🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
@baharstory
گندم دختر روستاییه که به خاطر فرار از فقر بدون اجازه ی خانوادش با وجود برادر بزرگترش که به شدت مخالفه بیرون رفتنشه. صورت خودش رو میپوشونه و پنهانی میره پیش دوست برادرش سر کار...
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/27935
#پارت349
به نیم رخ صورتش نگاه کردم. تماس رو برقرار کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت الویی گفت و صدای فریاد پدر شوهرم تو گوش هر دومون پیچید.
-کدوم قبرستونی هستی؟
لبخند ملیح روی لبش پاک شد.
-خونهام بابا!
-مگه تو امروز عروسی خواهرت نیست!
سرش رو به طرف ساعت چرخوند و همون موقع لب زد:
-مگه ساعت چنده؟
نگاه من هم به طرف ساعت رفت. ساعت ده و نیم بود.
با ناباوری کمی بهش خیره شدم و نشستم و زمزمه کردم:
-ده و نیمه؟
مهرداد نیم خیز شد. دیگه صدای آقا یداله رو دیگه نمیشنیدم.
-من کی به مامان اینجوری گفتم؟
-ما خواب موندیم!
-دیگه اینقدر بی حواس نبودم که...
پدر و پسر رو به حال خودشون گذاشتم و از جام بلند شدم. چادری روی سرم کشیدم و از اتاق خارج شدم.
کمی به اطرافم نگاه کردم و به طرف سرویس رفتم. هیچ کس خونه نبود.
چرا ما رو بیدار نکرده بودند؟
از سرویس بیرون اومدم. مهرداد لباس پوشیده بود و دست به کمر و با اخم، وسط حیاط ایستاده بود.
آبی به صورتم زدم و به طرفش رفتم. نگاهم کرد.
-زود حاضر شو بریم.
برّ و بر نگاهش کردم. قرار بود خاله برام لباس بیاره ولی نیاورده بود. حالا چی میپوشیدم؟
آب دهنم رو قورت دادم و به مرد بد خلق روبه روم خیره شدم. حالا به این چی میگفتم؟
به طرف اتاق قدمی برداشتم و برگشتم.
مهرداد به طرف سرویس میرفت. لب گزیدم و به طرف اتاق پا تند کردم.
در کمد رو باز کردم و داخلش رو از نظر گذروندم، لباس مناسبی نداشتم. اخرین عروسی که رفتم عروسی ستاره بود که از اون موقع تا به حال هم قد کشیده بودم و هم استخون ترکونده بودم. برای عروسیهای در و همسایه هم لباسها امانت گرفته بودم. چیز درست و درمونی نداشتم.
نگاهم به لباسهایی افتاد که کیهان بهم داده بود. همه رو بیرون کشیدم و بسته بندیش رو باز کردم.
مهرداد وارد اتاق شد و نگاهی پر اخم به لباسهای روی زمین انداخت.
-اینها چیه؟ چرا هنوز حاضر نشدی؟
اخم این رو کجای دلم میگذاشتم.
-مهرداد... من چی بپوشم؟
خیره نگاهم کرد. نچی کرد و لب زد:
-هیچی نداری؟ یه لباس مجلسی درست؟
نگاهم رو به لباسهای روی زمین دادم. اعصابم حسابی خراب بود.
-گندم الان میگی؟ من الان لباس برای تو از کجا بیارم؟
نگاهش کردم.
-قرار بود خاله دیشب برام بیاره، اما...
وسط حرفم پرید.
-سِد خانوم از کجا میخواست بیاره؟
چشم تو صورت جدیش چرخوندم.
-لابد از یکی بگیره دیگه!
هدایت شده از پست ویژه💖
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
@baharstory
گندم دختر روستاییه که به خاطر فرار از فقر بدون اجازه ی خانوادش با وجود برادر بزرگترش که به شدت مخالفه بیرون رفتنشه. صورت خودش رو میپوشونه و پنهانی میره پیش دوست برادرش سر کار...
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/27935
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هر سو مرز هر سو نام
رشته کن از بی شکلی گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز
باشد که نماند مرز
که نماند نام
#سهراب_سپهری