eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت امیرالمومنین امام علی(علیه السلام): 🔰🔰هر کس بعد از نماز صبح ۱۱ مرتبه سوره توحید را قبل از طلوع آفتاب بخواند آن روز مرتکب گناه نمی‌شود حتی اگر شیطان به سوی او طمع کند.🔰🔰 🔰🔰و خواندن ۱۲ سوره توحید برای سلامتی و خشنودی و ظهور آقا صاحب الزمان همیشه معجزه میکند👇👇👇 ( دفع بلایا ارضی و سمائی)خصوصا بعد از نمازهای واجب🔰🔰  ثواب الأعمال و عقاب الاعمال، ص 277 🤲🌷 .📡 @heiat_14masoum
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️😔 جايگاه این دانشمند بزرگ را دشمن بهتر از ما می‌شناخت! 📡 @heiat_14masoum ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام بر آن شب‌هایی که ماه، چاره‌ای جز هم‌صحبتی با کوهِ سخت برایش نمانده بود . . . حَـنـآ🌱
در زمین خبری نیست باور نداری، از ماهیان بپرس. حَـنـآ🌱
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️‼️توجه مهم مهم👇👇👇😳🤔 🔰استاد پناهیان 📌 ما داریم کشتی می‌سازیم! 🔰شباهت داستان کشتی نوح ⚠️⚠️⚠️با وضع فعلی انقلاب اسلامی 🔹جمهوری عقلانیت ایران 📡 @heiat_14masoum
فرمانده نیروی هوافضای سپاه: 🔰قادریم سپر دفاع موشکی دشمنان را از کار بیاندازیم👏👏👏 سردار حاجی‌زاده: ✅ امروز با همت جوانان و متخصصان از حوزه ساخت تجهیزات تهدید محور به هدف محور وارد شده‌ایم👏👏👏 🔰جدیدترین دستاورد نیروی هوافضای سپاه باعث شده 🔰سپر دفاع موشکی دشمنان ایران از جمله آمریکا، 🔰 رژیم صهیونیستی و حکومت‌های دست نشانده آنان را تا چندین دهه از کار بیاندازد👏👏👏 ✅📣📣📣نشر این پست بسیار مهم جهاد تبیین و دلگرمی همه مسلمین ایران و جهان خواهد شد 📡 @heiat_14masoum
دلم امشب هم قدم شدن با همه پیامبران را می خواهد از آدم تا خاتم دست در دست مادرم زهرا با پاهای برهنه میان همان خیابان آشنای معروف به سوی شش گوشه ات و وصال من و شبکه های ضریحت تا ابد کاش هوای دلم پر از بوی سیب شود هیما🌱
بهار🌱
#پارت487 🌘🌘 نمی دونم چند دقیقه یا ساعت گذشته بود، ولی اصلا دلم نمی خواد این لحظه تموم بشه. بعد از م
🌘🌘 آرش خوشحال از اتاق بیرون رفت. کمی گذشت. از جام بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم. بابا و وحید و فرهنگ روی صندلیهای آهنی نشسته بودند و فرهنگ با آب و تاب حرف می‌زد. صداش رو نمی شنیدم، ولی از حرکات دست و بدنش معلوم بود که داره داستانی با آب و تاب تعریف می کنه. به طرف در رفتم و دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای بیرون در دستم رو خشک کرد. صدای آرش بود و سیمین. - اون سری هم سر پنهان‌کاری زندگیت خراب شد. اگه به من گفته بودی، یا حداقل به مینا، اینجوری نمی‌شد. -مامان خواهش می کنم، این‌بار اگه بره دیگه برنمی‌گرده. - آرش... در رو باز کردم و مکالمه قطع شد. نگاهشون کردم. - چیزی شده؟ سیمین با لبخند به طرفم اومد. آرش کلافه و مضطرب بود. هنوز سیمین چیزی نگفته بود که جلو اومد و گفت: - مامان می گه باید همه چیزو بهت بگم. می گم، امروز بعد ازظهر، کنار دریا می گم. ولی مامان اصرار داره که همین الان. سیمین به ارش نگاه کرد و آرش گفت: - مامان اجازه بده خودم همه چیزو می گم. سیمبین سری تکون داد و از من فاصله گرفت. به آرش خیره شدم. با رنگ پریدگی نگاهم می کرد. کنجکاو بودم، ولی دلم نمی خواست آرامشم رو خراب کنم. بب اهمیت از کنارش رد شدم و به حیاط رفتم. بعد از ظهر طبق برنامه قبلی به دریا رفتیم. دلم برای آبی نیلگونش تنگ شده بود. همیشه با آرش به اینجا می اومدیم؛ دقیقا همین ساحل. سیمین زیرانداز انداخت و وسایل رو روش گذاشت. کمی کمک کردم و به طرف دریا رفتم. کفش‌هام رو درآوردم و پا روی شن‌های گرم خیس ساحل گذاشتم. خنکی آب پام رو لمس کرد. حس خوبی بود. همون جا نشستم و پاهام و دراز کردم و اجازه دادم تا آب لباسم رو خیس کنه و حتی از مرز لباسم هم بگذره و به پوست تنم بخوره.
