بهار🌱
#پارت318 انگار اون هم کسی رو غیر از من نمیدید. روبروم ایستاد. تیلههای قهوهای رنگش ستاره بارون
#پارت319
سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم. دستم رو گرفت و از اتاق خارج شدیم.
صندلهایی که سحر به سلیقه خودش و بدون دونستن شماره پام خریده بود رو پوشیدم.
یه شماره کوچیک بود ولی چون صندل بود و از پشت و جلو باز، اذیتم نمیکرد.
ستاره منقل زغال رو به طرفمون آورد و مشتی اسفند روش ریخت. نگاهی تو جمعیت در حال کِل کشیدن انداختم.
رویا یه دف توی دستش بود و کنار منظر ایستاده بود و دست روی پوست دایرهای دف میکشید و به من لبخند میزد.
اهمیتی بهش ندادم. نگاه چرخوندم و به طرف اتاق بابا رفتم. جلوی در اتاق ایستادم. بابا جلوی در دقیقا روی آستانه در ایستاده بود.
خوشحال بود. انگار بار روی دوشش رو زمین گذاشته بود. نگاه ازش گرفتم و سر به زیر شدم.
اگر طولش میدادم حتما گریهام میگرفت و این بار حتما از سحر یه کتک مفصل میخوردم، ولی سنگینی نگاه بابا رو حس میکردم.
-جون تو و جون دخترم!
-خیالت تخت حاج آقا، مردِ و قولش! تا جون دارم پای حرفم هستم.
شیرین کنارم ایستاد. سرم پایین بود. شال قرمزی توی دستش بود.
شال رو به طرف بابا گرفت. بابا دست دراز کرد و شیرین دستش رو کشید. لحنش پر از شیطنت بود وقتی که گفت:
-حاج آقا! بی مایه فطیره!
بابا خندید و پدرسوختهای نثار شیرین کرد.
اسکناسی از جیبش در آورد و به شیرین داد و شال رو گرفت. بابا شال رو به مهرداد داد و لب زد:
-خوشبخت بشید!
صورت هیچ کدوم رو نمیدیدم و همچنان سر به زیر بودم. با قرار گرفتن شال قرمز روی سرم دیگه فقط جلوی پام رو میدیدم و تصویر محو و قرمزی از صورت پدرم.
اشکهای سمج پشت پلکم رو پس زدم و دست توی دست مهرداد گذاشتم.
چند قدمی تا جلوی در برداشتم که مهرداد گفت:
-دختر خاله چادرش رو هم بده!
سحر رو از پشت تار و پود پارچه میدیدم.
-ول کن تو رو خدا مهرداد، هوا گرمه! میخوای بکشیش؟ شال به این بلندی، جاییش معلوم نیست.
-بده من چادر رو دخترخاله، تو چه میدونی!
- گرمش میشه، آرایشش میریزه. الان که کسی نیست، ماشینم جلوی دره، نزدیک خونهاتون که شدید چادر رو بنداز سرش.
مهرداد دستم رو رها کرد.
-بده دختر خاله! اگه نمیدی بگم یه چادر دیگه بیارند؟
گویا سحر تسلیم غیرت مهرداد شده بود که لحظهای بعد چادر روی سرم افتاد.
قدمی برداشتیم. از پشت این پارچهها عملا دیگه دیدی نداشتم و تمام امیدم دست مهرداد بود.
مهرداد ایستاد و من هم کنارش ایستادم. صدای برادرزادههام بلند بود.
-نمیشه عمهامون رو ببری!
مهرداد با لحن شوخی جواب داد:
-پولش رو میدم.
چیزی که نمیدیدم ولی گویا سه برادرزادهام با پول راضی شده بودند.
صدای دایره و دف و کِل بلند شد. از حیاط خارج شدیم. دست مهرداد رو محکم گرفتم.
بگذار ببینند کسانی که عمری پشت سرم رجز خوندند، این مرد همون پسریه که توی همین کوچهها فریاد میزد که هست و نیست خواستگاری رو که در این خونه رو بزنه یکی میکنم.
این مهرداد واقعیه، خیال نیست، آرزو نیست، برای کنارش بودن و دیدنش و حرف زدن باهاش دیگه لازم نیست عقل و دلم برای هم شمشیر بکشند.
