بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت492 چی کار میخواستم بکنم؟ نمیتونستم پدر و پسر رو روبروی هم قرار بدم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت493
حاضر و آماده توی سالن نشسته بودم. پویا خوشحال بود. با امروز دقیقاً شش روز بود که پدرش رو ندیده بود.
دلم شور میزد و اضطراب داشتم، ولی سعی میکردم به خودم مسلط باشم.
با صدای زنگ موبایل میثم و مکالمه کوتاه چند ثانیه گایش، متوجه شدم که وقت رفتنه.
ایستادم و بعد از روبوسی با مامان مهری شاد و خداحافظی با چهره غمزده مهسان، به طرف حیاط حرکت کردم.
نزدیکه در حیاط، میثم صدام کرد.
-عصبیش نکن.
چشمهام رو بسته و باز کردم و با حرص گفتم:
- میدونم آقا میثم، لازم نیست تذکر بدید. عصبیش نمیکنم، مدارا میکنم، جوابش رو نمیدم، کوتاه میام. مطمئن باشید یه عروسک کوکی خوب میشم برای برادرزاده تون.
همه حرص و اضطرابم رو سر این بیچاره خالی کردم. میثم هم چیزی نگفت.
در بزرگ حیاط رو باز کردم. مهیار دقیقاً روبروی خونه پارک کرده بود و دست به سینه به کاپوت ماشین تکیه زده بود.
با صدای باز شدن در حیاط به طرفمون سر چرخوند. نگاهی به سر تا پای من کرد و چشمش روی گچ پام متوقف شد.
بعد از چند لحظه به خودش اومد و فاصلهاش رو با ما پر کرد. جرات نگاه کردن تو چشمهاش رو نداشتم. پویا رو بغل کرد و من با ضعیفترین صدای ممکن، سلامی کردم که بعید میدونم شنیده باشه.
در ماشین رو باز کرد و پویا رو روی صندلی عقب نشوند. در جلوی ماشین رو هم برای من باز کرد. نشستم. خودش در رو بست. ماشین رو دور زد و جلوی فرمون جا گرفت.
-کمربندت رو ببند.
دستورش رو اجرا کردم. خوبه که شیشههای این ماشین دودیه و کسی سر و صورت کبود و زخمیم رو نمیبینه.
ماشین حرکت کرد و ما تا رسیدن به خونه هیچ حرفی نزدیم. من که جرات نداشتم لب از لب باز کنم و خدا رو شاکر بودم به خاطر سکوتی که مهیار پیشه کرده بود.
به خونه رسیدیم و ماشین وارد خونه شد. پویا از اینکه به خونه برگشته بودیم خوشحال بود. نمیتونستم بگم من ناراحت بودم، به شرط اینکه امنیتم تامین میشد.
مستقیم به اتاق خواب رفتم، تا لباسهای مهسان رو با لباسهای خودم عوض کنم.
اتاق خواب یکم به هم ریخته بود. یادم میاد وقتی داشتم میرفتم، کاملا مرتبش کرده بودم. حتماً مهیار دنبال چیزی میگشته، بیخیال شدم و یه لباس گشاد آستین بلند پوشیدم و یه دامن شلواری بلند.
لباس تنگ نمیتونستم بپوشم، به خاطر گچ پام و چند جای دیگه از بدنم که بعد از گذشت چند روز هنوز زخم بود.
دلم نمیخواست زیاد جلوی چشم مهیار باشم، ولی باید غذا درست میکردم. لای در اتاق رو باز کردم. توی سالن نبود.
مستقیم و لنگون لنگون به طرف آشپزخونه رفتم. اونجا هم نبود. خدا رو شکر کردم و مشغول غذا درست کردن شدم.
سر و صدای پویا از توی حیاط میاومد. کنجکاو شدم و از پنجره سرکی توی حیاط کشیدم. مهیار گوشهای از باغچه یه آتیش کوچک درست کرده بود و یه سری کاغذ و برگه توش میریخت و میسوزوند.
یکم نگاهش کردم. شکل برگه ها و کتاب ها به چشمم آشنا اومد. قلبم از کار افتاد و به طرف در سالن رفتم.
شالی رو که همیشه روی جالباسی بود برداشتم و روی سرم انداختم و وارد حیاط شدم.
نزدیک تر رفتم. پشتش به من بود و من رو نمیدید. پا از روی موزاییکهای کهنه و قدیمی برداشتم و وارد باغچه شدم. سر چرخوند و به من نگاه کرد.
- چیکار داری میکنی؟
قدمهام رو سریعتر برداشتم. بیخیال به کارش ادامه میداد.
- چیکار میکنی؟ مهیار؟ تو رو خدا، اینا جزوههای منه، برای هر کدومشون کلی زحمت کشیدم.
خودم رو بهش رسوندم، ایستاد و بازوم رو گرفت.
- دیگه به دردت نمیخورند. هیچ وقته دیگه بهشون احتیاجی نداری.
تلاش میکردم تا بازوم رو از دستش در بیارم.
- ولم کن.
فریاد زد:
- بهار، آروم باش.
اهمیتی ندادم و فقط به آتیشی نگاه میکردم که زحمتهام رو خاکستر میکرد و میسوزوند.
یه لحظه آروم گرفتم و دیگه تقلا نکردم. دستش که روی بازوم شل شد، دستم رو آزاد کردم و به طرف کپه سوزان کنار باغچه رفتم.
بی توجه، دستم رو داخل آتیش بردم، تا بچه هام رو نجات بدم. چند تا از کتابهای نیم سوز شده رو بیرون کشیدم.
آستین لباسم آتیش گرفت. مهیار به طرفم اومد و سعی میکرد که لباسم رو خاموش کنه. دستم رو میکشیدم و میخواستم بقیه کتابهام رو نجات بدم.
با فریادی که مهیار زد، آروم گرفتم و دیگه دستم رو سمت آتیش نبردم. تازه متوجه سوختگی پوست دستم شدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت493 حاضر و آماده توی سالن نشسته بودم. پویا خوشحال بود. با امروز دقیقاً
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت494
نمیدونستم به خاطر درد گریه کنم یا بخاطر زحمت سه سالهای که در حال دود شدن بود.
مهیار به دستم نگاه کرد و با تشر و اخم گفت:
- ببین به خاطر چهار تا دونه کاغذ با خودت چی کار کردی!
اشکم رو با آستین دست سالمم پاک کردم و بی توجه به عصبانیت و خشم مهیار، کتابهای سالم رو از آتش دور میکردم.
بازوم رو کشید و مجبورم کرد که بلند شم. دنبالش میرفتم. اون غر میزد و سعی میکرد که کمکم کنه.
روی صندلی آشپزخونه من رو نشوند. از کابینت جعبهای رو درآورد و درش رو باز کرد.
پماد سوختگی رو درآورد، اشکهام همینطور میریخت.
- دستت رو بیار جلو.
به حرفش گوش نکردم. خودش دستم رو کشید. تازه سطح سوختگی دستم رو دیدم. یه کم سوخته بود، ولی همون کم هم خیلی میسوخت.
پماد رو به انگشتش زد و کمی به سوختگی زد. جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو جمع کردم.
- دستت رو نکش، این دردت رو آروم میکنه.
حرص داشتم و با عصبانیت گفتم:
- ولم کن، اصلا میخوام بسوزه.
خواستم از جام بلند شم، که دستم رو گرفت و محکم کشید. به صورتش نگاه کردم، با اخم و عصبانیت نگاهم میکرد.
انگشتش رو سمتم گرفت و همونطور که بالا و پایینش میکرد، گفت:
-خیلی رو مغزم راه میری بهار، مثل بچه آدم میشینی برات پماد بزنم.
با شکل حرف زدنش ته دلم لرزید. میثم گفته بود عصبیش نکنم. خودم هم دلم نمیخواست که اون روش رو بالا بیارم، پس ساکت موندم و دیگه صدام در نیومد.
فقط صدای فین فین بود و آه هایی که به خاطر سوختگی دستم میکشیدم.
یه قرص مسکن از بستهاش در آورد و با یه لیوان آب دستم داد. سعی میکردم به جزوههای سوخته شدهام فکر نکنم، تا دوباره اشکم سرازیر نشه.
سرم رو روی میز آشپزخونه گذاشتم و اینقدر تو همون حالت موندم، تا خوابم برد.
با حس این که دارم توی هوا معلق میشم، چشم باز کردم و عطر تلخ مهیار، نفسم رو پر کرد.
- بیدارم، بیدارم.
بدون اینکه چیزی بگه، آروم من رو روی صندلی گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت. لحظه آخر نگاه غمزده من با چشمهای غمزده مهیار به هم دوخته شد.
شام پویا رو زودتر دادم، نمیخواستم شاهد کشمکش من و پدرش باشه. میز رو چیدم و پشتش نشستم.
مونده بودم چطوری صداش کنم. دلم نمیخواست اصلا سر میز بشینم، ولی برای عادی شدن روابط لازم بود. به زور هم شده باید غذا میخوردم.
چند دقیقه به میزی که هیچ سلیقهای برای تزیینش به کار نبرده بودم، نگاه کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که صداش کنم.
صدام رو کمی بلند کردم و گفتم:
- شام آماده است.
به دقیقه نکشید که وارد آشپزخونه شد. هنوز جرأت نگاه مستقیم به چشمهاش رو نداشتم. فکر نکنم حالا حالاها دلم باهاش صاف بشه.
کارم بد بود، قبول دارم. ولی من راه دیگهای به ذهنم نمیرسید. اما آیا حقم کتک به اون مفصلی بود؟
سرم رو پایین انداختم تا بغض شکوفا نشده گلوم، درد درونم رو آشکار نکنه.
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگاهش رو پایین انداخت و برای یک دقیقهای ساکت بود. برای اینکه سکوت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به امید اینکه قراره برگرده، رفتم بیمارستان.
سراغشو گرفتم، گفتن رفته ولی بچه هست.
برو تصویه کن بیا بدم بچه رو ببری.
خب من نه پول داشتم، نه شرایط نگهداری از یه بچه رو. گفتم باشه و خواستم فرار کنم. گفتم اینا که حواسشون نیست، در میرم.
ولی نگهبانی نذاشت، مجبور شدم قضیه رو برای پرستازه بگم، دلش سوخت.
گفت کمکم میکنه برم، گفتم پس اون بچه چی، گفت میدیدمش بهزیستی...
یه جوری شدم، بچه پدر و مادرش زندهان و بره بهزیستی!
بعدشم که قضیه الهامو فهمیدم. به پرستاره گفتم.
بیمارستانی که الهام توش بستری شد با زایشگاهی که تو توش دنیا اومدی، یه خیابون فاصله داشت، گفت اگر پول بدم بهش، با کمک یکی از پرسنل اونجا، تو رو میزاره تو بغل الهام.
قبول کردم، پول رو دادم و اونم تو رو برد گذاشت تو بغل الهام.
-از کجا پول آوردی؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
-النگوی مادرمو از دستش در آوردم. خواب بود، قیچیش کردم. هر چند، خوابم نبود بازم نمیفهمید.
عمه اگر اینجا بود میگفت تپهای نبوده که ایشون مستفیذش نکرده باشه.
-پولو دادم، کارم راه افتاد، حتی رفتم که مطمئن شم پرستاره کارشو درست انجام داده.
پرستار کارشو درست انجام داده بود، تو رو اوردن که مثلا اصغر ببینت، منم همونجا دیدمت.
دلم یهو ریخت، مثل سگ پشیمون شدم.
انگشتمو گذاشتم تو دستت و گفتم الان از پرستار میگیرمش و در میرم.
اما یه ماه بعد که برای اولین بار بغلت کردم، فهمیدم بچه داری، اونم بچه کم وزن و لاجونی مثل تو، کار من نیست.
پشیمون بودم ولی شرایطم درست نبود که ببرمت.
-شراره دیگه سراغمو نگرفت؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-بعد از رفتنش، دو بار زنگ زد و حالت رو پرسید، التماسش کردم که برگرده.
گفتم میریم بچهامونو پس میگیریم، میریم یه جا زندگی میکنیم، گفت نه، نمیشه، گفت نمیتونه برگرده.
بهش گفتم جات خوبه، حالت خوبه، از خوشگلیات براش گفتم که شاید قلقلکش بیاد و برگرده،
گفت داره شوهر میکنه، یه شوهر واقعی، یکی که مسیولیت زندگی بفهمه، نمیتونه.
اخمهام رو تو هم کشیدم.
اشک تو چسگشمهام جمع شد و گفتم:
-نخواست منو دیگه! رفت شوهر واقعی کنه و بچه واقعیش رو ول کرد و گذاشت رو دوش شوهر غیرواقعیش.
سقط بچه چند ماههاش گناه بود ولی ول کردن همون بچه به امون خدا و یکی که مسئولیت سرش نمیشد گناه نبود.
از جام بلند شدم.
نفس کشیدن برام سخت شده بود.
پنجره کشویی اتاق رو کشیدم، هوای سرد به اتاق هجوم آورد، چند تا نفس عمیق کشیدم.
-قضاوتش نکن، اینو من الان فهمیدم، هر کسی شرایطش ممکنه اون لحظه اوکی نباشه و کاری کنه ...
برگشتم و میون حرفش پریدم:
-از کجا فهمیدی باید برام شیر خشک بیاری؟
کمی نگاهم کرد.
فهمید نمیخوام شراره و ترک فعلش رو توجیه کنه.
با تاخیر جوابم رو داد:
-بابات گفت. همون موقعها که برای دیدنت دور کوچهاتون میچرخیدم. نتونستم تحمل کنم و رفتم حالتو ازش پرسیدم.
گفت الهام شیر نداره، منم پول ندارم براش شیر خشک بگیرم، گفت بچم داره تلف میشه.
اون گفت بچم، من یه چیزی ته دلم تکون خورد.
دختری رو که من براش اسمم گذاشته بودم، اصغر بهش میگفت بچم.
اصغری که یکسره تو خانواده الهام پشت سرش حرف بود، نشسته بود کنار کوچه، کاسه چه کنم چه کنم دستش گرفته بود و داشت فکر میکرد پول شیر خشکت رو از کجا بیاره، اون وقت من، با این همه ادعا ...
شراره راست میگفت، من لات کوچه خلوت بودم. به وقتش غیرت نداشتم.
وقتی هم که غیرتم جوش اومد، دستم از تو کوتاه بود.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به امید اینکه قراره برگرده، رفتم بیمارستان. سراغشو گرفتم، گفتن رفته ولی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
ساکت شد و با چشمهای باریک شده نگاهم کرد و گفت:
-این قضیهی... شیر خشک رو من به هیچ کس نگفته بودم ... تو از کجا... کی میدونست که بهوتو گفته؟
پنجره رو بستم.
-هیچ کس. عمه مصی فکر میکنه من نظر کردهام.
یه ناشناسی شیرخشک و وسایل میآورده در خونمون، میذاشته پشت درو میرفته.
عمه فکر میکرد یکی خواب نما شده. چون من با معجزه زنده دنیا اومدم، فکر میکرد نظر کردهام.
اون طرفم تا دو سالم شده وسایل میآورده، بعد چند ماه نیاورده، بعد دوباره آورده تا هشت سالگیم.
لباس، شیر خشک، کیف مدرسه، مداد رنگی، ولی بعد از هشت سالگیم دیگه نیاورده.
دیگه نیاورده رو کش دار و تاکیدی ادا کردم و لب زدم:
-جز تو کی میتونست این کارا رو بکنه.
یکم نگاهم کرد و بعد نگاهش رو گرفت.
اه کشید و گفت:
- سه روز بعد از اینکه دنیا اومدی، رفتم خونه مهدیه. کلافه بودم، انگار یه چیزیم گم شده بود.
رفتم اونجا که ببینم میتونم خبری از تو بگیرم، مونده بودم چطوری بپرسم.
اون که نمیدونست داداشش چه غلطی کرده، حتما میگفت حال بچه مردم به تو چه.
دیدم داره حاضر میشه. داشت میاومد خونه شما، چشم روشنی بیاره برای قدم نو رسیده.
یهو جست زدم که منم میام.
جا خورد. خب من اهل مهمونی نبودم، همیشه از جمع فامیل فراری بودم، خونه فامیل دور که بماند.
گفت حلوا مگه اونجا خیر میکنن، گفتم بچهاشون ناز بود، میخوام یه بار دیگه ببینمش.
گفت نمیشه، زنه تازه زاییده، زشته، تو رو من کجا ببرم...
نبرد منو...
گفت بمون اینجا، مائده رو نگه دار که من سه تاشون رو نبرم.
مائده چهار پنج سالش بود اون موقع.
رفتن... نیم ساعت بعدش دلم طاقت نیاورد.
معلوم نبود کی دیگه همچین موقعیتی گیرم بیاد.
مائده رو برداشتم و اومدم در خونه اصغر، گفتم مائده مادرشو میخواد، بی تابی میکنه.
مصی خانمم تعارف کرد و منم از خدا خواسته رفتم تو.
لبخند زد و آروم گفت:
- خواب بودی. خیلی ناز خوابیده بودی... چند بار با خودم گفتم، حواسشون که نیست، بغلش کنم و بزنم بیرون، غیب میشم، بچه خودمه، به کسی چه.
جرات که نکردم این کارو کنم ولی یه ماه بعد، بعد از کلی که تو کوچهاتون ول گشتم که یه راهی پیدا کنم و بیام تو خونه و پیدا نکردم، اصغرو دیدم. ناراحت شیرخشک تو بود.
هی بچم بچم میکرد و منم حرص میخوردم.
بعدم وسط حرفاش گفت آنتن تلویزیونم خرابه، بچهها میخوان فیلم ببینن نمیتونن.
بهترین موقعیت بود.
رفتم آنتن تلویزیون خودمونو کندم و اومدم خونه شما، گفتم این مال کسی بوده، نمیخوادش دیگه، رفته بهترشو خریده. منم گرفتم برای شما.
اصغرم خوشحال شد.
به بهانه نصبش اومدم تو خونه. آنتنو نصب کردم، ولی همه حواسم به تو بود.
مصی خانم برای چایی که تعارف زد، رد نکردم.
رنگ و روی الهام باز شده بود. ولی تو همون قدری بودی.
شانسم بیدارم بودی، گفتم میشه بغلش کنم. مصی خانم گذاشتت تو بغلم.
لبخند زد و گفت:
-تا گذاشتت تو بغلم عین یه چوب خشک شدم، دیگه نتونستم تکون بخورم. خیلی کوچیک بودی، خیلی، عین خمیرم نرم بودی، دست و پاتو تکون میدادی.
من بچههای مهدیه رو هم بغل کرده بودم ولی این حسو نداشتم.
اون لحظه یه تیکه از وجودمو بغل کرده بودم
یه جوری شده بودم.
تو وول میزدی و من نمیتونستم از جام تکون بخورم.
اونجا بود که فهمیدم بزرگ کردنت کار من نیست، چون من حتی نمیتونستم مثل مصی خانم و الهام بغلت کنم.
اونا راحت بودن ولی من همه تنم خشک شده بود.
یادمه دختر همسایه هم اونجا بود. ثریا داشت با نقاشی باباش بهش پز میداد.
یه جوری با افتخار میگفت اینو بابام کشیده، بابام نقاشه که منو برد تو فکر.
از اونجا که اومدم بیرون، نشستم با خودم دو دو تا چهار تا کردم.
گفتم مهراب تو چی داری که یه دختر بتونه به پدرش افتخار کنه. به فرض که چند سال بعد بهش گفتم و اونم فهمید که من باباشم، چه مزیتی دارم به اصغر که اون تو رو بخواد ...
هیچی نداشتم، هیچی، یه آدم بدبخت، بی هنر، نه یه پاپاسی پول داشتم، نه یکی از همسایهها ازم دل خوش داشت. خواهر و برادرم ازم شاکی بودن، یه اخلاق سگی، یه آدم اضافی.
نگاهم کرد و گفت:
-چند روز فکر میکردم، چند روز تو خودم بودم. باید یه کاری میکردم که وقتی فهمیدی من باباتم، بهم افتخار کنی، ازم بدت نیاد. یه هنر یاد میگرفتم، یه کاری میکردم.
هدایت شده از مسابقه سین زنی احسنالحــــــدیث
💥مسابقه سین زنی مؤسسه قرآنی احسنالحــــــدیث
کد شرکت کننده : ۴۷
جوایز نفیس 👇👇
🎁جایزه نفر اول ۴ سکه پارسیان 🤩
🎁جایزه نفر دوم ۲ سکه پارسیان😍
🎁جایزه نفر سوم ۱ سکه پارسیان 🥰
🎁۱برنده ثبت نام دوره تربیت معلّم : ۲ سکه پارسیان 🤗
🎁۱ برنده ثبت نام دوره آموزشی: ۱ سکه پارسیان🥳
⚠️مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان ۵ مهر ماه
عضو شید تا از مسابقه های بعدی هم مطلع بشید👇🏽🥳
https://eitaa.com/joinchat/2521104513Cc6ef9c0d59
جهت شرکت در مسابقه به آیدی زیر پیام بدید .👇👇👇👇
@ahsan_000
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و تو
بجز هم
پناهی نداریم...🌱
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت494 نمیدونستم به خاطر درد گریه کنم یا بخاطر زحمت سه سالهای که در حال
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت495
دستم میسوخت، پام درد میکرد، لبم به خاطر با حرص حرف زدن زخمش از توی دهنم باز شده بود، و از همه مهمتر، قلب مچاله شدهام بود و من مونده بودم که چرا زندهام!
برای خودش غذا کشید، ولی برای من نکشید. نفسم رو سنگین بیرون دادم. خب، این پس لرزههای بعد از دعواست و کاریش نمیشد کرد.