بهار🌱
#پارت488 🌘🌘 آرش خوشحال از اتاق بیرون رفت. کمی گذشت. از جام بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم.
🌘🌘 با حس اینکه کسی کنارم ایستاده، چشم باز کردم. آرش بود. -بشینم؟ -بشین. نشست. کمی بینمون به سکوت گذشت. بالاخره آرش گفت: - یادته یه سری توی قایق من هولت دادم، نزدیک بود بیوفتی تو آب، بعد عصبانی شدی، برگشتی منو هول دادی. من پرت شدم تو آب. لبخند زدم و سری تکون دادم و اون ادامه داد: - چقدر توی این ساحل با هم بازی کردیم. چقدر قلعه شنی درست کردیم! -همش خراب شد. توی ذهنم از اون سه سالی که باهم زندگی کردیم، فقط یه خرابه مونده. به طرفم برگشت. - من هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از اوت ماجراها، یه روز تو رو اینجا، توی رشت ببینم، که حاضر باشی باهام حرف بزنی. به خاطر همین هیچ حرفی آماده ای ندارم که بهت بگم. فقط می تونم اینو بگم، بیا از اول خاطراتمون رو بسازیم. تو چشمهای قهوه ایش خیره شدم. رنگ چشمهاش رو فراموش کرده بودم. - مینا، من از وقتی که تو رفتی، دیگه پامو توی اون اتاق مشترکمون نزاشتم. جات تو خونه خالیه، برگرد. -ازم خواستگاری کن! - چی؟ -ازم خواستگاری کن، چیز عجیبی ازت نخواستم. لبخند زد. - باشه، خانم مینا مشیری، من همین الان، تو همین مکان، از شما... -از پدرم خواستگاریم کن. یه بار یکی ازم خواستگاری کرد و من بدون اینکه به کسی بگم بهش جواب مثبت دادم. لبخندش محو شد. - مینا من ازت خواستم که در این مورد حرف نزنیم. -ولی واقعیتی که هست. مثل نوشین که تو زندگی تو بود. می خوام قبل از اینکه اط پدرم خواستگاریم کنی، تکلیف این قضیه همینجا مشخص بشه. نمی خوام وقتی دوباره وارد زندگیت شدم... صداش رو کمی بلند کرد. - مگه من سهیل رو هیچ وقت به روت آوردم. صدام رو مثل خودش کمی بلند کردم. -آره، آوردی. ولی قضیه سهیل فرق داشت. من بچه بودم، نمی فهمیدم. اما این بار... با دوندون های کلید شده، کلامم رو برید. - خواهش می کنم هیچی نگو. رنگش سرخ شده بود و رگ‌های گردنش بیرون زده بود. از جاش بلند شد و چند قدمی ازم فاصله گرفت. با پاش لگد محکمی به شن های زیر پاش زد و به مسیرش ادامه داد. دست توی موهاش می‌کشید. کلافه بود. ولی باید این حرف‌ها رو می‌شنید. گناهی نکرده بودم، ولی خارج از عرف رفتار کرده بودم و این حتما تو روابطم بعد از ازدواج با آرش تأثیر می‌ذاشت. می تونی قبول نکنی! نگاهی به پدر و مادرم که از دور نگاهم می کردند، انداختم. نمی تونم دیگه اونا رو اذیت کنم. فقط اونا؟ یعنی خودت هیچی! به آرش نگاه کردم. اگر رابطه اش با نوشین رو ندید بگیرم، هنوز دوسش داشتم. شاید اونم بتونه رابطه تو و پارسا رو ندید بگیره. دوباره به دریا خیره شدم. تا شب تو فضای رشت چرخیدیم و تقریبا هر جایی رو که من با آرش خاطره داشتم، می رفتیم. آرش و سیمین با هم درگیر بودند و من نمی فهمیدم چرا! شب برای خوابیدن به خونه فرهنگ رفتیم. تعدادی تشک توی اتاق پهن کردیم. روی تشک پر از گل خونه فرهنگ دراز کشیده بودم که بابا و مامان وارد اتاق شدند. سر جام نشستم. بابا به طرفم اومد و رو به روم نشست. - مینا جان، نتیجه امروز چی شد؟ می خوای چیکار کنی؟ - می خوام برگردم، ولی آرش باید ازم خواستگاری کنه. به خودشم گفتم. اونم نه اینجا، باید بیاد تهران. -مطمئنی؟ سر تکون دادم. بابا نفس عمیقی کشید و گفت: - همین الان، آرش تو رو از من خواستگاری کرد. گفتم فردا جواب می دیم. پس ما فردا صبح می ریم تهران و به سیمین خانم هم همین رو می گم. اگر تو رو می خوان، باید بیان بقیه مراسم رو تهران انجام بدن. -بابا، مراسم خاصی لازم نیست. - باید مراسم خواستگاری باشه. باید مهریه تعیین بشه. شرط و شروط گذاشته بشه. به بابا نگاه کردم و چیزی نگفتم. بابا از اتاق بیرون رفت. اون شب رو با سلاله و مامان توی اون اتاق سپری کردم و تمام مدت به جمله آخر بابا فکر می کردم. چه شرطی، چه مهریه ای؟ من چیزی برای از دست دادن نداشتم، پس باید کاری می‌کردم که آرش دیگه کاری شبیه نوشین انجام نده.
🌸 قائم مقام فاطمه آمد ادب کنید 🌸از او سعادت دو جهان را طلب کنید 💫💐 💫💐 💫💐 📡 @heiat_14masoum
حضرت امیرالمومنین امام علی(علیه السلام): 🔰🔰هر کس بعد از نماز صبح ۱۱ مرتبه سوره توحید را قبل از طلوع آفتاب بخواند آن روز مرتکب گناه نمی‌شود حتی اگر شیطان به سوی او طمع کند.🔰🔰 🔰🔰و خواندن ۱۲ سوره توحید برای سلامتی و خشنودی و ظهور آقا صاحب الزمان همیشه معجزه میکند👇👇👇 ( دفع بلایا ارضی و سمائی)خصوصا بعد از نمازهای واجب🔰🔰  ثواب الأعمال و عقاب الاعمال، ص 277 🤲🌷 .📡 @heiat_14masoum
🌘🌘 صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد از جمع کردن وسایلمون از فرهنگ و سلاله خداحافظی کردیم و به کوچه رفتیم. هنوز سوار ماشین نشده بودیم که یه ماشین خارجی توی کوچه پیچید. کمی به مدل ماشین نگاه کردم. اسمش رو نمی دونستم، ولی راننده ماشین رو خوب می‌شناختم. ماشین جلوی ماشین سیاه رنگ و شاسی بلند بابا پارک کرد و راننده‌ عاشقش پیاده شد. به طرفمون اومد. بابا و وحید که آماده سوار شدن به ماشین بودند و نصف بدنشون توی ماشین بود، صاف ایستاد و با آرش دست دادند. - فرهنگ بهم زد و گفت که دارید می رید،چرا اینقدر زود. بابا گفت: - دیگه راه اومده رو باید برگشت. - کاش کمی بیشتر می موندید. - با مادرت صحبت کردم و قرار شده که شما بیایید تهران. - می خوام با مینا حرف بزنم اگه اجازه بدید. بابا سری تکون داد و آرش به طرف من اومد. کمی نگاهم کرد و گفت: -فکر کردم اومدی که بمونی! - کجا بمونم؟ برای چی بمونم؟ تا اینجا هم به خاطر دعوت فرهنگ اومدم. -می خوای بگی به خاطر من نیومدی! نگاهم رو ازش گرفتم. - یادت نرفته که، من و تو نسبتی با هم نداریم. - باشه، نسبت نداریم، ولی من خواستگاری کردم از تو. حداقل خیالم رو راحت کن. بگو جوابت چیه! - دارم فکر می کنم به درخواستت. بعدم اینجوری که نمی شه. اول بیا تهران، تو یه مراسم کامل ازم خواستگاری کن. -فردا تهرانم. سر تکون دادم و با خداحافظی از فرهنگ و سلاله، با مامان روی صندلی عقب ماشین بابا نشستیم. سنگینی نگاه آرش رو حس می کردم. لحظه ای دلم سوخت. برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم و لبخند نصفه و نیمه ای بهش زدم. همون لبخند ناقص سرحالش کرد. بالاخره ماشین روشن شد و تو جاده های رشت به حرکت دراومد. سر چرخاندم و برای آخرین بار آرش را نگاه کردم. با چشم و لبخند رفتن ما رو بدرقه می کرد. چند ساعت بعد تهران بودیم. بابا، وحید رو میدون راه‌آهن پیاده کرد و راهی خونه شد. آروم بودم. نمی دونم این آرامش از کجا اومده بود، اما اهل هر کجا بود من دوسش داشتم. بیتا با خوشحالی ازم استقبال کرد و تا می تونست از زیر زبونم حرف کشید. سیمین به مامان زنگ زد و قرار خواستگاری رو برای فردا گذاشت. حالم بهتر بود. تا حدی اشتهام باز شده بود. بهزاد خوشمزگی می کرد و من گاهی می خندیدم. لبخندم بعد از مدتها همه اون خونه رو از غم بیرون آورده بود. موعد مقرر رسید و سر ساعت معین شده، زنگ خونه به صدا در اومد. سیمین، آرش، فرهنگ و سلاله برای خواستگاری به خونمون اومدند. به استقبال مهمون ها رفتم. آرش حسابی به خودش رسیده بود. دسته گلی از روز قرمز به طرفم گرفت. خوب می دونست که من چقدر از این گل خوشم میاد. تشکر کردم و ازش گرفتم. زنگ خونه دوباره به صدا در اومد. بابا در رو باز کرد و اینبار وحید و سینا وارد خونه شدند. با ورودشون به خونه مشغول سلام و احوال پرسی شدند و من به سلامی کوتاه و آروم کفایت کردم و سریع به آشپزخونه رفتم و خودم رو با درست کردن شربت و قالب های کوچیک یخ مشغول کردم، که با صدای سینا دست هام متوقف شد.