eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا نگاه از من گرفت و متاسف سر تکون داد. -تو با این پسره، دقیقا دارید چی کار می‌کنید. و بلافاصله اضافه کرد: -می‌خوام ببینم چقدر با هم هماهنگید. چون اونم یه چیزهایی گفته. حالا چه خاکی به سرم می‌ریختم. صفا چی گفته بود؟ حالا باید چی کار می‌کردم؟ -نگفتی! منتظرم. صفا همیشه راستش رو می‌گفت. دیگه اینقدر گیج نیست که بیاد و به پدرم همه چیز رو بگه. -برای یه شرکتی کار می‌کنم که می‌‌خواست... لب‌هام رو بهم فشردم و کمی فکر کردم و گفتم: -نمی‌تونم بهت بگم. چون شما یه شرکت بزرگ ساختمون سازی داری، شرکت‌های بزرگ همیشه پروژه‌های کوچیک و شرکت‌های کوچیک رو بلعیده‌ان. نمی‌خوام برنامه‌ای که چهار پنج نفر شبانه روز براش زحمت کشیدند رو با حرف پدر دختری خراب کنم. ولی الان برای اینکه بتونم کارم رو داشته باشم باید با همکارم صحبت کنم، چون یکی داره روی پروژه‌ی ما پولشویی می‌کنه. با بالای چشم نگاهم کرد و گفت: -خیلی خب، پس مطمئن باشم که رابطه تو با اون پسره صفا، فقط همکاریه. ایستاد. برگه‌ای از جیبش بیرون کشید. به برگه نگاه کردم. اینکه برگه دفترچه یادداشت خودم بود. برگه تا شده رو بالا گرفت و گفت: -پس واسه خودش این نامه رو نوشته و سایه سایه کرده، درسته؟ آخ صفا، صفا! چرا حواست رو جمع نمی‌کنی؟ برگه رو پایین گرفت و نزدیکم شد. تو چشم‌هام خیره شد و گفت: -بهت گفتم لیاقتت خیلی بیشتر از این پسره است. یه بار خودت رو با بهرام بردی زیر سوال، این بار دیگه نمی‌زارم. خواست از کنارم رد بشه که گفتم: -چی نوشته توی اون برگه؟ ایستاد. -نوشته بهش زنگ بزنی. نمی‌دونستم دقیقا توی اون برگه چی نوشته ولی اخم کردم و محکم گفتم: -باید کار رو باهاش هماهنگ کنم. احتمالا توی اون برگه هم همین رو نوشته. برگه رو به طرفم گرفت. -ببین. واقعا داشت نامه صفا رو بهم می‌داد. با حفظ سنگینی و متانتی که داشت خفه‌ام می‌کرد، برگه رو گرفتم. تاش رو باز کردم. چند خطی نوشته بود. (بهت گفته بودم رنگ آبی رو دوست دارم. ازم دلیل خواستی و اون موقع تو اینقدر با شوق حرف می‌زدی که من هیچ دلیلی نداشتم. ولی الان یه دلیل براش پیدا کردم. آبی رو دوست دارم چون رنگ دریاست. توی آب دریا، نور خورشید سایه ایجاد نمی‌کنه، آینه ایجاد می‌کنه. اگر سایه من هم خودش رو توی آب ببینه، سایه‌ای نمی‌بینه، خودش رو می‌بینه. یک بار باید سایه رو با خودم ببرم وسط دریا، اون موقعی که دریا آرومه. به سایه بگم به آب نگاه کنه و ببینه چه ابریشمی تو وجودش نهفته است. فکر کنم اون موقع ارزش آبی دریا هم بیشتر بشه، چون عکس سایه من توش افتاده. بهم زنگ بزن، خیلی نگرانت هستم.) لبخند زدن و نزدن، اونم جلوی پدرم، مسئله این بود. نگاه از برگه گرفتم. بابا نبود. کی رفته بود؟ نیشم باز شد. برگه رو به خودم چسبوندم. چشم‌هام رو بستم و نفسم رو با ذوق بیرون دادم. لب تخت نشستم و بارها و بارها نامه رو خوندم. به اطرافم نگاه کردم. حالا چطوری بهش زنگ می‌زدم؟
🌘🌘 شیرینی رو جلوی تک تک اعضای حاضر در جمع گرفت و بالاخره نوبت من رسید. نگاهی به شیرینی های خامه ای توی جعبه انداختم. زیر چشمی نگاهی به آرش کردم. شیرینی رو توی دستش گرفته بود و با ابرو به من اشاره می کرد. نگاهی به شکلات روی شیرینیش انداختم و دقیقا همون مدل شیرینی رو از توی جعبه برداشتم. لبخند زد. سیمین جعبه رو روی میز گذاشت و کیفش رو برداشت. جعبه قرمز رنگ کوچیکی رو ازش خارج کرد و رو به بابا جهان گفت: - با اجازتون آقای جهانگیر، من این انگشتر رو دست مینا جون بندازم. بابا نگاهی به وحید انداخت و گفت: وحید جان... وخید به خاطر احترامی که بابا بهش گذاشته بود لبخندی زد و گفت: -چه حرفیه جهانگیر خان، شما بفرمایید. بابا رو به سیمین کرد و با دست اشاره کرد. -بفرمایید. سیمین به طرفم اومد و انگشتری توی انگشتم انداخت. همه دست زدند و تبریک گفتند. سیمین نشست و رو به من گفت: - مینا جان، شما که توی حیاط بودید، پدرت همون شرط تحصیل رو گوشزد کرد و خواست که شرط ضمن عقد باشه. گفت که تو خودت گفتی مراسم خاصی نمی خوای، اما پدرت گفت که بعد از محضر بریم رستوران پدرت و یه جشن خانوادگی بگیریم. وسایل جهیزیه ات هم که خونه ماست و بهش دست نخورده. می مونه خرید حلقه و طلا که فردا آرش میاد دنبالت. البته پدرت با محرمیت موقت مخالف بود و گفت نمی شه که تو آرش با هم تنها برید بیرون. بنابراین من و مادرت هم همراه با تو و آرش میاییم برای خرید. - چیز خاصی لازم ندارم. - باشه، خرید عروسی شگون داره. اعتراضی نکردم و سربه زیر شدم. -تعداد سکه های مهریه هم... -من که گفتم مهریه نمی خوام و همون که... -عزیزم، آب و آیینه و شاخه نبات رو می شه تو عقد نامه به عنوان شگون نوشت ولی اون چیزی که تو گفتی رو نمی شه. نمی زاشتم مهریه سنگین برام بنویسند. آرش باید بدونه که من چیزی برای از دست دادن ندارم. -پس اگر اینطوره پنج تا سکه کافیه. اوتم به قول شما برای شگونش. بابا گفت: -دخترم... ملتمس به بابا نگاه کردم و بابا نفس عمیقی کشید و گفت: -ما گفتیم صد و ده تا، ولی حالا که خودت راضی نیستی، چهارده تا. خوبه؟ سر تکون دادم. مهمونامون چند دقیقه ای هم نشستند. به آرش نگاه کردم. بهم لبخند می زد. باید جواب لبخندش رو بدی! باید سعی کنی خاطرات بد را فراموش کنی! باید سعی کنی دوباره زندگیت رو بسازی! جواب لبخندش رو با یه لبخند عمیق دادم. چشم های آرش برقی می زد. نمایشی دست روی قلبش گذاشت. نفس عمیقی کشید. با این حرکات و رفتارش آشنا بودم. لبخندم عمیق تر شد. سر چرخوندم و با وحید چشم تو چشم شدم. نگاهم رو ازش دزدیدم و سر به زیر انداختم. بالاخره خانواده خواستگار، یا بهتر بگم نامزد نشون کرده من از جاشون بلند شدند و قصد رفتن کردند. مراسم بدرقه و خداحافظی شروع شد حدود پنج دقیقه بعد رفتند. سینا به طرفم اومد. - مبارکت باشه آبجی کوچولو! -می شه بهم نگی آبجی کوچولو. - می دونی وقتی بهزاد به من گفت تو خواهرمی، من چه حسی شدم؟ مثل تو باور نکردم. با بهزاد دست به یقه شدم. بعدش رفتم خونه. باورم نمی شد. همین حس و حال تو رو داشتم. دلم نمی اومد به مامان بگم. رفتم تو مدارک و آلبوما گشتم. درست بود. الان پدرمون اومده. اون دوست داره. سختی زیاد کشیده. منم دوست دارم. - سینا بسه. برو خونه، خاله و امیرعباس تنهان. - نامزدیم رو هواست. مینا می خوام خواهرم با نامزدم برای خرید بره. پدر ستاره اجازه نمی‌ده صیغه محرمیت بخونیم، می گه مستقیم عقد. فقط یه انگشتر دستش کردیم و رفت و آمد خانوادگی. منتظرم تا تو بیای کارهای عروسی برادرتو رویف کنی. جوابی بهش ندادم و سینا ازم فاصله گرفت و وحید به طرفم اومد. خودم رو جمع و جور کردم. - مبارکت باشه دخترم! - ممنون. نگاهم کرد و ازم دور شد. چقدر خوب بود که وحید درکم می‌کرد و زیاد از حد به من نزدیک نمی‌شد. سینا و وحید هم رفتند. با خوشحالی به انگشتر توی دستم نگاه کردم. تقریبا همه توی خونه لبخند می‌زدند و خوشحال بودند. بهزاد مستقیم به سراغ جعبه شیرینی ها رفت. بیتا سر به سرم می ذاشت. بهزاد سعی داشت در حال خوردن شیرینی با هم کل کل کنه، مامان اشک شوق تو چشمهاش بود و سعی داشت خودش رو کنترل کنه. بابا جلوی تلویزیون نشست و روشنش کرد و من همه حواسم به اون انگشتر درشت توی دستم بود و اسمی که پشت انگشتر نوشته شده بود. آرش!
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت493 - نه بابا، خلم مگه! همون یه دفعه واسه هفت پشتم بس بود. تا اونجا که
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صدای مهراب از آشپزخونه می‌اومد. -آخه تک زنگ زدی، بعدم هر چی گرفتمت اشغال بودی! آهانی گفت و پرسید: -هنوز دلخوری، به خاطر اون حلقه؟ با سپیده داشت حرف می‌زد. -دلخور نباش، اون حلقه مثل یه طلسمه، جرات نمی‌کنن دیگه بهت نزدیک بشن. تو اصلا اسم مهراب نامدارو دست کم نگیر، بنداز دستت همه جا برو. با هر کلامش اخم‌هام بیشتر تو هم می‌رفت. چپ چپ به آشپزخونه نگاه می‌کردم. باید به سپیده هم زنگ می‌زدم و بهش هشدار می‌دادم. -جلوی اون ننداز، هر جا با نویدی بی حلقه باش. خوبه؟ اخم‌هام تبدیل به تعجب شد. نوید؟ پس در مورد نوید می‌دونست. چش بود این! صدای در حیاط اومد. از جام بلند شدم و از لای در به حیاط نگاه کردم، نرگس بود. چند ساعتی از جدا شدنمون می‌گذشت، من رو نزدیک داروخانه پیاده کرده بود و رفته بود. قرار بود من یه جفت دستکش سفید بخرم و تا اون خونه کذایی پیاده برم، اونم بره گاراژ. نرگس من رو که دید برام دست تکون داد. صدای رضا از پشت سرم اومد. -نرگسه؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -به اون هَوَل بگو دیگه بسه، معشوق سابقش اومده، دست از سر معشوق فعلی برداره فعلا. درست نیست جلوش. مهراب از جلوی در آشپزخونه بهم زل زده بود. حتما شنیده بود، به جهنم! نرگس وارد هال شد. -هوا امروز چه سرد شده‌! به سمت شوفاژ رفت و گفت: -شیرید یا روباه؟ رضا جواب داد: -وقتی شیریم که برسیم به سرشاخه، وگرنه الان هی باید مثل روباه کمین کنیم. نرگس به شوفاژ چسبید. -به سرشاخه هم می‌رسیم. مهراب روی مبلی نشست و گفت: -سرشاخه که فک و فامیلای خودتن، موندم تو دنبال چی می‌گردی این وسط! نرگس دلخور گفت: -دلم می‌خواد سرشاخه پیدا بشه، بعد ببینم تو روت می‌شه تو چشم‌های من نگاه کنی! مهراب اخم آلود به قوطی قرصهای روی میز خیره شد. کنار گوش نرگس لب زدم: -گرفتی؟ با لبخند چشم‌هاش رو بست و باز کرد. لبخند زدم. مهراب من رو مخاطب قرار داد: -بشین یه بار دیگه از اول تعریف کن، نرگسم بشنوه. رضا کنارش نشست. از هر کدوم از قوطی‌های روی میز چند تا قرص بیرون آورد و روی میز گذاشت. رو به نرگس گفت: -نگاشون کن، اصلا شبیه نیستند. نرگس نشست و گفت: - اینطوری که نمی‌شه نظر داد، باید بره آزمایش. رضا به یکی از قوطیها اشاره کرد به من نگاه کرد و گفت: - اینو داد بهت؟ سرم رو تکون دادم. مهراب گفت: - یه بار دیگه دقیق تعریف می‌کنی چی شد، از همون لحظه ورود. - نه. اخم کرد و گفت: -یعنی چی که نه! کلا من با مهراب لج بودم، دلم می‌خواست باهاش مخالفت کنم. - چند بار تعریف کنم خب، تا همین الان دو بار تعریف کردم، یه بارشو ضبط می‌کردی هزار بار گوش می‌دادی. ماشالا دست به موبایلت هم که خوبه که، یک سر به این زنگ می‌زنی به اون زنگ می‌زنی. کنایه‌ام رو گرفت. اخم کرد. رضا برای درست کردن شرایط خودش رو وسط انداخت و گفت: - اون موقع نرگس نبود، الان بگو نرگسم بشنوه. به سختی نگاه از مهراب پر از اخم گرفتم و به حالت گلایه رو به رضا لب زدم: - دهنم خشک شد بابا، صبح یه چای شیرین و یه لقمه نون کره دادید بهم تا الان. چقدرم که توی اون خونه کوفتی بهم استرس وارد شد، اسیرم که گرفته بودین یه حق و حقوقی داشت. مهراب گفت: - به جاش داریم لطف می‌کنیم که از مرز ردتون کنیم. بعد می‌گن جو رو متشنج نکن. - لطف زوری دیگه! اگه لطفه که من شوهرم الان کجاست؟ صدام رو پایین آوردم و نگاهم رو به نرگس دادم و گفتم: - فکر می‌کنه خودمون نمی‌تونستیم رد شیم از مرز که لطفشو می‌زنه تو سر من. به صدای رضا که داشت به آرامش دعوتمون می‌کرد نگاه از نرگس گرفتم. معلوم بود مهراب می‌خواسته چیزی بگه که رضا اجازه نداده بود. رضا نگاهم کرد و گفت: -شما یه بار دیگه برای ما تعریف کن، من به شخصه قول میدم هر کاری از دستم برای شما و اون آقا راستین بر بیاد انجام بدم. خیلی سریع گفتم: - دلم براش تنگ شده، می‌خوام ببینمش. رضا و مهراب به هم نگاه کردند. مهراب پیش دستی کرد و گفت: - ته این کار در بیاد هر چقدر دلت خواست می‌تونی ببینیش. -شاید ته این کار حالا حالاها در نیاد، اون وقت تکلیف چیه؟ من یه لیست اونجا دیدم که تاریخش مال عید امسال بود، یعنی یه سال. مهراب چشم باریک کرد و بهم زل زد: - لیست؟ پس چرا از وقتی اومدی از این لیست کوفتی هیچی نگفتی؟ قرار شد ریز به ریز تعریف کنی! لیست رو یهو یادم اومده بود. حواسم پیش ساحل بود و نرگسی که رفته بود پیش شهرام. فکر می‌کردم نرگس نمیره و برای دلخوشی من گفته که میرم ولی حالا می‌گفت که رفته. پس باید هرچه زودتر تعریف می‌کردم، تا زودتر از دست این جمع خلاص شم و برم سراغ کار خودم. شماره رو از نرگس می‌گرفتم و تکلیفم رو با اون سمیرا و سمیه مشخص می‌کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت493 حاضر و آماده توی سالن نشسته بودم. پویا خوشحال بود. با امروز دقیقاً
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نمی‌دونستم به خاطر درد گریه کنم یا بخاطر زحمت سه ساله‌ای که در حال دود شدن بود. مهیار به دستم نگاه کرد و با تشر و اخم گفت: - ببین به خاطر چهار تا دونه کاغذ با خودت چی کار کردی! اشکم رو با آستین دست سالمم پاک کردم و بی توجه به عصبانیت و خشم مهیار، کتاب‌های سالم رو از آتش دور می‌کردم. بازوم رو کشید و مجبورم کرد که بلند شم. دنبالش می‌رفتم. اون غر می‌زد و سعی می‌کرد که کمکم کنه. روی صندلی آشپزخونه من رو نشوند. از کابینت جعبه‌ای رو درآورد و درش رو باز کرد. پماد سوختگی رو درآورد، اشکهام همینطور می‌ریخت. - دستت رو بیار جلو. به حرفش گوش نکردم. خودش دستم رو کشید. تازه سطح سوختگی دستم رو دیدم. یه کم سوخته بود، ولی همون کم هم خیلی می‌سوخت. پماد رو به انگشتش زد و کمی به سوختگی زد. جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو جمع کردم. - دستت رو نکش، این دردت رو آروم می‌کنه. حرص داشتم و با عصبانیت گفتم: - ولم کن، اصلا می‌خوام بسوزه. خواستم از جام بلند شم، که دستم رو گرفت و محکم کشید. به صورتش نگاه کردم، با اخم و عصبانیت نگاهم می‌کرد. انگشتش رو سمتم گرفت و همونطور که بالا و پایینش می‌کرد، گفت: -خیلی رو مغزم راه می‌ری بهار، مثل بچه آدم می‌شینی برات پماد بزنم. با شکل حرف زدنش ته دلم لرزید. میثم گفته بود عصبیش نکنم. خودم هم دلم نمی‌خواست که اون روش رو بالا بیارم، پس ساکت موندم و دیگه صدام در نیومد. فقط صدای فین فین بود و آه هایی که به خاطر سوختگی دستم می‌کشیدم. یه قرص مسکن از بسته‌اش در آورد و با یه لیوان آب دستم داد. سعی می‌کردم به جزوه‌های سوخته شده‌ام فکر نکنم، تا دوباره اشکم سرازیر نشه. سرم رو روی میز آشپزخونه گذاشتم و اینقدر تو همون حالت موندم، تا خوابم برد. با حس این که دارم توی هوا معلق می‌شم، چشم باز کردم و عطر تلخ مهیار، نفسم رو پر کرد. - بیدارم، بیدارم. بدون اینکه چیزی بگه، آروم من رو روی صندلی گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت. لحظه آخر نگاه غمزده من با چشمهای غمزده مهیار به هم دوخته شد. شام پویا رو زودتر دادم، نمی‌خواستم شاهد کشمکش من و پدرش باشه. میز رو چیدم و پشتش نشستم. مونده بودم چطوری صداش کنم. دلم نمی‌خواست اصلا سر میز بشینم، ولی برای عادی شدن روابط لازم بود. به زور هم شده باید غذا می‌خوردم. چند دقیقه به میزی که هیچ سلیقه‌ای برای تزیینش به کار نبرده بودم، نگاه کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که صداش کنم. صدام رو کمی بلند کردم و گفتم: - شام آماده است. به دقیقه نکشید که وارد آشپزخونه شد. هنوز جرأت نگاه مستقیم به چشمهاش رو نداشتم. فکر نکنم حالا حالاها دلم باهاش صاف بشه. کارم بد بود، قبول دارم. ولی من راه دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید. اما آیا حقم کتک به اون مفصلی بود؟ سرم رو پایین انداختم تا بغض شکوفا نشده گلوم، درد درونم رو آشکار نکنه.