eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب بودن را فراموش نکن! انسان های بزرگ ازخودشان توقع دارند و انسان های کوچک از دیگران... اگر کسی خوبی های تو را فراموش کرد. تو خوب بودن را فراموش نکن.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت478 مهگل پشت صندلی ایستاد و گفت: - دیگه بسه، باید برگردیم. -امشب پیش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 آخر شب بود که مهبد پویا رو بدون توجه به غرغر پرستارها با خودش به اتاق من آورد. پویا با دیدن سر و وضعم یه کم جا خوردم، ولی در آخر توی بغلم خوابش برد و مهبد هم از فرصت استفاده کرد و اون رو به خونه برد. نیمه شب بود. به ساعت نگاه کردم. نزدیک ساعت سه صبح بود و من خوابم نمی‌برد. دفعه ی پیش که اینجا بودم، مهیار از بوشهر خودش رو رسوند و جویای حالم شد. ولی الان به خاطر کاری که خودش کرده، اینجا بودم. اون فکر می کنه من بهش خیانت کردم. خب خیانت نکردی؟ بدون اجازه اش کاری رو کردی که می دونستی اگه بفهمه همین کار رو می کنه. از صبح هم هی بهش دروغ گفتی، چیزی که می دونستی ازش متنفره. افکارم رو پس زدم و به سختی چشم روی هم گذاشتم و سعی کردم کمی بخوابم و به هر مشقتی که بود خوابیدم. صبح بعد از معاینه دکتر مرخص شدم و نزدیک های ظهر بود که به خونه برگشتیم. مهسان هنوز بیمارستان بود و من فقط با موبایل مهگل حالش رو پرسیدم و یکم باهاش حرف زدم. دکتر گفته بود، فردا مرخص می شه و خوشبختانه مشکلی نداره. مهگل به خونه خودش رفت و من رو به خاله گلاب سپرد، و من یه روز کسل کننده و پر از فکر به مهیار و زندگیم رو، توی خونه ی بزرگ پدر شوهرم گذروندم و هیچ تصمیمی برای زندگیم نگرفتم. حدودا ظهر بود که مهسان هم به خونه برگشت و به اتاقش رفت. مامان مهری که تا حالا از وضعیت مهیار بی اطلاع بود، وقتی که فهمید مهیار تو بازداشته، کلی گریه کرد و تصمیم داشت خودش برای آزادی مهیار اقدام کنه، که بابا خیلی جدی و محکم جلوش ایستاد و گفت که اجازه نمی ده و برای خود مهیار بهتره که اونجا بمونه. دلم نمی‌خواست که مهیار اون جا باشه، ولی نمی تونستم رو حرف بابا حرف بزنم. بعد از ظهر شده بود. من و مهسان و خاله گلاب تو خونه تنها بودیم. عمه عطی زنگ زده بود، که برای ملاقات مهسان داره به خونه ی برادرش میاد. حتما پروانه همه چیز رو در مورد من بهش گفته، با این حال دوست نداشتم من رو با این وضعیت ببینه. به اتاقم رفتم و به کنج تنهایی خودم خزیدم. صدای زنگ خونه و صداهای زنونه ای که از راهرو به گوشم می خورد، همه نشونه های حضور چند زن در اتاق مهسان بودند. روی تخت نشستم و به آسمون نیمه ابری پشت پنجره خیره شدم که در اتاقم زده شد و بعد از بفرمایید من، هیکل خوش تراش پریا وارد اتاق شد. کمی نگاهم کرد. با حرص و اخم بهش گفتم: برو بیرون، نمی خوام ببینمت. بی توجه به حرفی که زدم، وارد اتاق شد و در رو بست. _ نشنیدی چی گفتم؟ نمی خوام ببینمت. بدون اینکه بی حسی چهره‌اش رو تغییر بده، خیلی آروم گفت: فقط می خوام باهات حرف بزنم. می دونستم تا حرف هاش رو نزنه، بیرون برو نیست. پس سرم رو برگردوندم و به روبرو خیره شدم. روی تنها صندلی اتاق نشست. نفس آه مانندی کشید. _ منم زیاد با سامان دعوام می شد. اونم هر جایی که جاش بود، از خجالتم در می‌اومد. گاهی می اومد معذرت خواهی می کرد، ولی بعضی وقتها هم به نظرش حقم بود و لازم بود که یه گوشمالی بهم بده. می دونی زندگی با مردی که دائم حواسش پیشِ دخترها و زنهای دیگه است، خیلی سخته. اینکه با مردی زندگی کنی، که بدونی داره بهت خیانت می کنه. عین عذابه. سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و به سقف خیره شد. _ اومده بودی این ها رو بگی؟ صاف نشست و دوباره به من نگاه کرد. _ نه....
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت479 آخر شب بود که مهبد پویا رو بدون توجه به غرغر پرستارها با خودش به ات
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 _ نه، اومده بودم بهت بگم، مهیار، مرد زندگی تو نیست. دلش با تو نیست. شاید بهت بگه دوست داره یا چیزی شبیه این، اما اصل واقعیش این نیست. تو هنوز جوونی و می تونی زندگیت رو بسازی. مهیار رو ولش کن. ایستاد و چند قدم بهم نزدیک شد. _ من یه زن تنهای مطلقه ام، که نیاز به حمایت دارم. یه روز ازم خواست که یه جایی همدیگه رو ببینیم، منم قبول کردم و رفتم سر قرار. گفت حمایتم می‌کنه، گفت تکیه گاهم می شه. به یاد عشق قدیمیمون. بهش گفتم پس زنت چی، چیزی که گفت برات خوشایند نیست، ولی می گم که تکلیف زندگیت رو بدونی. گفت تو رو پدر و مادرش انتخاب کردند و با توجه به سابقه ی خرابش پیش اونها، نمی تونه تو رو پس بزنه. حداقلش پرستار خوبی هستی برای پویا. گفت که تو فقط یه معشوقه هستی؛ یه معشوقه رسمی. از من خواست که غیر رسمی باهاش باشم. گفت که تو رو محدود می کنه و اجازه نمی ده که دست از پا خطا کنی. حتی از من خواست که ارغوان رو بفرستم پیش پدرش، چون به هر حال اون سال دیگه باید پیش اون باشه، پس بهتره زیاد وابسته نشه. این طوری ما هم راحت تر می تونیم باهم باشیم. به طرف در رفت و کنار در ایستاد و ادامه داد: من یه زنم. می دونم خراب شدن زندگی چه معنایی داره، ولی تو هنوز خیلی جوونی و می تونی از اول شروع کنی. مهیار فقط داره ازت استفاده می‌کنه. اشتباهی که من با سامان کردم و تو تکرار نکن. من چاره ای غیر از مهیار ندارم، ولی تو داری. در رو باز کرد. _فقط می خواستم این چیزها رو بدونی و بتونی عاقلانه تر تصمیم بگیری. بهش نگاه کردم و نفسم رو سنگین بیرون دادم. گوش دادن به اراجیفش، فقط گذر زمان رو کندتر کرده بود. دوباره به آسمون نیمه ابری نگاهی کردم. حرف های پریا تو ذهنم اکو می شد. (معشوقه رسمی)، این نمی تونه حرف مهیار باشه. جنس محبت های مهیار واقعی بود. اصلا چرا باید حرفهای پریا مهم باشه و من بهش فکر کنم. پریا قسمت مرده ی زندگی مهیاره، پس بهتر برای من هم همینطوری باشه. _مهیار! فکر کردن بهش این روزها طوفان اندوه رو به دلم راهنمایی می‌کنه. کاش الان اینجا بود و من تو آرامش می تونستم باهاش حرف بزنم و تکلیف خودم و دلم رو مشخص کنم. چه خیال محالی! بلند شدم و روبروی آینه به دختر کبود و رنگ پریده ی توی آینه نگاهی کردم. جای انگشتهای مهیار روی صورتم کمرنگ شده بود. کبودی دور چشمم سبز و زرد شده بود. ولی زخم لبم هنوز سرجاش بود و گاهی وقتی صحبت می کردم جاش کمی درد می‌گرفت. با صدای در، چشم از دختر توی آینه برداشتم و به در نگاه کردم. هنوز لب باز نکرده بودم که در باز شد و مهسان وارد اتاق شد. لبخندی بهش زدم و به داخل دعوتش کردم. _ رفتند؟ _ آره. مهسان به طرف تخت رفت و لبش نشست و سرش رو پایین انداخت. _ بهار،...تو... می خوای چیکار...کنی؟ کنارش نشستم سرم رو تکون دادم. _ نمی دونم. _ یه بار گفتی تا وقتی مهیار رو دوست داری، ادامه می دی. یعنی دیگه دوستش نداری؟ سرم رو پایین انداختم و به پای گچ گرفته ام، نگاهی کردم و جوابی ندادم. _ همه اش تقصیر منه. نباید وسوسه ات می کردم. سر بلند کردم و بهش نگاه کردم. _ اصلا تقصیر تو نیست. به حرف دیگران اهمیتی نده. من اگه زمان برگرده هم دوباره همین کار رو می‌کنم. چون اینطوری حداقل یه کاری کردم و منتظر نموندم که ببینم چی می شه. اینکه مهیار زودتر برگشته و دقیقا همونجایی با فیضی قرار داشته، که من دنبال مونا می گشتم، تقصیر تو نیست. تقصیر شانس بد منه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت480 _ نه، اومده بودم بهت بگم، مهیار، مرد زندگی تو نیست. دلش با تو نیست.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 -مامان خیلی ناراحته. بابا نداشت که سند بزاره. اونم رفته با شاکی حرف بزنه. ; تا حالا فکر می‌کردم می تونم از مونا کمک بگیرم، ولی با این اتفاقات... آهی کشیدم و دیگه ادامه ندادم. چند دقیقه‌ای هر دو ساکت بودیم. - پریا اومد اینجا. سر و تنش رو به طرفم چرخوند و با تعجب گفت: -تو اتاق تو؟ - آره. -چی گفت؟ - همون حرف‌های همیشگی، ولی به یه شکل دیگه. با صدای در حیاط هر دومون به سمت پنجره سر چرخوندیم. مهسان بلند شد و کنار پنجره اتاق ایستاد و به حیاط نگاهی کرد. چهره‌اش کمی متعجب شد. - مامانه، با یه خانومه چادری. - شاید اومده ملاقات تو. شونه بالا داد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، چند تا تقه به دری نیمه باز اتاق خورد و بعد در نیمه باز، کامل باز شد و مامان مهری پا توی اتاق گذاشت. سلامی کردم و جواب آرومی گرفتم. -بهار جان، یکی اومده می‌خواد تو رو ببینه. -من رو؟ کی؟ مامان از جلوی در کنار رفت و به شخص بیرون اتاق، بفرماییدی گفت. ناخودآگاه ایستادم و کنجکاو به چارچوب در خیره شدم و با چهره‌ای که دیدم زبونم بند اومد. زانوهام شل شد و روی تخت نشستم. اشک تو چشمهام حلقه زد و دیگه نتونستم صورتش رو نگاه کنم. صدای دلنشینش که به گوشم نشست، دستم رو روی صورتم گذاشتم و به اشک اجازه دادم دوباره سرازیر بشه. صدای قدمهای آرومش رو می شنیدم. تخت کمی بالا و پایین شد و حس دستی که من رو تو آغوشش کشید. دستهام رو باز کردم و دور تنش پیچیدم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم. چند دقیقه ای فقط تو بغل هم بودیم. بی هیچ حرف مزاحمی. - مونا، می‌دونی چقدر دنبالت گشتم. *مگه گم شده بودم. صداش پر از بغض بود. -برای من گم شده بودی. ازش جدا شدم و اشکهام رو پاک کردم. متاسف و با چشم های خیس به صورتم نگاه می کرد. سرم رو پایین انداختم. - داشتم دنبال تو می‌گشتم، که اینجوری شدم. -می‌دونم. مادرشوهر تعریف کرد. کلی بهم اصرار کرد و آوردم اینجا. - تنها اومدی؟ -یه درصد فکر کن من جای غریب، تنها اومده باشم. رضا تو کوچه است. نیومد تو. موبایلش رو از کیفش درآورد و گفت: - صبر کن بهش زنگ بزنم، بگم پیش تو هستم. انگشتش رو روی صفحه موبایل حرکت داد و شماره‌ای رو گرفت. به جای خالی مامان مهری نگاهی کردم و در اتاق که بسته شده بود. سر چرخوندم و به لباس‌های سیاه مونا نگاهی کردم. بعد از تماس کوتاهی که با همسرش داشت، تلفن رو قطع کرد و روی تخت گذاشت. - بهت تسلیت می‌گم، خدا مادرت رو بیامرزه. خدا بهتون صبر بده. سرش رو پایین انداخت و با بغض گفت: -ممنون، خدا عموی تو رو هم بیامرزه. -خواهرت چطوره؟ -به هوش اومده و آوردنش تو بخش. لبخندی زدم. بعد از مکثی کوتاه تو چشمهام نگاه کرد. -خب، برام تعریف کن چی شد که با همسرت آشنا شدی. چطوری تو این مدت کم ازدواج کردی. - باید از اول برات تعریف کنم. از وقتی که اونجوری با عجله برگشتم شیراز. بلند شد و چادرش رو از سرش درآورد و روی آویز پشت در گذاشت. شال سیاهش رو کمی شل کرد و کنارم نشست. - خب، من آماده‌ام. نفس عمیقی کشیدم و لب باز کردم و از سیر تا پیاز ماجرا رو برایش تعریف کردم. از چرک کینه زرین بانو گفتم. از مردونگی‌های دو ماهه حسام، از عشق نافرجام حامد. از ازدواج بدون آشنایی قبلیم با مهیار، از عشقی که بدون اجازه وارد قلبم شده بود و برگهای آرزوهام که یکی یکی زرد می‌شدند و کاسه صبری که از شاید ها و اگرها پر شده بود. مونا با دقت به حرفهام گوش می‌داد. حرفهام تموم شد و منتظر موندم تا مونا نظرش رو بده. - هزار دفعه بهت گفتم شماره‌ها رو حفظ کن، فقط نریزشون تو گوشی. بیشتر دردسرهایی که کشیدی، سر شماره‌ای بوده که حفظ نکردی. -یعنی از این همه حرفی که من زدم، تو فقط شماره تلفن رو فهمیدی! لبخندی زد و گفت: -الان دقیقا می‌‌خوای چی کار کنی؟ سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: -می‌خوای ازش جدا شی، یا می‌خوای باهاش زندگی کنی. جملاتش رو کمی تجزیه و تحلیل کردم. با بهت زیر لب گفتم: -جدا ... شم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت481 -مامان خیلی ناراحته. بابا نداشت که سند بزاره. اونم رفته با شاکی حر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 _آره دیگه، باید تکلیفت رو با خودت مشخص کنی. اگر بخوای جدا بشی به وکیل نیاز داری، نه به مشاور و روانشناس. ولی اگر بخوای برگردی سر زندگیت، باید بدونی که شرایطت سخت تر می‌شه. اصلا صبر کن، ببینیم که اون می‌خواد که تو برگردی یا نه. من به رضا می‌گم که باهاش حرف بزنه و براش توضیح بده که چه صحبت‌هایی بینتون رد و بدل شده. ازش می‌خوام که رضایت بده و توجیهش کنه، ولی بعدش باید صبر کنیم تا عکس العمل اون رو ببینیم. اگر از من خواست که برگردی و تو هم رفتی، اون وقت خودت باید با موقعیت سنجی درست، ازش بخوای که به یه مشاور یا روانپزشک مراجعه کنه، یه جوری که بهش بر نخوره، یا مقاومت نکنه. با بیچارگی به مونا نگاه کردم و لب زدم: - مونا، می‌دونی درد بی درمون چیه؟ اینکه یکی رو دوست داشته باشی و ازش بترسی. به این می‌گند درد بی درمون. - نه عزیزم، به این می‌گند بیماری صعب العلاج. سختی درمان هم مال اون موقع است، که باید با خودت کنار بیای. باید مشخص کنی، می‌خوای چیکار کنی. بلند شد و چادرش رو از روی آویز برداشت و همینطور که روی سرش می‌ذاشت، گفت: -باید ببینی کدوم حست پیروز می‌شه، ترست، یا عشقت. به طرف تختی که روش نشسته بودم، اومد و موبایلش رو برداشت. -راستی، نگفتی چی شد که بهش علاقه مند شدی. -نفهمیدم چطوری شد. دلیل خاصی نداره. - این خوبه. دوست داشتنی که علت داشته باشه، یا از روی احترامه یا ریا. من دیگه باید برم. شمارم رو می‌دم به خانم نظری، مادرشوهرت. خودت که نمی‌تونی باهام تماس بگیری. با رضا هم صحبت می‌کنم که شکایتش رو پس بگیره. باقیش بستگی به خودت و خودش داره. به قول مادربزرگم هر مردی یه رگ خوابی داره. رگ خواب شوهرت رو پیدا کن. دستش رو به طرفم دراز کرد. باهاش دست دادم و چند قدمی دنبالش رفتم. - نمی‌خواد تو با این پات دنبال من بیایی. لبخندی زدم و همون جا ایستادم و با چشم بدرقه‌اش کردم.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دلم می‌خواست بگم کاش برای برادرت کمی خواهر بودی که می‌تونست باهات حرف
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو همون حالت سرش رو تکون داد. به اطراف تخت نگاه کردم. اهرمش رو پیدا کردم و چند باری تابش دادم. تخت حالت نشسته گرفت. -خوبه؟ سرش رو تکون داد. برای تنظیم بالش پشتش به سمتش رفتم. دستم رو دو طرفش انداختم. -همکاری کن من اینو تنظیم کنم. به دستهام که دو طرفش بود نگاه کرد و بعد تو چشم‌هام زل زد. -ترسیدم سپیده، ترسیدم، من در مقابل تو همیشه ترسیدم، وقتی شراره گفت حامله‌ام ترسیدم، وقتی گفت گناهه سقطش کنیم، ترسیدم، وقتی گم و گور شد بازم ترسیدم، وقتی زنگ زد گفت دنیا اومده ترسیدم، وقتی می‌خواستن جابه‌جات کنن و بزارنت تو بغل الهام ترسیدم، وقتی اولین بار بغلت کردم ترسیدم... دستهاش رو دورم حلقه کرد و من رو تو بغلش گرفت و گفت: -بیست و یک سال ترسبدم که تو بفهمی و منو پس بزنی. خیسی اشکش به صورتم خورد و گفت: -از اینکه بگی بی غیرت تا حالا کجا بودی... دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت. -ولی الان دلم می‌خواد بگی، حرف بزنی، فحض بدی...یه چیزی تو قلبم تکون می‌خوره، ولی عوضش تو آروم میشی. سرم رو به خودش چسبوند و گفت: -حرف بزن، اینجوری که ساکتی من داغون میشم، بگو بی‌غیرت، بگو بی‌شرف، بگو ... -بسه، بسه تو رو خدا بسه... دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: -بسه. سرم رو بیشتر به خودش چسبوند. -چه خبره اینجا؟ این صدای سالار نبود که وسط این صحنه احساسی می‌دوید. خیال بود یا واقعی؟ دستهای مهراب شل شد و این یعنی صدا واقعی بود. سرم رو از میون دستهای مهراب بیرون کشیدم و به برادر هاج و واجم که جلوی در با دهن باز نگاهمون می‌کرد خیره شدم. تنها نبود، نوید هم پشت سرش بود. صدای سالار بالا رفت. -می‌گم اینجا چه خبره؟ نوید از پشت بازوی سالار رو کشید. -بیا برات توضیح می‌دم. سالار دستش رو کشید و به سمت من اومد. نوید جلوش ایستاد. -گفتم بریم بهت بگم دیگه! -یعنی چی توضیح؟ -الان من باید شاکی باشم دیگه، من خیر سرم شوهرشم، باید بهم بر بخوره، پس چرا بهم برنخورده؟ سالار نوید رو پس زد. دایی ممد میون چهارچوب در ظاهر شد. سالار انگشتش رو به سمت من گرفت. -هر کدومتون... میون حرفش پریدم: -بابامه..بابامه داداش بابامه! چونه‌ام لرزید و چشمم دوباره گرم شد. انگشت سالار تو هوا خشک شد. نوید دستش رو کشید و گفت: -می‌گم بیا بریم بهت بگم. سالار دو قدمی همراه نوید رفت و برگشت. رو به نوید گفت: -میگه بابامه، یعنی چی؟ به سمت من برگشت، نوید دستش رو کشید. -داداش سالار، بیا بریم من بهت میگم دیگه. دایی جلو اومد و گفت: -چه خبره اینجا؟
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو همون حالت سرش رو تکون داد. به اطراف تخت نگاه کردم. اهرمش رو پیدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سالار به سمت دایی برگشت، من رو نشون میداد: -اومدم تو می‌بینم... به سمت من چرخید. -من بابایی به تو نشون بدم... من به عقب قدم برداشتم، مهراب دستم رو محکم گرفت و نوید محکم‌تر روبروی سالار ایستاد. دست سالار روی سینه نوید نشست. -تو بی غیرت چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟ نوید کمی عقب رفت و این بار اون بود که سالار رو هول می‌داد. -میگه باباشه، باباشه دیگه! این بابای اونه بی‌غیرتیش مونده واسه من! باباشه، باباش. سالار هاج و واج تر از قبل شده بود. نگاهش روی دست من و مهراب نشست. نوید به من و مهراب اشاره کرد و گفت: - کسی بره بغل باباش مگه گناهه که من غیرتی شم! باور نکرده بود، برادرم باور نکرده بود، ولی مثل یک دقیقه پیش نبود که بخواد مثل یه شیر بهم حمله کنه. دست توی موهاش کشید و به دایی ممد نگاه کرد. نگاه دایی ممد ولی به سالار نبود، گاهی به من بود و گاهی به مهراب. نمی‌دونست، زن‌دایی موضوع رو به همسرش نگفته بود. نوید به سمت سالار رفت. دستش روی بازوش گذاشت و آروم گفت: -بیا بریم برات بگم چطوری. سالار چرخید. تا آخرین لحظه خروجش از اتاق به من نگاه می‌کرد. دستم رو از دست مهراب کشیدم. من و سالار خواهر و برادر بودیم، همیشه هم خواهر و برادر می‌موندیم، چیزی نمی‌تونست این قاعده رو عوض کنه. سالار تو دار بود و غیر از من برای کسی درد دل نمی‌کرد. توی اون خونه پر از جنجال فقط من حرفهاش رو می‌فهمیدم. پرستار وارد اتاق شد. -چه خبره اینجا؟ وقت ملاقات هست ولی رعایت کنید دیگه! کسی جواب پرستار رو نداد. پرستار هم کمی ایستاد و برای آخرین بار هشدار داد و رفت. دلم پیش سالار مونده بود و جسمم کنار تخت مهراب می‌ترسید که دنبالش بره. اگر می‌رفتم و من رو به عنوان خواهر قبول نمی‌کرد! تا چند دقیقه هیچ کس هیچ حرفی نمی‌زد. بالاخره دایی با آوردن اسم برادر همسرش سکوت رو شکست. -مهراب؟ مهراب به دایی نگاه کرد و گفت: -سید یادته یه سری بهت گفتم تا حالا شده اشتباه کنی، بعد برای درست کردن اشتباهت، اونو از خودت دور کنی، بعدش بفهمی که همون اشتباه، بزرگترین گنجته، ولی به هزار و یک دلیل نتونی گنجت رو پس بگیری؟ یادته؟ دایی به من نگاه کرد. مهراب خودش از دسته گل آب به داده‌اش برای دایی تعریف می‌کرد، دل من پیش سالار بود، برادری که رنگ پریده‌اش از جلوی نگاهم پاک نمی‌شد. -می‌گید چی شده یا نه. نگاه دایی رو به من بود. تخت رو دور زدم و به سمت در دویدم. از روی دسته‌گلی که روی زمین و بیرون در افتاده بود پریدم. نگاهم به دسته گل بود، حتما از دست سالار افتاده بود، همون لحظه‌ای که من و مهراب رو تو بغل هم دید. به سر و ته سالن نگاه کردم توی راهرو شلوغ بود و پر از رفت و آمد. ته راهرو سالار رو دیدم. روی زمین و کنار دیوار نشسته بود. نوید هم روبه روش به یه زانوش تکیه زده بود و دستش روی بازوی سالار بود. جلو رفتم. نوید با دیدنم ایستاد. کمی به نوید نگاه کردم و کنار برادرم زانو زدم. دستم رو روی بازوی پهنش گذاشتم. نگاهم نکرد. اون دستم رو زیر چونه‌اش انداختم و سرش رو به سمت خودم چرخوندم. اون تو چشمهای سیاه من زل زده بود و من تو چشم‌های قهوه‌ای روشن اون. این تفاوت رنگ همیشه من رو آزار می‌داد، الان هم داشت آزارم میداد، اما الان یه چیز دیگه‌ای هم روی قلبم سنگینی می‌کرد، رنگ پریده و این قیافه بهم ریخته برادرم. چونه‌ام لرزید. -من هنوز فامیلیم امیریه، تو هم برادرمی، مامانمون الهامه، بابامون اصغره. جمع کن خودتو بدم میاد اینجوری ببینمت. نگاهش رو از من گرفت و به روبروش داد. اشکم رو پاک کردم و گفتم: -داداش... -از کی می‌دونی؟ حرفم نصفه مونده بود و حالا باید جواب سوالش رو می‌دادم. -چند روزه. نگاهم کرد و گفت: -به خاطر این نمیومدی خونه؟ فامیلیت امیریه ولی حس کردی غریبه‌ای!
راز هایت را به دو نفر بگو خودت و خدایت در تنگا به دو چیز تکیه کن صبر و دعا از دو چیز نترس که به دست خداست روزی و مرگ
♥️🍃 آدم ها گاهی اوقات گریه میکنند ، نه به خاطرِ اینکه ضعیف هستند ... بلکه به این خاطر که برای مدتی طولانی قوی بوده اند ...
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت482 _آره دیگه، باید تکلیفت رو با خودت مشخص کنی. اگر بخوای جدا بشی به و
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 با رفتن مونا دلشوره منم شروع شد. چه اتفاقی قرار بود بیوفته؟ مهیار چی کار ممکن بود بکنه؟ یکم وسط اتاق ایستادم و بعد آروم آروم به طرف پله‌ها حرکت کردم. پایین اومدن از پله ها سخت‌ترین کاری بود که با وجود پای گچ گرفته‌ام می تونستم انجام بدم. صدای مامان که با هیجان وسط سالن با تلفن حرف می‌زد، به گوشم می‌رسید. -میثم جان، محسنی رفته رضایت بده، برو کلانتری، مهیار کار دست کسی نده. -بهار با نامزدش حرف زده. -زن و شوهرند، دعوا می‌کنند، بعد آشتی می‌کنند. -فقط زود برو کلانتری. باشه؟ - نذار بیاد اینجا. - حالا یه کاریش بکن. - خداحافظ. آخرین پله رو رد کردم و پا روی پارکت قهوه‌ای رنگ سالن گذاشتم. عرق روی سر و صورتم نشسته بود، ولی نمی‌دونستم این عرق به خاطر وجود این پله‌هاست یا اضطرابی که به دلم افتاده بود. مامان تلفن رو قطع کرد و به طرفم اومد. دستم رو گرفت و کمکم کرد تا روی مبل بشینم. -ممنون که مونا رو آوردید اینجا. لبخندی زد و گفت: - خانواده خیلی خوبی دارند، اگر من جای اونا بودم، با کاری که مهیار کرده بود، رضایت نمی‌دادم. چرا رنگت پریده؟ ناخودآگاه دستم روی صورتم رفت و گفتم: - نمی‌دونم، شاید به خاطر پله‌هاست. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: - مهیار حق نداشته با تو یه همچین کاری بکنه. اسیر که نیاورده، تا وقتی هم که عذر خواهی نکنه، اجازه نمی‌دم تو رو با خودش ببره. -ببین اصلا بهار می‌خواد بره، یا نه؟ هر دومون به طرف صدای مهسان که از طرف پله‌ها می‌اومد، سر چرخوندیم. -چرا نباید بره! زن و شوهرند. دعوا می‌کنند، دوباره آشتی می‌کنند. -مامان، اینها دعوا نکردند، پسرت زده عروست رو ناکار کرده. اگه مهگل هم اینجوری اومده بود، همین جوری حرف می‌زدی؟ مامان رو به روی مهسان ایستاد و با صدایی تهدیدآمیز گفت: - مهسان، هزار دفعه بهت گفتم، تو اینجور مسائل دخالت نکن. آتش زیر خاکستر نشو. زندگی خاله بازی که نیست. بهار اگه کینه‌ای از مهیار به دلش مونده بود، ازش شکایت می‌کرد. همونطوری که بابات خواسته بود. وقتی نکرده یعنی اینکه هنوز دوستش داره، یعنی اینکه... صدای زنگ تلفن حرفهای مامان رو نصفه گذاشت. مامان سریع به طرف تلفن رفت و نگاهی به شماره روی مانیتور کرد و گوشی رو برداشت. -الو میثم جان. - نه، به مهدی چیزی نگو. نمی‌بینی لج کرده با مهیار! - ببرش خونه خودت. یکم باهاش حرف بزن، شاید آروم شه. یا به نیلوفر بگو باهاش حرف بزنه. مامان همینطور حرف می‌زد و به طرف پله‌ها می‌رفت. رو به مهسان گفتم: - نیلوفر کیه؟ -همونی که دل عمو رو برده. طرف روانپزشکه، ولی زیادی ناز داره، الان یه ماهه با عمو تو قهره. -یک ماه؟ - آره، فکر کردی همه مثل خودتند. الان اینجا نشستی ناخون می‌جوی، چشمت که به مهیار بخوره، عین جوجه اردک با همین پای شلت دنبالش راه میوفتی و می‌ری.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت483 با رفتن مونا دلشوره منم شروع شد. چه اتفاقی قرار بود بیوفته؟ مهیار چ
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم. نمی‌دونستم می‌خوام چیکار کنم. اینکه باید برگردم سر خونه و زندگیم، کاملا مسلم بود. اما چطور و کی؟ نمی‌دونم، باید صبر کنم و ببینم مهیار چیکار می‌کنه. - فعلا پاشو بریم یه چیزی بخوریم، تا بعد ببینیم چی می‌شه. کمکم کرد و بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتیم. پشت میز نشستیم و مهسان از من پذیرایی کرد. مامان از آشپزخونه به دو خارج شد. نگاهم به شیشه‌های مشروب کنار کابینت آشپزخونه افتاد. مهسان رد نگاهم رو دنبال کرد و گفت: - اینها مال مهمونی پاگشای تو و مهیاره، تو انبار مونده بود. قبل از این اتفاقات بابا گفت بیاریمشون بیرون، که بده به کسی. اعتقاد داره نگه داشتن این چیزها توی خونه درست نیست. -پس اگه درست نیست، چرا می‌خورید؟ -من ندیدم تا حالا بابام بخوره. حتی یه بارم که مهبد خورده بود، کلی باهاش دعوا کرد. گفت اینا کبد رو از بین می‌بره، ولی چون مهمونامون می‌خورن، تو مهمونیها به خاطر احترام بهشون سِرو می‌شه. -به خاطر احترام به مهمون؟ - آره. یکم فکر کردم و گفتم: -اون اوایل که تازه ازدواج کرده بودم، یه روز مهیار مهمون داشت. از همکاراش بودند. از من خواست که برم خونه زرین خانوم و همونجا بمونم تا صدام کنه. دوست نداشتم برم، ولی چاره‌ای هم نداشتم. وقتی داشتم می‌رفتم متوجه شدم که یه شیشه از همینا آورده توی خونه. حسابی اعصابم به هم ریخت. حواسش که نبود، همه‌اش رو خالی کردم و جاش شربت آلبالو ریختم. چشمهای مهسان گرد شد و گفت: - چیکار کردی؟ - البته به جای آب هم، توش دلستر ریختم. لبهای مهسان کاملا کش اومده بود. با نگاهی پر از تعجب و بهت گفت: - مهیار چیزی بهت نگفت؟ - چرا نگفت! کلی باهام دعوا کرد. می‌گفت نزدیک بود آبروم بره. -یعنی اون شربت آلبالو و دلستر اختراع تو رو، نداد به مهموناش. - نه، به رنگش شک کرده، اول یه خورده خودش خورده، دیده اون نیست، دیگه صداش رو در نیاورده. با چیزهای دیگه پذیرایی کرده. مهسان صاف نشست و کامل به صندلی تکیه داد. همونطور که لبخند می‌زد گفت: - بابا تو چه دل و جراتی داری! من فکر می‌کردم تو از اون دخترهای تو سری خور مظلومی. - برام اصلا مهم نبود که مهیار دعوام می‌کنه، یانه. من اون موقع فقط به این فکر می‌کردم که توی خونه من گناه نشه. این چیزها برکت رو از زندگی می‌بره. با صدای مامان مهری حرفهام نصفه موند. - بچه‌ها من دارم می‌رم کلانتری. مهسا صداش رو بلند کرد و گفت: -تنها می‌ری؟ - نه، میثم داره میاد دنبالم. زنگ بزن مهبد، بگو پویا رو از پارک بیاره، هوا داره سرد می‌شه بچه سرما می‌خوره. مهسان باشه‌ای گفت و نگاهش رو به من داد و گفت: - چرا قیافت مثل آدم های بیچاره شده؟ - دلم شور می‌زنه. لبخند زد و گفت: - بانوی پر دل و جراتی مثل تو، چرا باید دلش شور بزنه. یکم مکث کرد و گفت: - راستی، می‌دونی کی من رو رسوند بیمارستان؟ سوالی نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. -عاشق دلباخته‌ام. تازه، تا وقتی هم که به هوش بیام، همون جا مونده بود. کلی هم به مامان و بابا دلداری می‌داده.