تا وقتی که قلبتان نبض دارد
پای آدمهایتان باشید.
دل بدهید برای حال هم.
عاشقی کنید با هم...
چای عصرانه را همه دور هم باشید.
بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید.
لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود...
دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد...
سر بگذارید روی سینهی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید...
هرتپش، تصدقیست که برای کنار هم بودنتان میزند...
روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها، صدا و لبخندها همین دستهایی که الان میشود گرفت و بوسید تنگ میشود...
باید نگاهتان وصلهی تن هم باشد تا ابد...
#پارت410
من عشقتم بابا؟ من واقعا عشقتم؟
انگشتم رو روی کلمه عشق کشیدم و عکس رو لای دفتر گذاشتم.
دستهام رو روی فرمون حلقه کردم و سرم روش تکیه دادم.
با تقههایی که به شیشه ماشین میخورد نگاهم رو بالا کشیدم.
هوا رو به روشنی میرفت.
تقههای بعدی نگاهم رو به طرف شیشه کناریم کج کرد.
با دیدن صورت آشنای توی کوچه صاف نشستم.
صدرا بود.
به دو طرف کوچه نگاه کردم.
هیچ رفت و آمدی نبود.
من بودم و اون بود و آفتابی که تازه از شرق بالا میاومد.
به در کپ شده خونه نگاه کردم.
نمیتونست غلطی بکنه، این کوچه دوربین داشت.
قفل مرکزی رو باز کردم و پیاده شدم.
با لبخند نگاهم کرد.
اخم کرده گفتم:
-خوب ملت رو میندازی تو دردسر و خودت فلنگ رو میبندیا.
-ملت خودشون خواستند بیان اونجا، برای هیچ کدومشون نامه فدایت شوم ننوشتم.
-برای من چی؟
-اومدم دنبالت ولی پیدات نکردم.
پوزخند زدم.
-باشه، باور کردم.
و بعد زمزمه وار گفتم:
-فکر کرده خرم.
لبخند ریزش از چشمم پنهون نموند.
برای اطلاعش گفتم:
-تو دار و دستهات پلیس نفوذ کرده. من رو شناختند، مهمون ویژه صدرا.
لبخندش پاک شد.
متفکر گفت:
-یه چیزهایی بو برده بودم. فقط نمیدونم این کیه راپورت من رو میده. من چند ساله کارم اینه و تا حالا نشده برنامههام اینطوری لو بره.
-تو که اینقدر این کار رو دوست داری، برو یه کشور دیگه کازینو بزن، چرا ایران؟ اونم با این همه محدودیت!
لبخدش برگشت.
-مزهاش به همینه دیگه! هیجان!
به خونه یلدا اشاره کرد و گفت:
-بعد از یه شب در به دری، دارم میرم اینجا یکم بخوابم.
کمی نگاهم کرد و گفت:
-صبر کن.
و بعد به طرف پژوی سیاه رنگ اون طرف کوچه رفت.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
#پارت411
در بنز رو بستم و ریموتش رو زدم.
سر بلند میکردم که نگاهم روی گلهای رز توی دست صدرا خشک شد.
به طرفم اومد و گل رو به سمتم گرفت.
-این رو قرار بود با کلی سوپرایز و برنامه امشب بهت بدم که نشد. حالا همین طوری بگیرش.
نگاهم از گلها بالا اومد و روی صورت خستهاش نشست.
به دسته گل اشاره کرد.
نباید میگرفتم.
دسته گل به چه مناسبتی؟
صدای قیژ قیز لولای در نگاهم رو از صورت صدرا گرفت.
سر صبحی فقط صفا رو این وسط کم داشتم.
اونم با صدرای توی کوچه و این دسته گل کذایی.
اگر بگم قلبم برای لحظهای ایستاد، دروغ نگفتم.
اگر بگم دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد باز هم دروغ نگفتم.
من، صدرا، این دسته گل نه چندان شاداب و این وقت روز و از همه بدتر فکرهایی که ممکن بود نگاه صفا رو به من عوض کنه.
بدبختی و بدشانسی که میگفتند همین بود دیگه!
اصلا این وقت روز صفا دم در چی کار میکرد؟
با یادآوری نمازی که اون میخوند و الان هم وقتش بود، تقریبا جوابم رو گرفتم.
گرداب نگاه صفا روی من و صدرا و دسته گل میچرخید و من هر لحظه بیشتر تو نگاهش ذوب میشدم.
آب دهنم رو قورت دادم.
باید مراقب نقشهامون هم میبودم.
رو به صفا گفتم:
-اومدم... یه چیزی... از تو ماشین بابا میخواستم
... ایشون رو دیدم.
من و من و لحن حرف زدنم بود که دست صدرا رو شل کرد و گل رو به همراه دستش پایین کشید.
ولی از رو نرفت و با لبخند به صفا گفت:
-صبحتون بخیر، خانوادگی سحر خیزیدا!
صفا هنوز ساکت بود.
لبخندی مصنوعی به صدرا زدم و گفتم:
-تا بعد. با اجازهاتون!
سر تکون داد.
به طرف صفا رفتم.
نگاهش رو اجزای صورتم اذتیم میکرد.
هزار تا حرف تو چشمهاش بود که تا زبون باز نمیکرد نمیتونستم بهشون جواب بدم.
نزدیک تر که شدم، از جلوی در کنار رفت.
وارد راهرو شدم.
هر دومون به هم خیره بودیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_منو انقدر دوست نداشته باش. میترسم
متعجب نگاهش بین چشمهام جابجا شد
_چرا؟!
_اگر یه روز یکی دیگه رو دوست داشته باشی من میمیرم
کمی خیره نگاهم کرد و با صدای بلند خندید و تو آغوش گرفتم. اشکاز چشمم پایین ریخت
احمدرضا واقعا تو زمان حاضریم؟ یعنی واقعی هستیم، تو کما نیستیم؟ یعنی دیگه تو خواب و رویا نیستیم؟ یعنی الانهمه چی واقعیه؟
با آرامش خاص همیشگیش لبخند زد
_بازم از نو شروع میکنیم. زمانی که وقتش برسه با هم میمیریم و دوباره باز با هم شروع میکنیم.
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
هدایت شده از بهار🌱
😍😍 عروس خانوم آیا وکیلم شما رو به عقد آقای امیر افشاری در بیاورم؟
شنگول امیر و نگاه کردمو گفتم
😁با اجازه بزرگترا با اجازه مامان بابا و خاله ناهید و شوهرعمه عزیزم پسرعموهای عشقیم بجز فرهاد دماغو و عمه فریده که مدام غر میزنه و دایی هام بجز دایی فیروز که اون هفته بهم گفت چاق ...
امیر نیشگونی از دستم گرفت که به خودم اومدم... 😱
لبمو گاز گرفتمو با خجالت گفتم
😍😍😍❤️بله...
که امیر یهو جلو جمع ....🙊🔥
https://eitaa.com/joinchat/1846345828Cf40ec60ee1
#پیشنهاد_ادمین چنل به شما عالیه پوکیدم از خنده 🤣♥️
دستش رو گرفتم، فشار دادم
چون خیلی همدیگر رو دوست داریم و خوشبختیم، واااای که چقدر دلم میخواد، الان اینجا بچرخم داد بزنم بگم، آهای مردم، ما خییییلی خو شبخیتم، همه بدونید، عشق من توی دنیا تک
احمد رضا کمی دست من رو فشار داد
بسه مریم، جَو گرفتت ها،
دستم رو از دستش رها کردم، ایستادم رو به روش، یقه کتش رو گرفتم خودم رو لوس کردم
بگو تو هم دوستم داری
بازوی من رو گرفت، لبخند زد
منم دوست دارم، عاشقتم، ولی اینجا جای این حرفها نیست
خب چیکار کنم الان حسش اومد
با متانت گفت
الان شما حس خودتون رو کنترل کنید، ان شاالله رفتیم خونه، اونجا همش قربون هم میریم
یقه کتش رو ول کردم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
رمانی زیبا، عاشقانه ❤️ و اسرار آمیز😍
رمان بهار💞💞💞
#پارت752
مهیار گفت:
-ببین، قبلا اینجوری نبود این.
دسته چمدون رو گرفت و با هم به طرف سالن رفتیم.
مامان مهری به بنفشه تعارف میزد که راحت باشه. بنفشه روی اولین مبل نشست.
نزدیکش شدم و کنارش نشستم.
دستم رو گرفت.
-خیلی دلم تنگ شده بود، خیلی دلم میخواست که با داداش حسام اینا بیام تهران، ولی نیاوردم، گفت اول اینکه بعد عهدی دارم با زنم میرم یه جایی میخوای عین نخودی بیای وسطمون، بعدم درست چی میشه.
خندید و گفت:
-حالا الان بره ببینه جا تره و بچه نیست.
بعد قیافهاش رو متاسف کرد و آروم روی دستش زد:
-برگردم روزگارم سیاهه.
-واقعا بهش نگفتی؟
بنفشه گفت:
-عمه گفت من میگم بهش، تو برو، گفتم پس مدرسهام، گفت دو روزم نری چیزی نمیشه.
مهیار رو به رومون نشست و گفت:
-من گفتم بهش، مقصر خودشه که باور نکرد.
به مهیار نگاه کردم و گفتم:
-کی گفتی؟
-تو راه بودم، زنگ زدم بهش گفتم دارم تنها میام شیراز که خواهرت رو بدزدم. گفت یه بار دزدیدی و بردی دیگه، گفتم میام اون یکی رو ببرم، مسخرهام کرد گفت بیا ببرش، زبونش دراز شده رو اعصابه.
لبخند زدم.
-واقعا اینجوری گفت:
سر تکون داد. بنفشه گفت:
-خدایی من کجا زبونم درازه؟
مهیار گفت:
-راستش اولش حسام بیچاره رو درک نکردم، ولی یک ساعت بعد از حرکتم از شیراز، فهمیدم به چه مصیبتی دچار شدم و حسام و عمه رو از چه مصیبتی نجات دادم.
بنفشه با لبخند و پشت پلک نازک شده نگاهم کرد و گفت:
-هیچی به شوهرت نمیگی؟ بابا جان تو همین یه خواهر رو داری.
خندیدم و دستش رو گرفت.
-قربونت برم.
رو به مهیار ادامه دادم:
-مهیار، اون گوشی من رو بده، رو عسلیه، زنگ بزنم به حسام بگم.
مهیار روی عسلی رو نگاه کرد و گوشی رو برداشت و به طرفم گرفت.
قبل از اینکه بلند شم، بنفشه گوشی رو گرفت و گفت:
-تا من هستم تو بشین.
لبخند زدم و گوشی رو گرفتم. شماره حسام رو گرفتم ولی اشغال میزد.
به بنفشه نگاه کردم و گفتم:
-اشغاله.
-حتما داره با فریبا حرف میزنه.
-فریبا چیه، زن داداش.
پشت پلک نازک کرد.
-خودش که نیست، منم و تو، به خودش میگم زن داداش.
و بلافاصله اضافه کرد.
-آخه فریبا با باباش اینا رفته مشهد، حسام الان تنهاست. البته زرین خانمم هست ولی اصل زن و بچهاش هستند که رفتند.
به چشمهای بنفشه خیره شدم. پازلها چیزی رو میگفتند که برام جالب بود.
-فریبا تنها رفته؟
-با باباش و برادرش و خواهرش.
-خب چرا حسام نرفت.
شونه بالا داد.
-نمیدونم. فقط میدونم که انگار خرج مسافرت همه رو حسام داده. البته این چیزیه که فریبا به زرین خانم گفته، انگار از دهنش در رفته، زرین خانمم داشت به عمه میگفت و حرص میخورد که به بچه من چه ولی داداش حسام انکار میکرد. حالا چی شده و چه جوری شده باید صبر کنیم.
نمیدونستم بخندم یا نخندم. پس درگیریهای شیراز هنوز ادامه داشت
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
سلام خدمت همگی وقت بخیر🌹🌹🌹
علیکرم هستم
دوستان من چند بار گفتم در مورد رمان بهار، هر وقت فرصت کنم مینویسم.
چون برام سخته دو تا رمان با هم.
از طرفی اولیت با سایه و ابریشم هست، چون اون عده که توی ویآیپی هزینه کردند، خقشون روزی دو تا سه تا پارت بخونند.
پس یه لطفی کنید و اگر یه روز پارتی از بهار نبود، به ادمین پیام ندید، بالاخره میزارم تا به سر انجام برسه این رمان.
ممنون از همکاریتون☺️☺️
#بمب ارزانی و کیفیت بالا 💥💥
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
#سرهمی های شیک
#کارهای پاییزه و زمستانی
#مانتو های به روز
#مجلسی های قیمت مناسب
#شومیز ها و سارافون های شیک
#لباس های سایز بزرگ
#ست های زن و مرد
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#کیفیت کارها تضمینی
#قیمت های باور نکردنی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کافیه یبار به کانال ما سر بزنین
شک نکن مشتری میشی😊😉 ❤️
🌟_______🧚♀---🧚♀______🌟
eitaa.com/joinchat/4181393422Cf434436a29
🌟______🧚♀---🧚♀_______🌟
بهار🌱
#بمب ارزانی و کیفیت بالا 💥💥 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 #سرهمی های شیک #کارهای پاییزه و زمستانی #مانتو های به روز
#پارت412
اون حرف نمیزد، مطمئن بودم.
پس خودم گفتم:
-اون طور که فکر میکنی نیست.
جوابم رو نداد.
در عوض به طرف پارکینگ چرخید و با قدمهایی وا رفته ازم دور شد.
لبهام رو به هم دوختم.
باید کاری میکردم، اما چی؟
وارد پارکینگ شدم.
خودش نبود ولی سایهاش از کنار ورودی پارکینگ در حال محو شدن بود.
-خدا لعنتت کنه صدرا!
به جای خالی ماشین نگاه میکردم و هیچ ایدهای نداشتم.
با ورود صفا به پارکینگ نگاهم رو بهش دادم.
کمی جلوی در نگاهم کرد.
تو رو به هر کی میپرستی یه چیزی بگو.
نگفت، نگفت و برگشت.
این هم بازیش گرفته بود. صداش زدم.
-صفا.
برگشت و این بار با قدمهای بلند نزدیکم ایستاد.
انگشتش رو توی هوا تکون داد.
حرف تا جلوی لبهاش میاومد و برمیگشت.
نتونست حرفش رو بزنه، پس من گفتم:
-صفا، بزار توضیح بدم، اونجوری که فکر میکنی نیست.
به خودش اشاره کرد.
-من به چی فکر میکنم؟ اصلا من کی هستم که بخوام فکر کنم؟ چه نسبتی با تو دارم که بخوام فکر کنم؟ یه پسر بدبخت آس و پاس، برای چی باید به تو فکر کنه؟
کمی عقب رفت.
حرفهاش به دهنم قفل زده بود.
کلافه دستی به صورتش کشید و رفت.
نزدیک در بود که به خودم اومدم.
دنبالش رفتم و بلند صداش زدم.
-صفا، صفا وایسا.
نایستاد. باقی مسیر رو دویدم. نبود.
موهام رو از روی صورتم کنار زدم.
نباید اینجوری تموم میشد.
دیگه لباس عروس شمالی رو نمیخواستم، فقط صفا و بس.
بغض توی گلوم رو پس زدم و به پلههای خونه سرایداری نگاه کردم.
نمیتونستم مستقیم در خونهاشون برم و بگم با صفا کار دارم.
شاید خجسته و گلی خواب باشند.
پس روی پلههای طبقه بالا نشستم.
نقشههام ته کشیده بودم و راهها همه جلوم به بن بست رسیده بودند؛ الا یک راه، که همین جا بشینم و منتظرش بمونم.
خیلی طول کشید، شاید هم برای من زمان سخت میگذشت.
صدای تق و تقی که از سمت زیرزمین میاومد نشون میداد که انتظارم به سر اومده.
سرکی کشیدم. صفا بود.
ایستادم. جوری که اگر سر بلند میکرد من تو نگاهش باشم. باید یه کاری میکردم.
کتونیهاش رو پوشید. سر بلند کرد و کمی نگاهم کرد.
از پلهها بالا اومد و بدون توجه به من به سمت در حیاط رفت.
داشت میرفت!
تا همین جاش هم زیادی غرورم رو ندیده گرفته بودم ولی پس صفا چی میشد.
تا جلوی در حیاط رفت. دست روی زبونه در هم گذاشت ولی نکشید.
برگشت و باز نگاهم کرد.
مسیر رفته رو برگشت و روبهروم ایستاد و گفت:
-اول صبحی، دم در با اون مرتیکه چی میگفتید؟
نمیخواستم اشکم رو ببینه، پس سکوت کردم.
من زن محکمی بودم ولی نه در مقابل صفا.
انگشتش رو به طرف خودش گرفت و گفت:
-به من هیچ ربطی نداره، میدونم، ولی به خاطر دل من بگو.
جوابش رو ندادم. چون نمیخواستم اشکم بریزه.
سکوتم رو که دید، دست لای موهاش کشید.
کلافه به اطرافش نگاه کرد و روی اولین پله بهارخواب نشست.
آرنج هر دو دستش رو به پاش تکیه داد و گفت:
-فرهاد وقتی شیرین رو دید، دلش براش رفت. خودش رو در حد شیرین نمیدونست، چون شیرین شاه دخت بود و فرهاد هیچی نبود. تازه، یه رقیبم مثل خسرو پرویز داشت که اونم شاه بود. فرهاد ولی کم نیاورد، رفت با هنرش برای شیرین کوه بکنه و قصر بسازه. اجل مهلتش نداد وگرنه حتما میساخت.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
#پارت413
نگاهش رو تا صورت من بالا کشید، هنوز بغض داشتم.
-میدونی فرق من با فرهاد چیه؟
داشت خودش رو جای فرهاد میگذاشت و لابد من هم شیرین بودم و اون صدرای به درد نخور هم خسرو پرویز.
جواب که ندادم، گفت:
-فرهاد وقتی شیرین رو دید، میدونست که با شاه دخت طرفه، ولی من نمیدونستم.
من شاه دخت نیستم صدرا، دلم میخواست این رو به زبون بیارم ولی غم صداش اجازه نداد که لب باز کنم.
پاهام تحمل بدنم رو نداشت.
پس روی همون و با فاصله ازش نشستم.
به دستهاش نگاه کرد و گفت:
-نگو که نمیدونستی و نفهمیدی، چون باورم نمیشه.
-چیو؟
خودم رو کشته بودم که همین کلمه رو هم بگم. چرا من اینقدر در مقابل این مرد ضعیف بودم؟
در مقابل همه زبونم خوب دراز بود و مغزم پشت سر هم کلمات رو ردیف میکرد ولی در مقابل این مرد کم میآوردم.
نگاهم کرد و گفت:
-این که من دلبسته دختری شدم که وقتی از تاکسی پیاده شد، یه لنگه کفش پاش نبود، دستش بود. بند اون یکی کفشش هم باز بود. لی لی تا پیاده رو اومد. کفش رو انداخت روی زمین و پشتش رو خوابوند و پوشید. زنگ خونه رو زد و کسی باز نکرد. به جای اینکه یه گوشه وایسه، از نرده پنجره بالا میرفت که توی خونه رو ببینه. من رو که دید ادا در نیاورد، روسریش رو بست پشت گردنش که وسایل جا به جا کنه.
اینها همه خصوصیات من بود وقتی برای اولین بار به این خونه اومده بودم.
صفا نبود، یعنی بود ولی عقب ایستاده بود.
وقتی تلاش من رو برای ورود به خونه دید جلو اومد.
-اون موقع من نمیدونستم تو کی هستی، حواسم رفت پی دختری که...
ساکت شد و بعد از چند ثانیه گفت:
-من مثل صدرا...
دیگه ساکت نموندم و گفتم:
-صدرا بره به جهنم! رفته بودم تو ماشین بابام کار داشتم، یهو ظاهر شد و اون دسته گل رو آورد. من که ازش نگرفتم.
داشت نگاهم میکرد.
کامل به طرفش چرخیدم و گفتم:
-من نمیخوام تو فرهاد باشی، فرهاد توی اون داستان مُرد، من میخوام تو زنده باشی.
-برای چی میخوای زنده باشم؟
غرورم اجازه نمیداد که حرف دلم رو مستقیم بزنم، پس مثل خودش گفتم:
-نگو که نمیدونی، چون باورم نمیشه.
لبخند زد و نگاهش رو گرفت.
دیگه مثل قبل اخم نداشت.
کمی به همین منوال گذشت.
یهو ایستاد و گفت:
-میخوام برم نون بگیرم، اگه میای یه جفت کفش بپوش، باقی حرفهامون رو تو راه بزنیم.
پیشنهادش خوب نبود، عالی بود.
سریع ایستادم.
پلهها رو بالا رفتم و کفشهام رو پوشیدم.
دیگه از بغض توی گلوم هیچ خبری نبود.
داشتم با صفا بیرون میرفتم، در حالی که هر دومون میدونستیم تو دل اون یکی چی میگذره.
کتونیهام رو پوشیدم و برگشتم.
کاش مثل همیشه مسیرها رو گم کنه، کاش نونوایی خیلی شلوغ باشه، کاش...
کاش رو رها کردم و با صفا همراه شدم. کاش بابا تا ظهر بخوابه.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام