پیر شدی. -نه بابا، اصلا اینا نیست. رفتم سراغ داستان ساختن. -تیغ تو دستم بود، داشتم برای رمانم فضاسازی می‌کردم، می‌خواستم دقیق بنویسم، یهو شما اومدی، ترسیدم تیغو تو مشتم گرفتم... -بسه...بسه! خر شدم. باور نکرده بود. -نگار تو راهه، نمی‌خوای به مصی و ثریا بگی به اون بگو. ولی چرت نگو، خر فرضم نکن. نگاهش رو گرفت. به گوشه اتاق زل زد و گفت: -اینقدر ضعیف بودی که کسی جرات نمی‌کرد بغلت کنه، الهام می‌گفت این بچه یه چیزی تو وجودش داره که حال آدمو خوب می‌کنه. تا سه ماهت بود بغلت نکردم، جرات نمی‌کردم. خسته اومدم خونه، واسه زیباسازی شهرداری سه ماه نقاشی کشیده بودم، بعد پولشو نمی‌دادند. اعصابم خراب بود، الهام شیر نداشت، بچه‌ها لباس نداشتن، من پول نداشتم، صاب کار پولمو نمی‌داد، یهو الهام تو رو گذاشت تو بغلم... لبخند زد و گفت: -راست می‌گفت مادرت، راست می‌گفت، یه چیزی داشتی آدم آروم می‌شد. لبخندش جمع شد. نگاهم کرد. داشت به خاطراتش فکر می‌کرد. بابا معمولاً از اون روزها نمی‌گفت الان هم نمی‌دونستم می‌خواد به چی برسه ولی اصلاً دلم نمی‌خواست که ادامه بده. برای اینکه هم حواس اون پرت بشه هم خودم، گفتم: - بابا، تو از کی این اسفندیارو می‌شناسی؟ کینه قدیمی بینتون بوده؟ نزدیک شدن ابروهاش یعنی تعجب کرده بود. برای توضیح بیشتر و پرت شدن بیشتر حواسش گفتم: - اون روز که نوید اینجا بود با خانواده‌اش، من و اون رفتیم پشت بوم، اون اینو گفت. مثل اینکه دختر بتول بهش گفته بوده. پروانه‌اشون. بابا به وضوح اخم کرده بود و داشت تو صورتم دنبال راست و دروغ جریان می‌گشت. - نوید با پروانه چیکار داشته؟ - نوید کار نداشته، فروغ داشته در رابطه با ما تحقیق می‌کرده، پروانه بهش اینا رو گفته. گفته انگار یه کینه قدیمی هست بین شما و اسفندیار. شونه بالا دادم و گفتم: -ولی من یادم نمیاد کسی چیزی از این موضوع گفته باشه، یا سحر گفته باشه. -کینه؟ دختر بتول اینو گفته؟ سرم رو تکون دادم. نگاهش رو از من گرفت و به روبروش داد. داشت فکر می‌کرد. برای یک دقیقه‌ای ساکت بود و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه نگاهش رو آروم آروم به سمتم آورد و گفت: - من و حسن نقاش واسه یکی کار می‌کردیم، اون موقع اسفندی و زنش همسایه بودن تو کوچه ما. دستش رو روی ریش‌های یکی در میون سفیدش انداخت و گفت: -من آخه کاری نکردم، کاره‌ای نبودم اونجا، حسن رفت ‌گفت این دستش کجه، دزده، چشمش دنبال ناموس مردمه، من نه سر پیاز بودم نه تهش، سرم تو کار خودم بود. اخم‌هاش تو هم رفت. -حسن که ... آب دهنش رو قورت داد و گفت: -نکنه حسنم اون کشته! -حسن آقا خدابیامرز تصادف کرد، کشته ... -نمی‌شه تصادف کار اون باشه، داشت منو جلوی ... ساکت شد، یاد زیرزمین رستوران افتاده بود و اون خاطره نحس. از جاش بلند شد. قصدش خروج از اتاق بود. قبل از اینکه دستگیره رو بکشه برگشت، دستم رو کشید و گفت: -پاشو تو باید جلوی چشم باشی. از جام بلند شدم. به محض ایستادنم، خواهرش رو صدا زد: -مصی...مصی...
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦ 🌙 هرڪس گره افٺاده بہ ڪارش خبر ڪنید روضہ بہ نامِ مادر سقّاے ڪــربلاسـٺ 🖤 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#‌عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به دیوار اتاق تکیه داده بودم و به دودی که از سیگار بیرون می‌زد نگاه م
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 همراه بابا وارد حال شدم. عمه نگاهم کرد و گفت: - خوب شدی عمه؟ دست زخمیم رو پشتم پنهان کردم و گفتم: - آره، خوبم. چپ چپ به بابا نگاه کرد و گفت: - تو خجالت نمی‌کشی، فکر کردی هنوز هفت سالشه که با مشت کوبیدی تو دماغش؟ به من نگاه کرد. -ببینم دما... ساکت شد، چون هیچ اثری از ضربه توی صورتم نبود. دستم رو روی دماغم گذاشتم و آروم یه گوشه نشستم. بابا کنارم نشست و گفت: - اینجوری گفتم دست از سرم برداری، نگاش کن ببین من مشت زدم. گیر داده بودی، منم اعصابم خراب بود. چونه‌ام رو گرفت و به سمت عمه چرخوند. -ببینش. عمه اخم‌آلود نگاهم کرد. بابا گفت: - رفتم تو اتاق، دیدم دستش پر از خونه، ترسیدم. تو هم پیله شدی روم، اینجوری گفتم بری من به خودم بیام. عمه با چشم‌های متعجب نگاهم کرد و گفت: -دستش؟ کدوم دستش؟ قلبم تند تند می‌زد. -بریده دستشو. عمه رو به من گفت: - با چی؟ بابا به جای من جواب داد: - از این تیغ‌هایی که توی کیف نگار هست، می‌زنه به ابروش، داده بوده این بندازه آشغالی، این دستشو باهاش بریده. ثریا زودتر از عمه کنارم نشست. دستم رو از پشتم کشید. قصدش باز کردن گره روسری پر از لکه‌های خون نگار بود که دستم رو کشیدم و گفتم: - چیزی نیست. - خب ببینم، یه موقع اگه بخیه‌ای چیزی بخواد ببریمت دکتر. - نه بابا، بخیه چیه! خوب میشه خودش. دستم رو لای پام گذاشتم بلکه بی‌خیال شن. بابا گفت: - مصی اونو ولش کن، زخمه دیگه، خوب می‌شه. یه چیزی الان به من گفته، من همش نشستم دارم فکر می‌کنم. عمه ابرو بالا داد. -تو هم الان یه چیزی به من گفتی، من همش نشستم دارم فکر می‌کنم. اخم کرد و گفت: - میلاد با تو چیکار کرده که تو یکسره می‌گی گوه زده به زندگیم، گوه زده به زندگیم. اونی که به زندگیش گوه زده خودتی، اونی که گوه زده به زندگی بقیه خودتی. بابا به حالتی بیخیال دستش رو رها کرد و گفت: - خیلی خب بابا، اصلا من یه گوه دست و پا دار، خر، الاغ، گاو، اصلاً هرچی که تو می‌گی. دستش رو جلوی صورت عمه گرفت. - گوش بده ببین چی میگم، یادته حسن نقاش و من رفته بودیم یه جا تو یه شرکت کار پیدا کرده بودیم، بعدم اون نظر قلی اومد؟ -خب؟ - همون موقع‌ها که من راضی نبودم، می‌گفتم کار من نقاشیه، تو می‌گفتی باید بری یه شغلی پیدا بکنی که نون بیاری واسه زن و بچه‌ات. بعد حسن نقاش اومد منو برداشت برد، چه می‌دونم ... تانکر و در و دیوار اون کارخونه‌هه رو رنگ کنیم. -خوب که چی؟ رفتی یه سال اونجا کار کردی، عوضش یه قرون دوزار درآوردی، اون سال بچه‌هات حداقل نو نَوار بودن. - کاری به اون کاره ندارم، این سپیده می‌گه، اون روز که این فک و فامیلای این پسره اومده بودن اینجا، بلند شده بود رفته بود پشت بوم با این پسره حرف بزنه. عمه به من نگاه کرد. بابا گفت: -به من گوش کن، ننه بابای پسره بلند شدن رفتن تحقیق، پروانه دختر بتول برگشته به ننه پسره گفته، این نظرقلی با ما یه کینه قدیمی داره. به خودش اشاره کرد. -نه اوناها، ما... ولی من هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد کینه. ما با اینا سر دعوا نداشتیم، جنگ نداشتیم که کینه بیاد. چه تو محل، چه تو کار، یه مدت با حسن می‌رفتیم و می‌‌اومدیم، بعدم این یارو نظرقلی اومد با ما قاطی شد. من یادمه حسن خیلی از این خوشش نمی‌اومد، ولی حرفم نمی‌زد. ته تهش دست کج خودش بود که از توی اون شرکت انداختنش بیرون، غیر از این چیز دیگه‌ای بود؟ عمه شونه بالا داد و گفت: - من چی بگم؟
♨️💯 بی‌اختیار به سمت صدا روونه شدم .جوونی سیاهپوش کفشها رو مرتب می کرد. بغضم رو فرو دادم و پرسیدم:— آقا... مجلس روضه همینجاست؟ مرد چرخید.نگاه محجوبش روی زمین بود و روی سخنش با من — بله بفرمایید. اشک چشمهام و سایه‌ی پرچم روی صورتش مانع از وضوح دیدم میشد._ ورودی خانومها کجاست؟ به کوچه‌ی فرعی اشاره کرد و سر بالا آورد. — اولین در سمت... بهت نگاهم با ناباوری چشمهاش درهم آمیخت. — ثمین...تویی؟ باور نمی‌کردم،چقدر تغییر کرده بود؛چقدر مرد شده بود. مردی که هیچ‌اِبایی از براق شدن چشمهاش و لرزش صداش نداشت— باور کنم خودتی؟ باور کنم اقا به این سرعت جوابمو داد؟کجا بودی تو آخه؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟ نگاه سرگردونم از محاسن صورتش شروع شد،سینه‌ی ستبر و سیاهپوش و بازوبند «خادم الحسین» زیباش رو طی کرد و به کفشهای جفت شده رسید.— به آقا گفتم اگه ثمین پیدا بشه تا آخر عمر نوکریت رو میکنم. http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31