بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت415 وقتی گوشی رو قطع کردم، دقیقا بیست دقیقه با مهیار حرف زده بودم. کل
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت416
قلبم علاوه بر اینکه داشت از قفسه سینه ام بیرون می زد، لرزش خفیفی هم گرفته بود. زانوهام به وضوح می لرزید. صحنه های کسرا و زیرزمین جلوی چشمم تداعی شد. روز بی کسیم توی خیابونهای شیراز دوباره جلوی چشمهام ظاهر شد.
حوض چشم هام پر از اشک شد و با پلکی که زدم یه رودخونه ی کوچیک روی گونه ام ازش جاری شد.
لحظه ای که از ترس جرات نداشتم از کنار در حیاط جلوتر برم و دستم رو از زبونه ی در بر دارم، راه تنفسم رو بست.
با صدای بهار گفتن مهسان و تکونهای دستش، از گذشته بیرون اومدم.
_-حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
-زرین بود؟
- آره.
-چی میگفت؟
-حالت رو پرسید و شماره تلفن می خواست که باهات حرف بزنه.
شدت گریه ام بیشتر شد.
-چی میخواد این زن از جون من؟
مهسان از کنارم بلند شد و چند لحظهای بعد لیوان آبی جلوی چشمم بود. جرعه ای ازش خوردم، تا خنک شم، ولی برای تب درونم، گویا یه دریا یخ هم کم بود.
مهسان بازوم رو گرفت و کشید.
- پاشو برو یه کم استراحت کن. رنگ و روت بدجور پریده.
از جام بلند شدم. مهسان، تا دم در باهام اومد.
- خودم می رم. تو به کارت برس.
-مطمئنی می تونی؟
سری تکون دادم و به طرف پله ها رفتم. سنگینی نگاه مهسان رو حس میکردم. اشکهام دونه دونه روی گونه ام می ریختند و من هر بار با آستین لباسم پاکشون میکردم.
پا روی پله ی اول گذاشتم و با یاد حیله هاش حس کردم قفسه ی سینه ام تنگ شده.
پا روی پله ی دوم گذاشتم و با یاد لحظاتی که با حامد حرف می زد و از رضایتش برای ازدواج می گفت و من رو جلوی هر دو پسر عموم دروغگو و مکار نشون میداد، تنگی نفسم بیشتر شد.
پله ی سوم دوباره کسره و شکایتی که نذاشت بکنم، باعث شد قلبم تیر بکشه.
پله ی چهارم، دیگه نفس کشیدن برام سخت شده بود. سرچرخوند و به مهسان نگاه کردم.
نمی دیدمش. همه ی اشیای موجود توی خونه، به طرز شگفت انگیزی، مواج شده بودند. صدای فریاد نامفهومی رو شنیدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
چشم باز کردم و به اطراف نگاه کردم. یه اتاق سفید، چند بار خیلی آروم پلک زدم. سرم درد می کرد. دستم رو بالا آوردم که سرم رو لمس کنم که کمی سوخت. سر چرخوندم و به سرمی که بهش وصل بود، نگاه کردم.
چند دقیقهای گنگ به اطراف نگاه کردم و هیچ چیزی یادم نیومد.
با صدای آشنایی سر چرخوندم و با چهره مهربون مامان مهری مواجه شدم. لبخندی زد و گفت:
-به هوش اومدی؟
کمی نزدیکتر شد و دکمه ای رو بالای سرم فشار داد و گفت:
- الان دکتر میاد. مات و مبهوت نگاهش میکردم. هنوز نمی دونستم چه اتفاقی افتاده.
با ورود مهسان همه چیز یادم اومد. چهره اش نگران بود، که بادیدن من لبخندی زد.
-کی به هوش اومدی؟
صفحه گوشی توی دستش خاموش و روشن می شد. کسی پشت خط بود. بی حال تر از این حرفها بودم که کنجکاوی کنم یا جوابش رو بدم.
-همین الان به هوش اومده. زنگ پرستاری رو زدم. الان دکتر میاد.
مهسان نگاه شادش رو ازم برداشت و به طرف مادرش رفت و آروم گفت:
- مامان این رو چیکارش کنم؟ تو این چند ساعت، بیست بار زنگ زده. چند بارهم زنگ زده خونه، مهبد هم گفته حال بهار خوب نیست، هیچ کس هم خونه نیست. اونم قاطی کرده که بهار چرا خونه نیست، کجاست، چی شده. دیگه نمی تونم بپیچونمش. می گه یا باید همین الان با بهار حرف بزنم، یا برمی گردم تهران.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت416 قلبم علاوه بر اینکه داشت از قفسه سینه ام بیرون می زد، لرزش خفیفی هم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت417
مامان مهری گوشی رو گرفت و نفس عمیقی کشید.
- تو پیش بهار بمون، من جوابش رو می دم.
تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
از اتاق خارج شد، و من فقط الو پسرم گوش کن رو شنیدم.
مهسان که کنار تخت ایستاده بود، با لبخند شیرینی گفت:
- خوب من رو ترسوندی! الان نزدیک چهار ساعته بیهوشی. چی کار می کردی این چهار ساعت؟ تا از پله ها افتادی، خودم رو بهت رسوندم. سر و صورت خونیت رو که دیدم، واقعا نمی دونستم چیکار کنم. به همه غیر از مهیار زنگ زدم. تا بابا رسید و آوردیمت اینجا، من کلی وزن کم کردم. شانس آوردم بابا نزدیک بود. می خواستم دست به دامن همسایه ها...
حرفهای مهسان با صدای مامان مهری نصفه موند و سرچرخوند.
مامان هنوز با گوشی موبایل حرف می زد.
- پسرم، الان حالش خوبه.
- آره، یه کم فشارش بالا و پایین شده بوده.
- بذار چند دقیقه ی دیگه خودم زنگ می زنم.
-زنگ می زنم.
- باشه.
گوشی رو قطع کرد و کنار تخت ایستاد.
مهسان گفت:
- مامان چرا گفتی؟ دو ساعته به شکل های مختلف پیچوندمش. رفتی گذاشتی کف دستش؟
- باید می دونست. البته راجع به شکستن سرش چیزی نگفتم.
-الان بلند می شه میاد تهران.
- نه بابا، برای چی بیاد؟ بهش گفتم ما هستیم، مراقبشیم.
-تو نمی دونی، جدیدا رفتار های عجیب و غریب زیاد پیدا کرده. حالا برات تعریف می کنم. مثلا نگفت بهار چرا خونه نیست؟ بهش گفته بودم از خونه بیرون نیاد؟
مامان مهری با تعجب گفت:
- چرا گفت. ولی...
- بهت می گم مامان. فقط این رو بدون، براش زن گرفتی از افسردگی در بیاد، اضطراب گرفته.
مامان مهری نگاه نگرانی به مهسان انداخت، ولی چیزی نگفت.
چند دقیقه ی بعد سه نفر با روپوش پزشکی وارد اتاق شدند؛ دو مرد و یه دختر جوون.
دختر جوون پرستار بود و یکی از مردها پدر جدیدم بود، که تا حالا با این ژست و روپوش پزشکی ندیده بودمش.
یه حسی شبیه به اعتماد به نفس و افتخار بهم دست داد.
با دیدن من لبخندی زد، در جوابش لبخندی به لبم نشوندم.
رو به پزشک کناریش که جوون تر از خودش بود، گفت:
- حال دخترم چطوره، آقای دکتر؟
دکتر بعد از معاینه رو به پدر پزشکم گفت:
- حال عمومیش خوبه. احتمالاً یه کم سرگیجه داشته باشه، که به خاطر ضربهای که به سرش خورده است، که طبیعیه. عکسی هم که از سرش انداختیم، خوشبختانه، چیزی نشون نداده، ولی چیزی که من براش تشخیص دادم، یه آسم خیلی خفیفه، که احتمالا به خاطر شوک عصبی، خودش رو نشون داده، که چیز مهمی نیست. با دارو و یه کم مراعات مشکلی ایجاد نمی کنه.
مامان مهری گفت:
- می تونیم ببریمش؟
-به نظرم امشب رو اینجا باشه، بهتره. به هر حال ساعت بیهوشی بالا بوده.
رو به من گفت:
- توصیه های لازم رو به پدرتون می کنم، حتما رعایت کنید.
چشمهام رو بستم و باز کردم.
دکتر لبخندی زد و رفت.
رفتنش رو با نگاهم دنبال کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت417 مامان مهری گوشی رو گرفت و نفس عمیقی کشید. - تو پیش بهار بمون، من ج
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت418
با صدای زنگ گوشی مهسان، همه بهش نگاه کردیم.
چشمهاش رو کلافه به اطراف چرخوند و گفت:
- این همه آدم، باید یه سره به من زنگ بزنی؟
بابا مهدی گفت:
- مهیاره؟
مهسان سری تکون داد.
-بزار با بهار حرف بزنه، اینطوری خیالش راحت می شه.
مهسان نگاهی به من کرد و گفت:
- می تونی حرف بزنی؟
سری تکان دادم.
تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشم گذاشت.
تلفن رو گرفتم و همه ی انرژیم رو توی گلوم جمع کردم و گفتم:
-الو.
بعد از یه سکوت چند ثانیه ای صدای نگران مهیار تو گوشم پیچید.
- بهار، بـ...بهار، خوبی؟ الان کجایی؟ مامان چی میگه؟ بهت میگم بزار بابا بیاد معاینه ات کنه، میگی خوبم. صبحونه خوردم. مشکلی ندارم. پس برای چی فشارت افتاده؟ گفتی مواظب خودتی، اینطوری؟ اینطوری لعنتی؟
همینطور می گفت و صداش بلندتر می شد.
با هر سختی که بود اسمش رو صدا زدم.
-مهـ...مهیار.
آروم و با محبت جوابم رو داد:
-جان دلم!
با این لحنش انرژی گرفتم.
لبخند ریزی زدم.
- اون موقع خوب بودم... یه دفعه حالم بد شد... ولی... الان خوبم!
صداش دوباره کمی بلند تر شد.
- دوباره میگه خوبم! با این صدای گرفته خوبی؟ حتی نمیتونه درست حرف بزنه بعد می گه خوبم! اگه اونجا بودم که میدونستم چی کار کنم که حال خوب و بد رو بفهمی.
-دکتر ... همین الان بالای... سرم بود، گفت که خوبم.
- دکتر؟ کدوم دکتر؟
اسمش رو نمی دونم.
صدای نفس های تند و عصبیش از پشت گوشی می اومد.
با حرص گفت:
-گوشی رو بده به بابا یا مامان، یا هر کسی که اونجاست.
جمله آخرش رو تقریبا فریاد زد.
لبم رو به دندون گرفتم.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به طرف مرد سفید پوش کنارم گرفتم.
بابا گوشی رو ازم گرفت و کنار گوشش گذاشت.
الویی گفت و گوشش رو به حرفهای مهیار داد.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت همراهش شدم. نوید قدمی برداشت و برای لحظهای پشت سرش رو نگاه کرد، الب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-این شوهرت بالاخره چش بود؟
رو به چشمهای نرگس که از آینه جلوی ماشین نگاهم میکرد، گفتم:
-وقتی داشتیم راه میوفتادیم، یه پراید نقرهای دیده بود که همراه ما راه افتاده، میگه یه بارم تو مسیر دیدش، بعدم که اومدیم باغ دوباره یه پراید نقرهای دیده.
بالا رفتن ابروهاش رو از آینه دیدم.
-پس تَوهم تعقیب زده بوده!
نگاهش رو از آینه گرفت و رو به هما که روی صندلی کناریش نشسته بود ادامه داد:
- از وقتی با مهراب میگرده اینطوری شده یا قبلا هم همین طوری بوده؟
هما تو گلو خندید.
نرگس به رانندگیش ادامه داد و گفت:
- خب همون موقع میگفت، بعد ما بهش میگفتیم که شرکت سایپا روزانه کلی از این پرایدای نقرهای تولید میکنه، همشونم تو خیابون تو رفت و آمدن، از کجا این همون بوده.
-نبود دیگه، رفت تو خیابون پراید نقرهای رو اون طرف دید، کارگره هم گفت اون پرایده مال خریدارای زمینهای اسطبله. گفت دیروزم اومده بودن، صبحم که صاحب اسطبل اومده بود برای دیوارا حرف بزنه، اونا همراهش بودن.
دیگه خیالش که راحت شد زنگ زد سیمان بیارن، طرف دیر کرد رفت ببینه چرا نمیان.
هما به عقب برگشت و گفت:
-زنگـ زدی بهش؟ نره یه موقع باغ ببینه نیستی، دلواپس شه!
-چند بار زنگ زدم جواب نداد، بهش پیام دادم.
-بازم زنگ بزن، مخصوصا این روزا که اینطوری دلواپسه، ایشالا که چیزی نمیشه، ولی شرط عقلم واجبه.
نرگس گفت:
- نمیشدم بزاریم اونجا بمونی. ما باید حتما برگردیم، چون به بچهها قول دادیم.
توی باغ به موندن اصرار داشتم.
دم غروب بود و دلم گرفته بود، امیدوار بودم که بتونم با نوید خیابون گردی کنم، ولی اینطوری باید میرفتم خونه.
این روزها چهار دیواری بدجور اذیتم میکرد.
هما گفت:
-من به فروغ گفتم که دخترشو داریم براش میبریم.
لبخندی که روی لبهام نشست برای رفتن به خونه باغ تجریش بود، اصلا حوصله شلوغی خونه خودمون رو نداشتم.
ولی باید حتما به عمه زنگ میزدم و میگفتم که قرار نیست شب به خونه برم.
موبایلم رو توی دستم گرفتم.
داشتم خودم رو برای حرفهای احتمالی عمه آماده میکردم که با حرکت غیر معمول ماشین به پهلو پرت شدم.
نرگس گفت:
-شرمنده، این مرتیکه یهو پیچید جلوم. انتر آخه کسی تو اتوبان لایی میکشه!
به سمند سفیدی که جلوی ماشین تو حرکت بود نگاه کردم.
پیش میاومد از این اتفاقات توی رانندگی.
به موبایلم خیره شدم، صفحهاش خاموش شده بود.
با انگشت دو بار روی صفحه کوبیدم.
به محض روشن شدن صفحه یهو به جلو پرت شدم.
سرم به صندلی جلو خورد.
-چی کار میکنه این؟ الان پلیسم بیاد مقصر ماییم.
اینها جملات هما بود.
سرم رو از صندلی جدا کردم.
گردنم به خاطر شوک درد گرفته بود.
نرگس ولی ساکت بود.
یه راننده از ماشین جلو قصد پیاده شدن داشت.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -این شوهرت بالاخره چش بود؟ رو به چشمهای نرگس که از آینه جلوی ماشین ن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صدای گاز خوردن ماشین اومد و بعد حرکت یهویی ماشین ما.
نرگس از کنار سمند به سرعت رد شد.
-چی کار میکنی دخترم؟
نرگس گفت:
-محکم بشین هما خانم. اون عوضیه تو ماشینو خوب میشناسم.
به عقب برگشتم.
سمند مد نظرمون دقیقا پشت سرمون راه افتاده بود.
نرگس گفت:
-سفت بشین سپیده.
رو به نرگس که حواسش به رانندگی بود گفتم:
-سعیده؟
-پدرامه.
دوباره به عقب نگاه کردم.
یه سرنشین سوار اون ماشین نبود، حداقل چهار تا بودند.
هما پرسید:
-پدرام کیه؟
نرگس گفت:
-به برادرم زنگ بزن هما جون، بگو پدرام داره تعقیبمون میکنه. یه لوکیشنم براش بفرست.
برای لحظهای از اینه به من نگاه کرد:
-زنگ بزن مهراب، بگو پدرام دنبالمونه، لوکیشنم بفرست براش.
صدای نرگس رو میشنیدم:
-با گوشی خودم زنگ بزن شمارهاشو نداری!
دست و پام رو گم کرده بودم ولی شماره مهراب رو از بین مخاطبینم پیدا کردم.
لمسش کردم.
حالا چی میگفتم؟
صدای هما رو میاومد، داشت با ناصر حرف میزد.
-نرگس داره رانندگی میکنه، گفت بهتون بگم پدرام داره تعقیبمون میکنه.
-نمیدونم.
نرگس فریاد زد:
-ناصر قطع کن لوکیشن میفرستیم. به رضا و مهرابم بگو.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
صداش با اولین بوق تو گوشم پیچید.
-جانم.
گفت جانم!
هیچ وقت نمیگفت جانم، هیچ وقت.
چشمهام رو بستم، وقت درگیری با احساساتم نبود.
-آقا مهراب، پدرام دنبالمونه.
-چی؟ کجایید؟
-باغ رستوران بودیم، داریم برمیگردیم.
-گوشی رو بده نوید.
-با نوید نیستم، با نرگس و هما خانمم.
مکثی کرد و من سریع گفتم:
-لوکیشن میدم الان.
-باشه باشه. به نرگس بگو سریع بپیچه سمت شهر.
-باشه.
و سریع قطع کردم.
لوکیشن رو برای مهراب فرستادم.
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
╭═══════🤍═══════╮
᮪انّی وُلدْتُ لکی أحبَّکْ
᮪متولد شدم تا دوستت داشته باشم
╰═══════🖇═══════╯
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
#پارازیت 👇👇
صورت مردونهاش رو از نظر گذروندم و با ناز گفتم:
-سر منشا همه شعرها، قصهها، سر منشا همه شاهکارهای بشر عشقه. حالا من امروز میخوام بزرگترین شاهکار عشقو برات رو کنم.
لگدی نثار ساق پاش کردم و اون متعجب عقب کشید.
-چته؟
اخم کردم و دست به کمر شدم.
-چرا دیر کردی؟
خندید و به پاپیون یقهاش اشاره کرد.
-به خاطر تو رفتم پاپیون زدم.
-من اینجا داشتم میمردم، بعد تو رفتی پاپیون زدی، به خدا میکشمت...😉😍
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت418 با صدای زنگ گوشی مهسان، همه بهش نگاه کردیم. چشمهاش رو کلافه به ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت419
-مهیار، پسر جان، یه کم نفس بکش. ساکت شو، بهت بگم.
- حالش خوبه، چشمش بازه و از لحاظ عمومی هم همه چیزش نرماله، ولی باید امشب بیمارستان بمونه.
-چی؟ کی بهت گفته؟ ما الان بیمارستانیم!
- ساکت شو، بهت بگم ... فقط فشار نبوده، بهار چهار ساعت بیهوش بوده. نمیشد تو خونه با یه سرم حلش کرد.
- الان تازه به هوش اومده.
-منتظریم حالش بهتر شه، ازش بپرسیم.
- الو... الو...مهیار.
گوشی رو از گوشش فاصله داد و به صفحه ای که احتمالا دیگه مهیاری پشت خطش نبود، نگاه کرد.
سربلند کرد و شک من رو به یقین تبدیل کرد و رو به جمع گفت:
*قطع کرد.
مهسان گوشیش رو از پدرش گرفت و گفت:
- الان میاد تهران.
آقا مهدی با اخم به مهسان گفت:
- کارش تموم نشده که بیاد.
-تموم که نشده احتمالا، ولی بر می گرده.
کمی خیره به مهسان نگاه کرد و چیزی نگفت. بعد رو به مامان مهری گفت:
- تو بهش گفته بودی بهار خونه است؟ ولی نمیتونه حرف بزنه.
مامان سری تکون داد و گفت:
-آخه یکسره میگفت بهار چرا خونه نیست، بهش گفته بودم جایی نره. اینجوری گفتم خیالش راحت شه.
بابا مهدی اخمی کردو لب زد:
- چرا نباید بهار جایی بره؟
مامان شونهای بالا داد. کمی به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند. بعد از چند لحظه سکوت، مامان مهری گفت:
- مهبد زنگ زده بود، می گفت که دیگه نمی تونه پویا رو نگه داره، بهانه بهار رو می گیره. از طرفی هم کتایون فردا صبح میاد دنبالش.
رو به مهسان کرد و گفت:
- یا تو، یا من، یکیمون باید برگردیم خونه، یکیمون هم پیش بهار بمونه.
مهسان سریع و بلافاصله گفت:
- من می مونم، چون نه با پویا کنار میام، نه با کتایون.
- فردا ساعت چند کلاس داری؟
-ساعت یازده.
مامان مهری سری تکون داد رو به همسرش گفت:
-شما هم باید امشب بمونی؟
-امشب باید بمونم. تو برو، من حواسم هست.
مامان مهری نگاه پر مهری به من انداخت. واقعا که با این لبخند های زیبا و پر محبت، اسم مهری برازنده اشه.
لبخندی زدم و اون راهی شد. بابا مهدی هم چند دقیقه ی بعد از اتاق رفت.
مهسان روی صندلی کناریم نشست و گفت:
- حالا جواب مهیار رو چی بدیم؟
موبایل توی دستش رو بالا برد و گفت:
- بذار بهش زنگ بزنم، یه کمی باهاش حرف بزنی. بلکه از خر شیطون بیاد پایین.
انگشتش رو چند بار روی صفحه حرکت داد و منتظر به صفحه نگاه کرد.
-جواب نمی ده.
- پشت سر هم بهش زنگ بزن.
مهسان سری تکون داد و دوباره شماره رو گرفت. باصدای دستگیره در سرش رو چرخوند. در باز شد و مهگل نگران وارد اتاق شد.
-بهار، عزیزم، خوبی؟
لبخندی به نگرانیش زدم تا آروم بشه. مهسان ایستاد و گفت:
- خوبه، فقط سرش شکسته، صورتش کبود شده. چهار ساعت هم بیهوش بوده. امشب هم باید بیمارستان بمونه. شوهرش هم اون ور دنیا جواب تلفن ها رو نمی ده. منم برم یه چیزی برای خودم بخرم، دارم ضعف می کنم، وگرنه باید یه تخت هم بزارن اون طرف اتاق منم بستری کنند.
کیفش رو برداشت و از اتاق خارج شد. مهگل چند دقیقهای کنارم بود و دائم حالم رو می پرسید و از اینکه چی شد که از پله ها افتادم، سوال می پرسید که بعد از تلفنی که بهش شد، گفت:
- علیرضا و پریا بیرون منتظرم هستند. باید برم. مهسان هم الان برمی گرده.
سری تکون دادم و با لبخند و نگاهم بدرقه اش کردم. مهگل رفت و من تنها موندم.
چند دقیقه ای تنها بودم و تو تنهایی سعی میکردم به چیزی فکر نکنم، که در باز شد و کسی وارد اتاق شد. با فکر اینکه مهسانه با لبخند به در نگاه کردم. ولی با دیدن کسی که وارد اتاق شد لبخندم خشک شد.
پریا بود. با یه لبخند مسخره و یه آرایش غلیظ.
با دیدنش ناخودآگاه تپش قلبم بالا رفت.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان