#پارت362
یه بار از این موجود مخوف یه فیلم دیده بودم.
سرخپوستان بولیوی وقتی اولین بار با مبلغان دینی مواجه شدند، اونها رو به درخت بستند و مورچههای قرمز آتشین رو به جونشون انداختند و اینقدر صبر کردند تا مبلغان کاملا خورده شدند.
با جدیت گفتم:
-اون مورچهها تنهایی کاری از پیش نمیبرند، باید دسته جمعی کار کنند. من عقرب رو ترجیح میدم.
بلند خندید و گفت:
- خوشم میاد از دخترای وحشی، مخصوصا اونایی که از روی دیوارهای بلند میپرند.
کلافه شده بودم.
- خیلی خب، تو من رو دیدی و شناختی و میدونی که کجا بودم. که چی؟
قیافه بیگناهی گرفت و گفت:
-هیچی! فقط اینکه تو اونجا با یه پسری به اسم امین آشنا بودی، یادته؟
-خب؟
- آدرس یا شمارهای ازش داری؟
واقعا دنبال من اومده بود که آدرس امین رو بگیره؟
-میخوای چیکار؟
-خب یکم به من بدهکاره، باید پرداخت کنه. کسی نمیتونه از گرگ چیزی بلند کنه.
- چقدر بدهکاره؟
شونه بالا داد:
-صد، صد و پنجاه، دویست...
واقعا امین اینقدر بدهکار بود یا این داشت برای خودش شعر میگفت!
به هر حال گفتم:
- آدرسی ندارم. با امین هم خیلی اتفاقی آشنا شدم. در واقع آدرس کلوپ شرط بندی رو ازش گرفتم و با اونجا آشنا شدم.
ابرو بالا داد و با حالتی متعجب گفت:
-واقعا؟ فکر کردم اون موقعی که من رو تعقیب کردی، با همون پراید سیاه، که تابلوی آژانس رو زده بود بالای ماشینش، آدرس اونجا رو پیدا کردی!
همه چیز رو میدونست، چرا فکر میکردم با یه خنگ طرفم؟
صدرا کمی با پیرهنش بازی کرد و بعد به نقطهای پشت سرم نگاه کرد و گفت:
- امروز که فکر نکنم بشه، ولی برای آشنایی بیشتر، میتونم ازت دعوت کنم که آخر هفته بیای مهمونی من و با هم آشنا بشیم و هم در مورد عقرب بودن تو و گرگ بودن من به یه نتیجهای برسیم.
خندید و از کنارم رد شد و گفت:
- آدرس امینم که حالا به وقتش ازت میگیرم.
رفتنش رو با چشم دنبال میکردم تا به صفا رسیدم، صفایی که با اخم از کنار صدرا رد شد.
کمی به هم نگاه کردند و هر دو مسیر خودشون رو در پیش گرفتند.
قطعا همه ما دغدغه مشکلات دوران بلوغ نو جوانانمون رو داریم، یه راهکاری محکم و مستدلی در این کلیپ هست که نگرانی پدران و مادران رو بر طرف میکنه، اگر شما هم همچین دلنگرانی دارید تشریف بیارید به این کانال 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
تڪیہ گاهم ڪہ تو باشي
بہ ڪوه
تڪیہ داده ام انگار
تمام دنیا هم آوار شود
برسرم
دل گرمم ڪہ
تو پناه مني و
دوستت دارم💕
زندگی خالی نیست
مهربانی هست
سیب هست
ایمان هست
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد ...
#سهراب_سپهری
✍حرف دلـــــ❤️ـــ
دیگه واقعا از دسش خسته شده بودم، بیچارم کرده بود، کار رو از فعالیت بسیج به شکایت من از همسرم کشونده بود، نه دلم میومد فعالیت بسیج رو کنار بزارم نه میتونستم رفتارهای این خانم رو تحمل کنم، اونشب همسرم ساعت ده شب اومد، منم هیچی نگفتم، شام خوردیم خوابیدیم، ولی من از فکر و خیال خوابم نمیرفت، تا نیمه های شب مدام توی دلم با شهدا حرف میزدم، ازشون کمک میخواستم، همون شب توی خواب دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
خدام مسجد بچه های بسیج رو اذیت میکرده😳
زندگی خالی نیست
مهربانی هست
سیب هست
ایمان هست
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد ...
#سهراب_سپهری
✍حرف دلـــــ❤️ـــ
#پارت363
صفا رو به روم ایستاد و نگاهم کرد.
الان با خودش چی فکر میکرد که مثلا من از قصد اومدم اینجا که با صدرا پچ پچ کنم؟
اخه چطور بهت بگم لعنتی، من هیچ عوضی و لعنتی دیگه رو به تو ترجیح نمیدم.
نگاه از من گرفت.
با چشم گشت و رسید به تینا و یلدا و قبل از اینکه حرفی بزنه من گفتم:
-این مرتیکه دنبال امین میگرده.
سریع نگاه از اون مادر و دختران گرفت و گفت:
-امین؟
به تایید سر تکون دادم و گفتم:
-انگار بهش بدهکاره.
توی فکر رفت و من گفتم:
-فعلا به رضا چیزی نگو، من که به این آدرس نمیدم، یعنی آدرس ندارم که بدم. پس لزومی نداره آبروش رو ببری.
-همین رو گفت؟
-آره، ته همه چرت و پرتهاش رسید به امین و البته یه مهمونی آخر هفته.
کمی توی سکوت نگاهش کردم و گفتم:
-همونی که تو، با هک گوشی من که دستش مونده، فهمیدی و آدرسش رو بهم ندادی، حالا اون میخواد ازم دعوت کنه.
جدی شد و گفت:
-میخوای بری؟
شونه بالا دادم و گفتم:
-تا شرایط چی پیش بیاره.
با همون جدیت گفت:
-نباید بری.
-چرا؟
-چرا نداره، حتی اگه آدرسم داشته باشی نباید بری.
نمیخواستم حساس بشه، پس سکوت کردم.
دست توی جیبش کرد و چیزی شبیه یواسبی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت:
-ماموریت انجام شد.
سوالی نگاهش کردم و اون ادامه داد:
-این رابر داکیه، اطلاعات گوشی مازیار تو اینه.
لبخند زدم و رابرداکی رو گرفتم و گفتم:
-اِیول.
-البته کار من نبود، هومن یواشکی موبایل رو کش رفت و این زد بهش. الان همه چی توی اینه.
با لبخند به یلدا که سمتمون میاومد نگاه کردم و گفتم:
-پس موندنمون دیگه دلیلی نداره. سریع بریم خونه که ببینیم توی این چیه.
به خونه برگشتیم.
نقشههامون با تمام حرصهایی که من خورده بودم به خوبی اجرا شده بود و حسابی راضی بودم.
ولی به محض رسیدن به خونه با پدر کلافه و عصبانیم طرف شدم.
پس دیدن اطلاعات اون رابرداکی موکول شد به یه زمان دیگه.
اولش فکر میکردم پدرم به خاطر نبودنِ ما یا اینکه چرا دیر برگشتیم عصبانیه، ولی بعدش وقتی گفت که چرا خجسته خانم رو با خودتون نبردید، فکرهای دیگه کردم.
فکرهایی شبیه اینکه پدرم دلش میخواسته ما با یه بزرگتر همراه باشیم.
خب ما که دیر نکرده بودیم، ولی بعد فهمیدم که خجسته در نبود ما به بهانههای مختلف مغزش رو تیلیت کرده.
حالا که این رو فهمیده بودم، کلی خودم و خندههام رو تحت کنترل گرفته بودم که عصبانیترش نکنم.
اما هومن به محض فهمیدن این موضوع، با خنده بلندش تمام تلاش من رو نقش بر آب کرد.
پدرم کلافه چند تا فحش نون و آب دار نثار پسرش کرد و به اتاق خواب رفت.
اون شب رو به هر ترتیبی که بود صبح کردیم.
خیلی خسته بودم و کمی دیر بیدار شدم.
پدرم نبود. هومن هم روی مبل به طرز عجیبی به خودش پیچ خورده بود.
کمی متاسف نگاهش کردم.
سر و صدای توی حیاط کنجکاویم رو قلقلک داد.
از جام بلند شدم و از پنجره سرکی به حیاط کشیدم.
با چیزی که دیدم همون یه ذره خواب آلودگی هم پرید.
یه ملافه سفید و بزرگ، گوشه حیاط پهن شده بود و گلی داشت سبزیروش پهن میکرد و با خجسته در حال ور رفتن به سیفیجات، با زبون محلی حرف میزد.
اگر یک ماهه دیگه اینجا میموندم، اینجا تبدیل به تعاونی زنان خودسرپرست میشد.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
#پارت364
کتری چای رو روشن کردم و هومن رو صدا زدم. فایدهای نداشت، از جاش تکون نخورد.
اهمیتی ندادم و موبایلم رو برداشتم و به صفا پیام دادم.
(بیداری؟)
و در پیام بعدی نوشتم:
(بیا بالا و اون رابرداکی رو هم بیار)
تو لیست پیامهام اسم مامان رو دیدم و بعد از دیدن پیامش، سریع باهاش تماس گرفتم.
گوشی رو سریع برداشت. کمی باهاش خوش و بش کردم و حال نورا رو پرسیدم.
گفت که دندون پزشکی بردش و حالش هم خوبه.
-مامان، پیام داده بودی که اون وام ردیفه!
-آره عزیزم، پول آمادهاست، فقط باید مدارک رو ببریم.
-همون پنجاه تومن دیگه!
-اره، باید دو تا ضامن بیاره و مدارک خودش رو.
یکم فکر کردم و گفتم:
-نمیشه مدارک رو اینجا ضامن پر کنه و خودش نیاد.
-نه مامان جان، نمیشه.
با لب و لوچهام کمی بازی کردم. باید یه فکری هم برای ضامن میکردیم.
با خوردن چند تقه به در، با مامان خداحافظی کردم و بلند کیهای گفتم. هر چند میدونستم که کی پشت دره.
سایه صفا پشت در بود و منم که کاملا بیحجاب.
این تربیت بهرام بود که من رو در قید و بند حجاب گذاشته بود، هر چند نصفه و نیمه.
مانتو و شالم رو که تقریبا وسط سالن پرت شده بود، تنم کردم و در رو باز کردم.
صفا و لبتاب آتل بندی شدهام که بعد از اون تصادف کذایی، معلول شده بود، وارد سالن شدند.
صفا نگاهی به ملافهها و بالشهای روی مبل و زمین انداخت و گفت:
-هنوز خوابید؟
یکم خجالت کشیدم و سریع وسایل خواب رو جمع کردم. روی مبلی نشست و گفت:
-ولشون کن، دیگه من دیدم، بیا بشین. از بعد از نماز صبح دارم روی این اطلاعات کار میکنم.
دستهام شل شد و با همون ملافه توی دستم کنارش نشستم و گفتم:
-خب، چی از توش در اومد؟
انگشتش رو روی تاچ پد حرکت داد و گفت:
-حسابهای بانکیش، تقریبا همهاش خالیه. فقط یکیش حدود بیست تومن توشه.
-بیست تومن؟
به قیافه متعجبم نگاه کرد و گفت:
-من برای ده تومن اومدم توی این کار، بعد تو به خاطر بیست تومنِ حسابِ این تعجب میکنی!
هومن نشست و گفت:
-چون دک و پزش خیلی بیشتر از این حرفها بهش میخوره. والا اون کتی که تن اون بود، بابای من نمیپوشه. یه تحقیق کن ببین جایی سرمایه گزاری نکرده.
رو به هومن با کنایه گفتم:
-سلام، صبحت بخیر. ساعت خواب!
نگاهم کرد و در حالی که ملافه روش رو جمع میکرد و میایستاد گفت:
- بهبه جگوار بزرگ، فقط سر و صدا نکن که من خوابم نصفه مونده.
به طرف اتاق خواب قدم برداشت و گفت:
-غی چشمت رو هم پاک کن اگر صورتت رو هم نمیشوری.
ناخواسته دستم به طرف چشمم رفت، متاسفانه هومن درست میگفت، غی بسته بود.
در واقع من با دست و صورت نشسته جلوی صفا نشسته بودم. حالا خونه بهم ریخته بماند.
از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. هم چایی دم کردم و هم صورتم رو شستم.
به قول شقایق بزار من رو بشناسه، من همین شلختهای هستم که میبینه.
خب خاک تو سرت، اون مادرش در حد وسواس تمیزه، معلومه که تو رو نمیپسنده.
باید یه فکری هم برای این موضوع میکردم.
شاید میشد خجسته رو هم مثل خودم کنم.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
"انسان های بزرگ" 🌱🌸
عظمت دیگران را می بینند
انسان های متوسط
به دنبال عظمت
خود هستند...
"انسان های کوچک"
عظمت خود را در
"تحقیر" دیگران می بینند..🌱🌸
رمان بهار💞💞💞
#پارت744
با چشم و ابرو به مهسان اشاره کردم.
یکم مقاومت کرد ولی من خوب میدونستم مهسان دلش از سنگ نیست.
جاش رو عوض کرد و کنار شادی نشست.
-شادی جون، خوبی؟
شادی سر تکون داد و گفت:
-مهبد...کجا رفت؟
مهسان شونه بالا داد و گفت:
-مگه با تو توی حیاط نبود؟
-بود ولی نفهمیدم کجا رفت؟ یهو غیبش زد.
برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم:
-مهیارم نیست، احتمالا با هم رفتن. اشکالی نداره. تازه مهیار من رو اخم تخمم کرد و بعد رفت.
صدام رو بم کردم و ادامه دادم:
-چرا همون موقع که حالت بد میشه نمیگی.
مهسان خندید و گفت:
- مهیار مدل نگرانیش اونجوریه، تازه سبحان هم نیست.
مهسان دست شادی رو گرفت.
-ولشون کن این مردها رو، بریم واسه خودمون خوش بگذرونیم. الان میریم اتاق بهار، لوازم آرایش تو رو امتحان میکنیم بعد میریم کیک میخوریم، میرقصیم. بزار اونام غیب بشن، یهویی با هم.
شادی که انگار برای پروندن بغضش راهی پیدا کرده بود، دعوت مهسان رو قبول کرد.
به طرف اتاق من رفتند. رفتنشون رو نگاه میکردم که یهو مهسان جلوی در ایستاد. نگاهی به من و شتدی انداخت و گفت:
-من چرا حواسم به این نبود، یک دقیقه چشم برداشتم ازش.
-چی شده مگه؟
شادی توی اتاق سرک کشید. به من نگاه کرد و خندید.
از جام بلند شدم. مهسان گفت:
-تقصیر خودته بهش رو دادی! اصلا مگه با بابا نرفت بالا این.
تا جلوی در رفتم و توی اتاق رو نگاه کردم. انیر حسین جعبه کادویی شادی رو باز کرده بود و رژ لبش رو علاوه به خودش، به ملافه و روروعک بچه هم مالیده بود.
لبخند زدم و گفتم:
-پویا هم که بچه تر بود این کار رو میکرد. نمیشد با این چیزا تنهاش گذاشت.
مهسان به طرف امیر رفت.
-نزنیش.
این جمله شادی بود. با تعجب نگاهش کردم. چرا فکر میکردم از بچهها خوشش نمیاد؟ یا به اڌیت شدنشون راضیه؟
شادی گفت:
-آخه دیدم که میزنش.
مهسان دست امیر حسین رو گرفت و گفت:
-من برم این رو تمیزش کنم.
بعد به بقیه خرابکاریها اشاره کرد و گفت:
-بعد میام بقیه رو تمیز کنم.
به رفتن اون مادر و پسر نگاه کردم. شادی گفت:
-واقعا نمیدونی مهبد کجا رفته؟ به هیچ کس نگفته؟
شونه بالا دادم. چیزی نگفت. نگاهی به خرابکاریهای امیر حسین انداختم و کمی به روزهای اول خودم که تازه عروس این خانواده شده بودم فکر کردم.
منم دلم نمیخواست کسی از روابط بین من و مهیار سر در بیاره، دلم نمیخواست آبروم بره ولی همه چیز رو خانوادهاش فهمیدند. که البته برای من بد هم نشد.
لب تخت نشستم و گفتم:
-دوست داری یکم حرف بزنیم؟
نگاهم کرد و با تردید وارد اتاق شد.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام