بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت498 دلشوره گرفتم، هیچ وسیله ارتباطی هم نداشتم که از حالش خبردار بشم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت499
چند تا دستمال تمیز و یه ظرف پر از آب آوردم و نزدیک دو ساعت پاشویهاش میکردم، ولی فایدهای نداشت.
رنگش پریده بود، شکل نفس کشیدنش فرق کرده بود.
باید از یکی کمک میگرفتم.
اولین کسی که به ذهنم رسید، زری خانوم بود.
تا توی آشپزخونه هم رفتم، ولی اونها فقط یه پیرمرد و پیرزن بودند، امکان داشت تو این موقع شب بترسند.
یکم فکر کردم.
میتونستم از موبایل مهیار استفاده کنم.
سریع به طرف لباسهای خیسش رفتم و جیب لباسهاش رو گشتم.
موبایل رو پیدا کردم، ولی روشن نمیشد.
احتمالا به خاطر این که آب توش رفته بود.
نشستم و چشمهام رو به هم فشار دادم.
چشم باز کردم و به رنگ پریده مهیار نگاه کردم.
یاد موبایل خودم افتادم.
دیدم که مهیار سیم کارتش رو درآورد و گوشی رو توی کشوی مدارکش گذاشت و درش رو قفل کرد.
از جعبه ابزار یه پیچ گوشتی برداشتم و به اتاق خواب رفتم.
پیچ گوشتی رو بالای قفل انداختم.
قفل رو شکستم و گوشی رو برداشتم.
سیم کارت موبایل مهیار رو در آوردم.
به گوشی خودم منتقل کردم و موبایل رو روشن کردم.
به بابا میتونستم زنگ بزنم.
اون به خاطر شغلش همیشه منتظر تماس تلفنی بود.
چند باری دیده بودم که نصف شب به خاطر بیمارهای بعد حالش، خودش رو به بیمارستان میرسوند.
شماره بابا توی گوشیم ذخیره بود.
مهیار خودش این کار رو کرده بود.
شمارهاش رو از لیست دو نفره مخاطبینم پیدا کردم.
چهار پنج تا بوق خورد و صدای خواب آلود بابا توی گوشی پیچید.
-الو ... مهیار.
- الو، بابا مهدی، ببخشید بیدارتون کردم.
- بهار جان! اتفاقی افتاده؟
صداش رنگ نگرانی داشت.
- حال مهیار خوب نیست. خودتون رو برسونید اینجا. من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.
- چی شده که حالش خوب نیست؟
خلاصه و مفید ماجرا رو تعریف کردم.
- اصلا نگران نباش. من دارم میام. تو فقط سعی کن بدنش رو خنک کنی.
تماس رو قطع کردم و کاری رو که بابا خواسته بود، انجام دادم.
پونزده دقیقه نشده بود که موبایلم زنگ خورد.
حتما بابا مهدی بود.
- الو. بهار جان، پشت درم.
- اومدم.
شالی روی سرم انداختم و بیتوجه به حضور سگ بزرگ و سیاه توی حیاط، به طرف در رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت499 چند تا دستمال تمیز و یه ظرف پر از آب آوردم و نزدیک دو ساعت پاشویها
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت500
راه رفتن با عجله، اونم با پای گچ گرفته سخت بود.
در رو باز کردم.
چشمم به ماشین نقرهای رنگمون افتاد که به بدترین شکل جلوی خونه پارک شده بود.
بابا سریع وارد خونه شد و یه دفعه صدای پارس سگ از پشت سرم بلند شد.
بازوی بابا رو گرفتم و پشتش پنهان شدم.
- این از کجا اومده؟
- مهیار آورده مواظب باغچه باشه.
- تو رو میشناسه، به خاطر من پارس میکنه.
به چشمهای براقش نگاه کردم.
به هر مصیبتی که بود، وارد سالن شدیم.
بابا کنار مهیار نشست و معاینهاش کرد.
- کمک کن لباس هاش رو در بیاریم.
- به سختی تنش کردم.
-نباید میکردی، تبش خیلی بالاست. باید خنکش کنیم.
لباس های مهیار رو از تنش در آوردیم.
- شوفاژها رو کم کن.
دستورات بابا رو دونه دونه اجرا کردم.
بابا دو تا آمپول آماده کرد و به مهیار تزریق کرد.
بالای سرش نشستم و با آب و دستمال سعی میکردم، پوست تنش رو خنک کنم.
نیم ساعت بعد، بدنش کاملاً خنک شده بود.
یه پتوی نازک روش انداختم و کنارش نشستم.
-ببخشید، نصفه شبی، شما رو هم اذیت کردم.
-مهیار پسرمه، پاره تنمه. پس هر کاری که برای اون بکنم، اذیت نمیشم. مثل تو که دخترمی.
سرم رو پایین انداختم.
میدونستم میخواد چی بگه.
-فقط نمیدونم این پسر و دختر من، چرا اصلا حرف گوش کن نیستند؟
چیزی نگفتم و همونطور سرم پایین بود.
-سرت رو پایین ننداز. مهسان گفت که چرا برگشتی.
چشمام گرد شد.
این مهسان اصلا راز نگهدار نبود.
- بهش گفته بودم که نگه.
-مهیار از وقتی که بچه بود با من لج میکرد. اصلا با من کنار نمیاومد. الان هم که بزرگ شده، همونه. فقط وقتی بچه بود، سر توپ و ماشین با من دعوا میکرد، الان سر زنش باهام درگیر میشه.اون موقع بهش میگفتم با مهگل کاری نداشته باش، الان باید یادش بدم چطور با زنش رفتار کنه.
با چیزی که تو ذهنم جرقه زد، لب زدم:
- هیچ وقت سعی کردید بهش محبت کنید، یا فقط همیشه امر و نهیش کردید؟
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره.
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت همونطور که دستم توی دستش بود روی صندلی همراه نشستم. من به اون نگاه می
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
انگشتم رو روی آیکون سبز میگذاشتم و همزمان نگاهم به میزان شارژ باطری بود.
دو درصد.
تماس رو وصل کردم.
-اونجوری نیست.
امین به سمتم برگشت.
مشمایی پر از کمپوت و ابمیوه رو به سمتم گرفت و با لبخندی خاص گفت:
-خدمت شما، شرمنده...
با الویی که شنیدم مشما رو نگرفتم.
با حرکت دستم از امین عذر خواهی کردم.
امین سرش رو تکون داد و مشما رو روی میز کنار تخت گذاشت.
-الو...
ثریا جوابم رو داد.
-سپید تو کجایی؟
به اطرافم نگاه کردم، نمیشد که بگم بیمارستان و پیش مهراب.
امین از همسرش میگفت و اینکه خیلی خوشحال میشه که بفهمه من و مهراب پیش همیم.
از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-با نویدم.
-با نوید دقیقا کجایی، میخوام آدرس بدم حسین بیاد پیشتون، همونجام نگهش دار تا بعد.
-باز چی شده؟
-سالار قاطی کرده، اومد خونه...
صدا قطع شد.
به صفحه موبایل نگاه کردم.
خاموش شده بود.
به اطرافم نگاه کردم.
پرستاری از اتاقی بیرون اومد.
به طرفش رفتم.
-ببخشید، یه شارژر دارید به این بخوره؟
به موبایلم نگاه کرد و گفت:
-مال من از این سوزنیاست.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت انگشتم رو روی آیکون سبز میگذاشتم و همزمان نگاهم به میزان شارژ باطری ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به دنبال یه نفر دیگه توی سالن رو نگاه کردم. کسی نبود.
به اتاق برگشتم.
امین پتو رو از روی مهراب کنار زده بود و به جای پانسمانش نگاه میکرد.
با ورودم پتو رو روی مهراب کشید و به سمت من برگشت.
با لبخند گفت:
-این آقا زده تو دنده گوشت تلخی، شما خودت یه کاریش بکن، میخوام دوباره جمع شیم مثل همون موقع توی باغ، به هیچ عنوان نمیشه که شما دو تا هم نباشید.
به مهراب و اخمش نگاه کردم و سرسری گفتم:
-باشه.
امین لبخندش پهنتر شد و مهراب با ابروی بالا داده بهم خیره شد.
حواسم به تماس ثریا بود.
-ببخشید آقا امین، شما موبایل همراهته، موبایل من شارژ نداره، امروز صبح نامزدم از پلیس تحویلش گرفته...
سامان دست توی جیبش کرد.
موبایلش رو بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
-چهل و دو چهل دو... رمزش.
تشکر کردم. رمز رو زدم.
شماره ثریا رو گرفتم.
دعا دعا میکردم که جواب بده و اون فکر مسخره که شماره غزیب حتما مزاحمه رو بی خیال شه.
جواب داد.
-الو.
-ثریا منم، چی شده سالار.
-خاموش شدی چرا... خونه شما بودم، رفته بودم از نگار شیرینی بگیرم. سحرم که میدونی اومده اونجا!
-خب!
-راستین اومده بود دنبال سحر، سالارم یهو پریده بهش. شهرام رفت جداشون کنه، شهرامم زده. مردم ریختن سواشون کردن، اومد تو خونه، شروع کرد خط و نشون کشیدن واسه حسین. حسین تو کوچه بود، ترسیده نیومده تو. نگارم موبایل خودشو چپونده تو دستش و بهش گفتم بیاد پیش تو. الان زنگ زده، میگه تو خیابونم، میگم چرا نرفتی پیش سپید، میگه تو باهاش قهری... به خدا اگه میشد میبردمش خونه خودمون، میدونی که شرایط من چیه، این سالارم بد قاطی کرده، تا عمه جرات نکرد بهش نزدیک شه. یه زنگ بزن به حسین بگو کجایی بیاد پیشت.
میدونستم این خلق کج و عصبانیت سالار از کجا نشات میگرفت، از طرفی هم نمیشد آدرس بیمارستان رو به حسین بدم.
ولی تو جواب ثریا باشهای گفتم و پرسیدم:
-راستین چی ... سحر؟
-راستین که نمیدونم، زنگ میزنم به شهرام شاید اون بدونه، بعد بهت میگم، شهرامم این وسط شده چوب دو سر نیم سوز. رفته سواشون کنه، یقه اونم چسبیده که فکر کردی رفیقمی، خواهرمو بردی هر گوهی میتونی بخوری، میفرستم سینه قبرستونو از این حرفا. راستینم که من نفهمیدم، مردم بردنش... ولی سحر کز کرده یه گوشه حرف نمیزنه ... اینا رو ول کن، تو حواست به حسین باشه، من اینا رو یه کاریش میکنم.
باشهای گفتم و قطع کردم.
برای کمک به حسین هیچ گزینه دیگهای غیر از نوید نداشتم، تنها کسی که تو این شرایط میتونست کمکم کنه. فقط اون بود.
بهش زنگ زدم، شماره نگار رو دادم و قضیه رو براش تعریف کردم. قبول کرد که بره دنبال حسین.
دلم پیش سالار مونده بود. بهش زنگ میزدم، نمیزدم، تجربه ثابت کرده بود که باید خودش آروم شه.
گوشه لبم رو میجویدم که صدای امین نگاهم رو به سمت خودش کشید.
-سپیده ... من دارم میرم.
موبابل رو به سمتش گرفتم و تشکر کردم.
موبابل رو گرفت و قابل ندارهای بهم تعارف زد و گفت:
-خیلی براتون خوشحال شدم، مهراب یکم کله خراب هست، ولی مرد مهربونیه، مطمئنم نتیجه خوبی تو این رابطه میگیرید.
قشنگ معلوم بود چی داره با خودش فکر میکنه که اینطوری میگه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت500 راه رفتن با عجله، اونم با پای گچ گرفته سخت بود. در رو باز کردم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت501
فقط نگاهم کرد. ادامه دادم:
- من به پویا وقتی زیاد بکن، نکن کنم، شروع میکنه با من لج کردن. کارهایی رو میکنه که میدونه من باهاشون اذیت میشم، ولی وقتی بهش محبت میکنم، اونم قابل کنترل تره. حداقل باهام لج نمیکنه. به هر حال پویا و مهیار، پدر و پسرند و اخلاقشون به هم شبیه.
با صدای نالههای ریزی که از گلوی مهیار میاومد، مکالمه من و دکتر گوهربین نصفه موند.
بابا رو به من گفت:
- یکم براش آب بیار.
سریع یکم آب براش آوردم.
بابا سر مهیار رو بالا آورد و چند جرعه از آب رو بهش داد.
مهیار خیلی آروم حرف میزد و من نمیشنیدم.
بابا گوشش رو کمی جلو برد و بعد سرش رو بالا گرفت و گفت:
-بهار جایی نرفته، همینجاست.
بابا با سر به من اشاره کرد.
جلوتر رفتم و دستش رو گرفتم.
-مهیار، من اینجام.
نتونستم پسوند جان به اسمش بدم.
نتونستم از کلمه عزیزم استفاده کنم.
هنوز صدای التماسهام توی زیرزمین، توی گوشم بود.
هنوز شعلههای آتیشی که بیرحمانه زحمتهای سه ساله من رو میسوزوند، جلوی چشمم بود.
هنوز دلم باهاش صاف نشده بود.
چشمهاش رو باز کرد و یکم نگاهم کرد.
اینقدر مظلوم شده بود که دلم براش سوخت.
آروم لب زد:
- بمون.
- جایی نمیرم. همین جا میمونم.
دوباره چشمهاش رو بست.
رو به بابا گفتم:
-شما برو بخواب. من پیشش میمونم. شما فردا باید سرکار بری، ولی من فردا خونه بیکارم، میتونم بی خوابی رو جبران کنم.
سر تکون داد و بلند شد.
خیلی آروم گفت:
- مهیار با کتایون اینطوری نبود. کتی قهر میکرد و میرفت خونه ی پدرش. گاهی یه هفته طول میکشید و مهیار نمیرفت دنبالش، با اینکه مهیار و کتی، آشنایی چند ماهه قبل از ازدواج داشتند. من فکر میکردم مهیار با تو هم همین جوری باشه. ولی نبود. اون به خاطر اینکه تو رو برگردونه خونه، میخواست از دست پدرش شکایت کنه.
به مهیار نگاه کرد و به اتاق خواب طبقه بالا رفت.
یکم کنار مهیار نشستم و به موهای ژولیده و صورت رنگ پریدهاش نگاه کردم.
حالش بهتر شده بود.
تا اذان چیزی نمونده بود.
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و یکمی سوپ بار گذاشتم و نمازم رو خوندم.
یه بالش و پتو آوردم و کنار مهیار روی زمین دراز کشیدم.
ساعت موبایل رو هم تنظیم کردم.
دستم رو روی سر مهیار گذاشتم.
تب نداشت.
قصد خوابیدن نداشتم، ولی پلک هام سنگین شد و نفهمیدم که کی خوابم برد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت501 فقط نگاهم کرد. ادامه دادم: - من به پویا وقتی زیاد بکن، نکن کنم، شر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت502
با صدای زنگ موبایل چشمهام رو باز کردم و یکم به دور و برم نگاه کردم.
با یادآوری حال مهیار سریع نشستم و به مهیاری که نشسته بود.
لباس پوشیده بود و به من نگاه میکرد، نگاه کردم.
- صبح بخیر.
دستم رو روی سرش گذاشتم و زیر لب گفتم:
- تب نداری.
کل خونه رو بوی سوپ برداشته بود.
-جاییت درد نمیکنه؟
مهیار لبخند ریز زد و گفت:
- نه، فقط ضعف دارم.
- الان برات سوپ میارم.
نیم خیز شدم.
نگاه مهیار روی موبایلی بود که یک دقیقه پیش زنگ زده بود، تا من خواب نمونم.
قبل از اینکه چیزه به زبون بیاره، گفتم:
- دیشب مجبور شدم موبایلی رو که ضبطش کرده بودی بردارم و با سیم کارت خودت به پدرت زنگ بزنم که بیاد اینجا. خیلی تب داشتی، تنهایی نمیدونستم چی کار کنم.
با تعجب به دور و برش نگاه کرد و گفت:
- بابا اینجاست؟
-آره، بالا خوابیده.
دست روی زانوم گذاشتم که دستم رو گرفت.
با درموندگی نگاهم میکرد.
-نفرینم کردی؟
یکم طول کشید، تا جمله کوتاه دو کلمهایش رو هضم کنم.
- من هیچ وقت، هیچ کس رو نفرین نمیکنم.
- نفرین نکردی، ولی آهت خوب دامن آدم رو میگیره.
من آه نکشیده بودم، فقط خیلی غصه خورده بودم.
فشار غده بغض رو دوباره تو گلوم احساس میکردم، نمیخواستم گریه کنم.
دو روزی بود که به خودم قول داده بودم که دیگه گریه نکنم.
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که موفق نشدم.
محکم نگرفته بود، شاید من تلاشم کافی نبود، شاید هم اصلا نمیخواستم دستم رو از پیچ انگشتهاش بیرون بکشم.
- ولم کن مهیار، اینجوری حرف میزنی اشکم در میاد. خسته شدم اینقدر گریه کردم.
-باعث و بانی همه گریههای تو، منم؟
زانوهام شل شد، بیخیال بلند شدن شدم و همون جا نشستم.
قولی که به خودم داده بودم رو شکستم و اولین قطره اشک روی صورتم ریخت.
سریع پاکش کردم.
صدام میلرزید.
- باعث گریههای من تو نیستی، خودخواهی توعه.
با تعجب و با صدایی زیر گفت:
- من خودخواهم؟
متعجب نگاهش کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت502 با صدای زنگ موبایل چشمهام رو باز کردم و یکم به دور و برم نگاه کردم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت503
واقعا نمیدونست کارهایی که میکنه همه از روی خودخواهیه!
اینکه زن جوونش رو توی خونه حبس کرده و حتی از معاشرت با برادر خودش منعش میکنه.
اینکه آرزوهای چندین سالهاش رو زیر پاش له میکنه.
اینکه از حضورش برای یه خرید ساده جلوگیری میکنه، اگه خودخواهی نیست پس چیه؟
- نیستی؟ روزی که من اومدم تو خونه تو، همه چیز برام گنگ بود، ولی اینقدر غمگین نبودم، افسرده نبودم. چی باعثِ این همه غم شده مهیار؟
تو چشمهام کمی نگاه کرد و من تو همون زمان کم، توی چشمهای تاریکش، طوفان اندوه رو میدیدم.
- خدا لعنت کنه من رو که اینقدر باعث عذاب تو شدم.
الان وقت مناسبی بود برای گفتن چیزی که مدتها بود دنبال فرصت میگشتم تا بهش بگم.
دونه غلطون اشک رو از صورتم پاک کردم.
- مهیار، تو یه جای روحت زخمی شده، بیا برو دکتر بزار زخم روحت رو ببنده.
سر بلند کرد و به چشمهام خیره شد.
- تو هم فکر میکنی من دیوونهام؟
- نه، تو دیوونه نیستی. فقط یه شیر زخمی هستی.
دستم رو رها کرد و روی پاش گذاشت و من مشت شدنش رو به وضوح دیدم.
زیر لب گفت:
-شیرهای زخمی به خاطر زخمشون فقط نعره میکشند، دیوونهها دست روی زن پاکشون بلند میکنند.
قلبم ناخواسته به تپش افتاد.
چرا دائم صحنههای اون روز جلوی چشمم میاومد.
جایی که مهیار نشسته بود، دقیقا جایی بود که من زمین افتاده بودم و مهیار بهم سیلی زد.
ناخواسته دست روی صورتم گذاشتم.
مهیار گفت:
-میشه اون قضیه رو فراموش کنی؟
تو چشمهاش دقیق شدم.
تا سه روز پیش طلبکار بود و به نظرش تمام ماجرا تقصیر خودم بود.
نگاهم رو از تیلههای لرزون سیاهش گرفتم و به دستهای قویش نگاه کردم.
سیب بغض رشد کردهی تو گلوم رو دیگه نمیتونستم کنترل کنم.
ترکیده بود و ترکشش به چشمهام خورده بود.
باید حرف دلم رو میزدم.
-بهت هیچ قولی نمیدم. اون ... اون روز فراموش نشدنیه، شاید ... شاید کمرنگ بشه، قبول دارم، اشتباه کردم، نباید بدون اجازهات بیرون میرفتم، ولی راه دیگهای نداشتم. میخواستم کمک بگیرم از دوستم برای روح زخمیت. ولی ...حقم...حقم ... مجازات به اون سنگینی نبود ...
نتونستم جلوی هق هق گریهام رو بگیرم.
نتونستم جلوی بارونی شدن ابر چشمهام رو بگیرم.
نتونستم پای قولی که به خودم داده بودم بایستم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت503 واقعا نمیدونست کارهایی که میکنه همه از روی خودخواهیه! اینکه زن
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت504
نتونستم ضعفم رو پنهان کنم و نفهمیدم چطور از آغوش مهیار سر در آوردم.
با اینکه اصلا دلم نمیخواست اونجا باشم، ولی گرداب آغوشش بهم آرامش میداد و من نمیتونستم این تضاد رو درک کنم.
صورتش رو روی موهای بهم ریختهام گذاشته بود و آروم زیر لب باهام حرف میزد.
- میدونم نمیتونی، ولی ببخشید. ببخشید بهارم، ببخشید!
خودم رو از آغوشش جدا کردم و تو چشمهاش نگاه کردم.
نمیخواستم جادوی نگاهش قلبم رو رئوف کنه.
بخششی در کار نبود.
فقط میتونستم اون ماجرا رو در بین پیچ و تاب مغزم رها کنم و سعی کنم دیگه به سراغش نرم.
نیاز به زمان داشتم برای فراموشی، ولی نه بخشش.
- برم برات یکم سوپ بیارم، دیشب هم شام نخوردی.
از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
سوپم کاملا جا افتاده بود.
نمک و چاشنی بهش زدم و توی ظرف ریختم و به سالن برگشتم.
هنوز روی زمین نشسته بود و به مبل تکیه داده بود و به روبرو خیره بود.
نشستم و پتوی مچاله شده رو کنار زدم و سینی غذا رو جلوش گذاشتم.
سر بلند کرد و نگاهمون به هم دوخته شد.
موسیقی نگاهش غمگین ترین آهنگی بود که تا به حال شنیده بودم.
دلم نمیخواست بیشتر از این اذیت بشه.
به سختی لبخندی روی لبهام نشوندم و به صورت اندوهگین همسرم نگاه کردم.
-میتونی خودت بخوری، یا بذارم دهنت.
آه کشید و بدون جواب دادن، قاشق رو برداشت.
قاشق رو کمی توی سوپ چرخوند و گفت:
-بهار.
منتظر نگاهش کردم و اون بعد از یه مکث کوتاه گفت:
- ما دوباره ... دوباره بچه دار میشیم.
چشمهام رو بستم و توی دلم به مهگل بد و بیراه گفتم.
چشمهام رو باز کردم و به موهای صورتش که از حد معمولی همیشگیش بلندتر شده بود، نگاهی کردم و گفتم:
- ما الان هم یه بچه داریم.
- بچهای که از خون تو باشه.
جوابی به حرفش ندادم و برای اینکه بحث رو عوض کنم، گفتم:
- بابا مهدی ساعت چند باید بره بیمارستان؟ خواب نمونه؟
نگاهی به ساعت کرد و گفت:
-نه، بابا خودش حواسش هست. تو این چند سال ندیدم حتی یه بار هم خواب بمونه.
سر تکون دادم و خودم رو با کار خونه سرگرم کردم.
حدود نیم ساعتی گذشت که بابا هم بیدار شد.
سراغ پسرش رفت تا از سلامتیش مطمئن بشه.
روی مبل نشستم و معاینه کردن بابا رو تماشا کردم تا من هم از سلامتی همسرم مطمئن بشم.
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره.
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به دنبال یه نفر دیگه توی سالن رو نگاه کردم. کسی نبود. به اتاق برگشتم
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سحر
#پارت
کیارش رو سر جاش خوابوندم.
به قیافه معصومش نگاه کردم و لبخندی ریز و آروم زدم.
من انتظار این موجود کوچولو رو به این زودیها وسط زندگیم نداشتم، ولی اومده بود، اومده بود و حق زندگی داشت، یه زندگی درست.
پتو رو روش کشیدم.
به دیوار تکیه دادم و به روبهروم خیره شدم.
زندگی درست یعنی چی؟
یعنی یه زندگی کنار پدر و مادر؟
ولی اگر پدرش به مادرش اعتماد نداشت و مادر دچار افسردگی میشد چطور؟
باز هم اون زندگی درست بود؟
چشم بستم.
باعث این بی اعتمادی کی بود؟
من و راستین که با همه بدبختیهامون با هم کنار اومده بودیم.
صدای باز شدن در اتاق، چشمهام رو باز کرد.
نگار بود. با یه گوشی توی دستش به سمتم اومد.
-سپیده است، با تو کار داره.
تشکر کردم، موبایل رو گرفتم.
یکم به قد و قواره موبایل ساده و سیاه توی دستم نگاه کردم، این موبایل عمه بود.
نگار موبایل خودش رو به حسین داده بود و از معرکهای که سالار راه انداخته بود فراریش داد.
سپیده میگفت زن خوبیه و من باور نمیکردم.
نگار کمی اون طرفتر از من نشست.
سپیده، سپیده...
هر وقت بهش فکر میکردم کلی غم روی قلبم بار میشد.
خواهری که همخون ما نبود، ولی هم لقمهامون بود، خواهرمون بود.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
-الو.
صدای سپیده تو گوشم پیچید. سلام کرد و حالم رو پرسید. تشکر کردم.
موهای روی صورتم رو کنار زدم و گفتم:
-کجایی تو؟
با مکث جوابم رو داد:
-من ... چیزه ...
من و منش کنجکاوم کرد و نگران.
-چی شده سپیده؟
سکوتش زیاد طول نکشید.
-سحر، باید با سالار حرف بزنی، باید آرومش کنی. اون اینطوریه، همیشه هر وقت قاطی میکنه من میوفتم جلو و باهاش حرف میزنم و آروم میشه، اما الان نمیتونم بیام اونجا.
گوشی رو از این گوش به اون گوشم منتقل کردم.
-کجایی که نمیتونی؟
لحنم رو بردم سمت شوخی و گفتم:
- دیشبم با نوید بودی؟ خب بگو یه مرخصی بهت بده.
-پیش نوید نیستم، پیش مهرابم.
به نگار خیره شدم. مهراب چاقو خورده بود. این رو از دهن عمه شنیده بودم.
سالار هم گفته بود برای ملاقات میره، عمه اگر نرفته بود دلیلش من بودم و راستینی که هر لحظه ممکن بود سر برسه.
ولی این که سپیده پیش مهراب بود، یعنی میدونست یا نه، نمیدونست و ...
-میدونم که میدونی.
نگار نگاهش رو از چشمهام گرفت و به زمین خیره شد.
چشم بستم و گفتم:
-چیو؟
- چرا اذیت میکنی؟ سخته گفتنش برام... من و مهراب...
لبهام رو توی دهنم کشیدم و زانوهام رو تو شکمم جمع کردم.
صدای بغض آلودش بعد از یه مکث کوتاه تو گوشم پیچید.
-موندم پیشش تا خوب بشه، سر پا شه، الان بیمارستانم. نوید رفته دنبال حسین، مهراب فهمید چی شده، به نوید گفت حسینو فعلا ببره خونهاش تا ببینیم چی پیش میاد.
سرم رو به زانوم چسبوندم.
سپیده همچنان میگفت:
-سحر، من میدونم سالار تا باهاش حرف نزنی همینه، آروم نمیگیره....اینجا بود...
مکث کوتاهی کرد و گفت:
-یهو اومد تو اتاق من و مهرابو تو بغل هم دید.
چشمهام رو که نه، کل صورتم رو به هم فشار دادم.
همدیگه رو بغل کرده بودند!
پذیرفته بود!
سپیده مهراب تا این حد رو پذیرفته بود!
- اینو فهمیده اعصابش خراب شده...دلم اونجاست سحر، به نگار گفتم گوشی رو بده باهاش حرف بزنم، گفت تلفنی نمیشه...راست میگه، نمیشه، تو خواهرشی، برو بشین پیشش، حرف بنداز، از من بگو، از این بگو که سپیده همیشه خواهرمون میمونه، چیزی عوض نشده.
بغضش ترکید مثل بغض من و گفت:
-به خدا همیشه خواهر و برادر میمونیم ما.
-پس اگر ما خواهر و برادریم تو اونجا چی کار میکنی، اگر تو نبودی کی میخواست پیشش بمونه، بزار همون بمونه، تو بیا به درد برادرت برس.
-میام، ولی تا بیام نمیخوام سالار تو این حال باشه.
سرم رو بالا گرفتم و اشکهام رو پاک کردم.
نگار همونجا نشسته بود.
-من بلد نیستم سپیده، اینجور وقتا فقط تو...
-میتونی، باید بتونی، من الان برای سالار خود دردم ولی تو همدردی، پس باید بتونی...فقط سحر، عمه نباید بفهمه، یکی عمه، یکی بابا.
-راز پشت ابر نمیمونه، وقتی همه فهمیدن...
-اینا نباید بفهمن، تا اونجایی که میشه نباید بفهمن، عمه غصه میخوره، بابا هم که میدونی اگه بفهمه چی کار میکنه.
اولش ناراحت میشه ولی بعدش مهراب میشه منبع درآمدش و هر چی تا حالا خرج دخترش کرده و نکرده رو میخواد از جیب اون بکشه بیرون.
-میدونم، از من خیالت راحت باشه.
-خیالم راحته، بازم بهت زنگ میزنم.
خداحافظی کردیم.
گوشی رو روی زمین انداختم.
نگار گوشی رو برداشت و گفت:
-ببرم گوشی آبجی رو بدم. گفته بود بشین حرفش که تموم شد گوشی رو بگیر و بیار؟
نگار تو حالت ایستاده نگاهم میکرد.
تری اشک رو از مژههام گرفتم و گفتم:
-میترسه به کی زنگ بزنم که اینجوری گفته؟
شونه بالا داد و رفت.
پتوی کیارش رو چک کردم و از جام بلند شدم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #سحر #پارت کیارش رو سر جاش خوابوندم. به قیافه معصومش نگاه کردم و لبخندی ری
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
باید میرفتم و با برادرم همدردی میکردم، کاری که توش هیچ تخصصی نداشتم.
از جام بلند شدم و به هال رفتم. باید ماموریتم رو اجرا میکردم.
همیشه ایجور کارها روی دوش سپیده بود، سپیده سالار رو آروم میکرد، با حسین حرف میزد، پای حرفهای من مینشست، درد دلهای ثریا رو میشنید، نگران عمه بود، گاهی حتی نگران خماری بابا هم بود.
اون اینطوری بود و ما همیشه بهش میگفتیم گیج، میگفتیم حرف بلد نیست بزنه.
با همین حرف بلد نبودنهاش همهامون رو آروم میکرد.
نگاهی کلی به نمای هال انداختم.
عمه و نگار روی مبل سیاه دو نفرهای نشسته بودند و پچ پچ میکردند.
عمه نگاهم کرد و نگار دخترش رو روی پاش نشوند.
بی اهمیت به نگاهشون با چشم دنبال سالار گشتم و وقتی پیداش نکردم جلو رفتم.
-عمه.
-جانم عمه جان!
این لحنش به قیافه گر گرفته و چشمهای بُراقش نمیخورد.
با این حال حرفم رو زدم:
-سالار کجاست؟
-سر قبر من مادر، سر قبر من.
با لحنی اعتراضی گفتم:
-عمه!
-عمه و درد!
از دیشب که فهمیده بود من از زندگی و انتخابم ناراضیم، به شکلهای مختلف سعی کرده بود بهم بفهمونه برگردم سر زندگیم و احتمالا این آخرین تیر تو چلهاش بود.
کمی روی مبل جابه جا شد:
-چی کارش داری؟ ها؟ با سالار بدبخت چی کار داری؟ دیشب و امروز چی رفتی در گوشش زر زر کردی که نیومده افتاد به جون اون راستکی بدبخت که اومده بود دنبال زن و بچهاش!
اخم کردم و گفتم:
-اون به قول خودت راستکی اومده بود به زور...
کوسنی مبل رو به سمتم پرت کرد.
به کوسنیای که به سینهام خورده بود و جلوی پام افتاده بود نگاهی کوتاه انداختم. عمه همچنان میگفت.
-آخه خاک تو سر، شتر کینهای، تو که پات رو پوست موزه، گوه میخوری یه کاری میکنی که بزنه تو گوشت که دماغت بشه اینقدر.
نگاهم رو از دستش که یه حجم فرضی رو روی دماغش نشون میداد گرفتم، با قیافهای پر از غم روی مبل کناریش نشستم و آروم گفتم:
-کاش فقط یه زدن تو گوش بود!
از جاش نیمخیز شد با مشت تو کمرم کوبید.
-هر چی هم بود، میزد لهتم میکرد باید لال میشدی.
تا اومدم به خودم بجنبم یکی دو تا دیگه هم زد.
از جام پریدم و گفتم:
-اتفاقا لال هم شدم. لال شدم و دیگه حرف نزدم که بهش زور اومده.
انگشتش رو به طرفم گرفت.
-من تو انترو میشناسم، اگه لال شده بودی الان اینجا چه گوهی میخوردی؟ سر زندگیت بودی دیگه، مگه خودت نخواستیش، مگه باهاش تا اِستَبولی نرفتی!
روی پاش کوبید و گفت:
- خب اون گاله رو باز کن بگو این دو تا پنح شنبه کدوم گوری بودی ... همه رو انداختی به جون هم، تمرگیدی میگی لال شدم؟
صداش بالاتر رفت:
- گوه خوردی لال شدی!
با فریادش عقب رفتم و با گیر کردن پام به میز روی مبلی نشستم و گفتم:
-مگه اون این همه اینور اون ور میره به من میگه کجا میرم، کجا بودم که من بگم، اصلا به اون چه من کجا بودم، عقدشم مگه! هر وقت عقدم کرد ادعا کنه. زن صیغهای سین جیم نداره.
کوسنی پشت نگار رو کشید و به طرفم پرت کرد.
-ببند اون دهنتو، خوبه خود انترت میدونی عقدت نکرده و اون زبونت اینقدر درازه. آخه خر، بیشور، اگه بزنه زیرش میخوای ته مستراح کی کَپهتو بزاری که زبونت اینجوری درازه؟ ای مار غاشیه بزنه به ته حلقت که لال شی، بزاره بره میخوای بگی بابای اون کره خر یه وجبی کیه! اون موقع که ما ته و تومون آتیش گرفته بود که سحر کدوم قبرستونیه، باید فکر میکردی که اگه دستش روت بلند شه، اگه بزنه، اگه فحش بده... الان دیگه دیره پدرسگ!
کوسنی رو با حرص روی زمین انداختم.
عمه خودش رو جلو کشید و آروم گفت:
-یک کلام بگو کجا میرفتی، اونم بفهمه آروم شه، هم اون آروم شه، هم زندگیت، هم اون داداش بدبختت، هم منه خاک تو سر.
شکل نگاهم رو که دید عقب کشید و رو به نگار گفت:
- انگار زندگی بازیه، یه روز نگفته ول میکنه میره، یه روز با بچه تو بغل برمیگرده، یه روزم میگه وای وای عمه این پسره بد بود منو زد.
رو به من کرد و گفت:
- حقت بود زدت، نوش جونت هر چی خوردی، دستش طلا، اون نمیزد من میزدم. اصلا تقصیر منه که بچهاتو نگه داشتم که تو بری پنج شنبهها به ولگردی، تا حالا به بابات میگفتن اصغر پنج شنبه، از این به بعد به تو قراره بگن سحر پنج شنبه.