دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
شروع رمان عاشقانه بهار💝💝💝
https://eitaa.com/Baharstory/81629
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان پر هیجان عروس افغان🥀🥀
https://eitaa.com/Baharstory/72345
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت411 -الو، سلام. -الو، بهار، بهتری؟ بابا اومد معاینه ات کنه؟ -مگه مریضم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت412
(یه دختری باهام تماس گرفت و گفت که میدونه پریا کجاست. باهاش قرار گذاشتم و اون هم آدرس رو بهم داد و خواهش کرد که نگم که آدرس رو از کجا آوردم. از من خواست پریا رو از سامان دور کنم. گفت سامان یه عوضیه. برگشتم خونه و وسایلم رو برداشتم و رفتم به آدرسی که اون دختر داده بود. آدرس یه ویلا بود. خیلی بزرگ نبود. یه کم منتظر موندم و پریا رو دیدم. با همون پسره سامان بود. چند تا دختر و پسر دیگه هم بودند. خودم رو به پریا نشون دادم. بهش گفتم داری چیکار میکنی. به خانوادهات دروغ گفتی و چند روز سرکلاس نرفتی. من و عشقم به جهنم، تو یه خونه، با چند تا پسر، میخوای خودت رو نابود کنی. گفت به من ربطی نداره، گفت که دلش نمیخواد من رو ببینه. نفهمیدم چی شد که با سامان در گیر شدم. دق دلی چند ماهم رو سرش خالی کردم. اگه مردم دخالت نمیکردند، زورش به من نمیرسید. کارمون به کلانتری کشید. سامان ازم شکایت کرد. باید به یکی زنگ میزدم و خبر میدادم. اگه به بابا زنگ میزدم آبروی پریا میرفت. پس به دایی زنگ زدم و همه چیز رو گفتم. چند ساعت بیشتر تو بازداشتگاه نبودم که سامان رضایت داد و من رو ول کردند. دوباره رفتم سراغ ویلا، ولی کسی اونجا نبود. به دایی زنگ زدم و همه چیز رو گفتم. ازم آدرس گرفت و اومد دنبالم. مجبور شدم همه چیز رو بگم، حتی صیغهای که فسخ شده بود و پریایی که دیگه من رو نمیخواست. شاید هم از اول نمیخواسته.)
صفحه رو ورق زدم.
( الان توی خونهام، مامان گیر داده چرا ناراحتی، چرا لاغر شدی، چرا هیچی نمیخوری، کجا رفته بودی؟ چی بگم؟ چی میتونم بگم؟)
- وای، بها،ر چقدر دلم میخواد پریا رو بزنم.
بعد کشیده تر و بلندتر گفت:
- چقدر دلم می خواد مهیار رو بزنم. من یادم میاد اون موقع مهیار خیلی حالش بد بود، شکل یه مرده متحرک بود. با هیچکس هم حرف نمیزد. یه لقمه هم غذا نمیخورد. نمیدونم این پریا چی داشته که این، خودش رو به خاطرش اینقدر کوچیک کرده بوده.
- تو بیشتر پریا رو میشناسی. بگرد ببین چی داشته که مهیار براش اینقدر خودش رو میکشته.
شونه بالا داد و گفت:
-بقیهاش رو تو بخون، من دیگه نمیتونم.
( میدونم که پریا الان خونه است، ولی دیگه دانشگاه نرفته. حتما دایی نذاشته، با اون کارهایی که پریا کرده، نباید هم بذاره. دختر من بود قلم هر دو تا پاش رو میشکستم.)
ناخودآگاه با مهسان بهم نگاه کردیم. مهسان نگاهی ترسیده و نمایشی به من کرد و گفت:
- حواست باشه دختر دار شدی، درست تربیتش کنی.
دوباره به خط قشنگ مهیار که الان خیلی بد شده بود، نگاه کردم.
( بابا میگفت پریا رو امروز تو بیمارستان دیده. میگفت رنگش پریده بوده.)
دست روی ورق گذاشتم و گفتم:
-من اینجا رو قبلا خوندم.
مهسان دفتر رو چنگ زد و گفت:
- من که نخوندم. حالا که به جای حساسش رسیدیم، میخواد سانسور کنه.
دفتر رو جلوی خودش گذاشت و انگشتش رو روی نوشته ها کشید و گفت:
- کجا بود؟ اینجا.
( بابا میگفت پریا رو امروز تو بیمارستان دیده. میگفت رنگش پریده بوده و میخواسته بره پیش دکتر. بابا میگفت که پریا نگفته چشه. از من میخواست که برم و ببینم حال پریا چطوریه. چطوری بهش بگم پریا چند وقته با من حرف نمیزنه و از من دوری میکنه. چطوری بگم صیغه رو الان سه ماه بیشتره که فسخ کرده و دیگه به هم محرم نیستیم. خدا، چی کار کنم؟)
مهسان سر بلند کرد و گفت:
-هنوز کله اش داغه. نمیدونه خدا چه شر بزرگی رو از دامنش دور کرده. آخه این دختر به درد زندگی میخورد؟ چطوری میخواست جمعش کنه؟
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت412 (یه دختری باهام تماس گرفت و گفت که میدونه پریا کجاست. باهاش قرار گ
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت413
توی چشمهای مهسان نگاه تلخی انداختم و آروم گفتم:
- عوضش من رو جمع کرده. هم جای پریا هم جای کتایون.
کامل به طرفم چرخید و با لحن دلسوزانه ای گفت:
- اینجوری نگو بهار.
آهی کشیدم و لبم رو گزیدم و زیر لب گفتم:
- اشکالی نداره. من تقریبا عادت کردم به خاطر دیگران تقاص پس بدم. تو خونه عموم به خاطر مادرم و عشق عموم مجازات شدم. این جا هم به خاطر پریا و کتایون تو حصر موندم.
-بهار درستش میکنیم، نمیزاریم اینجوری بمونه.
نگاهی تلخ تری به چشمهای تیره مهسان کردم و گفتم:
-اونجا هم قرار بود حامد درستش کنه.
یه کم فکر کرد و گفت:
- اصلا یه چیزی، مهیار که نیست، پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم.
پوزخندی به فکر احمقانه اش زدم و گفتم:
- اول اینکه من نمیام، چون به مهیار قول دادم، دوما اینکه پویا رو چی کار کنیم، سوما می دونی اگه مهیار بفهمه، من رو ریز ریز می کنه. ماشاله سابقه هم که داره. هم پریا، هم کتایون، ضرب دستش رو چشیدند.
-خب اونها اعصابش رو به هم ریخته بودند.
- به نظرت اگه بفهمه منم به حرفش گوش ندادم، چقدر اعصابش به هم می ریزه؟
لب ها ش رو به هم فشرد و به من نگاه کرد و پر تمنا گفت:
-با مامان هماهنگ می کنیم. از کجا می خواد بفهمه؟
-پسر عموم بهم گفته بود نباید از در فروشگاه بیرون برم؛ مگه با خودش. منم به حرفش گوش می دادم. مهیار که شوهرمه و اجازه اش برای هر چیزی لازمه.
دفتر رو از مهسان گرفتم.
-بده بقیه اش رو من بخونم.
( پریا من رو دوست نداره. من هم نمیخوام خودم رو بهش تحمیل کنم. ولی اجازه هم نمی دم زندگیش رو تباه کنه. این پسره یه عوضیه به تمام عیاره. آمارش رو گرفتم. هم به پریا ابراز عشق کرده، هم به کلی دختر دیگه. باید دستش رو برای پریا رو کنم. بعد از زندگی پریا کلا بیرون میام.)
-چه عجب! از عقلش استفاده کرد. هر چند که هنوز هم به پریا و زندگیش فکر میکنه.
( امروز بعد از چند وقت خیلی اتفاقی پریا رو دیدم. اولش می خواستم برم جلو، ولی نرفتم و تعقیبش کردم. رفت به یه مرکز سونوگرافی. نگران شدم. باید سر درمیآوردم. صبر کردم تا کارش تموم بشه و از مرکز بیرون بیاد. از دور خیلی نمی شد تشخیص داد، ولی انگار که گریه کرده بود. داخل رفتم. از منشی اونجا پرسیدم. دختره اول جواب نمیداد، مجبور شدم دست به جیب بشم. بالاخره زبونش باز شد. چیزی رو که گفت، باعث شد تمام اونجا رو به هم بریزم. نمی تونم باور کنم. این درست نیست. منشی گیج احمق!
( زنگ زدم بابا و ازش پرسیدم که اونروز پریا پیش کدوم یک از دکترهای بیمارستان رفته بوده، نمی دونست. مستقیم رفتم بیمارستان. از هرچی لابی و آشنایی و پارتی که بود، استفاده کردم تا بالاخره فهمیدم پیش کدوم پزشک رفته. وای خدا، ای وای، خدا چه طور ممکنه؟
بقیه صفحه رو خط خطی کرده بود. بعد هم چند تا صفحه ی بزرگ نوشته بود، خدا و بعد هم اسم خط خطی شده ی پریا. بعد هم چند تا صفحه مچاله شده و رد پاره شدن چند برگه از دفتر. بقیه ی برگه های دفتر هم سفید بود.
مهسان چندتا صفحه رو ورق زد و گفت: دیگه چیزی ننوشته. دستش رو ثابت نگه داشت و گفت: چرا، یه چیزی اینجا نوشته. چقدر هم بد خط نوشته.
( پریا فکر نمی کردم اینقدر عوضی باشی. موقعی که بهم محرم بودی از این کارها نمی کردی. بعد از چند ماه که هی بهم گفتی دوستم نداری و من مزاحمتم، اومدی از من دعوت می کنی بیام پیشت، تو خونه ای که هیچ کس نیست، با یه شیشه مشروب. با این حرکات زننده. می خوای بچه ات رو بندازی گردن من. یعنی فکر کردی من اینقدر احمقم. کثافت.)
بعد از اون دیگه چیزی نوشته نشده بود. مهسان نگاهی به حجم کاغذهای سفید انداخت و گفت: پریا هیچ وقت به دل من ننشست، ولی نمی دونستم اینقدر عوضیه. ولی خدا رو شکر تموم شد. داستان حماقت داداش من، تموم شد. فقط نمی دونم چرا این چیزها رو برای کسی تا حالا تعریف نکرده؟ چرا با بابا این همه دعوا کرد، چند ماه با هم قهر بودند، چرا نگفت دلیل نخواستن پریا رو؟
_ فکر میکنم دلیلش دایی احمد بوده.
_ از کجا می دونی؟
_ یه سری مامان تعریف می کرد. گفت همون موقع ها، دایی احمد اومده بود اینجا و با مهیار حرف زده. بعد مامان یواشکی توی اتاق رو نگاه کرده و دیده دایی داشته گریه می کرده، شاید داشته همین رو از مهیار میخواسته.
_ بیچاره دایی! ولی خب خطر از بیخ گوش مهیار رد شده.
_ نه، اینجوری هم نیست. الان مهیار مونده و کلی خاطره که فراموش نمی شه و این تو روح و روانش تاثیر گذاشته.
مهسان بلند شد و موبایلش رو سمت گرفت و گفت: بهش یه زنگ بزن. حالش رو بپرس. سلام ویژه ی من رو هم برسون.
گوشی رو گرفتم و شماره اش رو گرفتم. وقتی صدای مردونه اش رو از پشت گوشی شنیدم، بدون اینکه کنترلی روی مرکز شادی مغزم داشته باشم، لبهام به خنده باز شد و سلام شادی کردم و جواب شاد تری گرفتم.
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و به نمای خیابون نگاه میکردم
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و نگاه طلبکارم رو ازش برداشتم.
نوید گفت:
-سپیده، این روزهای تو رو من گذروندم، پدر و مادرم رو قبول نمیکردم، باهاشون کنار نمیاومدم.
عصبانی بودم، گاهی که یادم میاد مامانم برای اینکه منو بغل کنه، بوس کنه چه بال بالی میزد، یا بابام برای اینکه دست منو بگیره و ببرم پارک و باهام بازی کنه و من پسشون میزدم از خودم بدم میاد.
الان خیلی سعی میکنم براشون جبران کنم ولی زمانی که گذشته به نظرم قابل جبران نیست.
سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت در باغ رستوران برد و گفت:
-نمیخوام چند سال بعد تو هم این حسو داشته باشی. اگر کارت رو از دستت قاپیدم و پول کافیشاپو حساب کردم برای این بود که مهراب خوشحال شه و حداقل حس پدر و مادر من رو نداشته باشه.
ماشین رو نگه داشت.
نگاهم به ماشین نرگس بود که کنار دیوار بیرون باغ پارک شده بود و حواسم به حرفهای نوید.
به سمتم چرخید و گفت:
-توی کافیشاپ ازم پرسیدی چرا نمیتونی به مهراب فکر نکنی و ازش بگذری و بگی به جهنم، اون که یه بار تو رو رها کرد و شاید تو دلش همینو گفته.
گفته به جهنم... میدونی چرا؟ چون شرایط تو با مال اون فرق داره.
اون ترسیده بوده از شرایطش، از آدمای اطرافش. تو هم ترسیدی، ولی از شکستن دل اون. اینا هر دو تاش ترسه، ولی فرق دارن با هم.
کمربندش رو باز کرد و گفت:
-نمیگم یهو بپر بغلش، ولی پسش هم نزن، بزار کاری رو که دلشو خوش میکنه انجام بده. خودت هم به جایی اینکه بشکنی، قد صاف کن، بلند شو. میدونم الگویی که برای زندگیت در نظر داشتی از بین رفته.
روال همیشگی، همیشه راحتتر از روبرو شدن با شرایط جدید، ولی برای زندگی شجاعت لازمه، شجاعتِ تغییر الگو، اینجوری مسیر رو راحتتر میتونی طی کنی.
به الگوی تو الان فقط یه مهراب اضافه شده. گذشته رو که نمیتونی تغییر بدی، پس اما و اگر و شاید هیچ تاثیری تو اتفاق افتاده نداره، ولی میتونی خالق آینده باشی. یه آینده، با یه الگوی جدید، همراه خاموادهات، همراه من، که مهرابم توشه.
قفل کمربندم رو باز کرد و با رها کردنش گفت:
-پیاده شو.
کاری رو که گفته بود انجام دادم.
هوا سرد بود، مخصوصا تو این ناحیه که ساختمون بلندی اطرافش نبود.
جلوی پالتوم رو جمع کردم.
نوید گفت:
-نرگسم اینجاست، حتما مامان بالاخره موفق شده که نقاشی دیوارها رو بندازه گردنش. میگفت نقاشی دیواری بلد نیستم، من نقاشه بومم.
ریموت سمند سفید عمو رضا که امانت گرفته بود رو زد و گفت:
-خرید که نکردیم، بریم ببینیم اون تو چه خبره.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نفسم رو آه مانند بیرون دادم و نگاه طلبکارم رو ازش برداشتم. نوید گفت:
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
همراهش شدم.
نوید قدمی برداشت و برای لحظهای پشت سرش رو نگاه کرد، البته کمی بیشتر از یه لحظه.
منم برگشتم.
-چیزی شده؟
یکم طول کشید تا جوابم رو داد.
-نه.
دست پشتم گذاشت و مثلا بیخیال گفت:
-بریم تو.
با نوید همراه بودم ولی تغییر لحن نوید حواسم رو به پشت سرم داده بود.
متوجه حالتم شد که گفت:
-چیزی نشده عزیزم، اینقدر که آقا مهراب هی هشدار میده که حواستون باشه، برگشتم ببینم همه چی اوکیه یا نه.
در رو هول داد و منتظر موند تا من اول وارد بشم.
خودش هم پشت سرم اومد.
کار خیلی هم پیش نرفته بود، فقط چند تا آلاچیق میون درختها اضافه شده بود.
کارگری که مشغول کار بود، سلام کرد و گفت:
-آقا نوید، یکی از این استطبل بغلی، اومد گفت که دیوار رو چرا کامل نمیکنید.
نوید جلو رفت و گفت:
-قرار بود امروز مصالح بیارن، نیاوردن؟
-نه، سیمانم کیسه آخره، برای این آلاچیقه هم نمیرسه، کم میاد.
نوید سرش رو تکون داد و گفت:
-الان میگم بیارن.
به من نگاه کرد و گفت:
-بریم پیش نرگس، تو پیشش بمون، من برم ببینم چرا مصالح نیاوردن. باشه؟
باشهای گفتیم و به سمتی که میگفت راه افتادیم.
به دیوارهای انتهای باغ اشاره کرد و گفت:
-باغ ما هم قبلا جزو اون اساطبل بود، طرف داره اسبا رو منتقل میکنه، زمینهاشم تیکه تسکه کرده داره میفروشه. سه هزار مترش رو هم فروختن به ما، قرار شده دیوارش رو مشترک بکشیم، اونا سهم خودشونو کشیدن، ولی ما کامل نکشیدیم. مدیر اونجام میگه حالا که کارو شروع کردید، اگه یه موقع وسایلتون از اینجا گم بشه، من مسیولیتش رو قبول نمیکنم.
به دیوار انتهای باغ نگاه کوتاهی انداختم، چون صدای نرگس نگاهم رو از دیوار گرفت.
روپوش سفید پر از لکههای رنگ، به تن داشت و با ذوق برامون دست تکون میداد.
به طرفش رفتم.
تنها نبود، هما هم بود.
با هر دوشون سلام و احوالپرسی کردم. برای لحظهای به عقب برگشتم.
نوید همراهم نیومده بود. همونجا ایستاده بود. نگاهش هم به در نیمه باز بود.
ناخواسته تپش قلب گرفتم.
-حواست کجاست؟
به نرگس که به بازوم میکوبید، نگاه کردم.
حواسم...حواسم... حواسم پیش نوید بود و اون نگاه خاصش، اونم به در، یا شاید بیرون در.
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
🔸️ #نماز اول ماه به همراه صدقه اول ماه را فراموش نکنیم👌🤲
یکبار متوسل شو و امتحان کن و اون حال خوبی رو که از خوندن نماز و گذاشتن صدقه بهت دست میده رو حس کن و برکاتش رو در زندگیت ببین ☺️
شمارہ کارت گروہ جهادی شهدای دانش آموزی رو میگذارم دوست داشتیدصدقہ اول ماھتون رابرای سلامتی وظھور حضرت مھدی عج الله و تعالی فرجه الشریف واریز کنید
الهی ھمیشہ پرپول وزندگیتون پربرکت باشہ❤️🔥❌🙏👇👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی👇👇🌷
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
عزیزان فیش رو حتما ارسال کنید که ما صدقات رو از دیگر پولهایی که برای کارهای خیر جمع آوری میشه جدا کنیم
در ضمن صدقات شما در راه: بسته های معیشتی و کمک هزینه بیماران و نیازهای نیازمندان مصرف خواهد شد🙏🌹
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت413 توی چشمهای مهسان نگاه تلخی انداختم و آروم گفتم: - عوضش من رو جمع ک
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت415
وقتی گوشی رو قطع کردم، دقیقا بیست دقیقه با مهیار حرف زده بودم.
کلی انرژی گرفته بودم. مهسان دیگه توی اتاق نبود. وارد راهرو شدم و به پویا سر زدم، خواب بود. لای در رو باز گذاشتم که اگه بیدار شد، بتونه بیرون بیاد.
به سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم و راهی طبقه ی پایین شدم. با سر و صدایی که از آشپزخونه می اومد، منم به اونجا رفتم.
مهسان مشغول آشپزی بود.
-شام میزاری؟
سرچرخوند و نگاهی به من انداخت.
؛ آره، مامان بیاد ببینه غذا سفارش دادم و برای شام هم هیچ کاری نکردم، تا دو روز غر میزنه. اصلا حوصله ندارم.
گوشی موبایلش رو روی میز گذاشتم و تشکر کردم.
- اگه کاری هست، بده کمکت کنم.
یه سری قارچ جلوم گذاشت.
-خردشون کن.
چاقو رو برداشتم و کاری رو که مهسان ازم خواسته بود، انجام دادم.
تقریباً کارم تموم شده بود، که صدای زنگ تلفن خونه بلند شد. مهسان نگاهی به من کرد و ظرف ادویه رو سر جاش گذاشت و گفت:
- فکر کنم مهیاره.
-نه بابا، الان با هم حرف زدیم.
- آخه رفتارهاش غیر عادی شده، امکان اینکه دلش تند تند تنگ بشه، زیاده.
پشت پلکی نازک کردم و گفتم:
- دیگه اینطوری هم نیست. برو تلفن رو جواب بده.
از آشپزخونه بیرون رفت و یک دقیقه بعد برگشت. به من نگاه می کرد.به تلفنی که توی دستش زنگ می خورد، نگاه کردم.
- جواب بده دیگه.
-چیزه... شماره مال شیرازه.
چاقو و قارچ رو توی سبد رها کردم و به طرف مهسان رفتم و به شماره روی مانیتور تلفن نگاه کردم.
با دیدن شماره قلبم به تپش افتاد. زانوهام لرز خفیفی گرفت و ته دلم خالی شد.
روی نزدیکترین صندلی نشستم و گفتم:
- شماره خونه عمومه.
گوشی رو به طرفم گرفت و گفت:
-بیا، جواب بده.
سرم رو به علامت نفی تکون دادم. صدای زنگ گوشی قطع شد، ولی ضربان قلب من همچنان بالا بود. مهسان گوشی رو روی میز گذاشت و روی صندلی کنار من نشست.
دستم رو گرفت و لب زد:
- من نمیدونم توی اون خونه به تو چی گذشته؟ ولی بهتر نیست فراموش کنی؟
سر بلند کردم و به چشمهای گرد و مژه های بلند مهسان نگاه تلخی انداختم، که دوباره صدای تلفن بلند شد.
مهسان گوشی رو برداشت و گفت:
- این هر کی هست یه آدم سمجه. الان جواب ندیم، ممکنه بعدا با یکی دیگه حرف بزنه. اینطوری حداقل می فهمیم کیه و چیکار داره.
سرم رو پایین انداختم و به شلوار سبز رنگ مهسان نگاه کردم.
-الو. سلام.
-بله، بفرمایید.
-ممنون، ببخشید، شما؟
- خوشبختم، من مهسانم.
-بله دختر کوچیک تر مهری خانوم.
- بهار جان اینجا نیست، خونه خودشه.
-نه، خونه شون تلفن نداره.
- موبایلش هم گویا شکسته، هنوز یکی دیگه نخریده.
- چرا موبایل برادرم هست، ولی الان سفره.
- اگه کاری دارید، بگید من بهش می گم.
-حالش خوبه. من دیروز اونجا بودم.
- چشم، من میگم.
- سلام برسونید خدمت خانواده، خداحافظ.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار