#پارت509 🌘🌘
ده روز گذشته بود. همه چیز خوب بود، ولی تغییرات آرش کمی من رو به فکر وادار کرده بود.
روی مبل نشسته بودم. در حالیکه تلویزیون روشن بود، تو فکر بودم و به میز وسط مبل خیره شده بودم، که دستی جلوی صورتم تکون خورد.
سر چرخوندم و با سیمین چشم تو چشم شدم.
- کجایی؟
لبخند زدم. کنارم نشست.
- به چی فکر می کردی؟
- به خودم، به زندگیم.
روسری رو از روی سرش برداشت و دکمه های مانتوش رو باز کرد. دست توی کیفش کرد و یک بسته مشمایی درآورد.
- اول ببین چی برات گرفتم، بعد ببینم تو به چی فکر می کردی.
گرفتم و بازش کردم؛ یه تاپ خیلی قشنگ آبی و سرمه ای. هنوز هم این اخلاقش رو ترک نکرده بود. به سلیقه خودش برای من خرید می کرد. با اینکه می دونه من با رنگ آبی میونه ای ندارم، ولی چون فکر می کنه به من میاد، برام می خره. تشکر کردم.
- حالا بگو به چی فکر می کردی؟
-سیمین جون، آرش خیلی عوض شده. دیروز بهش گفتم می خوام برم باشگاه، گفت تنها نمی شه بری. بهش گفتم سیمین جون میخواد بره دورهمی دوستاش، گفت دوستان او نا دوستای اون هستند نه تو. قبلاً تشویقم میکرد که باهات بیام، ولی الان می گه نرو. یا چند روز پیش که باهم رفته بودیم بیرون، همش اضطراب داشت. نگاه میکرد ببینه من به چی نگاه می کنم، کافی بود چشمم بچرخه، سریع واکنش نشون می داد. وسط بستنی خوردنمون زیر باد کولر، همچین عرق کرده بود، رنگش پریده بود که نه خودش تونست بخوره، نه من. فکر کردم مریض شده، ولی تا اومدیم خونه خوب شد. یا اون روز که آرایش کردم، رفتم جلو پنجره. می گه با اون همه آرا ویرا جلو پنجره چیکار می کنی. می گم از جلوی این پنجره تا کوچه خیلی راهه، اصلا هیچی معلوم نیست، باز حرف خودشو می زنه. اون روزی که فرهنگ اومده بود اینجا، تمام سر تا پای منو دید زده که نکنه جاییم معلوم باشه. می گم من قبلا بی حجاب بودم جلوی فرهنگ و هیچی نمی گفتی، چی شده تو این یک سال که من نمی دونم.
سیمین لبخندی زد و مانتوش رو کامل از تنش در آورد و با کمی مکث گفت:
- اگه قول بدی ناراحت نشی، بهت بگم!
- برای چی باید ناراحت بشم، اگه جواب سوالمو بدی!
- ببین، آرش توی زندگی فقط من رو دیده. منم که با همه نبودن های بهرام کنار اومدم. سلاله رو دیده که بعد از فوت شوهرش، به هیچ مردی نگاه نکرده، عمه عطیه خدا بیامرز رو دیده که اصلا به مرد جماعت نگاه نمیکرد. ارش با کس دیگه رابطه نداشت. حتی با کسی خیلی دوست نمی شد. بعد از ازدواج با تو فکر می کرد تو تا ابد مال خودشی. هر اتفاقی هم بیوفته هیچکس نمی تونه تو رو ازش بگیره. ولی بعدش همه چیز عوض شد. زن دوست داشتنیش که هرشب باهاش وقت میگذروند و براش همه کار می کرد، یه دفعه رفت و بعد در کمال ناباوری آرش مال کس دیگه ای شد. بعد از اینکه تو رو تهران دیده بود و بهش گفته بود که شوهر کردی و بارداری، آرش پنج روز هیچی نخورد. این قدر حالش بد می شد، که می بردیمش بیمارستان بهش یه سرم میزدیم و بعد می آوردیمش خونه. بردمش پیش روانشناس. بعد خودش با یکی آشنا شد که بردش مسجد. از وقتی می رفت اونجا، آروم شده بود. منم دیدم حالش خوبه، گفتم بزار بره. بهرام هم وقتی می اومد آرشو اونجوری می دید، اعصابش بهم می ریخت، ولی نمی تونست کاری بکنه. معادلاتش هم که به هم ریخته بود. هیچ وقت نگفت که کار اشتباهی کرده، ولی میشد پشیمونی رو تو نگاهش دید. الان به آرش حق بده که سخت گیر شده باشه، می ترسه که یکی تو رو ازش بگیره. می ترسه تو دوباره با همون مردی که باهاش ازدواج کردی روبرو بشی و دوباره محبتی بینتون شکل بگیره.
- من اونو دوست نداشتم، وگرنه بعد از اینکه بچه سقط شد، ازم خواستگاری کرد. دوستش داشتم، زنش می شدم.
-می دونم، پدرت همه چیزو گفت. آرش هم می دونه، ولی نمی تونه خودشو قانع کنه. بهش وقت بده.
به حرفهای سیمین کمی فکر کردم و گفتم:
یه چیز دیگه هم هست، که فکرمو مشغول کرده
- چی؟
-سیمین جون، من می دونم ساعت کار آرش تا ساعت ۶ بیشتر نیست. چون کارگرا نهایت تا پنج کار کنن، ولی ارش گاهی تا ساعت هشت و نه هم نمیاد خونه. بعد که ازش می پرسم کجا بودی، می گه سر کار. من میدونم که کار جدید نگرفته، چرا بهم دروغ می گه؟
نگاهم کرد و گفت:
- آرش اهل رفیق بازی نیست. اهل هیچی نیست. حتماً کار داره.
- می دونم، ولی چی کار؟
- باهاش حرف می زنم.
لبخند زدم و اون بلند شد و به طرف پله ها رفت.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت508 وقتی برگشته دیده دختره بهش خیانت کرده، باهاش زده بهم، الانم واسه خود
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت509
نشستنم کاملاً بیاراده بود.
من اینها رو نمیدونستم. تو تمام این سالها عمه حتی یک بار هم از این موضوع حرف نزده بود.
به بابا نگاه کردم، شاید دنبال صحت حرفهای عمه بودم و منتظر یه واکنش از برادرش تا مطمئن بشم، ولی عمه هیچ وقت دروغ نمیگفت.
بابا که نگاهم رو دید رو به عمه گفت:
- الان مثلاً اینو گفتی که منت سر من بزاری یا این؟
عمه حرصی به بابا خیره بود. یهو پاکت سیگار بابا رو برداشت و تو صورتش پرت کرد.
- سر تو.
صداش اوج گرفت.
- هوی نگار، بیا اینو بردار ببر تا خودم و اینو آتیش نزدم.
بابا ا... اکبری گفت و با برداشتن پاکت سیگارش از جاش بلند شد.
رفتن بابا رفتم تا جلوی در دنبال کردم. جلوی در ایستاد.
برگشت و رو به عمه گفت:
- همیشه منو جلوی اینا بد کردی، ولی همین دو دقیقه پیش اگه من جلوتو نگرفته بودم، سیاه و کبودش کرده بودی. حالا کی بده؟
دست روی دستگیره در گذاشت و با اون یکی دستش من رو نشون داد.
-جای دستتو رو گردنش ببین، بعد بگو اصغر بده.
رفت و پشت سرش هم محکم در رو کوبید.
نگاه از در گرفتم و به عمه دادم. داشت به گردنم نگاه میکرد.
تا همین چند ثانیه پیش گردنم هم مثل باقی اعضای بدنم بود ولی همین الان شروع به سوختن کرد.
دستم رو آروم روش کشیدم. نگاه عمه تا چشمهام بالا اومد. کمی نگاهم کرد و گفت:
-تو چرا انقدر لالی عمه؟
دستم رو از روی گردنم کشید و باز به جای انگشتهاش خیره شد.
-خب از همون اول میگفتی که نمیدونیف
!
بغض کردم. نگاهم رو پایین انداختم و به سختی و آروم لب زدم:
- نذاشتی که!
دستش از روی گردنم کشیده شد.
- بشکنه دستم!
پلک زدم رچ گرمای اشک رو روی پوست صورتم حس کردم و گفتم:
- خدا نکنه. این خوب میشه ولی...
نگاهم بالا اومد و اضافه کردم:
- من کی حسودی کردم؟
نمیخواستم هقهق کنم، پس دهنم رو بستم و لبهام رو به داخلش کشیدم.
عمه لب پایینش رو به دهنش کشید، دماغ و گونه سرخ شدهاش نشونه شروع گریه بود.
در آن مثل سگ پشیمون شدم از بغضی که کرده بودم و حرفی که زده بودم.
نگاه عمه پایین میرفت که بازوش رو گرفتم.
عمه انگشت شست و سبابه دست آزادش رو روی چشمش گذاشت.
تکون خوردن شونههاش نشون میداد که داره گریه میکنه.
دو زانو نشستم. تکونش دادم.
- عمه تو رو خدا!
اشکم پایین میریخت و حرف میزدم:
-اصلاً من حسود، من آب زیر کاه، خوبه؟ تو رو خدا گریه نکن.
دستش رو از روی چشمش برداشت. دور چشمهاش خیس بود.
آب دماغش رو بالا کشید و گفت:
- یک کلام ثریا بهش گفته زندگیش چه جوریه، رفته زنگ زده به شیرین که بیاد درستش کنه. به عقل من پنجاه شصت ساله نرسیده، به عقلم اون رسیده.
چونهاش لرزید:
- رفته، ولی دلش اینجاست.
با برجستگی کف دستش اشکش رو پاک کرد.
- خب در به در، تو که زنگ زدی، به من زنگ میزدی. مگه شماره منو نداری!
دستش رو به قلبش زد و گفت:
- دلم داره عین سیر و سرکه براش میجوشه، که چیکار میکنه، کدوم قبرستونیه، کسی اذیتش نکنه، اصلاً زنده است، سالمه؟ اون وقت این زنگ میزنه به اون ثریای عنتر، اونم لام تا کام زبون باز نمیکنه بگه، بعدم پررو پررو وایمیسته اینجا میگه از زندگیمون رفته، خب چش سفید، تو اگه الان لبت به خنده است که شیرین اومده اینجا، صدقه سری اونه.
چهرهاش منقلب شد و دوباره زد زیر گریه
چیکار باید میکردم؟
دستش رو از صورتش برداشت و با حرص گفت:
- الهی که این اسفندیار زیر گل بره که اینجوری کرد با زندگی ما. دختر سر و گوشش میجنبید ولی حداقل زیر سایهمون بود، الان من از کدوم گوری بفهمم حالش چطوره و داره چه گوهی میخوره پدرسگ!
به من لبخند زد و یه لبخند تلخ و آررم گفت:
-گریه نکن عمه، هر چیم گفتم بزار پای دلشورهام.
اشکم رو پاک کرد. دستش رو گرفتم و گفتم:
- بسه عمه، تو رو خدا! دلم میترکه اینطوری گریه میکنی.
اشکش رو پاک کردم. این بار اون دستم رو گرفت.
- وقتی کاظم طلاقم داد، من مونده بودم کجا برم، همین اصغر و الهام گفتن بیا پیش ما، خونه کوچیکه ولی دلمون بزرگه، همین بابات اینو گفت. من سه تا برادر دارم عمه، اون دو تای دیگه تا چند ماه اصلاً سراغمو نگرفتن که نکنه من ازشون کمک بخوام یا بخوام رو سرشون خراب شم. اون خواهرم که تا یه سالم جواب منو نمیداد که چرا طلاق گرفتی اصلا، ً انگار دست خودم بود، انگار من خودم رفتم گفتم بیا طلاقم بده. ولی همین بابات با همه بیغیرتیش گفت بیا پیش ما، فکر میکنم خواهرم اصلاً شوهر نکرده. اون روزا اوضاع اعتیاد و گشادیش انقدر حاد نبود، یه وقت تفریحی میکشید و دنبال کار راحت و پول قلمبه بود که هیچ وقتم گیرش نیومد. اون موقع سحر دو سالش بود، الهامم تو رو حامله بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت508 خاله گلاب نفس عمیقی کشید و لیوان آبی رو به مهسان داد و به آشپزخونه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت509
ساعت از دهه گذشته بود و هر کسی مشغول کار خودش بود. مهیار تو سالن نبود.
از پنجره به حیاط نگاه کردم.
روی صندلی فلزی حیاط نشسته بود و به ماه نگاه میکرد.
یه پالتو پوشیدم و به حیاط رفتم.
نیاز داشتم یکم کنارش باشم و باهاش حرف بزنم.
زمان، دلخوریم رو کمتر کرده بود.
با دیدن من لبخند زد و صندلی دوم رو به صندلی خودش نزدیک کرد.
روی صندلی خالی، کنار همسرم نشستم.
چیزی نمیگفتیم و هر دو به ماه نگاه میکردیم.
بی مقدمه و بدون فکر گفتم:
- مهیار، تو هنوز هم به پریا فکر میکنی؟
شوکه شد.
نگاهش رو خیلی آروم از ماه نقره ای گرفت و به من داد.
هاج و واج نگاهم می کرد.
_ معلومه که نه، چرا این رو پرسیدی؟
_ همینطوری، می خواستم ببینم بهش فکر می کنی یا نه.
جوابم رو نداد و این بار نگاهش رو به گل های بدون برگ و خوابیده ی توی باغچه داد.
دوباره بدون مقدمه و فکر پرسیدم:
- مهیار، کلمه معشوقه رسمی، برای تو مفهومی داره؟
این بار سریعتر بهم نگاه کرد.
اخمی کرد و گفت:
تو چته امشب؟
_ هیچی، همینطوری پرسیدم.
_ همینطوری از پریا پرسیدی و بعد هم معشوقه رسمی؟
با اخم نگاهم می کرد، از جام بلند شدم و گفتم:
-سردم شد. می رم تو.
دستم رو گرفت و رو به روم ایستاد.
_ کسی چیزی گفته؟
_ نه، نه، کسی چیزی نگفته.
خیره و عمیق نگاهم کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و به رو به روم که دقیقاً لب جیب کت سیاه رنگش بود، خیره شدم.
نفس عمیقی کشید و بازدمش بخاری شد و تو هوا محو شد.
_ الان که فکر میکنم، پریا حتی یه عشق هم نبود. فقط یه هوس احمقانه بود، برای پسری که هنوز پشت لبش درست سبز نشده، همین. من اصلا درک درستی از عشق نداشتم، تا تو وارد زندگیم شدی. بعد از تو، تازه فهمیدم عشق تو یه نگاه یه حرف مسخره است. عشقی که ذره ذره بیاد، عمیقتره، قابل درک تره.
_ تو چرا من رو دوست داری؟
دوباره عمیق نگاهم کرد.
_ اول فکر می کردم چون مهربونی، بعد با خودم گفتم به خاطر خانومیته، دلیل زیاد پیدا کردم، ولی الان که فکر می کنم، واقعا نمی دونم چرا. من تو رو همینجوری دوست دارم، اصلا نفهمیدم چه جوری شد. همیشه فکر میکردم اینهایی که می گند عشق بعد از خطبه عقد به وجود میاد، چرت می گند، اما الان خیلی خوب درکش می کنم.
یکم نگاهم رو به اطراف چرخوندم و گفتم:
- پس پریا رو دوست نداری؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-مهسان چیزی گفته؟
_ نه، مهسان خودش از پریا متنفره و دائم تو فکر گرفتن حال پریا است.
_ چرا ازش متنفره؟
_ به خاطر تو.
لبخند ریزی روی لبهاش ظاهر شد.
دستش رو پشت کمرم انداخت و مجبورم کرد که بچرخم.
_ بریم تو، سرده. دیگه ام به این چیزها فکر نکن.
_ کی برمی گردیم خونمون.
_ برمی گردیم، عجله نکن. بزار پلیس همشون رو بگیره.