بابای پسره نمیخواد این دختر عروسش بشه و یه نقشه شیطانی میکشه😱😱
غافل از اینکه ماجرا چیز دیگه اییه
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦
شهادت و مجروحیت شماری از نیروهای حشدالشعبی
🔹رسانههای عراقی گزارش دادند که در اثر حملات آمریکا به مقر نیروهای الحشد الشعبی عراق در بابل که بامداد امروز رخ داد، یک تن از نیروهای الحشد شهید شده و ۱۸ الی ۲۰ تن از آنها زخمی شدهاند.
#طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی میکردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش میکردم و از خدا میخواستم چیزهایی رو که خیلی
دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبیها خیلی بدش میآمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر میکردم مانتوهای پوشیده میخریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سالمم رو روی ضربه گذاشتم. بغض کرده بودم. بابا کمی نگاهم کرد و بلند عم
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دستهاش رو شل کرد. ازش جدا شدم، بازوهام رو گرفت و تو صورتم زل زد.
درموندگی از تمام صورتش شره میکرد.
نگاهم پایین اومد و روی لکههای خون که روی تیشرت رنگ و رو رفتهی خاکی رنگش نشست.
-ببینم دستتو.
نگاهم تا چشمهاش بالا اومد. منتظر نموند که دستم رو جلو بیارم، دست مشت شدهام رو گرفت و بهش زل زد.
مشتم رو باز کردم.
مردمک چشمهاش رو میدیدم که روی زخمهای جدید و قدیمی که روی دستم ایجاد کرده بودم میچرخید.
به دستم نگاه کردم.
سرچشمه خون از کف دستم بود، همون موقعی که ترسیدم و تیغ کهنه رو توی مشتم محکم گرفتم.
تیزیش پوستم رو باز کرده بود و تا عمق پیش رفته بود، وگرنه خراشهایی که با پشت تیغ روی بند انگشتها ایجاد کرده بودم، اینقدری هم عمیق نبود.
-سحر با اون همه شارلاتان بازیهای سعید و یکی درمیون زرت و پرتای باباش، این گوه نخورد که تو خوردی.
نوک انگشتش رو با حرص روی گونهام فشار داد و با دندونهای به هم فشرده شدهاش کنار گوشم لب زد:
- تو چته خب؟ آدم حرف میزنه، تو بمیری منه بی همه چیز از کجا بفهمم تو چت بوده.
چونه لرزونم رو به سختی تکون دادم:
- نمی...نمیخواستـ...
- گوه نخور هی نمیخواستم نمیخواستم. من تریاک میکشم و میخورم، اِکس نزدم که توهم بزنم، شیشه نزدم که تو حال خودم نباشم، الانم نه نعشهام نه خمار، اون کوفتی رو گذاشته بودی رو دستت.
سرش رو دور و برم چرخوند و گفت:
- کو این تیغ کوفتی، کو؟
با همون نگاه اول پیداش کرد. برش داشت و جلوی چشمهام گرفت.
- نمیخواستی، نه؟ پس این چیه؟
خودش رو از کنار شونهام کش داد، چیزی رو از روی زمین برداشت و به طرفم گرفت.
روسری نگار بود. نمیخواستم روسری رو از بین ببرم، دستم رو کشیدم و گفتم:
- این مال...
نذاشت حرفم رو بزنم.
روسری رو توی مشتم چپوند و گفت:
- مال هر خری که هست، بزار روش تا ببینم چه غلطی میتونم بکنم.
صدای عمه از پشت در اومد.
- اصغر، پاشو بیا اینو ببین.
هدف عمه از این صدا زدن، سر درآوردن از وضعیت بین من و بابا بود.
بابا با حرص به در نگاه کرد.
- نفهمه، تو رو خدا.
به دستم اشاره کرد و گفت:
- الان من برم بگم اینا چیه, پشکل خره افتاده رو دست تو.
تیشرتش رو جلو کشید.
- اینو نمیبینه، بگم این چیه؟
صدای عمه دوباره اومد.
-اصغر ... اصغر بیا.
بابا زیر لب غر میزد:
-ول نمیکنه که حالا.
دست خونی و روسری رو روی صورتم گذاشت و گفت:
- همینجوری نگهش دار.
بازوم رو گرفت.
- پاشو بریم بیرون بگیم از دماغت خون اومده، بریم تو حموم ببینیم چه گوهی میتونیم بخوریم.
خودش بلند شد. بازوم رو کشید.
تو این شرایط فعلاً این بهترین راه بود.
-سرتو بگیر بالا.
سرم رو بالا گرفتم و همون طوری که بازوم تو تو دست بابا بود از اتاق بیرون رفتیم.
به محض پا گذاشتنمون توی اتاق، صدای عمه بلند شد.
- خدا مرگم بده، چی شده سفیده.
بابا نایستاد و دستم رو همین طوری میکشید.
- خون دماغ شده، چیزی نیست.
- چیکار کردی اصغر با دخترت. نوید داره میاد اینجا. با مشت زدی تو صورتش بیغیرت؟
بابا ایستاد. مجبور شدم به عمه نگاه کنم.
نگران دستش به سمت صورتم میرفت که بابا دستش رو پس زد و گفت:
- آره، من بیغیرتم! آره، من خاک بر سر بیغیرتم! من بی همه چیز بی شرف بی غیرتم! بی غیرتم که زن و بچهام دارن خرج تل و تریاکمو میدن، بی غیرتم که اون دخترم معلوم نیست کجاست، این یکی معلوم نیست چشه، اون یکی هم شوهرش با کیسه بوکس بچهامو اشتباه گرفته. نه خرم نه نفهم که نبینم، ولی بی غیرتم که به پسر تو اعتماد کردم که خیر سرم یه کاری واسه بچههام بکنم که اونم تا گردن درم بماله.
بازوم رو کشید و گفت:
-اگرم زدمش، دختر خودم بود، به تو چه! بیا ببینم.
مخاطب جمله آخرش من بودم.
عمه گفت:
-میلاد چی کارت کرده؟
بابا برگشت و گفت:
-گوه زده به زندگیم، گوه! دست از سرم بردار بزار بفهمم دارم چه غلطی میکنم.
وارد اتاق بابا شدیم. تارا بیدار شده بود و سر جاش نشسته بود.
با دیدنمون زد زیر گریه.
بابا بلند گفت:
-ثریا، بیا اینو ساکت کن.
در حموم رو هول داد و گفت:
-برو بشور ببینم.
هنوز پا توی حموم نذاشته بودم که دستم رو کشید.
-وایسا ببینم.
پسم زد و خودش وارد حموم شد.
چند تا ژیلت توی حموم رو برداشت و گفت:
-حالا بیا. درم نمیبندی، یه چند وقت جلوی چشم من میمونی تا ببینم چه گلی به سرم بگیرم.
تارا آروم شد و بعد صدای ثریا اومد.
-بابا، میلاد چی کارت کرده که به عمه اونجوری گفتی، نشسته داره گریه میکنه.
نچ بابا دقیقا کنار گوشم نشست.
ثریا گفت:
-حالا کاری کرده یا خواستی عمه رو اذیت کنی؟
به سمت شیر آب رفتم. بابا گفت:
-برو بهش بگو بابام میخواسته تو رو بچزونه.
-سپید چی شده؟
صدای بابا اوج گرفت.
-بیا برو دیگه به همه چی کار داره.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دستهاش رو شل کرد. ازش جدا شدم، بازوهام رو گرفت و تو صورتم زل زد. درمو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به دیوار اتاق تکیه داده بودم و به دودی که از سیگار بیرون میزد نگاه میکردم.
خاکستر سیگار رو توی جاسیگاری تکوند و گفت:
-زنگ زدم به نگار، گفتم داره میاد باند ماند بخره بیاره.
نگاهم کرد و گفت:
-تو هم از جلوی چشم من هیچ جایی نمیری تا بگی چته.
گیر افتاده بودم.
عمه رو هم با میلاد به عقب نشینی وادار کرده بود، معلوم هم نبود، چیزی که توی عصبانیت گفته درست بود یا نه.
-لباس باید عوض کنم، نوید الان میاد.
بدون فکر جوابم رو داد:
-نوید گوه خورد با تو.
-خب...آخه...
فیلتر سیگار رو توی جا سیگاری له کرد و انگشتش رو به طرفم گرفت ولی حرفی نزد.
-من اگر بخوام بمیرم، میرم یه جا که کسی نبینه... نه اینکه ...
میون حرفم پرید
-از بچگیتم خنگ بودی، اینم که سر بزنگاه دیدمت خدا دلش برام سوخت، گفت به قد کافی کشیده بزار اینو ببینه که بیشتر نکشه.
نگاهش رو از من گرفت.
ساکت شد و به نقطهای نامعلوم خیره شد.
مشتش رو جلوی دهنش گرفت.
داشت خودش رو، غرورش رو، لرزش صداش رو کنترل میکرد.
دستش رو که برداشت نگاهم کرد و گفت:
-این پسره...دیروز غلط اضافه کرده؟
این خواهر و برادر چرا اینطوری بودند!
دیروز عمه برای رنگ پریدهام داستان ساخته بود و الان هم برادرش...
شرم کردم و نگاهم پایین اومد. از جاش بلند شد و کنارم نشست.
آروم گفت:
-کاری کرده بابا جان؟ خجالت نکش، بگو.
-نه.
خودم رو کشتم تا اون نه رو بگم.
-روت نمیشه؟ بزار نگار بیاد به اون بگو.
-نوید پسر خوبیه.
-خوبه؟ نکنه من میگم مهراب...
مکث کرد و گفت:
-من صلاحتو میخوام. این یارو جنم داره، این پسره یکیه لنگه من. روزیش قد گنجیشکه، مهراب سن و سال دار هست ولی بلده، این پسره تا بیاد یاد بگیره پیر شدی.
-نه بابا، اصلا اینا نیست.
رفتم سراغ داستان ساختن.
-تیغ تو دستم بود، داشتم برای رمانم فضاسازی میکردم، میخواستم دقیق بنویسم، یهو شما اومدی، ترسیدم تیغو تو مشتم گرفتم...
-بسه...بسه! خر شدم.
باور نکرده بود.
-نگار تو راهه، نمیخوای به مصی و ثریا بگی به اون بگو. ولی چرت نگو، خر فرضم نکن.
نگاهش رو گرفت. به گوشه اتاق زل زد و گفت:
-اینقدر ضعیف بودی که کسی جرات نمیکرد بغلت کنه، الهام میگفت این بچه یه چیزی تو وجودش داره که حال آدمو خوب میکنه. تا سه ماهت بود بغلت نکردم، جرات نمیکردم. خسته اومدم خونه، واسه زیباسازی شهرداری سه ماه نقاشی کشیده بودم، بعد پولشو نمیدادند. اعصابم خراب بود، الهام شیر نداشت، بچهها لباس نداشتن، من پول نداشتم، صاب کار پولمو نمیداد، یهو الهام تو رو گذاشت تو بغلم...
لبخند زد و گفت:
-راست میگفت مادرت، راست میگفت، یه چیزی داشتی آدم آروم میشد.
لبخندش جمع شد. نگاهم کرد.
داشت به خاطراتش فکر میکرد. بابا معمولاً از اون روزها نمیگفت الان هم نمیدونستم میخواد به چی برسه ولی اصلاً دلم نمیخواست که ادامه بده.
برای اینکه هم حواس اون پرت بشه هم خودم، گفتم:
- بابا، تو از کی این اسفندیارو میشناسی؟ کینه قدیمی بینتون بوده؟
نزدیک شدن ابروهاش یعنی تعجب کرده بود.
برای توضیح بیشتر و پرت شدن بیشتر حواسش گفتم:
- اون روز که نوید اینجا بود با خانوادهاش، من و اون رفتیم پشت بوم، اون اینو گفت. مثل اینکه دختر بتول بهش گفته بوده. پروانهاشون.
بابا به وضوح اخم کرده بود و داشت تو صورتم دنبال راست و دروغ جریان میگشت.
- نوید با پروانه چیکار داشته؟
- نوید کار نداشته، فروغ داشته در رابطه با ما تحقیق میکرده، پروانه بهش اینا رو گفته. گفته انگار یه کینه قدیمی هست بین شما و اسفندیار.
شونه بالا دادم و گفتم:
-ولی من یادم نمیاد کسی چیزی از این موضوع گفته باشه، یا سحر گفته باشه.
-کینه؟ دختر بتول اینو گفته؟
سرم رو تکون دادم.
نگاهش رو از من گرفت و به روبروش داد.
داشت فکر میکرد. برای یک دقیقهای ساکت بود و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه نگاهش رو آروم آروم به سمتم آورد و گفت:
- من و حسن نقاش واسه یکی کار میکردیم، اون موقع اسفندی و زنش همسایه بودن تو کوچه ما.
دستش رو روی ریشهای یکی در میون سفیدش انداخت و گفت:
-من آخه کاری نکردم، کارهای نبودم اونجا، حسن رفت گفت این دستش کجه، دزده، چشمش دنبال ناموس مردمه، من نه سر پیاز بودم نه تهش، سرم تو کار خودم بود.
اخمهاش تو هم رفت.
-حسن که ...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-نکنه حسنم اون کشته!
-حسن آقا خدابیامرز تصادف کرد، کشته ...
-نمیشه تصادف کار اون باشه، داشت منو جلوی ...
ساکت شد، یاد زیرزمین رستوران افتاده بود و اون خاطره نحس.
از جاش بلند شد. قصدش خروج از اتاق بود.
قبل از اینکه دستگیره رو بکشه برگشت، دستم رو کشید و گفت:
-پاشو تو باید جلوی چشم باشی.
از جام بلند شدم. به محض ایستادنم، خواهرش رو صدا زد:
-مصی...مصی...
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦
#امالقمر🌙
هرڪس گره افٺاده بہ ڪارش خبر ڪنید
روضہ بہ نامِ مادر سقّاے ڪــربلاسـٺ
#استوری
#وفات_حضرت_ام_البنین🖤
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به دیوار اتاق تکیه داده بودم و به دودی که از سیگار بیرون میزد نگاه م
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
همراه بابا وارد حال شدم. عمه نگاهم کرد و گفت:
- خوب شدی عمه؟
دست زخمیم رو پشتم پنهان کردم و گفتم:
- آره، خوبم.
چپ چپ به بابا نگاه کرد و گفت:
- تو خجالت نمیکشی، فکر کردی هنوز هفت سالشه که با مشت کوبیدی تو دماغش؟
به من نگاه کرد.
-ببینم دما...
ساکت شد، چون هیچ اثری از ضربه توی صورتم نبود.
دستم رو روی دماغم گذاشتم و آروم یه گوشه نشستم.
بابا کنارم نشست و گفت:
- اینجوری گفتم دست از سرم برداری، نگاش کن ببین من مشت زدم. گیر داده بودی، منم اعصابم خراب بود.
چونهام رو گرفت و به سمت عمه چرخوند.
-ببینش.
عمه اخمآلود نگاهم کرد.
بابا گفت:
- رفتم تو اتاق، دیدم دستش پر از خونه، ترسیدم. تو هم پیله شدی روم، اینجوری گفتم بری من به خودم بیام.
عمه با چشمهای متعجب نگاهم کرد و گفت:
-دستش؟ کدوم دستش؟
قلبم تند تند میزد.
-بریده دستشو.
عمه رو به من گفت:
- با چی؟
بابا به جای من جواب داد:
- از این تیغهایی که توی کیف نگار هست، میزنه به ابروش، داده بوده این بندازه آشغالی، این دستشو باهاش بریده.
ثریا زودتر از عمه کنارم نشست.
دستم رو از پشتم کشید.
قصدش باز کردن گره روسری پر از لکههای خون نگار بود که دستم رو کشیدم و گفتم:
- چیزی نیست.
- خب ببینم، یه موقع اگه بخیهای چیزی بخواد ببریمت دکتر.
- نه بابا، بخیه چیه! خوب میشه خودش.
دستم رو لای پام گذاشتم بلکه بیخیال شن.
بابا گفت:
- مصی اونو ولش کن، زخمه دیگه، خوب میشه. یه چیزی الان به من گفته، من همش نشستم دارم فکر میکنم.
عمه ابرو بالا داد.
-تو هم الان یه چیزی به من گفتی، من همش نشستم دارم فکر میکنم.
اخم کرد و گفت:
- میلاد با تو چیکار کرده که تو یکسره میگی گوه زده به زندگیم، گوه زده به زندگیم. اونی که به زندگیش گوه زده خودتی، اونی که گوه زده به زندگی بقیه خودتی.
بابا به حالتی بیخیال دستش رو رها کرد و گفت:
- خیلی خب بابا، اصلا من یه گوه دست و پا دار، خر، الاغ، گاو، اصلاً هرچی که تو میگی.
دستش رو جلوی صورت عمه گرفت.
- گوش بده ببین چی میگم، یادته حسن نقاش و من رفته بودیم یه جا تو یه شرکت کار پیدا کرده بودیم، بعدم اون نظر قلی اومد؟
-خب؟
- همون موقعها که من راضی نبودم، میگفتم کار من نقاشیه، تو میگفتی باید بری یه شغلی پیدا بکنی که نون بیاری واسه زن و بچهات. بعد حسن نقاش اومد منو برداشت برد، چه میدونم ... تانکر و در و دیوار اون کارخونههه رو رنگ کنیم.
-خوب که چی؟ رفتی یه سال اونجا کار کردی، عوضش یه قرون دوزار درآوردی، اون سال بچههات حداقل نو نَوار بودن.
- کاری به اون کاره ندارم، این سپیده میگه، اون روز که این فک و فامیلای این پسره اومده بودن اینجا، بلند شده بود رفته بود پشت بوم با این پسره حرف بزنه.
عمه به من نگاه کرد. بابا گفت:
-به من گوش کن، ننه بابای پسره بلند شدن رفتن تحقیق، پروانه دختر بتول برگشته به ننه پسره گفته، این نظرقلی با ما یه کینه قدیمی داره.
به خودش اشاره کرد.
-نه اوناها، ما... ولی من هرچی فکر میکنم یادم نمیاد کینه. ما با اینا سر دعوا نداشتیم، جنگ نداشتیم که کینه بیاد. چه تو محل، چه تو کار، یه مدت با حسن میرفتیم و میاومدیم، بعدم این یارو نظرقلی اومد با ما قاطی شد. من یادمه حسن خیلی از این خوشش نمیاومد، ولی حرفم نمیزد. ته تهش دست کج خودش بود که از توی اون شرکت انداختنش بیرون، غیر از این چیز دیگهای بود؟
عمه شونه بالا داد و گفت:
- من چی بگم؟
♨️#پارت💯
بیاختیار به سمت صدا روونه شدم .جوونی سیاهپوش کفشها رو مرتب می کرد. بغضم رو فرو دادم و پرسیدم:— آقا... مجلس روضه همینجاست؟
مرد چرخید.نگاه محجوبش روی زمین بود و روی سخنش با من — بله بفرمایید.
اشک چشمهام و سایهی پرچم روی صورتش مانع از وضوح دیدم میشد._ ورودی خانومها کجاست؟
به کوچهی فرعی اشاره کرد و سر بالا آورد.
— اولین در سمت...
بهت نگاهم با ناباوری چشمهاش درهم آمیخت.
— ثمین...تویی؟
باور نمیکردم،چقدر تغییر کرده بود؛چقدر مرد شده بود. مردی که هیچاِبایی از براق شدن چشمهاش و لرزش صداش نداشت— باور کنم خودتی؟ باور کنم اقا به این سرعت جوابمو داد؟کجا بودی تو آخه؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟
نگاه سرگردونم از محاسن صورتش شروع شد،سینهی ستبر و سیاهپوش و بازوبند «خادم الحسین» زیباش رو طی کرد و به کفشهای جفت شده رسید.— به آقا گفتم اگه ثمین پیدا بشه تا آخر عمر نوکریت رو میکنم.
#باعشقتوبرمیخیزم
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
مشغول نوازش یال سیاه وبراق اسب بودم که صدای مردونش من رو به خودم آورد
_ انگار خیلی چشمت رو گرفته ها
_ آره خیلی خوشگله
سرش روکمی جلوآورد:_ فقط تندر؟ صاحبش چی پس؟
مستقیم به صورتش نگاه کردم و با لحن مسخره ای گفتم: _ صاحبش که نباید خوشگل باشه، باید جذاب باشه
با حرف من صدای قهقه اش توفضا پیچید.
این دوتا فقط کل کل میکنند😂
https://eitaa.com/joinchat/1456472226C3e1dbe1e9d
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦
√ حضرت ام البنین سلاماللهعلیها بابالحوائجند !
✘ با شاهکلیدی که ایشان را به این مقام رساند همه میتوانند برسند!
#وفات_حضرت_ام_البنین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️
🔴سفیر ایران در سازمان ملل در نامه ای به گوترش: ایران حق مشروع و ذاتی خود را بر اساس حقوق بین الملل و منشور ملل متحد برای پاسخ قاطع به رژیم صهیونیستی در زمان مناسبی که لازم بداند، محفوظ می دارد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت همراه بابا وارد حال شدم. عمه نگاهم کرد و گفت: - خوب شدی عمه؟ دست زخ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
بابا کلافه گفت:
- تو چی بگی؟ تو همه بچگی من و ناصرالدین شاهو یادته، بعد اینو چی بگی؟ همه چی رو ریز ریز تو ذهنت حفظ میکنی، بعد حالا به اینکه رسیدی میگی چی بگی. فکر کن خب!
- آخه تو که نمیاومدی تو خونه حرف بزنی، حرفم میزدی با من حرف نمیزدی که، با اون الهام خدابیامرز حرف میزدی.
-هیچی هیچی یادت نمیاد؟
عمه شونه بالا داد و گفت:
-فقط یادمه شبونه جمع کردن رفتن. همین.
بابا تو چشمهای عمه خیره مونده بود و حرفی نمیزد. عمه به من نگاه کرد و گفت:
-غریبه شدم دیگه، حرفای نویدو به این میگی، خون دماغتو به این میگی، بعد من غریبهام!
#
بابا گفت:
-این این که میگی باباشهها!
-باباش؟ تو چه ...
ثریا گفت:
-اینا رو پروانه به فروغ خانم گفته؟
عمه که حرفش نصفه مونده بود، غرغرکنان گفت:
-خوبه والا، همه طرفش شدن. میپره وسط حرف من!
ثریا گفت:
-ببخشید عمه ولی میخوام بگم بریم از پروانه بپرسیم خب. چون مهمه، شاید واقعا اسفندیار کینه داره ازمون، شاید از اول با نقشه اومده سراغ سحر.
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- اگه واقعا کینه کرده باشه و با سحرم نتونسته تلافی کنه، یه کار دیگه میکنه خب.
به من نگاه کرد، دست روی پام گذاشت و گفت:
-همین که میخواست سپیده رو هر طور شده جا سحر عقد کنه واسه سعید. خب به نمایش اگر بود، بی عقدم میشد، میشد بعدش سپیده رو بفرسته خونه، ولی به عقد اصرار کرد، بعدم با سعید فرستادش تو یه خونه. شاید همهاش به خاطر اون کینهاست.
همه ساکت به ثریا نگاه میکردیم. بابا زودتر از بقیه به حرف اومد.
-مصی، پاشو بریم بابا یوسف.
عمه اخم کرد.
-بریم قبرمونو بکنیم!
-بریم، یعنی برو پیش بتول، به بهونه همسایگی قدیمی و اینا، حرف بنداز ببین چی میگه.
عمه سر بالا انداخت.
-من برم اونجا، یا اون منو میکشه، یا من اونو.
-بابا غلاف کن دیگه!
عمه رو گرفت. بابا کلافه گفت:
-چرا لج میکنی زن، خب بریم ببینیم این مرتیکه چشه، اون پروانه میدونه منی که بلا روم نازل شده نمیدونم.
-چی بهت نازل شده، تو خودت عند بلایی.
ثریا گفت:
-من میرم.
بابا نگاهش کرد. ثریا گفت:
-از شیرینیهای نگار براشون میبرم، هم تبلیغ شه براش، هم حرف میندازم که ببینم چه خبره.
به عمه نگاه کرد و گفت:
-یه خبرم از اون سمیه بگیرم.
عمه لبخند زد. بابا گفت:
-پس پاشو حاضر شو با هم بریم.
ثریا بلند شد و رو به من گفت:
-میخوای تو هم بیای؟
دلم میخواست ولی نمیتونستم. یه عده بیرون از بین خونه برام کمین کرده بودند. دنبال بهانه گشتم و گفتم:
-نوید قراره بیاد آخه!
ثریا آهانی گفت و رفت. نگاهم به سمت بابا رفت. بهم زل زده بود. منتظر بودم که پشت نوید حرف بزنه و از مهراب تعریف کنه، اما احتمالا اون تیغی که روی دستم دیده بود، اجازه نمیداد.
شاید سحر چیزی از اون کینه میدونست.
باید بهش زنگ میزدم. صدای زنگ خونه بلند شد.
برای خلاص شدن از نگاه بابا از جام بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. گوشی رو برداشتم.
-کیه؟
-نویدم.
بفرماییدی گفتم و تک کلید روش رو فشار دادم. برای اطلاع به اعضای خونه گفتم:
-نویده.
برای عوض کردن لباسهام به اتاق میرفتم که بابا صدام زد. برگشتم، از جاش بلند شده بود، به طرفم اومد.
روبروم ایستاد و گفت:
-اگه میخواهیش، خب بخواه ...
به دستم نگاه کرد و گفت:
-میمونم نگار بیاد، بعد میرم.