خیلی کم و به اندازه چند تا قاشق برای خودم غذا کشیدم و اصلا سر بلند نکردم تا چهرهاش رو تماشا کنم.
همون چند تا قاشق رو هم به زور قورت دادم و بلند شدم تا میز رو جمع کنم.
هنوز بغض داشتم و سعی میکردم، خودم رو کنترل کنم.
-چرا نگفته بودی حاملهای؟
بشقابی رو که از روی میز برداشته بودم، دوباره روی میز گذاشتم و برای اینکه بتونم سرپا بایستم، دستم رو به صندلی تکیه دادم.
من نمیدونم چطور این دروغ به ذهن مهگل رسیده بود. ولی خب، بهترین موقعیت بود برای اینکه از شر بغض گیر کرده توی گلوم راحت بشم.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و لنگ لنگ زنان به اتاق خواب رفتم و تا تونستم گریه کردم. اونقدر گریه کردم تا خوابم برد.
برای نماز صبح از خواب بیدار شدم. مهیار کنارم نبود. وارد سالن شدم، یه پتو و بالش برداشته بود و روی مبل سه نفره سالن خوابیده بود. پتو از روش کنار رفته بود و مهیار هم خودش رو جمع شده بود.
خواستم بی اهمیت باشم و وضو بگیرم و به عبادتم بپردازم، ولی هر کاری کردم، نشد.
این بی تفاوتی بر اساس اعتقاد و تربیت من نبود. پس با همه حرصی که داشتم، رفتم و پتو رو روش درست کردم و بعد به سراغ عبادت با خدا رفتم. اینقدر دعا کردم تا دوباره پای سجاده خوابم برد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت495 دستم میسوخت، پام درد میکرد، لبم به خاطر با حرص حرف زدن زخمش از تو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت496
سه روز از برگشتن من به خونه گذشته و توی این سه روز مهیار پاش رو از خونه بیرون نذاشت.
سه روزِ که روی مبل سه نفره خونه مینشینه و فقط وقتهای ضروری از جاش بلند میشه.
حتی شبها هم همون جا میخوابید.
با من هم حرف نمیزد، به غیر از چند مورد ضروری.
با خودم فکر میکردم که باید یکم انرژی مثبت به این خونه بدم.
راهکار هم زیاد داشتم، ولی نمیتونستم، دست و دلم نمیرفت.
کبودیهای بدنم تقریباً همه خوب شده بودند.
زخم لبم کاملا بسته شده بود.
آرامش حق این خونه بود.
خنده و شادی باید به این خونه بر میگشت، ولی جزوههای سوختهام مانع میشد که راهکارهام رو اجرا کنم.
دست و دلم به خنده و شادی که هیچ، حتی یک ذره انرژی مثبت هم نمیرفت.
مهیار موبایلش رو خاموش کرده بود و موبایل من رو هم ضبط کرده بود.
متاسفانه متوجه کارت بانکیم هم شده بود و اون رو هم برداشته بود.
امروز زرین خانم، بعد از چند روز در خونمون رو زد و گفت که میثم زنگ زده و ازش خواسته تا به مهیار بگه که گوشیش رو روشن کنه.
گفت که هم بابا خیلی شاکیه، هم کتایون که دیروز نوبت ملاقاتش با پویا بوده.
حوصله حرف زدن با مهیار رو نداشتم.
به خاطر همین از زرین خانم خواستم تا خودش بهش بگه.
زرین خانم، نیم ساعتی با مهیار حرف زد، ولی مهیار از حالت قبلی خارج نشد.
میدونستم تنها راه در اومدن مهیار از اون حالت، فقط خودم هستم، ولی حرص داشتم و نمیتونستم.
زرین خانم ازم حلالیت خواست و عذر خواست که نتونست اون روز نحس برام کاری انجام بده.
گفت که مهیار وقتی از زیر زمین بیرون رفته، در رو قفل کرده و گفته که حالم خوبه و اونم داره میره که بابا رو بیاره.
زرین خانم رو هم میفرسته خونهاشون.
زرین خانوم میگفت که آقا پرویز هم صبح قبل از نماز از پنجره باریک زیر زمین من رو دیده که روی زمین افتاده بودم.
بعد از رفتن زری خانم بالاخره مهیار گوشی موبایلش رو روشن کرد و به یکی زنگ زد.
من از شکل مکالمهاش فهمیدم که میثمه و سعی میکنه تا مهیار رو راضی کنه، که برگرده سر کار، ولی مهیار راضی نشد.
یک ساعت بعد گوشیش زنگ خورد و مهیار بعد از جواب دادن به تماس از جاش بلند شد و رو به من گفت:
- عمو میثم پشت دره، لباس مناسب بپوش.
کتش رو روی دوشش انداخت و به طرف حیاط رفت.
حوصله گشتن تو کمد رو نداشتم.
یه مانتو رو همون بلوز و دامن پوشیدم و یه روسری سر کردم.
چند دقیقه بعد میثم وارد سالن شد.
سلام و احوالپرسی کردم و به آشپزخونه رفتم تا براشون چایی بیارم.
زیر کتری رو روشن کردم و روی صندلی آشپزخونه نشستم.
صدای صحبتهاشون رو زمزمه وار میشنیدم، حوصله گوش دادن به حرفهاشون رو نداشتم.
سرم رو روی میز گذاشتم و به شعله زرد رنگ گاز خیره شدم و به جزوههای سوختهام فکر کردم.
چند دقیقه بعد دو تا چایی ریختم و به طرف در آشپزخونه رفتم.
هنوز به در نرسیده بودم که صدای مهیار متوقفم کرد.
-عمو، این حرفها رو ولش کن. بهار دیگه دوستم نداره!
این حرفش من رو یاد پویا میانداخت، وقتی که باهاش قهر میکردم تا متوجه کار اشتباهش بشه و اون به مهیار میگفت، مامان بهار دیگه دوستم نداره.
-خودش بهت گفت؟
- نه، ولی میفهمم. همیشه یه کارهایی میکرد که دیگه الان نمیکنه. دیگه براش اهمیت ندارم.
-خب، بهار خیلی خانومی کرده که برگشته و داره باهات زندگی میکنه، اونم با رفتارهایی که تو باهاش داشتی.
-عمو به جون خودش دست خودم نبود. اصلا نفهمیدم چه کار دارم میکنم! چی شد! فکر کردم داره بهم خیانت میکنه.
- اینا رو به خودش هم گفتی؟ ازش معذرت خواهی کردی؟ از دلش در آوردی؟ اصلا سعی کردی باهاش حرف بزنی؟ یا تو حرف زدی و مجبورش کردی که اون گوش بده؟ اصلا ازش پرسیدی که چرا این کار رو کرده؟
هیچ جوابی از مهیار نشنیدم، دوباره صدای میثم اومد.
_ وقتی بهت میگم بزار از یه روانپزشک برات وقت بگیرم، میگی نه.
- عمو من دیوونه نیستم.
-باز گفت دیوونه، یه وقتهایی آدم جسمش مریض میشه، گاهی روحش. تو مریضی جسم، بدن آسیب میبینیه و خیلی راحت معلوم میشه، ولی آسیب روحی تو رفتار آدم مشخص میشه، اینکه تو میگی نمیفهمیدی داری چیکار میکنی، یعنی یه جای روحت آسیب دیده.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت496 سه روز از برگشتن من به خونه گذشته و توی این سه روز مهیار پاش رو از
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت497
یکم سکوت جاری شد و دوباره میثم گفت:
-بهار هم هنوز دوست داره!
-تو از کجا می دونی؟
- داشته به دوستش میگفته، مهسان شنیده.
چشمهام گرد شد.
این یعنی اینکه وقتی داشتم با مونا حرف میزدم، مهسان گوشه ایستاده.
از دست مهسان امنیت توی اون خونه صفر بود.
- میگفته که تو رو دوست داره، ولی گویا ازت میترسه. بهار الان دلخوره، دلش شکسته.
- دوستش رو کجا دیده؟
- فکر میکنی چه جوری آزاد شدی؟ بهار با زن محسنی که دوستش بوده حرف زده و راضیش کرده.
چند لحظهای سکوت حکم فرما بود، که میثم دوباره گفت:
-ای بابا، دوباره این خروس جنگی شد! مهری، دختره رو آورده خونه. بهار که با این سر و صورت کبود و پای قلم شده که تو براش درست کردی، کجا میتونسته بره. یه کم هم با خودت فکر کن مهیار. بهار چه گناهی کرده زن تو شده؟ مگه اسیر آوردی؟
وارد سالن شدم.
مهیار با دیدنم از جاش بلند شد و سینی رو ازم گرفت.
بهش نگاه نکردم و روی یه مبل تک نفره نشستم.
سر چرخوندم و پویا رو که با اسباببازیهاش بازی میکرد، نگاهی کردم.
میثم رو به من گفت:
- پات چطوره؟
- ممنون، خوبه، دیگه درد نمیکنه.
با سر به دستم اشاره کرد و گفت:
-دستت چی شده؟
نگاهی به مچ سوخته دستم کردم و گفتم:
- چیزی نیست، یکم سوخته.
اخم کرد و گفت:
-حواست کجا بوده؟
از جام بلند شدم و گفتم:
- ای بابا آقا میثم، دلت نسوزه، زخم دست که خوب میشه.
میثم نامحسوس چشم غرهای بهم رفت و من بی توجه بهش به طرف آشپزخونه رفتم.
میثم از من چی میخواست؟
نباید اعتراض کنم؟
نباید نارضایتیم رو اعلام کنم؟
اگه وانمود کنم همه چی گل و بلبله و منم هیچ اعتراضی ندارم، چطور ازش بخوام که بره پیش یک دکتر یا مشاور؟
میثم نیم ساعت دیگه هم نشست و بالاخره مهیار رو راضی کرد و با خودش برد.
منتظر بودم که درها رو قفل کنه، اما نکرد.
ولی به جاش اون سگ بزرگ و سیاهی رو که توی حیاط همیشه بسته بود، آزاد گذاشت و این از قفل در بدتر بود.
بعد از رفتنش یکم با پویا بازی کردم و اجازه دادم که روی گچ پام نقاشی کنه.
ناهار خوردیم و کمی تلویزیون نگاه کردم.
شام گذاشتم و سعی کردم شاد باشم، البته فقط به خاطر خودم.
نزدیک اومدن مهیار بود.
یکم خونه رو مرتب کردم و چایی گذاشتم، ولی هر چی منتظر شدم، مهیار نیومد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت497 یکم سکوت جاری شد و دوباره میثم گفت: -بهار هم هنوز دوست داره! -تو ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت498
دلشوره گرفتم، هیچ وسیله ارتباطی هم نداشتم که از حالش خبردار بشم.
شام پویا رو دادم.
خوابوندمش و خودم منتظر موندم.
تلویزیون رو روشن کرده بودم، ولی نگاهم یا روی ساعت بود یا به در.
ساعت از دوازده رد شده بود.
فکرهای مختلف به ذهنم میرسید.
نکنه من محلش نذاشتم، پناه برده به پریا و الان پیش اونه؟
نکنه تصادف کرده و اتفاقی براش افتاده باشه؟
نکنه...
افکار منفی رو پس زدم و به خودم امیدواری دادم.
پلکهام سنگین شده بود، ولی سعی میکردم که نخوابم که چشمهام یاری نمیکردند.
با صدای زوزه و پارس سگ توی حیاط، از جام بلند شدم و به طرف پنجره دویدم.
مهیار بود.
بدون ماشین.
به زور راه میاومد.
سر و وضعش کاملاً به هم ریخته بود. سریع به طرف در سالن رفتم و بازش کردم.
مهیار دیگه به ایوون رسیده بود. همونجا روی پله نشست.
با اینکه کاپشن تنش بود، ولی میلرزید.
چشمم رو توی حیاط گردوندم.
سگه اون دور و بر نبود.
به طرف مهیار رفتم.
-خوبی؟
جوابم رو نداد.
دستم رو روی بازوش گذاشتم.
خیس بود.
نگاهی به سر تا پاش انداختم، تمام لباسهاش خیس بود.
دستم رو زیر بازوش انداختم.
_ پاشو، تو رو خدا همکاری کن. زورم بهت نمیرسه. پاشو، اینجوری یخ میزنی.
بعد از کلی تلاش بالاخره بلندش کردم و به سالن آوردمش.
روی نزدیکترین مبل نشست.
در رو بستم و تمامی شوفاژها رو تا آخر زیاد کردم.
براش لباس و حوله آوردم.
چشمهاش بسته بود.
چند بار صداش زدم.
جوابم رو نداد.
خدایا، خوابه یا بیهوش شده؟
چیکار باید بکنم؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم.
باید اول لباسهاش رو عوض میکردم.
یه تشک آوردم و روی زمین پهن کردم و به هر مصیبتی که بود، روی تشک کشوندمش.
همه لباسهاش رو عوض کردم.
انگار دعوا کرده بود، یا شاید هم چند نفر حسابی زده بودنش.
آثار ضرب و شتم روی بدنش بود.
پوست تنش داغ بود، تب کرده بود.
باید تبش رو پایین میآوردم.