بهار🌱
#پارت2 💕اوج نفرت💕 صبحانه ای که اماده کرده بود رو خوردم. _نگار، زود تر حاضر شو ببرمت دانشگاه دیرت
#پارت3
💕اوج نفرت💕
از ماشین پیاده شدم و چند قدم فاصله گرفتم. دستم رو بالا اوروم و براش تکون دادم. لبخندی زد و رفت.
این جمله رو هر روز بهم میگه،
"یادت باشه که موقعیتت چیه"
گفتن این جمله اونم هر روز چه ضرورتی داره.
طبق سفارشش سرم رو پایین انداختم و وارد سالن شدم. پروانه گوشه ی سالن ایستاده بود و تند تند سرش رو روی کتاب بالا و پایین می کرد. جلو رفتم.
_سلام
سریع نگاهم کرد و دوباره به کند و کاو تو کتاب مشغول شد و گفت:
_سلام بدبخت شدم.
دستم رو روی کتابش گذاشتم تا نگاهم کنه به هدف رسیدم و با لبخند بهش گفتم:
_چرا?
درمونده نگاهم کرد.
_امروز امتحان داریم اونم با کی? امینی.
_خب، تو چرا همیشه قبل از هر امتحان با استاد امینی هول می کنی.
_چون گیره، آدم ضایع کنه، اونم تو جمع جلوی اون همه دختر و پسر.
_مخصوصا جلوی مهرداد ناصری.
کتابش رو بست و طلبکار نگاهم کرد.
_نه خیر، به اون ربطی نداره.
نگاهم رو به پشت سرش دادم استاد امینی از انتهای سالن به سمت ما می اومد. الکی گفتم.
_به به، چه حلال زاده، تا اسمش اومد پیداش شد.
پروانه فوری خودش رو مرتب کرد. سعی کرد خودش رو طبیعی نشون بده. اروم برگشت به پشت سرش نگاه کرد. چهرش رو مشمعز کرد و برگشت.
_خیلی بی مزه شدی.
لبخنده لج دراری زدم.
_اخه گفتی مهم نیست.
دستم رو گرفت و با هم سمت کلاس رفتیم. زیر لب گفت:
_امروزم خراب شد.
_چرا?
_ادم اول صبحی اینو ببینه، انگار کلاغ دیده، انقدر نحسه.
_کجاش نحسه بیچاره? فقط خیلی مقرراتیه.
_تو دیگه چرا اینو میگی? الان از در کلاس میاد تو میگه،
صداش رو کلفت کرد
_ خانم صولتی تنها امتحان می ده.
درمونده گفتم:
_اره، دیدی؟ فقط از من می پرسه!
_پس کم دفاعش رو بکن.
_دفاع نمی کنم، میگم نحس نیست. فقط به قول خودت گیره.
اروم خندیدیم و وارد کلاس شدیم.
تو تمام کلاس ها با پروانه پیش هم میشینیم، به جز کلاس استاد امینی که ممنوع کرده. با فاصله از هم نشستیم. دانشجو ها با سرعت وارد کلاس میشدن، چون اگه خودش می اومد داخل، دیگه کسی رو راه نمی داد.
نفر اخر اقای نوعی بود که از شدت سرعتش، وسط کلاس زمین خورد. فوری خودش رو جمع کرد توجهی به خنده های ریز دختر ها و قهقه ی پسر ها نداد و سر جاش نشست.
استاد امینی وارد شد. مثل همیشه با صدای بلند سلامی گفت. با قدم های محکم سمت میزش رفت. کیفش رو روی صندلی گذاشت. کتش رو دراورد، به پشتی صندلی آویزون کرد.
روبه روی دانشجو ها ایستاد و آستین هاش رو با حوصله بالا داد.
نگاهی به ساعت توی دستش کرد. از کلاس صدا در نمی اومد. جذبش همیشه کل کلاس رو می گرفت.
_خانم صولتی.
با اوردن اسمم انگار اب یخ رو روی سرم ریختن. ای خدا چرا همش من رو صدا می کنه! این همه دانشجو اصلا مگه امتحان نداریم.
ایستادم و اب دهنم رو قورت دادم.
_بله استاد.
_برنامه ی امروز چیه?
کمی سرفه کردم تا صدام که از استرس گرفته باز شه.
_استاد گفته بودید امتحان میگیرید.
سرش رو تکون داد،پشتش رو به کلاس کرد ماژیک رو برداشت روی تخته نوشت:
"امروز بحث آزاد"
صدای به به و ایول استاد از سمت پسر ها بلند شد، که با برگشتش سمت کلاس همه ساکت شدن. نگاه کلی به کلاس انداخت صندلیش رو وسط گذاشت. روبه روی ما نشست. پاش رو روی پاش انداخت. و به من که هنوز ایستاده بودم گفت:
_می تونید بشینید.
خیلی حرصم دراومد، بدون تشکر نشستم. نگاهی به پروانه انداختم از این که امتحان نداشتیم خوشحال بود. دستش رو مشت کردو به نشونه ی پیروزی تکون داد لبخند زدم، دوباره به استاد نگاه کردم.
_امروز میخوام همه خودشون رو معرفی کنن، کلا یه بیو گرافی از خودتون بگید.
اسم،فامیل، وضعیت تاهل، علاقه مندی هاتون. خیلی مختصر و مفید.
یه نفر از ته کلاس گفت:
_استاد نمره داره?
نیم نگاهی به من کرد و دوباره نگاهش رو توی کلاس چرخوند.
_برای همه نه.
_استاد خودتون هم می گید?
_بستگی به اخرش داره.
_اخر چی استاد?
_حرف نامربوط اخراج از کلاس.
رو به اولین نفر از پسر ها کرد.
_از همینجا شروع کنید.
_استاد، مجید خاقانی ، متاهل عاشق دخترم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘فراتر از خسوف🌒
#پارت3
غذا خورده شد، در سکوتی که من اصلا دوستش نداشتم. سکوت بیسابقهای که پشتش کلی حرف بود. سکوتی که انگشت اشارهاش به سمت من بود.
دستپخت بینظیر مامان رو با بزاق تلخ دهنم مخلوط میکردم و هر قاشق رو به سختی قورت میدادم و جرأت اعلام بیاشتهایی نداشتم. آخرین قاشق برنج رو توی دهنم گذاشتم و به زور چند جرعه دوغ نعنایی پایین فرستادم. زیر لب از مامان تشکر کردم و تا خواستم از جام بلند شم، صدای پدر، فرمان ایستادن مغزم رو لغو کرد.
-شامتو خوردی؟
-بله.
-برنامهات چیه؟
-یه کم درس بخونم و بعدم بخوابم.
-قبل از اینکه بخوابی، گوشی موبایلتو میاری تحویل من میدی.
تمام اعضای صورتم آویزون شد. میدونستم پدر، حتما یه تنبیهی برای این کارم در نظر گرفته، ولی گرفتن گوشی خیلی بی انصافی بود.
لبم رو به دندون گرفتم و به میز خیره شدم و دنبال جملهای اعتراض آمیز میگشتم، تا پدر رو از تصمیمش منصرف کنم.
-با تو هم هستم بیتا.
سربلند کردم و به پدر که محتویات سفید پارچ رو تو لیوان جلوش خالی میکرد، نگاه کردم که با دیدن چهرهی جوی و بدون شوخیش، واژههای اعتراض آمیز از مغزم پر کشیدند و جاشون رو به سکوت دادند.
-بابا من چرا؟ مینا...
صدای اعتراض آمیز بیتا رو صدای محکم و مردونهی پدر قطع کرد.
-همین که گفتم. اشتباه کردم براتون گوشی خریدم. زودِ براتون!
-چرا زوده، الان همه...
پدر لیوان دوغش رو روی میز گذاشت و این بار با اخمی غلیظ، صدای معترض بیتا رو به سکوت تبدیل کرد.
-همین که گفتم.
اعتراض بیتا خاموش شد، ولی برعکس من پر سر و صدا از جاش بلند شد و غرغر کنان به طرف اطاق رفت. گویا چارهای نبود و باید دستور پدر رو اجرا میکردم، تحویل عزیزترین شئ این دو ماههی اخیرم به جهانگیر خان مشیری. پس بی صدا به دنبال بیتا روونه شدم.
بیتا در رو تقریباً به هم کوبید. لحظهای شوکه رو به در ایستادم. میدونستم ورودم به اتاق، یعنی تحمل غرغرهای بیتا.
-همهی این آتیشا از گور تو بلند میشه.
این صدای عصبی بهزاد بود، که زیر گوشم نشست. سر چرخوندم و به صورت گرد و ابروهای پرپشت و تو هم کشیدهاش نگاه کردم. قدش از من بلندتر بود و مجبور بودم کمی سربلند کنم. آروم طوری که فقط خودش بشنوه لب زدم.
-چیه؟ فکر کردی قرارِ امشب، یه کتک مفصل بخورم، حالا که میبینی هیچ اتفاقی نیوفتاده، حرصت در اومده؟
اخمهاش تو هم رفت و گفت:
-مثل اینکه دلت میخواد امشبو با دهن پر از خون بخوابی!
نگاهی به آشپزخونه و پدر و مادرم که آروم باهم حرف میزدند، کردم و با پوزخند به بهزاد نگاه کردم. منظورم رو متوجه شد. اخمش غلیظتر شد و دست انداخت و موهام رو از پشت سرم گرفت و با دندونهایی کلید شده کنار گوشم غرید:
-فکر کردی جلوی بابا هیچ کاری نمیتونم بکنم؟ میخوای همین الان امتحان کنیم؟
صورت بهنام رو از روی شونهی بهزاد دیدم. جرأتم بیشتر شد. سرم رو کمی به عقب بردم تا از کشش موهام کم بشه.
-میخوای همین الان جیغ بکشم، بعدش عکس العمل بابا رو ببینی؟
مشتش رو محکم کرد و موهام رو بیشتر کشید، صورتم رو جمع کردم، که دست بهنام روی دست بهزاد نشست.
-ولش کن، داری چیکار میکنی؟
نگاهش رو به من داد و ادامه داد:
-تو هم روتو کم کن دیگه!
بهزاد موهام رو رها کرد و با چشم غره ازم فاصله گرفت. رفتن هر دوشون رو با نگاهم دنبال کردم. بهنام کمی بلندتر از بهزاد بود. هر دو موهای سیاه و لخت داشتند و تا حدودی شبیه هم بودند، ولی از لحاظ خلق و خو اصلا به هم شباهتی نداشتند. بهنام چهار سال بزرگتر از بهزاد بود و همین چهار سال اونو عاقلتر و فهمیدهتر کرده بود.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت3
چند دقیقهای گذشت. صدای فریاد بتول و عمه مصی، فضای گوش و فکرم رو پر کرد. اینجا موندن و نقشه کشیدن برای فرار فایدهای نداشت. چون با دعوای پیش اومده، احتمال حضور عمه توی این اتاق حالا حالاها صفر بود.
عمه جلوی هر کسی کوتاه میاومد، جلوی بتول محال بود. چون معتقد بود که بتول یه خر شاخداره و عمه مسئول شکستن اون شاخ. حتی اگر مقصر شاخ به شاخ شدنشون، پدر بیمبالات من باشه که بتول رو تو حالت مو پریشان دیده بود.
به پنجره بازی که حالا نشیمن گاه یه جفت قمری بود و بعد هم گوشه بیرون زده موبایلم از بین رخت خواب و کمد نگاهی انداختم. قطعا الان وقت خوندن پارت عاشقانه نبود. صحنههای اکشن توی حیاط و کوچه بسیار جذاب تر از اعتراف به عشق پسر زیادی لاکچری توی رمان بود.
گوشه موبایل رو با انگشتم فشار دادم، تا کاملا میون رختخواب و کمد پنهان بشه و بعد از اتاق بیرون رفتم.
به دکور دستههای سبزی و چادر شب وسط سالن، یه زیرپوش مردونه چرک تاب شده و یه جفت جوراب، با کف حسابی چرک گرفته هم اضافه شده بود.
کمی به شکل پوشش بابا موقع فرار فکر کردم، تمیز بود و اتو کشیده. این از بابا بعید بود.
از حد فاصل بین پرده و دیوار به حیاط نگاه کردم.
توی کوچه معلوم بود. گویا سر و صداها برای اهالی همیشه در صحنه کوچه، مثل همیشه جذاب بوده که تو همین زمان کم، دو نفری توی حیاط ما بودند و باقی هم که صداشون از توی کوچه میاومد.
-یادش رفته پسر خودش دختر آورده بود تو خونه. مچش رو مش نادر گرفت. هر کی ندونه ما که میدونیم.
این عمه بود که داشت سر کوفت حرکت پارسال پسر کوچیکش رو به بتول میزد.
-نه اینکه پسر خودت کم گند بالا آورده!
این یکی بتول بود. ژستش رو تصور کردم. یک دست به کمرش با یه دست دیگهاش چادر رو زیر بغلش نگه داشته بود.
اوضاع داشت هر لحظه بدتر میشد. هر کدوم پته اون یکی رو که از سالهای قبل تو ذهنش انبار کرده بود، وسط کوچه پهن میکرد.
دور هال رو نگاهی انداختم. با دیدن چادر مچاله شده لای سجاده به طرفش رفتم و بعد از بیرون کشیدنش از اون سجاده قدیمی، سر کردم و به طرف حیاط رفتم.
-آلّاه، آلّاه، گُورْگیْلَنْ کیْملَریْنَنْ قُونْشُو اُولْمُوشاخْ.
تُوو اُوزوَه، مَنیْم اُوقْلُومْ خیابان دا باشیْنی قُوزاماز. (خدا، خدا، ببین با کیا همسایه شدیم. تف تو روت بیاد، پسر من سرشو بلند نمیکنه تو خیابون.)
- فارسی حرف بزن جوابت رو بدم، چرا میزنی کانال دو؟
پا توی حیاط گذاشتم. عمه چادرش رو دور کمرش پیچیده بود و از وسط حیاط و از میونِ دستهایِ دو تا از زنهای همسایه، جواب بتول رو میداد.
بتول هم جلوی در بود و ثریا مانع جلو اومدنش میشد، وگرنه الان وسط هال بود.
بتول برگشت و رو به مردم کوچه گفت:
- شما شاهد، برادر مارمولک این یکسره کلهاش تو خونه ماست، رفتم شکایت کردم، نیایید بگید دیوار به دیوارید، پیستیها.(زشتهها)
به قول عمه یهو زد کانال دو.
- بَلَهْ بیلیب چون کیشی باشیم اوُسْتَهْ دَئیر اِلیَه بُولَر هَرْ غَلَطْ گُولُو ایسْتَسَه اِلیَه، خُبْ بیلسَینَه آروات آلین. ( فکر کرده چون مرد بالا سرم نیست میتونه هر غلطی خواست بکنه، خب براش زن بگیرید.)
پچ پچ ها شروع شد. ثریا حرصی گفت:
-ها، پس بگو از کجا داری میسوزی. که نیومده تو رو بگیره!
خواهرم ترکی رو دست و پا شکسته به واسطه فامیل شوهرش یاد گرفته بود. بتول گفت:
- کی میاد زن بابای مفنگی تو بشه؟
عمه، زن همسایهای که مانع رفتنش شده بود رو کنار زد. جلو رفت و گفت:
- داداش من مفنگیه؟ خودت شبی یه تیکه نندازی تو چاییت، شبت صبح نمیشه، بعد داداش من مفنگیه! اصلا هست، مگه مال تو رو خورده که ناراحتی؟ بگم کی برات میاره اون یه تیکه یه تیکهها رو؟
اوضاع به نفع بتول نبود، پس رفت سراغ شیوه همیشگیش. دو دستی توی سرش زد و وسط کوچه نشست. شروع به فریاد زدن کرد.
-بوشلودا اولدوم، هر گون باشلاری بیزیم اِوْدَدی، آرامیش یوخوم....( بدهکارم شدم، هر روز کلهاشون تو خونه ماست، آرامش ندارم....)
ثریا بلند گفت:
- جمع کن بتول خانم، جمع کن برو تو خونهات زاری کن، حنات دیگه رنگی نداره.
صدای زنی گفت:
-ثریا جان، مقصر پدر تو هم هست دیگه!
ثریا چادر گل نارنجیش رو زیر بغلش زد.
- هست که هست! بابا اصغر من برای هر کی شر باشه، برای خیلی از شماها رحمته. آمار اونایی که شب جمعه دنبالشن رو بدم، یا گورتون رو گم میکنید؟
زن گفت:
-شوهر من که پاکه.
ثریا گردن کشید.
- این دفعه سر بزنگا ازش عکس میگیرم، بنر میکنم میزنم سر کوچه.
پچ پچ ها شروع شد. تقریباً همه داشتند به صورتی نامحسوس عقبنشینی میکردند. بتول هم با شیون و زاری به دنبال یارکشی بود. ولی تجربه تاریخی افراد توی محل ثابت کرده بود، که تا میتونند باید از بتول فاصله بگیرند، مخصوصاً اگر طرف حسابشون معصومه امیری، معروف به مصی اَرّه باشه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 #پارت2 بدون کم کردن سرعت سر سامآورش توی کوچه پیچید. صدای جیغ لاستیکهای ما
رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝
#پارت3
دست انداخت و موهام رو گرفت و بلندم کرد. حتی صبر نکرد که جملهاش کامل بشه. ریشه موهام به شدت درد گرفته بود. روسری سیاه جلوی چشمهام افتاد. جلوی دیدم رو گرفته شد. دستم رو روی دستش گذاشتم تا بیخیال کشیدن موهام بشه. حتی صدای آی و وایم جلوی دیوونگیش رو نمیگرفت. بی توجه من رو دنبال خودش میکشید.
صدای فریادهای زرین خانم از پشت سرم بلند شد.
_پسرم، ولش کن، این کارها چیه؟
زرین خانم هم سعی داشت که بهش بفهمونه کارش وحشیانه است، اما دریغ از حتی کوچکترین عکس العملی از طرف این مرد عصبانی.
دری رو باز کرد و من رو به داخل پرت کرد.
روسری از سرم افتاد. همه جا تاریک بود. با روشن شدن لامپ تازه متوجه شدم تو زیر زمین هستم. باشنیدن صدای قفل در نگاه پر از ترسم رو بهش دادم.
آروم و خونسرد به سمتم قدم بر میداشت. خونسردیش تن و بدنم رو میلرزوند. دستش سمت کمربندش رفت و خیلی آروم شروع به باز کردن سگکش کرد.
آب دهنم رو قورت دادم. عقب عقب پلهها رو پایین رفتم.
با هر زوری که بود لب باز کردم:
-تو رو خدا، ببخشید، غلط کردم، دیگه تکرار نمیشه.
با صدایی آروم و عصبی جوابم رو داد:
-غلط که کردی، ولی بخششی در کار نیست. امروز من تو رو اینجا آدم می کنم.کاری میکنم سرکشی یادت بره. تکرارم مطمئن باش دیگه نمیشه.
کمربند چرمی رو چند دور دور دستش پیچید. دیگه از این به بعد صدای جیغ و التماسهای من بود و ضربات کمربند که روی تن نحیف من فرود میاومد. گاهی هم ضربه های لگد و گاهی هم سیلی و صدای ممتد در زدنهای زرین خانم و فریادهاش از پشت در و بعدشم تاریکی و تاریکی و تاریکی.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت2 توجهی نکرد و مسیرش رو ادامه داد. در ماشین رو باز کرد و هولم داد. دست رو
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت3
خیلی آروم ماشین رو از پارک بیرون کشید.
کوچه رو رد کرد و وارد خیابان شد.
راستش انتظار یک تیک آف داشتم و یک رانندگی دیوونه وار، ولی خیلی آروم رانندگی میکرد.
لبهام رو به دهنم کشیدم.
باید هر طوری که بود از این شرایط فرار میکردم.
- خیابان جلویی اگه ... نگه داری ...
دستش رو روی فرمون کوبید و فریاد زد:
- میشه یه دقیقه دهنتو ببندی بنفشه! میشه یا نه؟
ماشین رو با سرعت کنار کشید و پارک کرد.
یهو سرعت گرفت.
از ترسم بود که دستم رو مشت کردم و نامحسوس خودم رو به در چسبوندم.
به سمتم چرخید و فریاد زد:
- اون چه زری بود زدی؟
جرات سر چرخوندن نداشتم.
نگاهم رو روی داشبورد نگه داشتم.
با صدای خیلی آروم لب زدم:
- مجبور شدم.
- مجبور شد! مجبور شده دیگه!
با گوشه چشمم حرکت دستش رو میدیدم.
- یه سوال من از تو میپرسم، بالا غیرتاً مثل آدم جواب منو بده. تو چرا همش مجبور میشی؟
ابرو بالا داد و گفت:
- چرا رفتی؟ مجبور شدم، چرا نرفتی؟ مجبور شدم، چرا خوردی؟ مجبور شدم. چرا این کارو کردی؟ مجبور شدم... الان این چی بود تو گفتی بنفشه! این چی بود؟
سرم به سمتش چرخید.
واقعاً شرایط من رو ندیده بود که اینطوری حرف میزد!
واقعاً مجبور بودم.
- چرا داد میزنی؟ میخواست منو با خودش ببره، اونجوری گفتم که بیخیالم شه.
دست لای موهاش کشید و آرومتر از قبل گفت:
-بیخیالت شه؟ بنفشه برای اینکه برادرت بیخیالت شه از من مایه گذاشتی؟
به روبروش خیره شد.
لب پایینم رو به دهن گرفتم.
جای موندن نبود.
دستم به سمت دستگیره میرفت که پیاده بشم.
باید میرفتم همون خوابگاه.
-بتمرگ.
با فریادش و کلمه توهین آمیزی که گفته بود دستم برای لحظهای متوقف شد، اما کمی بعد مسیرش رو ادامه داد.