من کنارشم و شما تا ابد میتونید پشت سر عشقمون حرف بزنید.
#پارت319 🌘🌘
از ماشین پیاده شدم. دقیقا نمی دونستم زنگ کدوم خونه رو باید بزنم. به درهای آهنی کوچه نگاهی کردم و منتظره آرش موندم.
از ماشین پیاده شد. با تلفن موبایلش حرف می زد.
- مامان خواب که نیستید ؟
-نه دیگه نموندیم، اومدیم اینجا.
- حالا مینا خودش اعتراض نمی کنه، شما دیگه ول کن.
- پشت دریم. درو باز کنید.
پس سیمین از اومدن ما خبر نداشت و این تصمیم خود آرش بوده. به طرفم اومد و بعد از زدن ریموت ماشین زنگ در خونه ای رو فشار داد.
هر دو منتظر پشت در ایستادیم. چمدون و وسایلمون، همه خونه مامانم مونده بود. سر چرخوندم تا بهش بگم که متوجه نگاه های خیره اش شدم.
دیگه اخمی در کار نبود. فقط نگاه های خیره آرش بود که از این چشمم به اون چشمم در حرکت بود.
قبل از اینکه حرفی بزنم، در باز شد و هیکل نیمه تپل دختر خاله سلاله بین در نمایان شد. با لبخند و خوشحالی به من نگاهی کرد.
-خوش اومدی عروس خانم!
- سلام، ببخشید مزاحم شدیم این وقت شب.
- سلام به روی ماهت، چه حرفیه دخترم! اینجا خونه خودته!
تخم مرغی رو که توی دستش بود روی زمین گذاشت. با تعجب نگاهی به تخممرغ انداختم و اون گفت:
- اولین بارته داری میای خونه ما. این رسم ماست. پاتو بذار روی تخم مرغ و بیا تو.
کاری که خواسته بود انجام دادم و وارد خونه شدم. با سلاله روبوسی کردم. سیمین جلوی در ورودی سالن ایستاده بود. جلو اومد و بهم خوش آمد گفت.
- سلاله ی تو هنوز دست از این رسم و رسومات برنداشتی؟
-آدم باید به رسم آبا و اجدادش احترام بزاره.
-آبا و اجدادم کجا بود؟ من حتی نمی دونم بابام زنده است با نیست. اگه نیست قبرش کجاست.
با تعارف سلاله از حیاط کوچک و نقلی خونه رو شدیم و وارد سالن شدیم.
برعکس حیاط، سالن بزرگ بود. دکور ساده ای داشت. چند تا در اطراف سالن بود که احتمالا مربوط به اتاق خواب و سرویس بهداشتی می شد.
روی مبلی نشستم. سلاله با ذوق پشت سرم می اومد. سیمین کنارم نشست و آرش به سمت دری رفت که وقتی نیمه باز شد، متوجه شدم که سرویس بهداشتیه.
صدای سیمین باعث شد که سر به سمتش بچرخونم.
- چرا امشب نرفتی خونه مامانت اینا؟
سرم رو پایین انداختم. دلم می خواست بگم پسرت نذاشت. اما بغض اجازه نداد که حرفم رو بزنم.
- آرش نذاشت؟
یکم نگاش کردم و با حرکت سر جواب مثبت دادم. صاف نشست و به در دستشویی نگاهی انداخت و زیر لب گفت:
- این جوری نبود آرش؟
زورگویی هاشو نگه داشته برای من، با تو اینجوری نبوده چون مادرشی. این جملات رو هم نتونستم ادا کنم.
- دعواتون شد؟
با سر جواب منفی بهش دادم و سیمین به فکر رفت.
بوی خوش اسفند سر هر دو مون رو به سمت آشپزخونه چرخوند.
سلاله اسفند دود می کرد و صلوات می فرستاد. ظرف اسفند رو به طرفم آورد و دور سرم چرخوند.
همون موقع بود که آرش هم از سرویس خارج شد. به طرفش رفت.
آرش نگاهی به طرف اسفند انداخت.
- ممنون دختر خاله!
- کی میشه عروس بهرنگ و فرهنگ بیان اینجا من براشون اینجوری اسفند دود کنم!
- ایشالا به زودی!... نیومدن؟
- نه، فرهنگ خونه خودشه. اصلا با ما نیومد تهران. بهرنگم که رفته با دوستاش گردش و تفریح.
