eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و تو بجز هم پناهی نداریم...🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت494 نمی‌دونستم به خاطر درد گریه کنم یا بخاطر زحمت سه ساله‌ای که در حال
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دستم می‌سوخت، پام درد می‌کرد، لبم به خاطر با حرص حرف زدن زخمش از توی دهنم باز شده بود، و از همه مهمتر، قلب مچاله شده‌ام بود و من مونده بودم که چرا زنده‌ام! برای خودش غذا کشید، ولی برای من نکشید. نفسم رو سنگین بیرون دادم. خب، این پس لرزه‌های بعد از دعواست و کاریش نمی‌شد کرد. خیلی کم و به اندازه چند تا قاشق برای خودم غذا کشیدم و اصلا سر بلند نکردم تا چهره‌اش رو تماشا کنم. همون چند تا قاشق رو هم به زور قورت دادم و بلند شدم تا میز رو جمع کنم. هنوز بغض داشتم و سعی می‌کردم، خودم رو کنترل کنم. -چرا نگفته بودی حامله‌ای؟ بشقابی رو که از روی میز برداشته بودم، دوباره روی میز گذاشتم و برای اینکه بتونم سرپا بایستم، دستم رو به صندلی تکیه دادم. من نمی‌دونم چطور این دروغ به ذهن مهگل رسیده بود. ولی خب، بهترین موقعیت بود برای اینکه از شر بغض گیر کرده توی گلوم راحت بشم. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و لنگ لنگ زنان به اتاق خواب رفتم و تا تونستم گریه کردم. اونقدر گریه کردم تا خوابم برد. برای نماز صبح از خواب بیدار شدم. مهیار کنارم نبود. وارد سالن شدم، یه پتو و بالش برداشته بود و روی مبل سه نفره سالن خوابیده بود. پتو از روش کنار رفته بود و مهیار هم خودش رو جمع شده بود. خواستم بی اهمیت باشم و وضو بگیرم و به عبادتم بپردازم، ولی هر کاری کردم، نشد. این بی تفاوتی بر اساس اعتقاد و تربیت من نبود. پس با همه حرصی که داشتم، رفتم و پتو رو روش درست کردم و بعد به سراغ عبادت با خدا رفتم. اینقدر دعا کردم تا دوباره پای سجاده خوابم برد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت495 دستم می‌سوخت، پام درد می‌کرد، لبم به خاطر با حرص حرف زدن زخمش از تو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 سه روز از برگشتن من به خونه گذشته و توی این سه روز مهیار پاش رو از خونه بیرون نذاشت. سه روزِ که روی مبل سه نفره خونه می‌نشینه و فقط وقت‌های ضروری از جاش بلند می‌شه. حتی شبها هم همون جا می‌خوابید. با من هم حرف نمی‌زد، به غیر از چند مورد ضروری. با خودم فکر می‌کردم که باید یکم انرژی مثبت به این خونه بدم. راهکار هم زیاد داشتم، ولی نمی‌تونستم، دست و دلم نمی‌رفت. کبودی‌های بدنم تقریباً همه خوب شده بودند. زخم لبم کاملا بسته شده بود. آرامش حق این خونه بود. خنده و شادی باید به این خونه بر می‌گشت، ولی جزوه‌های سوخته‌ام مانع می‌شد که راهکار‌هام رو اجرا کنم. دست و دلم به خنده و شادی که هیچ، حتی یک ذره انرژی مثبت هم نمی‌رفت. مهیار موبایلش رو خاموش کرده بود و موبایل من رو هم ضبط کرده بود. متاسفانه متوجه کارت بانکیم هم شده بود و اون رو هم برداشته بود. امروز زرین خانم، بعد از چند روز در خونمون رو زد و گفت که میثم زنگ زده و ازش خواسته تا به مهیار بگه که گوشیش رو روشن کنه. گفت که هم بابا خیلی شاکیه، هم کتایون که دیروز نوبت ملاقاتش با پویا بوده. حوصله حرف زدن با مهیار رو نداشتم. به خاطر همین از زرین خانم خواستم تا خودش بهش بگه. زرین خانم، نیم ساعتی با مهیار حرف زد، ولی مهیار از حالت قبلی خارج نشد. می‌دونستم تنها راه در اومدن مهیار از اون حالت، فقط خودم هستم، ولی حرص داشتم و نمی‌تونستم. زرین خانم ازم حلالیت خواست و عذر خواست که نتونست اون روز نحس برام کاری انجام بده. گفت که مهیار وقتی از زیر زمین بیرون رفته، در رو قفل کرده و گفته که حالم خوبه و اونم داره می‌ره که بابا رو بیاره. زرین خانم رو هم می‌فرسته خونه‌اشون. زرین خانوم می‌گفت که آقا پرویز هم صبح قبل از نماز از پنجره باریک زیر زمین من رو دیده که روی زمین افتاده بودم. بعد از رفتن زری خانم بالاخره مهیار گوشی موبایلش رو روشن کرد و به یکی زنگ زد. من از شکل مکالمه‌اش فهمیدم که میثمه و سعی می‌کنه تا مهیار رو راضی کنه، که برگرده سر کار، ولی مهیار راضی نشد. یک ساعت بعد گوشیش زنگ خورد و مهیار بعد از جواب دادن به تماس از جاش بلند شد و رو به من گفت: - عمو میثم پشت دره، لباس مناسب بپوش. کتش رو روی دوشش انداخت و به طرف حیاط رفت. حوصله گشتن تو کمد رو نداشتم. یه مانتو رو همون بلوز و دامن پوشیدم و یه روسری سر کردم. چند دقیقه بعد میثم وارد سالن شد. سلام و احوالپرسی کردم و به آشپزخونه رفتم تا براشون چایی بیارم. زیر کتری رو روشن کردم و روی صندلی آشپزخونه نشستم. صدای صحبت‌هاشون رو زمزمه وار می‌شنیدم، حوصله گوش دادن به حرف‌هاشون رو نداشتم. سرم رو روی میز گذاشتم و به شعله زرد رنگ گاز خیره شدم و به جزوه‌های سوخته‌ام فکر کردم. چند دقیقه بعد دو تا چایی ریختم و به طرف در آشپزخونه رفتم. هنوز به در نرسیده بودم که صدای مهیار متوقفم کرد. -عمو، این حرفها رو ولش کن. بهار دیگه دوستم نداره! این حرفش من رو یاد پویا می‌انداخت، وقتی که باهاش قهر می‌کردم تا متوجه کار اشتباهش بشه و اون به مهیار می‌گفت، مامان بهار دیگه دوستم نداره. -خودش بهت گفت؟ - نه، ولی می‌فهمم. همیشه یه کارهایی می‌کرد که دیگه الان نمی‌کنه. دیگه براش اهمیت ندارم. -خب، بهار خیلی خانومی کرده که برگشته و داره باهات زندگی می‌کنه، اونم با رفتارهایی که تو باهاش داشتی. -عمو به جون خودش دست خودم نبود. اصلا نفهمیدم چه کار دارم می‌کنم! چی شد! فکر کردم داره بهم خیانت می‌کنه. - اینا رو به خودش هم گفتی؟ ازش معذرت خواهی کردی؟ از دلش در آوردی؟ اصلا سعی کردی باهاش حرف بزنی؟ یا تو حرف زدی و مجبورش کردی که اون گوش بده؟ اصلا ازش پرسیدی که چرا این کار رو کرده؟ هیچ جوابی از مهیار نشنیدم، دوباره صدای میثم اومد. _ وقتی بهت می‌گم بزار از یه روانپزشک برات وقت بگیرم، می‌گی نه. - عمو من دیوونه نیستم. -باز گفت دیوونه، یه وقت‌هایی آدم جسمش مریض می‌شه، گاهی روحش. تو مریضی جسم، بدن آسیب می‌بینیه و خیلی راحت معلوم می‌شه، ولی آسیب روحی تو رفتار آدم مشخص می‌شه، اینکه تو می‌گی نمی‌فهمیدی داری چیکار می‌کنی، یعنی یه جای روحت آسیب دیده.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت496 سه روز از برگشتن من به خونه گذشته و توی این سه روز مهیار پاش رو از
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 یکم سکوت جاری شد و دوباره میثم گفت: -بهار هم هنوز دوست داره! -تو از کجا می دونی؟ - داشته به دوستش می‌گفته، مهسان شنیده. چشم‌هام گرد شد. این یعنی اینکه وقتی داشتم با مونا حرف می‌زدم، مهسان گوشه ایستاده. از دست مهسان امنیت توی اون خونه صفر بود. - می‌گفته که تو رو دوست داره، ولی گویا ازت می‌ترسه. بهار الان دلخوره، دلش شکسته. - دوستش رو کجا دیده؟ - فکر می‌کنی چه جوری آزاد شدی؟ بهار با زن محسنی که دوستش بوده حرف زده و راضیش کرده. چند لحظه‌ای سکوت حکم فرما بود، که میثم دوباره گفت: -ای بابا، دوباره این خروس جنگی شد! مهری، دختره رو آورده خونه. بهار که با این سر و صورت کبود و پای قلم شده که تو براش درست کردی، کجا می‌تونسته بره. یه کم هم با خودت فکر کن مهیار. بهار چه گناهی کرده زن تو شده؟ مگه اسیر آوردی؟ وارد سالن شدم. مهیار با دیدنم از جاش بلند شد و سینی رو ازم گرفت. بهش نگاه نکردم و روی یه مبل تک نفره نشستم. سر چرخوندم و پویا رو که با اسباب‌بازی‌هاش بازی می‌کرد، نگاهی کردم. میثم رو به من گفت: - پات چطوره؟ - ممنون، خوبه، دیگه درد نمی‌کنه. با سر به دستم اشاره کرد و گفت: -دستت چی شده؟ نگاهی به مچ سوخته دستم کردم و گفتم: - چیزی نیست، یکم سوخته. اخم کرد و گفت: -حواست کجا بوده؟ از جام بلند شدم و گفتم: - ای بابا آقا میثم، دلت نسوزه، زخم دست که خوب می‌شه. میثم نامحسوس چشم غره‌ای بهم رفت و من بی توجه بهش به طرف آشپزخونه رفتم. میثم از من چی می‌خواست؟ نباید اعتراض کنم؟ نباید نارضایتیم رو اعلام کنم؟ اگه وانمود کنم همه چی گل و بلبله و منم هیچ اعتراضی ندارم، چطور ازش بخوام که بره پیش یک دکتر یا مشاور؟ میثم نیم ساعت دیگه هم نشست و بالاخره مهیار رو راضی کرد و با خودش برد. منتظر بودم که درها رو قفل کنه، اما نکرد. ولی به جاش اون سگ بزرگ و سیاهی رو که توی حیاط همیشه بسته بود، آزاد گذاشت و این از قفل در بدتر بود. بعد از رفتنش یکم با پویا بازی کردم و اجازه دادم که روی گچ پام نقاشی کنه. ناهار خوردیم و کمی تلویزیون نگاه کردم. شام گذاشتم و سعی کردم شاد باشم، البته فقط به خاطر خودم. نزدیک اومدن مهیار بود. یکم خونه رو مرتب کردم و چایی گذاشتم، ولی هر چی منتظر شدم، مهیار نیومد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت497 یکم سکوت جاری شد و دوباره میثم گفت: -بهار هم هنوز دوست داره! -تو ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دلشوره گرفتم، هیچ وسیله ارتباطی هم نداشتم که از حالش خبردار بشم. شام پویا رو دادم. خوابوندمش و خودم منتظر موندم. تلویزیون رو روشن کرده بودم، ولی نگاهم یا روی ساعت بود یا به در. ساعت از دوازده رد شده بود. فکرهای مختلف به ذهنم می‌رسید. نکنه من محلش نذاشتم، پناه برده به پریا و الان پیش اونه؟ نکنه تصادف کرده و اتفاقی براش افتاده باشه؟ نکنه... افکار منفی رو پس زدم و به خودم امیدواری ‌دادم. پلک‌هام سنگین شده بود، ولی سعی می‌کردم که نخوابم که چشمهام یاری نمی‌کردند. با صدای زوزه و پارس سگ توی حیاط، از جام بلند شدم و به طرف پنجره دویدم. مهیار بود. بدون ماشین. به زور راه می‌اومد. سر و وضعش کاملاً به هم ریخته بود. سریع به طرف در سالن رفتم و بازش کردم. مهیار دیگه به ایوون رسیده بود. همونجا روی پله نشست. با اینکه کاپشن تنش بود، ولی می‌لرزید. چشمم رو توی حیاط گردوندم. سگه اون دور و بر نبود. به طرف مهیار رفتم. -خوبی؟ جوابم رو نداد. دستم رو روی بازوش گذاشتم. خیس بود. نگاهی به سر تا پاش انداختم، تمام لباس‌هاش خیس بود. دستم رو زیر بازوش انداختم. _ پاشو، تو رو خدا همکاری کن. زورم بهت نمی‌رسه. پاشو، اینجوری یخ می‌زنی. بعد از کلی تلاش بالاخره بلندش کردم و به سالن آوردمش. روی نزدیک‌ترین مبل نشست. در رو بستم و تمامی شوفاژها رو تا آخر زیاد کردم. براش لباس و حوله آوردم. چشمهاش بسته بود. چند بار صداش زدم. جوابم رو نداد. خدایا، خوابه یا بیهوش شده؟ چیکار باید بکنم؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم. باید اول لباسهاش رو عوض می‌کردم. یه تشک آوردم و روی زمین پهن کردم و به هر مصیبتی که بود، روی تشک کشوندمش. همه لباس‌هاش رو عوض کردم. انگار دعوا کرده بود، یا شاید هم چند نفر حسابی زده بودنش. آثار ضرب و شتم روی بدنش بود. پوست تنش داغ بود، تب کرده بود. باید تبش رو پایین می‌آوردم.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت ساکت شد و با چشمهای باریک شده نگاهم کرد و گفت: -این قضیه‌ی... شیر خشک
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نشستم به درس خوندن. باید میرفتم دانشگاه، هنرم موسیقی رو دوست داشتم. تو کبابی کار پیدا کردم، بعد از مدرسه تا غروب اونجا کار می‌کردم. بعدشم خونه و تا آخر شبم درس می‌خوندم. دیگه هم شر به پا نکردم، شدم یه آدم محترم، با همه در و همسایه درست حرف میزدم. از این همه تغییر همه مونده بودن، اولین حقوقم رفتم برای تو شیرخشک و پوشک و شیشه شیر گرفتم. سر صبح، قبل از مدرسه، یه شالگردن پیچیدم دور صورتم، وسایل رو گذاشتم پشت در، در زدم و پشت اون درخت توته قایم شدم. همون که خیلی تنه‌اش پهنه. اون موقع‌ها هنوز برگ و بار داشت. سرم رو تکون دادم. می‌دونستم کدوم درخت رو می‌گه. درخت توتی که وقتی بچه بودم پر بار بود، ولی این اواخر رو به خشکی می‌رفت. - مصی خانم درو باز کرد. وسایلو دید و برداشت، خوشحال شدم. اونم رفت تو و دوباره اومد تو کوچه. همونجا موندم تا رفت. لبخند ریزش از چشم‌هام پنهان نموند. -اون روز خیلی سر حال بودم، خیلی. یه کاری کرده بودم برات. یعنی تنها کاری که می‌تونستم بکنم. فهمیدم اگر سر صبح بیام در خونه‌اتون، مصی خانم درو باز میکنه. دیگه برنامه‌ام همین بود. برات وسایل می‌فرستادم، گاهی هم برای حسین و سحر یه چیزایی می‌ذاشتم. بچه بودن، ممکن بود دلشون بخواد. نگاهش رو دور اتاق چرخوند. انگار داشت تو خاطراتش می‌گشت. -کارم شده بود، درس خوندن، کار کردن، خرج کردن برای تو، بزرگتر که شدی، میومدی تو کوچه، برنامه‌امو یه جوری تنظیم می‌کردم که اون ساعت تو کوچه شما باشم. سالارم می‌اومد مراقبتون بود، خوب که می‌اومد، ولی همون کارمو سخت می‌کرد ... داشتی بزرگ می‌شدی، سربازیم تموم شد. گیتار یاد گرفتم، رفتم تو گروه موسیقی، دانشگاه قبول شدم. همه‌اش به خاطر این بود که تو بهم افتخار کنی. قبولم کنی، دلم می‌خواست یه پدر با کلاس باشم، که وقتی خواستی بگی این بابامه، خجالت نکشی. اصلا به خاطر همین کلاس بیای پیش من، با نرگس آشنا شدم، دختر خوشکلی بود، رفتارش با بچه‌ها هم خوب بود، مهربون بود، نقاش بود، آروم بود. سیزده به در پنج سالگیت بهش معرفیت کردم. مستقیم نگفتم بهش، کلی ازت عکس گرفتم، قصدم این بود که این قضیه رو به همه بگم. بس بود دیگه، تو دختر من بودی. قضیه خواستگاری از نرگسو به مهدیه گفتم و اون قبول نکرد، بعدم اون جریانات پیش اومد. دستش رو روی جای زخم گذاشت. از لب پنجره جدا شدم. -خسته شدی؟ -کمک کن دراز بکشم، تختو بخوابون. کاری که گفته بود رو انجام دادم. بالش رو زیر سرش تنظیم می‌کردم که دستم رو گرفت. -یه اعترافی بکنم؟ منتظر اعترافش موندم. لب تر کرد و گفت: -زندان که بودم، تو رو... نه اینکه یادم بره که هستی، ولی ... نمی‌خوام بگم کاری از دستم بر نمی‌اومد، می‌شد زندانیایی که آزاد میشدنو بفرستم برای کمک، ولی من قرار بود اعدام بشم، نمی‌خواستم با فکر به یه پدر اعدامی اذیت شی. اونجوری حداقل یه خانواده داشتی، از طرفی چطوری یه آدم خلافکار میفرستادم برای کمک به تو. رضایت گرفتم، ولی من هنوز قاتل بودم، یه قاتل و یه عوضی متجاوز که با اینکه اون تجاوز ثابت نشده بود، ولی دهن مردمم نمی‌تونستم ببندم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نشستم به درس خوندن. باید میرفتم دانشگاه، هنرم موسیقی رو دوست داشتم. تو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 همونطور که دستم توی دستش بود روی صندلی همراه نشستم. من به اون نگاه می‌کردم و اون به من. چشم‌هام رو بستم و سرم رو لب تخت گذاشتم. دلایل مهراب مثل رعد و برق از تک تک سلولهای مغزم رد شده بود. بین حق دادن و ندادن بهش دست و پا می‌زدم. دستش رو از دستم بیرون کشید و روی سرم گذاشت و آروم گفت: -باور نکردی حرفامو؟ سرم رو آروم از لب تخت برداشتم. دستش رو روی دستم گذاشت و منتظر جواب موند. -همیشه از این لحظه ترسیدم، اینکه بگم و تو باور نکنی. -چیو باور نکنم؟ -اینکه من تو رو می‌خواستم، ولی نمی‌تونستم نزدیکت بشم. یاد روز اول مدرسه افتادم، روز جشن شکوفه‌ها. دست مامان رو محکم گرفته بودم و با ترس به دخترهایی که اشک میریختند نگاه می‌کردم. تو گشت و گذارم با چشم‌هام مهراب رو دیدم، دور ایستاده بود. برام دست تکون داد. به مامان گفتم، ولی اون ندید. قایم موشک بازی مهراب پشت درخت‌ها، اینکه هر بار با یه ادای جدید از جایی ظاهر می‌شد، لبخند به لبم نشوند، اینقدر که ترس رو فراموش کردم. مهراب می‌خواست، می‌خواست که جلو بیاد ولی نمی‌تونست. ولی ای کاش می‌اومد! بغض این خواستن و نتونستن تو گلوم به پیچ و تاب افتاد. - چه انتظاری داری ازم؟ انگشتم رو تو هوا چرخوندم و گفتم: -تو مغزم پر از به هم ریختگیه. دلم آشوبه. تو سن بیست و یک سالگی فهمیدم زندگیم، پدر و مادرم، خواهر و برادرام، همه فیک بودن. من حتی الان به واقعی بودن خودمم شک دارم. اصلا من کی‌ام؟ آب بینیم رو بالا کشیدم. برای اینکه حرفم رو درک کنه گفتم: - فکر کن همین الان همون پرستاری که بهت کمک کرد منو بزاری تو بغل الهام، از همین در بیاد تو و بهت بگه این دختر هیچ نسبتی با تو نداره، ما یه بچه دیگه رو نسبت دادیم بهت... حالا به هر دلیلی... چه حسی می‌شی؟ لبخند زد: -باور نمی‌کنم، چون چشم‌هات، چشم‌های مادرمه، باقی صورتت هم شراره است. خواستم دستم رو از دستش بکشم که گره انگشتهاش محکم تر شد و اجازه نداد. یکم نگاهش کردم و گفتم: -آدرس شراره رو داری؟ سرش رو به دو طرف تکون داد. آدرسش رو نداشت. لب پایینم رو به دهن کشیدم و برق سوالات بی جوابم رو تو ذهنم خاموش می‌کردم که گفت: -مهدیه... شاید اون بتونه کمک کنه. با صدای زنگ موبایلم، سر به سمت صدا چرخوندم. همزمان در اتاق باز شد. نگاهم از پنجره به در کشیده شد. مردی از لای در به داخل نگاه می‌کرد. -سلام. امین بود. آهسته در رو باز کرد و وارد اتاق شد. دستم رو از دست مهراب کشیدم و روسری بهم ریخته‌ام رو مرتب کردم، جواب سلام امین رو دادم و به قصد جواب دادن به موبایلم از جام بلند شدم. برای لحظه‌ای متوجه نگاه امین شدم که روی دست من و مهراب بود. حضور من توی این اتاق به اندازه کافی سوال برانگیز بود و دست تو دست بودنمون و اینکه مهراب تا آخرین لحظه هم دستم رو رها نکرد برق به چشمهای امین انداخت. به سمت موبایلم رفتم. -این بیمارستان چرا سر و صاحاب نداره، تو چرا یه در نمیزنی؟ خودت خوشت میاد یکی اینجوری سرشو بندازه پایین و بیاد تو اتاقی که خواهر و مادرتم اونجا باشن. مهراب معترض بود، حق هم داشت. امین جلوی در ایستاد و گفت: -بابا بیچاره شدم تا اینا رو راضی کردم بیام ببینمت، چه می‌دونستم با سپیده ای، گفتم شاید سید یا مهران... جلوتر اومد و اروم‌تر گفت: -گفته بودی قضیه‌ات با ... کنسله، چی شد پس؟ مخاطب پشت خطم ثریا بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو باید باشی تا من خوب باشم ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت498 دلشوره گرفتم، هیچ وسیله ارتباطی هم نداشتم که از حالش خبردار بشم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 چند تا دستمال تمیز و یه ظرف پر از آب آوردم و نزدیک دو ساعت پاشویه‌اش می‌کردم، ولی فایده‌ای نداشت. رنگش پریده بود، شکل نفس کشیدنش فرق کرده بود. باید از یکی کمک می‌گرفتم. اولین کسی که به ذهنم رسید، زری خانوم بود. تا توی آشپزخونه هم رفتم، ولی اونها فقط یه پیرمرد و پیرزن بودند، امکان داشت تو این موقع شب بترسند. یکم فکر کردم. می‌تونستم از موبایل مهیار استفاده کنم. سریع به طرف لباسهای خیسش رفتم و جیب لباس‌هاش رو گشتم. موبایل رو پیدا کردم، ولی روشن نمی‌شد. احتمالا به خاطر این که آب توش رفته بود. نشستم و چشمهام رو به هم فشار دادم. چشم باز کردم و به رنگ پریده مهیار نگاه کردم. یاد موبایل خودم افتادم. دیدم که مهیار سیم کارتش رو درآورد و گوشی رو توی کشوی مدارکش گذاشت و درش رو قفل کرد. از جعبه ابزار یه پیچ گوشتی برداشتم و به اتاق خواب رفتم. پیچ گوشتی رو بالای قفل انداختم. قفل رو شکستم و گوشی رو برداشتم. سیم کارت موبایل مهیار رو در آوردم. به گوشی خودم منتقل کردم و موبایل رو روشن کردم. به بابا می‌تونستم زنگ بزنم. اون به خاطر شغلش همیشه منتظر تماس تلفنی بود. چند باری دیده بودم که نصف شب به خاطر بیمارهای بعد حالش، خودش رو به بیمارستان می‌رسوند. شماره بابا توی گوشیم ذخیره بود. مهیار خودش این کار رو کرده بود. شماره‌اش رو از لیست دو نفره مخاطبینم پیدا کردم. چهار پنج تا بوق خورد و صدای خواب آلود بابا توی گوشی پیچید. -الو ... مهیار. - الو، بابا مهدی، ببخشید بیدارتون کردم. - بهار جان! اتفاقی افتاده؟ صداش رنگ نگرانی داشت. - حال مهیار خوب نیست. خودتون رو برسونید اینجا. من دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم. - چی شده که حالش خوب نیست؟ خلاصه و مفید ماجرا رو تعریف کردم. - اصلا نگران نباش. من دارم میام. تو فقط سعی کن بدنش رو خنک کنی. تماس رو قطع کردم و کاری رو که بابا خواسته بود، انجام دادم. پونزده دقیقه نشده بود که موبایلم زنگ خورد. حتما بابا مهدی بود. - الو. بهار جان، پشت درم. - اومدم. شالی روی سرم انداختم و بی‌توجه به حضور سگ بزرگ و سیاه توی حیاط، به طرف در رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت499 چند تا دستمال تمیز و یه ظرف پر از آب آوردم و نزدیک دو ساعت پاشویه‌ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 راه رفتن با عجله، اونم با پای گچ گرفته سخت بود. در رو باز کردم. چشمم به ماشین نقره‌ای رنگمون افتاد که به بدترین شکل جلوی خونه پارک شده بود. بابا سریع وارد خونه شد و یه دفعه صدای پارس سگ از پشت سرم بلند شد. بازوی بابا رو گرفتم و پشتش پنهان شدم. - این از کجا اومده؟ - مهیار آورده مواظب باغچه باشه. - تو رو می‌شناسه، به خاطر من پارس می‌کنه. به چشمهای براقش نگاه کردم. به هر مصیبتی که بود، وارد سالن شدیم. بابا کنار مهیار نشست و معاینه‌اش کرد. - کمک کن لباس هاش رو در بیاریم. - به سختی تنش کردم. -نباید می‌کردی، تبش خیلی بالاست. باید خنکش کنیم. لباس های مهیار رو از تنش در آوردیم. - شوفاژها رو کم کن. دستورات بابا رو دونه دونه اجرا کردم. بابا دو تا آمپول آماده کرد و به مهیار تزریق کرد. بالای سرش نشستم و با آب و دستمال سعی می‌کردم، پوست تنش رو خنک کنم. نیم ساعت بعد، بدنش کاملاً خنک شده بود. یه پتوی نازک روش انداختم و کنارش نشستم. -ببخشید، نصفه شبی، شما رو هم اذیت کردم. -مهیار پسرمه، پاره تنمه. پس هر کاری که برای اون بکنم، اذیت نمی‌شم. مثل تو که دخترمی. سرم رو پایین انداختم. می‌دونستم می‌خواد چی بگه. -فقط نمی‌دونم این پسر و دختر من، چرا اصلا حرف گوش کن نیستند؟ چیزی نگفتم و همونطور سرم پایین بود. -سرت رو پایین ننداز. مهسان گفت که چرا برگشتی. چشمام گرد شد. این مهسان اصلا راز نگهدار نبود. - بهش گفته بودم که نگه. -مهیار از وقتی که بچه بود با من لج می‌کرد. اصلا با من کنار نمی‌اومد. الان هم که بزرگ شده، همونه. فقط وقتی بچه بود، سر توپ و ماشین با من دعوا می‌کرد، الان سر زنش باهام درگیر می‌شه.اون موقع بهش می‌گفتم با مهگل کاری نداشته باش، الان باید یادش بدم چطور با زنش رفتار کنه. با چیزی که تو ذهنم جرقه زد، لب زدم: - هیچ وقت سعی کردید بهش محبت کنید، یا فقط همیشه امر و نهیش کردید؟
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت که البته شماره پارتهای وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای وی‌آی‌پی طولانی‌تره. 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629