بهار🌱
#پارت500 🌘🌘 جاده ها رو طی کردیم و آرش جلوی در خونه پارک کرد. مامان پیاده شد. خواستم پیاده بشم که
#پارت501 🌘🌘
وحید، سینا، خاله و امیرعباس زودتر از ما اونجا بودند. وحید حسابی به خودش رسیده بود.
آرش و سیمین و بهرام و خانواده فرهنگ هم چند دقیقه بعد رسیدند. بهرام خان از ماشین پیاده شد، مثل همیشه محکم بود و مغرور.
با مردها مشغول احوالپرسی و دست دادن شد.
نزدیک من اومد. دلم نمی خواست حتی بهش نگاه کنم، اما چاره ای نداشتم. سلامیکردم و علیکی شنیدم. خدا رو شکر که زود از من رد شد.
وارد محضر خونه شدیم. خنچه قشنگی وسط اتاق عقد چیده بودند. تو جایگاه عروس و داماد نشستیم. آرش شاد بود ولی لبخند نمیزد، دقیقا مثل من.
عاقد اومد و تمام مراحلی رو که می شناختم دوباره از اول اجرا شد. امضاهای زیادی باید زده می شد. همه کارها خیلی سریع انجام شد.
دوباره توی جایگاه نشستیم و عاقد جملاتی رو که از قبل خوب باهاشون آشنایی داشتم.رو گفت و ازم وکالت خواست. جواب سوال عاقد رو با بله ای دادم و یک دقیقه بعد هم آرش وکالت داد و چند دقیقه بعد من و آرش دوباره زن و شوهر شدیم.
همه به من تبریک میگفتند و دوباره سیل هدایا به طرفم سرازیر شد. خجالت کشیده بودم من و آرش بار اولمون نبود، پس این همه تشریفات و هدایا واقعا نیاز نبود. سربه زیر بودم و فقط تشکر می کردم.
با صدای وحید که به آرش تبریک می گفت، سر بلند کردم. با آرش روبوسی می کرد، ساعتی رو از جعبه اش خارج کرد و به مچ دست آرش بست.
به طرف من اومد. چیکار باید می کردم؟ لب گزیدم. النگوی پهنی رو از یه جعبه زیبا خارج کرد و دستم رو گرفت. هیچ عکس العملی نشون ندادم. حتی بهش نگاهم نکردم.
النگو رو توی دستم انداخت. دستش رو پشت سرم انداخت من رو به خودش نزدیک کرد و پیشونیم رو عمیق بوسید.
ازش جدا شدم. دستم به وضوح می لرزید. با فشرده شدن دستم به آرش که عامل این کار بود نگاه کردم. با نگاهش به من آرامش می داد.
وحید ازم فاصله گرفت و سینا نزدیکمون شد. به آرش تبریک گفت و چیزی کنار گوشش گفت و آرش در جواب گفت:
-خیالت جمع.
جعبه رو باز کرد و رو به روم گرفت.
- ایشالا خوشبخت بشی. اجازه می دی بندارم گردنت؟
نگاهی به زنجیر توی جعبه کردم و گفتم:
- خواهش می کنم سینا.
جعبه رو بست و به طرفم گرفت. ازش گرفتم و نگاهش کردم. پس شباهت من با تو بی دلیل نبوده، از یه خون و ریشه ایم.
- چرا زنت نیومد؟
لبخند زد:
- باباش نمی زاره بیاد می گه عقدش کن، بعد هر جا خواستی ببرش. منم منتظرم خواهرم سرش خلوت شه، پا پیش بذاره برای کارهای عقد برادرش.
چیزی نگفتم و سینا ازم فاصله گرفت. سختترین قسمت تبریکات عقد نزدیک شدن بهرام خان بود. به آرش دست داد و تبریک گفت و روبروی من ایستاد.
نگاهم رو ازش گرفتم. آرش دستش رو پشتم گذاشت و کمی فشار داد. چاره ای نداشتم. اون پدر همسرم بود. تو چشم هاش نگاه کردم.
- خوبید پدر جان؟
- ممنون، مبارک باشه!
کمی نگاهم کرد و از من فاصله گرفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
بالاخره از محضر خارج شدیم و به رستوران پدرم رفتیم. از همه مهمونها با میوه و شیرینی به نحو احسنت پذیرایی شد.
رفتارهای سیمین و بهرام توجهم رو جلب کرده بود. بهرام اخم کرده بود و سیمین کلافه.
ارش رو صدا کردند. از کنارم بلند شد و با پدر و مادرش یه جلسه کوچک سه نفره گرفتند.
عجیب کنجکاو بودم. حرف هاشون تموم شد و آرش کنارم نشست.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت500 تا اومدم بگم من جواب میدم، حسین از در اتاق بیرون اومد. چپ چپ نگا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت501
سینی چای رو بعد از عمه، روبروی شیرین گرفتم.
تشکر کرد و لیوانی برداشت. به سمت ثریای بغض کرده چرخیدم، با دستش اشاره کرد که نمیخوره.
کمر صاف کردم و به حسین که با تارا روی زمین و زیر اپن نشسته بود، نگاه کردم.
با کلی ترفند سعی کرده بودم که از صرافت جعبه و معنی اون جمله انگلیسی بندازمش که گویا موفق نبودم، سکوت الان حسین فقط به خاطر حضور شیرین بود.
یه لیوان چای توی سینی مونده بود که... ولش کن حسین نمیخوره.
سینی رو وسط میز گذاشتم و کنار ثریا نشستم.
عمه گفت:
-اصغر آقا توی اتاقه، اگه نیومد به خاطر اینکه شما راحت باشید.
داشت آبرو داری میکرد، چون بابا بدون توجه به حضور شیرین نگار رو صدا زده بود و حالا شیرین میدونست که اصغر آقا خونهاست.
کی بابا برای مهمونها اتاقش رو ترک کرده بود که الان بکنه!
شیرین لبخند زد و گفت:
-راستش حرفام زنونه است.
عمه لبخندی نصف و نیمه زد و من رو مخاطب قرار داد:
- عمه پاشو یه نگا به امیر عباس و پسر شیرین ...
به شیرین نگاه کرد و گفت:
- اسمش چی بود؟
- کیان.
از جام بلند شدم تا به بچهها سر بزنم. عمه رو به شیرین ماشالاهی گفت و اضافه کرد:
- اصلاً شبیه خودت نیستا.
- شکل پدرشه.
- ماشالله ماشالله.
عمه دنبال حرف بود تا از سنگینی فضا کم کنه.
در اتاق رو باز کردم. امیر عباس کیان با اسباب بازیهایی که چند روز پیش زن دایی فرستاده بود مشغول بودند.
کیان با دیدن در باز اتاق ماشین قرمز رنگی رو برداشت و به طرفم اومد.
از سر راهش کنار رفتم. یک ساله تا یک سال و نیمه به نظر میاومد.
امیر هم شاکی بود که چرا در رو باز کردم که همبازیش بیرون بره.
کیان به سمت مادرش رفت، قصدم بستن در بود که حسین روبهروم ایستاد.
کنار گوشم لب زد:
-فکر نکن پیچوندیا، من تا تهشو در نیارم ول کن نیستم.
چپ چپ نگاهش کردم، فقط این برام دُم در نیاورده بود.
پشت پلک نازک کردم و سر جای قبلیم نشستم.
شیرین به ثریا نگاه کرد و گفت:
- چه خبر زن داداش؟
ثریا چشمهای پر از آبش رو تو مسیری غیر از چهره شیرین نگه داشت و جوابی نداد. نمیخواست با حرف زدن بغضش بترکه.
شیرین به عمه نگاه کرد و گفت:
- سحر که بهم گفت ثریا دوقلو حامله است یه جوری شدم، گفتم یعنی من اینقدر غریبهام که نباید میدونستم!
گفت سحر؟
من و عمه به شیرین زل زدیم، حتی ثریا هم بغضش رو رها کرد و نگاه پر از تعجبش رو به خواهر شوهرش داد.
شیرین که متوجه تعجبمون شد گفت:
- حامله نیست؟
عمه زودتر از من و خواهرم به حرف اومد:
- گفتی سحر بهت گفت؟
شیرین سر تکون داد.
- آره، حدود ساعت ده یازده زنگ زد.
عمه گفت:
- ده یازده امروز؟
شیرین باز سر تکون داد. به ثریا نگاه کرد و گفت:
- چی شده؟ نکنه حامله نیستی و سحر منو گذاشته سر کار!
من به جای ثریا جواب دادم:
- حامله است, دوقلو هم هستند, یعنی دکتر اینطوری گفته، فقط اینکه گفتی سحر...
به سحر خودم گفته بودم، دیروز روی پشت بوم تمام اتفاقاتی که برای ثریا افتاده بود رو مو به مو براش تعریف کرده بودم که دلیل خرابی اعصاب ثریا و اون دعوای پشت گوشیش رو گفته باشم.
شیرین لبخند زد و گفت:
-خدا رو شکر، حالا اگه منم خبر نکردید ولی همین که دو تا شریفی قراره به دنیا اضافه شه خوشحالم کرد.
حالا که اسمی از سحر نیاورده بود باید عادی میبودیم، عمه هم با نظرم موافق بود که گفت:
- والا مام خوشحال شدیم، بچه رنگ زندگیه، این تارا هم از وقتی اومده تو خونه ما، ونگ ونگ زیاد داره، ولی رنگ و رو آورده به خونمون.
شیرین به تارا که نشسته بود و با نقطهای روی فرش درگیر بود نگاه کرد و ماشالاهی گفت و اضافه کرد:
- خدا به پدر و مادرش ببخشش.
عمه تشکر کرد. شیرین که انگار از طفره رفتن خسته شده بود، مسیر نگاهش رو به سمت ثریا تغییر داد و گفت:
- چند وقته اینجایی؟
ثریا تو چشمهای خواهر شهرام زل زد ولی چیزی نگفت. شیرین گفت:
- مگه دفعه قبل من دُم این سمیرا رو قیچی نکردم، مگه نگفتم هر وقت دمش در اومد...
صدای گریه ثریا و دستی که روی صورتش گذاشت شیرین رو ساکت کرد.
یکم بعد قیافه شیرین جدی شد و ادامه داد
:
- ثریا الان وقت گریه نیست، خودتو جمع کن، الان وقت حرف زدنه، وقت فکر کردنه، گریه مال الان نیست که داره زندگیت از هم میپاشه.
ثریا که آروم نگرفت، ولی عمه روی پاش زد و گفت:
- تب تند، زود به عرق میشینه شیرین جان. حالا من حرف بزنم میگن قدیمیه، نمیفهمه، کم سواده، ولی مگه شوهر کردن به اینه که عروس بشی و برات کِل بکشن و بعدم بری پشت هم پس بندازی! مگه شوهر کردن سیاست نمیخواد، بلدی نمیخواد!
به ثریا اشاره کرد و گفت:
-این اشک تمساح واسه بلد نبودن زندگیه، وگرنه...
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت500 راه رفتن با عجله، اونم با پای گچ گرفته سخت بود. در رو باز کردم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت501
فقط نگاهم کرد. ادامه دادم:
- من به پویا وقتی زیاد بکن، نکن کنم، شروع میکنه با من لج کردن. کارهایی رو میکنه که میدونه من باهاشون اذیت میشم، ولی وقتی بهش محبت میکنم، اونم قابل کنترل تره. حداقل باهام لج نمیکنه. به هر حال پویا و مهیار، پدر و پسرند و اخلاقشون به هم شبیه.
با صدای نالههای ریزی که از گلوی مهیار میاومد، مکالمه من و دکتر گوهربین نصفه موند.
بابا رو به من گفت:
- یکم براش آب بیار.
سریع یکم آب براش آوردم.
بابا سر مهیار رو بالا آورد و چند جرعه از آب رو بهش داد.
مهیار خیلی آروم حرف میزد و من نمیشنیدم.
بابا گوشش رو کمی جلو برد و بعد سرش رو بالا گرفت و گفت:
-بهار جایی نرفته، همینجاست.
بابا با سر به من اشاره کرد.
جلوتر رفتم و دستش رو گرفتم.
-مهیار، من اینجام.
نتونستم پسوند جان به اسمش بدم.
نتونستم از کلمه عزیزم استفاده کنم.
هنوز صدای التماسهام توی زیرزمین، توی گوشم بود.
هنوز شعلههای آتیشی که بیرحمانه زحمتهای سه ساله من رو میسوزوند، جلوی چشمم بود.
هنوز دلم باهاش صاف نشده بود.
چشمهاش رو باز کرد و یکم نگاهم کرد.
اینقدر مظلوم شده بود که دلم براش سوخت.
آروم لب زد:
- بمون.
- جایی نمیرم. همین جا میمونم.
دوباره چشمهاش رو بست.
رو به بابا گفتم:
-شما برو بخواب. من پیشش میمونم. شما فردا باید سرکار بری، ولی من فردا خونه بیکارم، میتونم بی خوابی رو جبران کنم.
سر تکون داد و بلند شد.
خیلی آروم گفت:
- مهیار با کتایون اینطوری نبود. کتی قهر میکرد و میرفت خونه ی پدرش. گاهی یه هفته طول میکشید و مهیار نمیرفت دنبالش، با اینکه مهیار و کتی، آشنایی چند ماهه قبل از ازدواج داشتند. من فکر میکردم مهیار با تو هم همین جوری باشه. ولی نبود. اون به خاطر اینکه تو رو برگردونه خونه، میخواست از دست پدرش شکایت کنه.
به مهیار نگاه کرد و به اتاق خواب طبقه بالا رفت.
یکم کنار مهیار نشستم و به موهای ژولیده و صورت رنگ پریدهاش نگاه کردم.
حالش بهتر شده بود.
تا اذان چیزی نمونده بود.
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و یکمی سوپ بار گذاشتم و نمازم رو خوندم.
یه بالش و پتو آوردم و کنار مهیار روی زمین دراز کشیدم.
ساعت موبایل رو هم تنظیم کردم.
دستم رو روی سر مهیار گذاشتم.
تب نداشت.
قصد خوابیدن نداشتم، ولی پلک هام سنگین شد و نفهمیدم که کی خوابم برد.