آرش سری تکون داد و گفت:
- گفته بودم بهم.
- بشین، براتون چایی و میوه بیارم.
- نه دختر خاله، الان فقط می خوام بخوابم.
نگاهی به من کرد و رو به آرش گفت:
- شاید خانمت بخواد.
واقعا نظر منم مهم بود؟ اون از لباس اون شب و این هم از امشب.
- نه ممنون، صرف شده.
-خب، پس می تونید برید تو اتاق بهرنگ بخوابید. تشکم براتون میارم.
نگاهی به من و بعد به آرش انداخت و پرسید:
- چمدوناتون کجاست؟
آرش که انگار تازه متوجه شده بود، نگاهی به من انداخت. پشت پلکی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- مونده خونه پدر زنم، فردا صبح می رم میارم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت318 #سحر روی صندلی پراید نشسته بودم و پاهام رو با حرص به جدول فشار میدا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت319
کریم دستش رو توی هوا پرت کرد و گفت:
-بی معرفتی مال یه دقیقهاته.
راستین نچی کرد. کریم به موتورش تکیه داد و خواست حرفی بزنه که من اجازه ندادم.
-تو رفتی و اون کتاب رمانو به خواهر جلال پس دادی؟
نگاهش از صورت راستین به سمت من کشیده شد.
تو همون حالت اخم آلود گفت:
-به تو چه!
راستین اخمآلود دستش رو به تهدید جلوش گرفت.
-هوی...
دستم رو به معنی صبر کن جلوش گرفتم و گفتم:
-تو رفتی و اون کتابو پس دادی، مگه نه؟ همونی که دختره شمارهاش رو روش نوشت. همونی که من ازش گرفتم و تو خوشت نیومد. بهت گفتم اون دختر...
میون حرفم پرید:
-خیلی خب!
گفته و نگفته نگاهش رو کلافه از من گرفت.
چشم باریک کردم:
-دلت براش سوخت یا بحث دیگهایه؟
تیز نگاهم کرد.
-اون وقت میگم به تو چه، به این آقا برمیخوره.
اشارهاش به راستین بود.
کوتاه نیومدم، باید آدرس رو میداد.
تو بد مخمصهای بودم وگرنه من آدم این جور حرف زدن نبودم.
-کریم من میفهمم تو چی میگی، تا حالا هر کاری در حق ما کردی مردونگی بوده، از همون موقع که جلوی در رستوران دست منو گرفتی و بردی تو اون بوتیک، تا نجات راستین از اون زیرزمین و بعدش ... همهاش لطف بوده، ولی ما اون روز نحس مجبور شدیم بریم. تو نقشهامون حساب روز پنجشنبه و تعطیلی مدرسهها رو نکرده بودیم، یه پسر شیش هفت ساله اونجا بود. منو دید، بدون ماسک.
راستین گفت:
-خودت ماسکو کشیدی پایین.
نگاهش کردم و گفتم:
-چی کار میکردم؟ بچه از ترس خودشو خیس کرده بود، دهنشو تا آخرین درجه باز کرده بود و صدا میداد. خوب بود همسایهای، کسی میاومد ببینه چه خبره!
به کریم نگاه کردم و گفتم:
- تازه فقط همین نبود، پسر عمهام که آمارشو داده بودیم به جلال که به اسفندیار بگه هم اونجا بود، بیهوش و کتک خورده. همچین آوردیمش بیرون، جلوی در داییم و برادر زنش و خواهرم؛ همین سپیده، وایساده بودن. عملا لو رفتیم، متوجهی؟
کریم فقط نگاهم میکرد.
آرومتر ادامه دادم:
-یادته راستین برای رفتن به خونه مرتضی چقدر مقاومت میکرد و میگفت نمیخوام بهش رو بندازم، یا فکر کنه بهش محتاجم؟ ولی رفتیم، چون جایی امنتر از اونجا برامون نبود. من رو گذاشت و خودش برگشت. فهمید تو سوختی، فهمید که خانوادهات چی شدن، ولی دستش به هیچ جا بند نبود. مثل مرغ سر کنده بین افجه و تهران هی میرفت و میاومد. نگاه نکن اینجا فقط سرده، اونجا تا زانو تو برف بودیم، داداشش بهش گفت خطرناکه، راستین میگفت رفیقم تو دردسره.
مکثی کردم تا ببینم چقدر پیاز داغ حرفهام رو باور کرده.
چهرهای مهربون گرفتم و گفتم:
- من میفهمم تو چی میگی ولی اگر بهت نزدیک میشدیم، پازلهای اسفندیار رو کامل میکردیم.
اخم آلود و بی خیال گفت:
-الانم همچین ناقص نیست پازلهاش. سعید چند روزه من رو مجبور کرده که زنگ بزنم به سپیده و باهاش قرار بزارم. دو تا آدم گذاشته بپای من که جایی نرم و سه نکنم. سعید میگه خودت گفتی دوستش داری. توی گاراژ به خاطر زنگی که تو با موبایلم زده بودی به خواهرت، مجبور شدم اینو بگم. اونم میخواست به هر شکلی شده سپیده رو از خونه بکشه بیرون. پلیس رو باباش زوم کرده، اسفندیارم نمیخواد آتو بده دست مامورا، نگهبان گذاشته سر کوچه شما که سعید نره اونجا شر به پا کنه تا بعد ببینه چی میشه. سعیدم دست گذاشته بود رو من. با هر چیزی که تونست تهدیدم کرد.
عارف گفت:
-واسه این تلفنامونو جواب نمیدادی؟
سر تکون داد.
-بعد چطور الان اومدی اینجا؟
به عارف نگاه کرد و گفت:
-نمیدونم، دو سه ساعت پیش، یهو همشون رفتن.
عارف لب جدول ایستاد و گفت:
-فکر کنم آدماشو جمع کرده و رفته دنبال جلال.
به قیافه رنگ پریده من نگاه کرد و ادامه داد:
-غیر از این نمیتونه باشه.
راستین رو به کریم گفت:
-خب مرد حسابی، وقتی تو جواب تلفن ندی، آدمای سعیدم دور و برت باشن، ما هم ازت آدرس نداشته باشیم، چطوری بیاییم کمکت؟
دلم برای سپیده حسابی شور میزد.
قبل از اینکه کریم حرفی بزنه من گفتم:
-حالا نگفتی، دلت برای خواهر جلال سوخته یا موضوع دیگهایه؟
با همون اخم نگاهم کرد و گفت:
-دلم سوخته براش، هم برای اون، هم برای مادرش.
-خب منم دلم براش سوخته، زودتر از اینکه تو دلت بسوزه، کتابو من ازش گرفتم، یادته بهت گفتم ببر پسش بده و تو چی گفتی؟
دستش رو تو هوا تکون داد.
-خب حالا!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
به نظرتون کریم عاشق شده😉 عاشق جمیله😉
یعنی جلال میده دخترشو به کریم
میتونی بیای ویآیپی و کلی پارت رو یه جا بخونی
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت319
عمه لیوان چایش رو برداشت.
-آره، مثل خودش مینویسه. سفیده ما که تو کوچه نمیره، احتمالا همونجا دیدش و خواسته.
چای داغ رو مزه کرد و گفت:
-والا ملا بنویسی سفیده به هیچ کاری که نیومد، حداقل یه خاطرخواه براش داشت.
مهراب نگاهش رو برای لحظهای تو صورتم نگه داشت و بعد به میز وسط مبلها داد.
عمه گفت:
-سفیده جان، چایی که واسه خودت نریختی، پاشو حاضر شو زنگ بزنیم آجانس بیاد دنبالمون.
مهراب گفت:
-ماشین هست، چرا آژانس!
به زبون اومدم:
-مزاحم نمیشیم.
با تاخیر لبهاش از هم باز شد و گفت:
-شما مراحمید.
نگاهم رو با دلخوری گرفتم.
به اتاق نگاه کردم، مانتوم اونجا بود. تنهایی چطور میرفتم و برش میداشتم؟
زندایی فهمید که سر پا شد و گفت:
-بیا با هم بریم.
عمه رو به زندایی، در حالی که چشمها و لبش رو نشون میداد، گفت:
-قربون دستت، از این چیز میزام اگه داری، بده بماله که رنگ بیاد به صورتش.
زندایی لبخند زد و سرش رو تکون داد.
ایستادم و همراهش وارد اتاق شدم.
مانتوم رو برداشتم، زندایی یه کیف آرایش از توی کمد بیرون آورد و به سمتم گرفت.
-زیاد نه، به قول عمهات، اینقدر که رنگ بیاد به صورتت.
کیف رو گرفتم و گفتم:
-نوید منو هزار بار همین طوری دیده.
-این بار فرق داره. اون روسری صورتیه رو هم که بهت داده بودمو بپوش. یه عطرم بدم که بزنی.
باشهای گفتم و مشغول شدم.
صدای مهراب و عمه از توی هال میاومد.
-ول کنید این فکرهای سنتی رو مصی خانم. اصلا ازدواج نکنه، بره دنبال پیشرفت، دنبال چیزهایی که خوشحالش میکنه.
-خب با شوهرش بره، هم پیشرفت کنه، هم خوشحال باشه.
-نمیخوام دخالت کنم ولی به نظرم یکم بیشتر تحقیق کنید، وقتی یه پسری به قول خودتون با این شرایط شما پا پس نکشیده، دو حالت داره، یا خیلی عاشقه، یا یه ریگی به کفشش هست.
-ایشالا که ریگی به کفشش نیست.
-مصی خانم، با ایشالا ماشالا که نمیشه دختر داد دست مردم، خوبه شما یه بار از همین سوراخ گزیده شدید.
به لوازم آرایش نگاه کردم.
نا بلد نبودم، حوصله این کارها رو نداشتم.
چرا اصلا باید شوهر کنم؟
مگه سعید چه گلی به سر سحر زد، یا بابا به سر مامان، یا خیلیهای دیگه.
به قول مهراب این فکرهای سنتی رو باید رها کرد، اصلا شاید من بخوام مجرد بمونم و تو تنهایی بمیرم.
ولی همه اینها فقط حرفهای توی مغزم بود.
من معمولا تسلیم بودم و خیلی کم پیش میاومد معترض باشم.
با پوشیدن روسری صورتی مد نظر زندایی و زدن عطری که بوی گل رز میداد، پروسه حاضر شدنم تموم شد.
توی آینه به خودم نگاه کردم.
زندایی گفت:
-ماشالا، اسفند باید برات دود کنم.
از در بیرون رفتم. عمه و مهراب همچنان حرف میزدند، یعنی عمه حرف میزد و مهراب گوش میداد.
-...گذاشت گذاشت وقتی فهمید همه چی زر مفت بوده، بلند شد اومد که بیا رجوع کنیم. آقا مهراب شما جای من، با ...
مسیر نگاه مهراب بود که باعث شد سر عمه به سمت من برگرده.
لبخند به لبش اومد و گفت:
- هزار ماشالا!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هزینه ورود به ویایپی سیهزار تومنه.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت318 یکم نگاهم کرد و گفت: _چی شد که فکر کردی من به خاطر تو سیگار میکشم؟
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت319
چایی رو دم کردم و به سالن برگشتم، تا ته سیگارها رو از روی میز جمع کنم. مهیار تو سالن نبود.
به طرف میز رفتم و به جا سیگاری نگاه کردم. شمردم، حدود پونزده تا ته سیگار روی میز بود. این که میگه تا نزدیکیهای صبح پیش من بوده، پس کی وقت کرده این همه سیگار بکشه.
حتما داشت اذیت میکرد. خواب بود، خودم دیدم. اگر هم خواب نبوده باشه کی میتونست بهش ایراد بگیره. دم عمیقی گرفتم و باز دم پر صدایی بیرون دادم و ته سیگارها رو جمع کردم.
مهیار از سرویس بیرون اومد. با هم وارد آشپزخونه شدیم. میز رو چیدم و براش چایی ریختم. شکر توی چایش ریخت و گفت:
-امروز ناهار خونه میمونم.
برای خودم هم چایی ریختم و پشت میز نشستم.
- ناهار چی میخورید، بزارم.
همونطور که مربا رو روی نون میمالید، گفت:
- نمیخواد ناهار بذاری. میترسم ناهار ما و خونه زری خانم یکی بشه.
داشت بهم متلک میانداخت.
با لب و لوچه آویزون بهش نگاه کردم و گفتم:
- من که دیشب معذرت خواهی کردم!
لبخند مرموزی زد و همون طور که لقمه رو تو دهنش میذاشت، گفت:
-معذرت خواهی کردی، ولی من از دلم در نیومد.
لبخندش رو جمع کرد و ادامه داد:
-میدونی کی از دلم در اومد؟ وقتی که تا نزدیک صبح سرت رو دست من بود و تو هم راحت خوابیده بودی.
به لبخندش که سعی میکرد خیلی هم مشخص نباشه، نگاه میکردم.
چرا من فکر میکردم این بی احساسه؟
چرا فکر میکردم خنده با لبهاش غریبه است؟
باید بحث رو عوض میکردم.
- گفتید سیگار کشیدنتون به خاطر کارِتونه. مگه اونجا چه اتفاقی افتاده؟
همونجور که قاشق چای رو توی لیوان میچرخوند، گفت:
- اون جوری گفتم تو ناراحت نشی، وگرنه تو من رو بیچاره کردی.
با تعجب بهش نگاه میکردم. مثلا میخواستم بحث رو عوض کنم. سرم رو کمی به اطراف چرخوندم و دوباره به میز نگاه کردم. با صداش دوباره بهش نگاه کردم.
- راستی، چیزی از کاچی دیروز مونده، یا همهاش رو خودت تنها خوردی؟
مستقیم به من نگاه میکرد و مثل قبل مرموز میخندید. ایستادم و گفتم:
-من برم پویا رو بیدار کنم، زیاد خوابیده.
صندلی رو کنار زدم و تا خواستم از کنارش رد بشم، مچ دستم رو گرفت.
-چیکار به بچه داری؟ صبحانهات رو بخور.
یه کم بهش نگاه کردم. وقتی که دید هیچ کاری نمیکنم مچ دستم رو به طرف صندلی مقابلش کشید و بشین آرومی گفت.
نشستم. کمی نگاهش کردم و اون گفت:
-من خیلی وقته به خودم مرخصی ندادم. امروز میخوام کنار زن و بچهام بمونم و استراحت کنم. شاید نتونیم بریم ماه عسل، ولی میتونیم گاهی کنار هم باشیم.
خب، خدا رو شکر، بحث عوض شد.
- یعنی قراره بریم بیرون؟
-نه، بیرون نمیریم. همینجا تو حیاط خونمون پیک نیک راه میندازیم. فقط صبحونهات رو که خوردی، به زری خانم بگو ناهار نزاره. به احتمال زیاد ناهار امروزشون رو ما دیشب خوردیم.
نگاهم رو با حرص روی خوراکیها روی میز چرخوندم.
چرا این مردها اینطوری هستند؟ اون از حسام که یه هویج پلوی ساده رو اونجوری تو سرم میکوبید، این هم از این که معلوم نیست تا کی میخواد شام دیشب رو به روم بیاره.
با لقمهای که جلوم گرفت، از فکر و خیال خارج شدم. با ممنونی لقمه رو ازش گرفتم و اون گفت:
- باید یه خورده رو اشتهات کار کنم، خیلی لاغری.
لقمههای کوچک میگرفت و دستم میداد. وقتی لقمه میگرفت اصلا لبخند نمیزد. خیلی هم جدی بود.
عادت نداشتم این همه بخورم، وقتی هم که اعتراض میکردم با اخم جوابم رو میداد.
وقتی اخم میکرد و جدی می شد، ازش حساب میبردم. یه جورای هول توی دلم میافتاد.
فکر کنم خودش هم متوجه شده بود که چند لقمه آخر رو که نمیتونستم بخورم، اصلا اخمش رو باز نکرد، ولی واقعا دیگه نمیتونستم.
دستم رو روی دستش که داشت لقمه ی بعدی رو میپیچید، گذاشتم و گفتم:
-دیگه نمیتونم.
نگاهش رو از دستش گرفت و به من داد. هر چی التماس داشتم توی چشمهام ریختم و بهش خیره شدم.
فکر کنم دلش سوخت. سرش رو تکون داد و لقمه رو توی دهن خودش گذاشت. صبحونه خورد و حاضر شد.
جلوم ایستاد و گفت:
-میرم جوجه و زغال بگیرم، سیخ و منقل توی زیر زمین هست. پیداشون کن بیار بالا. یه زیرانداز هم بنداز توی حیاط. به زری خانوم هم بگو ناهار نزاره.
سر تکون دادم. پشت به من کرد و رفت. از پشت بهش نگاه میکردم. جدی و مردونه راه میرفت.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار