eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان بهار💞💞💞 به موبایل نگاه می‌کردم که بنفشه گفت: -گوشی رو می‌دی زنگ بزنم عمه بگم رسیدم. نگاهم به سمت صورت ظریفش کشیده شد. -بزار من زنگ بزنم، هم تشکر کنم که اجازه داد تو بیای و هم اینکه بگم تو رسیدی. سر تکون داد و بلند شد. همزمان مهگل با یه سینی فنجون وارد سالن شد. به بنفشه ایستاده نگاه کرد و گفت: -بشین عزیزم، برات نسکافه آوردم. -ممنون، برم لباسم رو عوض کنم. به من نگاه کرد و گفت: -کجا عوض کنم؟ به اتاق اشاره کردم. -اونجا. به طرف چمدونش رفت. دسته‌اش رو گرفت و بلندش کرد. مهیار سریع ایستاد. -بزار من بلند کنم، سنگینه. بنفشه دسته رو رها کرد و گفت: -چرخ‌هاش کثیفه، نمی‌خوام تو خونه بکشم، وگرنه خودم می‌تونستم. بنفشه بزرگ شده بود و مثل یه خانم رفتار می‌کرد، فقط نمی‌دونم چرا بهش می‌گفتند زبون دراز، اون که خیلی عادی بود. شاید اطرافیان، به اندازه همین اندازه هم، جواب دادن از طرف یه دختر رو نمی‌پسندیدند. به صفحه موبایل نگاه کردم و شماره عمه رو گرفتم. گوشی رو سریع برداشت، انگار منتظر بود. -الو. -سلام عمه، خوبید؟ -سلام عمه جان، شما خوبید، بنفشه رسید؟ صداش ذوق داشت. لبخند زدم و گفتم: -بله، همین الان رسید، می‌خواست به شما زنگ بزنه، من گفتم بره لباس عوض کنه. بعدم خودم زنگ زدم تشکر کنم که اجازه دادید. -دیگه شما خواهرید، به هم احتیاج دارید. من کیم بخوام جلوش رو بگیرم. -آخه خودش دلش شور حسام رو می‌زنه. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: -اون بلده زندگی خودشو جمع کنه. یعنی چی دختر جوون رو تو خونه حبس کرده که این امانته، بهش می‌گم بهارم دست بابات امانت بود، ماشالا هم درس خونده، هم الان دکتره، می‌گه اینم درس بخونه من کاریش ندارم ولی مگه می‌شه من این بچه رو نگهش دارم و نزارم بره با دیگران رفت و آمد داشته باشه. خندیدم و گفتم: -حالا حالش خوبه؟ -کی، حسام؟ و بعد خودش جواب داد: -آره خوبه. -بنفشه گفت فریبا به سلامتی رفته زیارت امام رضا. -چند دقیقه است رسیده؟ -چطور؟ -آخه هنوز نیومده شروع کرده به حرف این و اونو زدن. -عمه چیزی نگفت، حال حسام رو پرسیدم ازش، گفت خوبه و زن و بچه‌اش رفتن مشهد. و بعد خودم رو زدم به اون راهو گفتم: -مگه چیزی شده، عمه دلم شور زد. -نه عزیزم، چیزی نیست. نگران نشو. -نه دیگه، الان نگران شدم. -ای بابا دختر جان! پدر فریبا ثبت نام کرده بود که کاروانی بره مشهد، فریبا هم گفت منم می‌خوام برم. حسامم خودش نمی‌تونست بره، زن و بچه‌اش رو فرستاد. نگرانی نداره عمه نمی‌خواست که من چیزی از ماجراهای شیراز بدونم. با حضور بنفشه که فقط،پالتوش رو در آورده بود و روسریش رو عوض کرده بود، نگاهش کردم. می‌خواست گوشی رو ازم بگیره. خوش و بشی با عمه کردم و گوشی رو بهش دادم. به سینی روی میز نگاه کردم. همونطور که مهگل می‌گفت نسکافه بود. نمی‌دونستم مهیار کجاست. سر و صداها از توی آشپزخونه می‌گفت که انگار به جمع خواهر و مادرش پیوسته. به بنفشه نگاه کردم. فقط لب می‌زد: -چشم، باشه، حواسم هست و بعد با یه خداحافظی قطع کرد. لبخندی به من زد و گفت: -داشت سفارش می‌کرد که این کار رو کن اون کار رو نکن. به اشپزخونه نگاه کرد و گفت: -ولش کن این حرفها رو، بیا بریم یه جا، بهت بگم شیراز چه خبرایی هست. عمه گفته نگو، ولی تو خواهرمی، اشکال نداره تو بدونی. با حضور مهیار و ظرف میوه‌ای که دستش بود، صاف نشست و گفت: -ای بابا آقا مهیار، یه دقیقه اومدیم خودتون رو ببینیم، همه‌اش تو آشپزخونه بودید. مهیار ظرف رو روی میز گذاشت. خندید و گفت: -فقط مونده تو بهم متلک بندازی. اصلا آره، من زن ذلیل. هر سه خندیدیم. بنفشه گفت: -یه بار اینو به داداش حسام گفتم. نمایشی لب گزید و گفت: -ولش کن، بیایید به این خاطره فکر نکنیم. تصور قیافه حسام بعد از شنیدن این جمله اینقدر خنده دار بود که نتونستم جلوی قهقهه‌ام رو بگیرم. با صدای زنگ تلفن مهیار، گوشی رو از جیب کتش بیرون کشید. لبخند،زد و گفت: -چه حلال زاده، شخص شخیص حسام خان! بنفشه به آنی ساکت شد. خنده‌ام رو جمع کردم و گفتم: -همونقدر که تو خواهر اونی، خواهر منم هستی، تازه بیشتر خواهر منی، چون قیافه‌ات کپیه مامانه. لبخند زد و جاش رو عوض کرد و کنارم نشست. دستم رو گرفت و به مهیار که با حسام سلام و احوال پرسی می‌کرد خیره شد.
رمان بهار💞💞💞
توجه توجهسلام دوستان وقتتون بخیر من سارا بانو( فرشته علی کرم ) هستم که خب بیشتر اعضای عزیز رمان ایتا بنده رو میشناسند نویسنده کانال دوران عاشقی به نام معامله ازدواج، اخیرا خواننده های رمان مذکور متوجه شدند که بنده با مدیر جدید کانال دوران عاشقی به اختلافاتی خوردیم که همگی شاهد بی ادبی مکرر این شخص(اقای ابوالفضل محفوظی) بودید مشاهده کردم که ایشون رمان بنده رو دادن به ی نویسنده دیگه تا ادامه بده که خب کار فوق غیراخلاقی هست که رمان بنده رو کپی کنن و یا با قلم دیگه ای ادامه بدن رمان معامله ازدواج تا پارت ۴۱۹ به قلم بنده و بر اساس واقعیت بوده اما ادامه این رمان در کانال مذبور صرفا تراووشات ذهن یک نویسنده حقیر هست که توان خلق یک اثر رو نداره و صرفا کارش دزدیه از همه عزیزان خواهش میکنم از کانال فوق لفت بدید به زودی لینک کانال رمان معامله ازدواج(ارسلان و ترانه) رو خدمتتون میدیم هر سوالی بابت بی تربیتی مدیر کانال مذکور داشتید بهم پیام بدید با مدرک بهتون پاسخ میدم😘😘 @life112 ❌دوستان اشتباه نشه فقط و فقط از کانال دوران عاشقی لفت بدید❌ به زودی کانال جدید تاسیس میشه😍
کلی فانتزی برای اولین روز اعلام عشقمون داشتم. مثلا اینکه لای گلهای رنگارنگ صحرا، دنبال پروانه‌های سفید بگردیم و کلی بخندیم. یا اینکه روی چمن‌ها بخوابیم و به ابرها نگاه کنیم و در مورد اشکالشون صحبت کنیم و دنبال ابری بگردیم که مثلا شکل قلب باشند. یا اینکه به تنه تک درختی روی یه تپه تکیه بدیم و با کاغذ برای هم مرغ عشق درست کنیم. اما حالا لب جوب بد بوی کنار خیابون نشسته بودیم و به صف نونوایی خیره بودیم. صفا بالاخره نگاهش رو از صف طویل نونوایی گرفت و گفت: -چرا یه دفعه اینطوری کردی؟ آدرنالین ناشی از دعوای چند دقیقه پیش هنوز تو رگ و پیم جریان داشت. ولی سعی تو کنترل خودم در مقابل صفا داشتم. -ندیدی چی کار کرد؟ ده دقیقه تو صف وایسادم که تنورش آماده بشه، بعد یهو زنه پریده جلوم، می‌گم خانم نوبت ماست، کلی زمان وایسادیم اینجا، پرو برگشته می‌گه حالا ده دقیقه دیگه هم وایسا. بهش می‌گم نوبت رو رعایت کن برو ته صف، به من فحش می‌ده. -فحش ندادا، گفت برو بابا. اخم کردم و با صدایی که اوج گرفته بود گفتم: -فحش نبود این؟ هاج و واج نگاهم کرد و گفت: -فحش نبود! کمی خیره بهم موند و بعد پرسید: -بود؟ بحث فایده‌ای نداشت. تو بود و نبود فحش و حرف زن گیر کرده بود. به هر حال زن بی‌شعورِ حق رعایت نکنی که من هولش دادم و اون هم به تیر علمک گاز خورده بود، آشنای نزدیک نونوا از آب در اومده بود. به اطراف نگاه کردم و گفتم: -اینجا همین یه دونه نونوایی رو داره؟ -من بلد نیستم این جاها رو. به سر کوچه‌امون که ده قدم با ما فاصله داشت نگاه کردم، اینجا زیادی برای صفا سر راست بود، به خاطر همین گم نشدیم. ایستادم به طرفش چرخیدم. با خودم گوشی نیاورده بودم. دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم: -گوشیت رو بده. ایستاد. دست تو جیبش کرد و همزمان گفت: -گوشی می‌خوای چی‌کار؟ گوشی رو گرفتم و گفتم: -مسیریاب چی داری؟ صفحه رو روشن کردم. قفل بود. گوشی رو به طرفش گرفتم. -بازش کن. انگشتش رو روی نقطه‌های روی صفحه حرکت داد و یه الگوی پیچیده کشید. با تعجب به خط‌هایی که می‌کشید خیره بودم، چطور این خطوط پیچیده رو حفظ بود! -وِیز دارم، ولی زشته وسط خیابون اینجوری دنبال آدرس بگردیم. به بک گراند صفحه نگاه ‌کردم. عکس یه میدون یا یه شهر بود. ایران نبود. صفحه رو ورق زدم و گفتم: -چه زشتی! قدیم مردم پرسون پرسون می‌رفتن هندستون. الان همه چی پیشرفت کرده، اینجوری می‌پرسن و پیدا می‌کنند. مسیر یاب رو باز کردم و گفتم: -حال این مرتیکه نونوا رو هم می‌گیرم، با اون در و دیوار لجن بسته مغازه‌اش، هنوز سایه رو نشناخته.
مکانم رو مشخص کردم و تایپ کردم نونوایی. سریع مسیر رو نشونم داد. شمال و جنوبم رو تنظیم کردم. حس معذب بودن صفا رو با حرکاتم می‌دیدم. گاهی هم زیر لب می‌گفت: -زشته اینجوری! درکش نمی‌کردم، چیش زشت بود! مسیر رو پیدا کردم و گفتم: -زشت اینه بدون نون بریم خونه. به کوچه اشاره کردم. -اون کوچه است، بریم می‌رسیم نونوایی. گوشی رو تحویلش دادم و گفتم: -بزن بریم. چند قدمی نرفته بودیم که گفت: -قرار بود حرف بزنیم. شونه بالا دادم و گفتم: -موضوع بده. یکم فکر کرد و گفت: -اینجور وقت‌ها چی می‌گن؟ به نشونه فکر کردن صدای «م» از ته گلوم خارج کردم و گفتم: -مثلا تو چه رنگی دوست داری؟ سریع و بدون فکر جواب داد: -آبی. بدون هیچ توضیحی فقط گفت آبی. -همین؟ -آره دیگه، رنگ آبی رو دوست دارم. -دلیلی نداره؟ سر تکون داد. -نه. حالا تو چه رنگی دوست داری؟ شونه بالا دادم و با ذوق گفتم: - ‌من یه رنگ رو دوست ندارم، من رنگ‌ها رو دوست دارم. همه رنگ‌ها کنار هم. مثلا ببین، رنگ قرمز به تنهایی قشنگ نیست ولی وقتی سبز و آبی و زرد کنارش میان، جذاب می‌شه، یا مثلا نارنجی کنار آبی معرکه است. هیجان زده شدم و رو به روش ایستادم. با قدم‌هایی که به عقب بر می‌داشتم ادامه دادم: -من همیشه دلم می‌خواست یه خونه داشته باشم که هر چیزش یه رنگ باشه، مثلا پرده زرد باشه، مبل‌ها نارنجی و آبی، فرش کرم، دیوارها بنفش و صورتی. خونه یه رنگ دوست ندارم. زندگی کنار رنگ‌ها قشنگه، چند تا رنگ خاص آدم رو دل مرده می‌کنه. لبخندش به صورتم باعث شد از اون حالت ذوق زدگی بیرون بیام. کمی خجالت بکشم و به جایگاه قبلیم یعنی کنارش برگردم. سنگین باش دختر، الان فکر می‌کنه هولی! با گوشه چشم نگاهش کردم. سرش پایین بود ولی لبخندش سر جاش بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 😍ارزانسرای پوشاک مهدیس😍 با ما حس میکنید زنده و حضوری خرید می کنید💓 ارزانسرا یعنی می تونی بیشتر انتظار داشته باشی اما کمتر پرداخت کنی🧚‍♀️ 🎀انواع لباس مجلسی، مانتو..هودی..ست..راحتی.. وو 🚚 ارسال به تمام نقاط کشور 🛫 http://eitaa.com/joinchat/4181393422Cf434436a29
AmirAli - Eshghemoon Take128.mp3
3.05M
سایه💞🦋صفا @baharstory
خجالت کشیدم. صفا گفت: -فکر می‌کردم رنگ سفید رو دست داری؟ نگاهش کردم. فهمیدم چرا اینطوری فکر کرده بود. به خاطر اینکه بهش گفته بودم رز سفید دوست دارم. هنوزم وقتی یاد هومن و خراب کردن صحنه سمبلیک سیب و گل رز سفیدم می‌افتادم، حرصم می‌گرفت. -رز سفید دوست دارم. چون متفاوته. دوباره یادم رفت که باید سنگین باشم. سریع کلمات رو ردیف کردم. -دیدی عاشقا تا بهم می‌رسن یه شاخه گل سرخ بهم می‌دن، یا چه می‌دونم می‌خوان برای مریض گل ببرن می‌گن گل سرخ باشه سنگین تره. به نظر من اونجوری تکراریه، سفید که باشه خاص تره. -گل رز، آبیش هم هستا. -اون رو رنگ می‌کنن، طبیعی نیست. هر چیزی خود طبیعتیش قشنگه. نگاهم روی تابلوی مدرسه دخترونه ثابت موند. خاطره‌ای به ذهنم رسید. -من همیشه دلم می‌خواست نقاش باشم، نه از این نقاشهای تابلویی، نقاشی روی دیوار. دلم می‌خواست چند تا اسپره بردارم و کلی طرح بکشم روی دیوار. خندیدم و گفتم: -البته یه بارم این کار رو کردما. چند تا اسپره رنگ برداشتم و بردم پشت مدرسه و حسابی دیوارهای مدرسه رو نقاشی کردم. لبخند صفا به تعجب تبدیل شد و پرسید: -واقعا؟ سر تکون دادم و اون گفت: -نفهمیدن؟ -چرا بابا! سر بزنگاه ناظم مچم رو گرفت. زنگ زد بع بابام و گفت. اونم اومد خسارتش رو داد. -چیزی بهت نگفت؟ خندیدم. صدام رو کلفت کردم. -تو همیشه باعث سر افکندگی من می‌شی. صدام رو تن معمولی رفت. -برای تنبیه هم آخر هفته تولد دختر عمه‌ام بود، گفت فقط می‌ری کادو می‌دی و برمی‌گردی. البته من از خدام بود که نرم، ولی جلوی سوری ادا در می‌آوردم که مثلا دلش بسوزه، آخه اون دعوت نبود. متعجب تر از قبل گفت: -عمه‌ات، زن داداشش رو برای تولد دخترش دعوت نکرده بود؟ -روابط خانوادگی ما یکم پیچیده است. آشنا می‌شی باهاش.
به ته کوچه رسیده بودیم. به اطراف نگاه کردم و نونوایی رو پیدا کردم. به طرفش رفتیم. صفا گفت: -حالا من یه سوال بپرسم؟ -بپرس. -از نظر تو عشق یعنی چی؟ از روی جوب پریدم و گفتم: -ببین، بیا سوالات فلسفی نپرسیم، بی قر و فر و ادا و اطفار حرف بزنیم. اگر بنا باشه همدیگه رو بشناسیم، با این سوالات به هیچ جا نمی‌رسیم. کمی نگاهم کرد و لب زد: -باشه. اون گفت باشه و من ته صف قسمت زنونه ایستادم. سوالش عین مته روی مغزم بود. قبل از اینکه صفا ازم جدا بشه و به طرف قسمت مردونه بره گفتم: -حالا که این سوال رو پرسیدی، اول خودت جوابش رو بده، بگو عشق از نظر تو چیه؟ لب تر کرد. کمی به جمعیت و نونوایی و مردم نگاه کرد. در آخر نگاهش رو توی صورتم ثابت نگه داشت و آروم گفت: -تو. و بعد تو صف مردونه ایستاد. جوابش شاید ساده بود ولی عجیب من رو مسخ کرد. از نظر اون معنی عشق من بودم. حالم یه جوری شده بود. پس حس دوست داشته شدن، اونم بی قید و شرط اینجوری بود! اینقدر مسخ ضمیر دوم شخص مفردی بودم که صفا در معنی و مفهوم عشق گفته بود که نفهمیدم کی این صف کوتاه شد و به من رسید. نون‌های بربری روی میز توری جلوم رو بی اراده‌ جمع کردم. مرد شاطر نگاهم کرد، منتظر پولش بود و قطعا مردم پشت سرم هم داشتند بهم فحش می‌دادند چون تا تنور بعدی باید صبر می‌کردند. -پنج تا بسه؟ تازه حواسم به تعداد نونهای جلوم جمع شد. چه خبره پنج تا! زیاد بود، مگه ما چقدر نون می‌خوردیم! ولی ضایع بود که بگم حواسم نبود و یکی می‌خواستم. - می‌شه ده تومن. ده تومن، دونه‌ای دو تومن انصاف بود؟ اون هم نون بربری با قد و قامت آب رفته. نمی‌شد که با همه دعوا کرد. ولی ... ولی ... چشم‌هام گرد شد، ولی من که پول نداشتم. یعنی تو کیفم بود و نیاوردم. سریع به صفا نگاه کردم، یه نفر تا نوبتش مونده بود. تو باغ نبود، اصلا نفهمید چرا من دارم اون طوری نگاهش می‌کنم، خب پول ندارم دیگه بفهم!
رمان بهار💞💞💞 مهیار برای لحظه‌ای ساکت شد. داشت به حرفهای حسام گوش می‌داد. کم کم لبخند به لبش اومد و نگاهش روی من و بنفشه نشست. -صبر کن، صبر کن. من بهت گفتم خودت باور نکردی. -آره گفتم. به طرف ما اومد و به بنفشه اشاره کرد. انگار حسام می‌خواست با بنفشه حرف بزنه. بنفشه دستم رو رها کرد. مهیار گفت: -یه دقیقه آروم بگیر، گوشی رو می‌دم به خودش. موبایل رو با طرف بنفشه گرفت. بنفشه در حالی که لبهاش رو به هم فشار می‌داد گوشی رو گرفت. حالت صورتش یه چیزی بین خنده و نگرانی بود. مهیار روی مبل نشست. بنفشه گوشی رو کنار گوشش گذاشت و آروم گفت: -الو، سلام داداش. به من نگاه کرد و گفت: -عمه گفت بهت می‌گه. -خب من موبایل نداشتم که. -خودت گفتی دست به تلفنم نزنم. -آره خودت گفتی، جلوی عمه هم گفتی. می‌خوای از خودش... -از نظر عمه فروزان رابطه بین من و آبجی بهار از دو روز مدرسه رفتن مهمتر بود. -عقب نمی‌مونم، امروز جلسه داشتند معلمای مدرسه‌امون و از ساعت ده تعطیل بودیم. پنج شنبه و جمعه هم که تعطیله، یه سه شنبه و چهارشنبه می‌مونه که جبران می‌کنم. -چجوری بهت می‌گفتم؟ بعدم مگه نگفتی به حرف بزرگترت گوش بده، عمه بزرگتر من نیست؟ به حرفش گوش دادم. -عه من کجا زبون درازی کردم، اگه جوابت رو ندم که .... گوشی رو از دستش کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. داشت هنوز حرف می‌زد. -...هر چی بهت می‌گم یه چیزی می‌گی... میون حرفش پریدم و گفتم: -سلام. ساکت شد و من ادامه دادم: -حسام، بنفشه همونقدر که خواهر توعه، خواهر منم هست. ممنون که نگرانش و ازش مراقبت می‌کنی ولی نمی‌تونی از من دور نگهش داری. -سلام. بهار بحث صلاحشه، بحث دور نگه داشتن از تو نیست، الان مدرسه‌اش چی می‌شه. -حسام، بشمرم چند دفعه خودت از مدرسه در رفتی؟ پرونده تو و حامد زیر بغل منه. -در رفتم، آره، ولی الان مدرکم چیه؟ -مدرکت دیپلمه چون خودت نخواستی ادامه بدی، چقدر عمو بهت گفت برو دانشگاه. درست مگه بد بود؟ -خب حالا، بحث رو چرا می‌کشی سمت من. -خودم این چند روز که اینجاست باهاش کار می‌کنم که عقب نمونه. درک کن حسام، دلم می‌خواست یکی از خانواده‌ام اینجا پیشم باشه. بعدم این طفلک کی زبونش دراز کرده، سوال پرسیدی جوابت رو داده. جوابم رو نداد، برای اینکه مکالمه به حاهای خوب بکشه گفتم: -راستی، جای فریبا خالی نباشه، همیشه به زیارت. با تاخیر جواب داد: -ممنون. -ای کاش تو هم باهاش می‌رفتی. -نمی‌شد، کار داشتم. تازه مامان هم تنها می‌موند. -تو سه روز تهران بودی، مامانت پیش کی بود؟ -تیرداد پیشش بود. بعدم نمی‌شد بهار. به بنفشه بگو سه چهار روز دیگه میام دنبالش. -نمی‌خواد بیای، خودمون میاریمش. مهیار دستش رو به طرفم دراز کرد، گوشی رو می‌خواست. -مهیار باهات کار داره، فعلا خداحافظ. خداحافظی کردم و گوشی رو به مهیار دادم. گوشی رو گرفت و در حال حرف زدن به طرف حیاط رفت. بنفشه گفت: -چی گفت؟ -هیچی، می‌گفت درسش و اینا که گفتم باهات کار می‌کنم. -ول کن تو رو خدا آبجی، دو روز اومدم بهم خوش بگذره، درس درس. داداش حسام خوشش میاد سر یه چیزی به یکی گیر بده. به من سر درس و آسته برو آسته بیا تو مدرسه و با این نباش با اون نباش. بابا همه آدمن، دارن می‌رن، میان، این هی دشمن پنداری می‌کنه. گیر دادن‌های حسام زیاد بود و من رو قبلا کلافه می‌کرد. ولی این سرکشی بنفشه هم نشونه نوجونی بود و تفاوت نسل‌ها. -اینجوری نگو بنفشه، اون تو رو خیلی دوست داره. -منم دوستش دارم، خیلی هم زیاد، ولی نمی‌زاره من با هیچ کس دوست بشم. هیچ جا برم. فکر کن، من یواشکی رفتم تولد دوستم، عمه می‌دونستا، گفت برو ولی حسام نفهمه، با ترس و لرز رفتم، کوفتم شد. لبخند زد و گفت: -اینارو ولش کن، بهت نگفت چرا با فریبا نرفته مشهد؟ -گفت به خاطر مامانش. لبخند زد و قیافه‌ای خبیث به خودش گرفت. -من می‌دونم چی شد که حسام با فریبا نرفت. قول بده به کسی نمی‌گی، بگم بهت. شونه بالا دادم. -من کیو دارم بهش بگم. به اطرافش نگاه کرد و گفت: -داداش حسام می‌خواست بره، حتی پیشنهاد داد که همه با ماشین خودشون برن، زرین خانم سر بزنگاه یهو مریض شد و سه ساعت تو اورژانس بیهوش بود. تو چشم‌های بنفشه خیره مونده بودم. یاد روزهایی افتادم که برای من هم از این نقشه‌ها می‌کشید. بنفشه ادامه داد: -خودش رو زده به مریضی. -تو از کجا می‌دونی؟ شاید واقعا حالش بد شده. لبخند زد. -نه دیگه! آخه فریبا وسط بیهوشیش، یه چیزی در گوشش گفته که وقتی به هوش اومده... با همون حالت لبخند گفت: -بزار اینطوری بگم، زرین خانم وقتی فهمیده که حسام با خانواده زنش قراره مشهد گذاشته، خودش رو می‌زنه به مریضی. داداش حسام بهش می‌گه مامان بس کن. زرین خانم هم اوج مریضیش مال وقتی بوده که تو کوچه غش می‌کنه، دقیقا یه ساعت بعد از حرف حسام. دیگه همسایه‌ها می‌برنش بیمارستان.
رمان بهار💞💞💞 خندید و آروم تر گفت: - زن داداش هم توی اورژانس کنار گوشش می‌گه، حسام قراره با ما نیاد، نگران نباش، ولی همه هزینه هتل و بلیط سفر خانواده من رو قراره بده. حالا اگه می‌خوای غش کنی، غش کن. یه ساعت بعدش زرین خانم به هوش میاد و گیر می‌ده به حسام که تو داری پول هزینه سفر رو اینارو می‌دی، اونم می‌گه نه. حالا زرین خانم از اون روز درگیر این قضیه است که بفهمه کی پول داد کی گرفت. لبخند زدم و گفتم: -اونوقت تو از کجا فهمیدی فریبا اینطوری گفته. -موقع بدرقه‌اشون منم رفتم. از جلوی مسجد سر خیابون ما می‌رفتند. اونجا فریبا داشت به خواهرش می‌گفت، من شنیدم. زن داداش هم فهمید من شنیدم، ولی از اونجایی که زرین خانم یه سری چوقولی منو به حسام کرده بود و حال منو عجیب گرفته بود، بهش گفتم رازت پیش من می‌مونه، اونم قول یه سوغاتی تمیز داد و رفت. نمی‌دونستم بخندم یا نخندم. زرین نمی‌تونست بگه که فریبا این موضوع رو وقت بیهوشی بهش گفته، چون اونجوری دست خودش رو می‌شد. فریبا هم داشت اینطوری تلافی می‌کرد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. واقعا نظری نداشتم.
یه پارت طولانی و یه پارت کوتاه از رمان بهار💞💞💞 امروز وقت داشتم، یکم بیشتر نوشتم😍😍