دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حائل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2
رویا دختر هفده ساله ای که به خاطر فوت پدر و مادرش از پنج سالگی خونهی عموش زندگی میکنه. وسط خاستگاریش جلوی کل فامیل میگه جواب من نه هست چون یکی دیگه رو دوست دارم😱
پسرعموش که یازده سال ازش بزرگتره، غیرتی میشه عصبی میگه کیو دوست داری دختره میگه تو رو😎😅
https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣#قرار_عاشقے❣
🎙دعای الهی عظم البلا
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
🌺ا#علیفانی #امام_زمان #جمعه
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا مسجد امام حسین علیه السلام واقع در خیابان تختی در اسلامشهر میباشد ۲٠٠نفر از نوجوانان و جوانان شهرستان برای اعتکاف به این مسجد آمدند. و برای تامین افطار و سحر این عزیزان نیاز به کمکهای مردمی دارند. بیایید در این امر خدا پسندانه با هر مبلغی که در حد توانتون هست حتی شده پنج هزار تومان شریک شویم.
اجرتون با صاحب این ماه امیرالمومنین علیه السلام💐
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا مسجد امام حسین علیه السلام واقع در خیابان تختی در اسلامشهر میباشد ۲٠٠نفر از نوجوانان و جوانان شهرستان برای اعتکاف به این مسجد آمدند. و برای تامین افطار و سحر این عزیزان نیاز به کمکهای مردمی دارند. بیایید در این امر خدا پسندانه با هر مبلغی که در حد توانتون هست حتی شده پنج هزار تومان شریک شویم.
اجرتون با صاحب این ماه امیرالمومنین علیه السلام💐
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بهار🌱
اینجا مسجد امام حسین علیه السلام واقع در خیابان تختی در اسلامشهر میباشد ۲٠٠نفر از نوجوانان و جوانان
عزیزان یه یا علی بگید کمک برسونید به عزیزانی که معتکف شدند. الان بهم خبر رسید که اینها میوه هم ندارن. تا الان ۴ میلیون جمع شده دیروز ۲ میلیون پرداخت کردم برای تهیه نوشابه و ماست امروز هم ۲ میلیون براشون واریز کردم،
ولی برای تهیه میوه پول نداریم. کمک کنید اجرتون با امیرالمومنین🌺
من و پسر دائیم همدیگر رو دوست داشتیم و کسی از این موضوع اطلاع نداشت چند تا خواستگار برام اومد و من همه رو گفتم نه، آخرین خواستگارم رو وقتیذگفتم نه بابام برگشت سمت من یه سیلی زد تو صورتم و فریاد زد، تو بیخود میکنی که این پسره همه چی تموم رو میگی نمیخوام، اگر منتظری که من بدمت به مرتضی باید این آرزو رو به گور ببری... دنیا دور سرم چرخید، بابام گفت مرد زندگی یک روز و دوروز نیست، که آدم بگه تموم میشه میزارمش کنار، این حرف رو گفت و از خونه رفت بیرون، قهر پدرم هفت سال طول کشید تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🔥🔥🔥
💢علت آتش سوزی در بیمارستان گاندی
🔸شنیدههای تایید نشده حاکی از آن است که عامل آتشسوزی یک ته سیگار رها شده در کارتنهای دارو بوده است.
🔹یکی از پرسنل در مورد علت آتشسوزی میگوید: «شنیده شده ؛ کارگری که در طبقه پانزدهم بیمارستان مشغول کار بوده، ته سیگارش را روی زمین پرت کرده و آتشسوزی شروع شده. حالا میگویند این کارگر فرار کرده است.»
🍃🌹🇮🇷▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به نمای سفید مجتمع های مسکونی که داشتیم با ماشین وارد پارکینگشون میشد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
یک ساعتی گذشت، حالم بهتر شده بود، مهراب گفت:
-خب از کجا بگم؟
- از اول، از یه جایی که من همه چیزو بفهمم، بفهمم چرا اینجام، چرا دو نفر آدم دنبالم راه افتادن که اسید بریزن رو صورتم، بفهمم شماره منو از کجا آوردن که بهم اساماست میدن، یه جوری که از همه چیز خبر دارن. اون روزی که منو نوید از اینجا رفتیم، بعدش شکایت کردیم از دست همون موتور سوارا، بعدش یه سری اساماس اومد برام از یه شماره، یه جوری که انگار تو خونه رم میدید. تلفنی که بهتون گفتم.
مهراب سرش رو پایین انداخت و وقتی بالا گرفت گفت:
- اون پدرام بوده، یه بار تو کافی شاپ گوشیم گم شد، نیم ساعت میگشتم، بعد تو یکی از اتاقای فرار پیداش کردم، افتاده بود یه گوشه. احتمالاً شماره تو رو میخواسته.
- پس بالاخره این پدرام با شماست یا علیه شماست؟
- پدرام طرف پوله، راستش ما اون کافیشاپو ردیف کردیم که یه جورایی باهاش پولشویی کنیم.
پولشویی!
چشمهام گرد شد و خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا آورد، با این حرکتش سکوت کردم و اون ادامه داد:
-یکیو احتیاج داشتیم که اونجا وایسه و کاراشو انجام بده، پدرام رو ناصر معرفی کرد. ناصرو که میشناسی؟ ناصر بهمنی، برادر نرگس.
سرم رو تکون دادم و اون بدون وقفه ادامه داد:
- یه حقوق خوب، خیلی خوب بهش پیشنهاد دادم و بهش گفتم که اگر یه روز بفهمم خبر از اینجا برسه به گوش ناصر یا به گوش نرگس، باید با این حقوق خداحافظی کنه. تو این چند سال هیچ مشکلی نبود تا چند وقت پیش که خبر پارکینگ و اسفندیار رسید به گوش نرگس و منم مجبور شدم بازخواستش کنم.
رضا گفت:
-بهش گفتم نکن، ولی آقا جریمهاش کرد و نصف حقوقشو نداد.
مهراب با اخم گفت:
-من که پولشو نمیخوردم، بهش میدادم، ولی تو بگو، جریمهاش نمیکردم؟ از اول باهاش طی کردم که خبر بره و بیاد...
رضا میون حرفش پرید:
-ولش کن حالا، قضیه رو از اول برای سپیده بگو، اینجوری تیکه تیکه میگی متوجه نمیشه.
نگاه مهرداد برای لحظهای به طرف فرش رفت و وقتی که به سمتم اومد میخواست حرفی بزنه که من گفتم:
- گفتید پولشویی؟ یعنی تو کار خلافید شما؟
سرش رو کمی کج کرد و گفت:
- نه اونجوری که تو فکر میکنی، ولی خب آره، خلافه دیگه، گیر بیفتیم چوب تو آستینمون میکنن.
یاد داروهای توی زیرزمین افتادم، همونهایی که من یک بار یکیشون رو برداشتم و مهراب اون طور سرم داد زد.
- اون... اون داروهای توی زیرزمین...
اولش مبهم نگاهم کرد ولی به محض اینکه یادش اومد دستش رو بالا آورد و گفت:
- نه، نه، اونا هیچ ربطی به کار خلاف ما ندارن. کار خلاف ما برمیگرده به معرفی چند نفر برای اینکه بخوان از مرز رد بشن و پورسانتش و ترجمه یه سری کار که ...
شونه بالا داد و گفت:
- ولش کن، بزار از اول بگیم.
رضا گفت:
-بزار من بهت بگم، اگه به این باشه، یکی میخواد از یمین بگه یکی از یسار، آخرشم یه سری اطلاعات کج و کوله بهت میده که هیچی متوجه نمیشی.
مهراب به مبل تکیه داد و دست به سینه شد.
در واقع حرف نزده با پیشنهاد رضا موافقت کرد. رضا گفت:
-خواهر من خبرنگار بود، در واقع دانشجوی خبرنگاری. کلهاشم حسابی باد داشت. اون موقع من تازه مدرک پرستاریم رو گرفته بودم و دنبال کار بودم. با یه سری آدم دوست شده بودم که قرار بود توی بیمارستان خصوصی برام کار پیدا کنن، میدیدم خواهرم هی میره و میاد، ولی به من نمیگفت داره دقیقاً چیکار میکنه. گاهی در مورد یه سری کود حرف میزد، گاهی در مورد کشاورزی ملی و این جور چیزا، ولی راستش من هیچ وقت دل ندادم که بفهمم دقیقاً چی میگه. وقتی جنازهاشو پیدا کردن، تازه من افتادم دنبال گزارشا و کارایی که انجام داده بود. در مورد قتلش همه چیز رو یه جوری چیده بودن انگار که تقصیر مهرابه و قاتل اونه. راستش ما هم اول همین فکرو میکردیم، حتی حکم مهراب هم که اومد خیلی هم خوشحال شدیم، قرارم نبود رضایت بدیم.
مهراب دست به سینه شد و گفت:
- رضایتم ندادید، دیهاشو گرفتید.
رضا سرش رو تکون داد و گفت:
- آره، دیه رو گرفتیم. اینقدر نرگس و خواهرش اومدن و رفتن و حرف زدن که آخر سر به دیه رضایت دادیم. مادرم سرطان داشت، گفتم دیه اونو میگیریم، خرج این یکی میکنیم، اون که نموند، حداقل این یکی زنده بمونه که اونم زنده نموند. من قسم خوردم که پول دیه رو برگردونم به مهراب.
- حلالت داداش، حلالت.
-قربونت، ولی برمیگردونم بهت.
به من نگاه کرد و گفت:
-نرگس زیاد سمت خونه ما پیداش نمیشد، من متوجه شده بودم که یه سری آدم مراقب حرکاتش هستند، همین باعث شد برم سر وقت گزارشات دنیا.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یک ساعتی گذشت، حالم بهتر شده بود، مهراب گفت: -خب از کجا بگم؟ - از او
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- تحقیقاتمون شروع شد. رفتم با دوستاش حرف زدم، هر چی تو دفتر یاداشتش بود رو چک کردم. تا اینکه یادم اومد که شبی که کشته شد، قبلش به من زنگ زده بود، من چون داشتم میرفتم بیرون، گفتم الان میخواد بگه بیا خونه و اینا، به همکارم گفتم بگو نیست، اونم بهش گفته بود که داره میره سمت یه انبار تو جاده ساوه. دوستشم اینو تایید کرد ولی انبار تو جاده ساوه کجا، پاساژ وسط شهر کجا!
-اولش فکر میکردم شاید مهرابم باهاش رفته بوده انبار جاده ساوه، ولی یه سری شواهد بود که نمیشد از این قضیه گذشت.
- به پلیس نگفتین اینا رو؟
-پرونده بسته شده بود، ترجیح میدادن همینطوری بسته باشه، مخصوصاً اینکه حکم مهرابم اومده بود و ما هم رضایت داده بودیم و دیه رو هم گرفته بودیم.
- پس عدالت چی میشه؟
متاسف سرش رو تکون داد.
مهراب دستهاش رو از روی سینهاش باز کرد و گفت:
- این بود که ما خودمون افتادیم دنبال عدالت. دنبال اینکه بفهمیم اصلاً چرا دنیا کشته شد. من تا قبل از اینکه اون جنازه رو وسط مغازم پیدا کنم، اصلاً اون دخترو ندیده بودم و نه میشناختم، حتی یک بار. اینکه چرا یه دفعه وسط مغازه من پیدا شده بود، حتما میخواستن برای من شر به پا کنن، میخواستن منو بندازن توی دردسر، اما چرا؟ چون من عاشق دختر اشتباهی شده بودم.
رضا به مهراب نگاه کرد و گفت:
- البته این عاشق دختر اشتباهی چیزیه که تو خودت فکر میکنی، ما هنوز هیچ دلیلی پیدا نکردیم که پدر نرگس توی این قضایا دست داشته باشه.
من پرسیدم:
- کدوم قضایا؟
این بار مهراب شروع کرد به حرف زدن:
دنیا توی تحقیقاتش متوجه میشه که یه سری کود از دور خارح شده و ضرر رسان، داره میرسه دست کشاورز. دانشجوها سعی میکنن که خبر رسانی کنن ولی جلوشون گرفته میشه، همه کوتاه میان به غیر از یه تعداد خبرنگار.
تحقیقاتشون یه جوری پیش میره که میرسن به یه انبار توی جاده ساوه. یه سری آدم متوجه تحقیقات دنیا میشن، تهدیدش میکنن که نکنه این کارو، اما دنیا تهدید اونها رو ندید میگیره و به تحقیقاتش ادامه میده. اونام حذفش میکنن.
رضا گفت:
-بعد از اینکه مهراب از زندان آزاد شد، من رفتم سراغش، خودمو بهش معرفی کردم، اولش جا خورد، فکر کرد که اومدم بهش آسیب بزنم یا اذیتش کنم، ولی بعدش یواش یواش با شنیدن قضیه کوتاه اومد.
مهراب گفت:
- من خودم دنبال کشف حقیقت بودم، اما فکرشو نمیکردم برادر مقتول خودش بیاد سراغم. راستش من افتاده بودم دنبال نرگس که ببینم میتونم چیزی از اون متوجه بشم، چون یه حسی بهم میگفت اون دنبال نرگس اومدن، وسط مهمونی تولد دوستش، یه جورایی طبیعی نبود.
- یعنی چی دنبال نرگس اومدن وسط مهمونی تولد؟
- شبی که اون قتل اتفاق افتاد، من و نرگس با هم مهمونی بودیم، تولد یکی از دوستاش بود، قبلش با همدیگه یه بحث کوچولو داشتیم، بحثی نبود که بخوایم کلاً زیر رابطمون بزنیم، ولی هر دوتامون دلخور بودیم. بابای نرگس یهو اومد دنبالش، عصبی بود و خیلی هم ناراحت. نرگسو برداشت از وسط مهمونی برد. منم که دیدم دستم به جایی بند نیست و تقریباً توی اونجا کسی رو نمیشناسم و یه جورایی اضافهام، بلند شدم و اومدم بیرون، توی خیابونا اینقدر راه رفتم تا اینکه نصف شب برگشتم خونه. به خاطر همین بعد از اینکه از زندان آزاد شدم، رفتم سراغ نرگس که بفهمم چرا اون شب اونطوری از اون مهمونی بیرون رفت. نرگسم چیزی نمیدونست یا میدونسته نگفت. رضا از همه چیزایی که میدونست بهم گفت، ولی برای هیچ کدومش هیچ سرنخ درستی نداشت. تصمیم گرفتیم کارمونو شروع بکنیم و یواش یواش از چیزایی که میدونیم رخنه کنیم به سیستمشون.
رضا گفت:
- از وسط یادداشتهای دنیا، اسم یه شرکتو پیدا کرده بودم. از همون شروع کردیم و سعی کردیم بهشون نفوذ کنیم. البته من فقط از دور حمایت میکردم، اونی که وسط ماجرا بود مهراب بود.به عنوان مترجم رفته بود وسطشون.
⭕️💢⭕️
🔺فراجا یک شبکه اشاعه کننده فساد وفحشاء از طریق انتشار محتوای مبتذل در اینستاگرام را منهدم کرد.
🔹این شبکه ۷۲ نفره جمعا ۲۷میلیون فالور داشتند.
🍃🌹🇮🇷▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen