eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
لبهاش رو بهم فشار داد و گفت: -پس چته؟ کیان گفت با مامانت بحثت شده. چشم‌هام گرد شد. مردک فقط برای من ادای رازدارها رو در می‌آورد. -نه، بابا مامانم...چرا، بحثم شد، رفته گشته دایی نورا رو پیدا کرده و بچه رو داده بهش. چشم‌هاش سوالی شد و گفت: -نورا؟ ... آها، اون دختر فسقلیه! سر تکون دادم و گفتم: -اعصابم خرابه. اون موقعی که یه بچه نوزاد بود و من مراقبش بودم کجا بودند که حالا با کلی ادعا سبز شدند! از طرفی هم مامانم رو چی کار کنم، حرف خودش رو می‌زنه. روی صندلی آشپزخونه نشست و گفت: -دایی من رو یادته؟ سر تکون دادم. -همون که مواد بهش نرسید و مرد؟ این بار اون سر تکون داد. پوزخند زدم. -مامانت خیلی سعی داشت من این جریان رو نفهمم، ولی فهمیدم. قابلمه‌ای پیدا کردم و به طرف سینک می‌رفتم که گفت: -نمرده، زنده است. خندیدم و گفتم: -به سلامتی! صندلی رو به طرف من چرخوند و گفت: -جدی می‌گم، امروز دیدمش. ده سال پیش غیب شد و گفتند مرده ولی من که قیافه‌اش رو یادمه، اون موقع ده سالم بود. بعد امروز سر کوچه مامان تو دیدمش، قبل از آتیش گرفتن ماشین بابا. به طرفش چرخیدم. -نکنه اون آتیش زده ماشین بابا رو! شونه بالا داد و گفت: -وقتی دید که من دیدمش، رفت. چهره‌اش تو هم رفت. ایستاد و یه برگه از توی جیبش بیرون کشید و به طرف من گرفت. -این مال توعه. برگه رو گرفتم. -این دیگه چیه؟ -صفا داد. موبایل نداریم وگرنه یه زنگ بهش می‌زدیم. خیلی نگرانت بود. وقتی فهمید فرار کردی نزدیک بود،لپتاپ رو بشکنه. لبخند زدم و برگه رو باز کردم. این تو که چیزی نبود. پشت برگه رو هم دیدم، باز هم چیزی نبود. برگه رو زیر و رو کردم. شاید جوهر مخفی استفاده کرده، از همونهایی که توی نور و گرما دیده می‌شد. ابرو بالا دادم، چه خفن شده. به صفا این کارها نمی‌اومد. به لامپ روشن آشپزخونه نگاه کردم و کاغذ رو بالا گرفتم. با دقت نگاه کردم. غیر از خط‌های آبی کاغذ که تو نور کم هم دیده می‌شد چیزی مشخص نبود. کاغذ رو پایین آوردم. مافیا بازی بدجور روی روحیه پسر خجسته تاثیر گذاشته بود.
🌘🌘 صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد از جمع کردن وسایلمون از فرهنگ و سلاله خداحافظی کردیم و به کوچه رفتیم. هنوز سوار ماشین نشده بودیم که یه ماشین خارجی توی کوچه پیچید. کمی به مدل ماشین نگاه کردم. اسمش رو نمی دونستم، ولی راننده ماشین رو خوب می‌شناختم. ماشین جلوی ماشین سیاه رنگ و شاسی بلند بابا پارک کرد و راننده‌ عاشقش پیاده شد. به طرفمون اومد. بابا و وحید که آماده سوار شدن به ماشین بودند و نصف بدنشون توی ماشین بود، صاف ایستاد و با آرش دست دادند. - فرهنگ بهم زد و گفت که دارید می رید،چرا اینقدر زود. بابا گفت: - دیگه راه اومده رو باید برگشت. - کاش کمی بیشتر می موندید. - با مادرت صحبت کردم و قرار شده که شما بیایید تهران. - می خوام با مینا حرف بزنم اگه اجازه بدید. بابا سری تکون داد و آرش به طرف من اومد. کمی نگاهم کرد و گفت: -فکر کردم اومدی که بمونی! - کجا بمونم؟ برای چی بمونم؟ تا اینجا هم به خاطر دعوت فرهنگ اومدم. -می خوای بگی به خاطر من نیومدی! نگاهم رو ازش گرفتم. - یادت نرفته که، من و تو نسبتی با هم نداریم. - باشه، نسبت نداریم، ولی من خواستگاری کردم از تو. حداقل خیالم رو راحت کن. بگو جوابت چیه! - دارم فکر می کنم به درخواستت. بعدم اینجوری که نمی شه. اول بیا تهران، تو یه مراسم کامل ازم خواستگاری کن. -فردا تهرانم. سر تکون دادم و با خداحافظی از فرهنگ و سلاله، با مامان روی صندلی عقب ماشین بابا نشستیم. سنگینی نگاه آرش رو حس می کردم. لحظه ای دلم سوخت. برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم و لبخند نصفه و نیمه ای بهش زدم. همون لبخند ناقص سرحالش کرد. بالاخره ماشین روشن شد و تو جاده های رشت به حرکت دراومد. سر چرخاندم و برای آخرین بار آرش را نگاه کردم. با چشم و لبخند رفتن ما رو بدرقه می کرد. چند ساعت بعد تهران بودیم. بابا، وحید رو میدون راه‌آهن پیاده کرد و راهی خونه شد. آروم بودم. نمی دونم این آرامش از کجا اومده بود، اما اهل هر کجا بود من دوسش داشتم. بیتا با خوشحالی ازم استقبال کرد و تا می تونست از زیر زبونم حرف کشید. سیمین به مامان زنگ زد و قرار خواستگاری رو برای فردا گذاشت. حالم بهتر بود. تا حدی اشتهام باز شده بود. بهزاد خوشمزگی می کرد و من گاهی می خندیدم. لبخندم بعد از مدتها همه اون خونه رو از غم بیرون آورده بود. موعد مقرر رسید و سر ساعت معین شده، زنگ خونه به صدا در اومد. سیمین، آرش، فرهنگ و سلاله برای خواستگاری به خونمون اومدند. به استقبال مهمون ها رفتم. آرش حسابی به خودش رسیده بود. دسته گلی از روز قرمز به طرفم گرفت. خوب می دونست که من چقدر از این گل خوشم میاد. تشکر کردم و ازش گرفتم. زنگ خونه دوباره به صدا در اومد. بابا در رو باز کرد و اینبار وحید و سینا وارد خونه شدند. با ورودشون به خونه مشغول سلام و احوال پرسی شدند و من به سلامی کوتاه و آروم کفایت کردم و سریع به آشپزخونه رفتم و خودم رو با درست کردن شربت و قالب های کوچیک یخ مشغول کردم، که با صدای سینا دست هام متوقف شد.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت489 -حالا گوشیت رو بده. -می‌خوای چی کار؟ -شماره‌ای که سحر زنگ زده بود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بعد از کلی کلنجار رفتن با رضا و مهراب، سوار ماشینی شده بودم که حتی اسمش رو هم نمی‌دونستم. با کنجکاوی نگاهم توی کابین ماشین چرخید. - این ماشین اسمش چیه؟ مال خودته؟ نرگس نگاهی کوتاه بهم انداخت و گفت: - سوزوکی، نه، مال داداشمه. من ماشینمو فروختم. پای زخمیم هنوز درد می‌کرد، مخصوصا حالا که مجبور شده بودم همون شلوار جین تنگ رو که سر زانوش هم پاره بود بپوشم. -مال تو چی بود؟ لبخند زد. -دویست و شیش. پوزخند زدم: - پس بابای تو هم جزو اوناییه که میگه پسر پسر قند عسل، دختر دختر خوب کُپ خاکستر! خندید و گفت: - خدایی این حرفا رو از کجا پیدا می‌کنی؟ و بعد زمزمه کرد: - کپ خاکستر! به لبخندش لبخند زدم و گفتم: - همچین حرف خاصی هم نبودا. تو خیلی پاستوریزه‌ای. با مکث گفت: -راستش من خودم اونجوری خواستم. با تعقیب و گریزای ما دویست و شش کمتر تو چشمه. با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: - ببینم، نکنه بابای خودت می‌گه دختر دختر ... کپِ چی گفتی؟ آروم گفتم: -کپ خاکستر. و با بالا انداختن سرم ادامه دادم: - بعدم بابای من کلاً دختر و پسرش رو به یه چشم نگاه می‌کنه. کیسه پول، براش فرقی نداره باشن یا نباشن، مهم پوله...ولش کن، حرفشو نزن. و برای اینکه حرف رو عوض کنم پرسیدم: - تو چیکار کردی، بالاخره موفق شدی با اون مرتیکه از خود متشکر حرف بزنی یا نه. لب و لوچه‌اش آویزون شد. - نه، ول کرد رفت. موبایلو که دادم به تو زنگ بزنی به خواهرت، گفتم برم حرف بندازم بلکه بگیره، که اونم داشت به یکی زنگ می‌زد و انگار اشغال می‌زد. آخر سرم نتونست حرف بزنه باهاش، کلافه شد، زد بیرون، صبح اومد. سرش به سمتم چرخید و پرسید: - راستی تو حرف زدی با خواهرت چی شد؟ یک ساعت با سپیده حرف زده بودم، اون از حال من می‌پرسید و اینکه دختر تنها تو خطره و من از خودش می‌پرسیدم و بقیه. دلم براشون تنگ شده بود. - هیچی، چی می‌خواست بشه، اوضاعشون هیچ وقت خوب نبوده که الان خوب باشه. راستش الان بدترم شده، بابام رفته زن گرفته و زن و بچه‌اش خراب شدن رو سرشون. سپیده می‌گفت زن خوبیه ولی هر چقدرم خوب بازم باره، فشاره... از اون طرفم خواهر بزرگم ... خواهر بزرگم! اگر می‌شد چیزی که توی ذهنم داشتم رو اجرا می‌کردم. لبهام رو به هم فشار دادم و گفتم: - نرگس خانم، می‌شه یه کمکی به من بکنی؟ جوابم رو نداد و به جاش گفت: - صبر کن، رضا داره علامت می‌ده، ببینم چیکار داره بعد. ماشین رو گوشه‌ای پارک کرد. رضا از ماشین شاسی بلند مهراب پیاده شد و به طرفمون اومد. نرگس شیشه سمت من رو پایین داد. هوا سرد بود و سرماش به صورتم زد. یه پوشه طلقی دکمه‌دار به طرفم گرفت و گفت: -بیا، این پرونده‌اته. دیشب انقدر اینا با هم جنگ کردند یادم رفت بهت بدم. پرونده به اسم شیما نظریه، تو هم همون شیما نظری خودتو معرفی کن. نرگس پرسید: - مشکلش چیه... این شیما نظری رو میگما! - معده، آزمایش و آندوسکوپی و همه چی هم داره توش. پوشه رو سبک سنگین کردم و گفتم: - الان اونجا از من آزمایش بگیرن، من کوفتم ندارما. صحیح سلامتم. رضا دستش به لبهاش کشید و گفت: - ایشالا که نمی‌گیرن. پوزخند زدم: - با ایشالا ماشالا داری منو می‌فرستی تو گله گرگا دیگه! قیافه مطمئن گرفت. - بیخودی که تو رو انتخاب نکردیم، دست گذاشتیم روی تو چون تو می‌تونی مدیریت کنی شرایطو. - آره، هندونه بزار زیر بغلم. لبخند زد: - فقط اونجا نه چیزی می‌خوری، نه به چیزی دست می‌زنی. - خوردنو می‌فهمم، ولی برای چی دست نزنم. - بعضی داروها از طریق پوست جذب می‌شه، داشتیم قبلاً این موردو که دارم بهت تذکر میدم. -گفتی نفر اولم که داری می‌فرستیم اونجا. -نفر اولی، ولی دوست اون دختره یه بار گفته بود که یه چیزی تو کیف دوستم بود که بهش دست زدم بعد سر گیجه گرفتم، بعدم گفت دوستمم بهش دست زده بود حالش خراب شده بود. ابرو بالا دادم. داشتند دستی دستی می‌فرستادنم قتلگاه. -پس کنار یه داروخانه نگه دار، یه جفت دستکش بگیرم که به بهانه اگزومایی، حساسیتی چیزی دستم کنم برم اون تو. از یه جایی به بعدم خودم تنها برم بهتره، دو تا ماشین خارجی می‌خوایین دنبالم راه بیفتید، بعد برم بگم بدبخت بیچاره‌ام، نمی‌شه که. خندید و مطمئن گفت: - میگم می‌تونی مدیریت کنی اینه ها. سرم رو تکون دادم: - آره، برو. هندونه داره کار خودشو می‌کنه. قبل از اینکه بره نرگس به ماشین جلویی اشاره کرد و گفت: - اون چطوره؟ - خوبه. یه خورده تو دست و پاش نباش تا بعد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت489 بالاخره انتظارم سر اومد. گوشی موبایل زنگ خورد و اسم مهیار روی صفحه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 چند لحظه ساکت شد و دوباره ادامه داد: - می خواستی دوستت رو ببینی، به خودم می گفتی. یا بهت می گفتم باشه یا می‌گفتم نه. اینقدر غریبه ام؟ یک دقیقه دیگه دوباره فقط سکوت بین امواج ماهواره‌ای رد و بدل شد و یه بار دیگه صدای مهیار بود که سکوت رو می شکست. _ می دونی چه حسی دارم، حس یه آدم احمق، حس بی غیرتی، حس کسی که گولش زدند... آماده می شی میام دنبالت، برمی گردی خونه، شنیدی؟ دهنم خشک شده بود، دقیقا برعکس صورتم. مهیار هنوز عصبانی بود و ترس من ازش کاملا طبیعی. به سختی لباس کردم و گفتم: -فکر... نکنم... پدرت... اجازه بده. دوباره صدای نفس های عصبی مهیار از پشت خط می اومد. یه کم بعد با صدایی پر از حرص گفت: - که بابا اجازه نمی ده؟ باشه، منم می رم سراغ یکی که زورش به بابا برسه. با صدای بوق ریزی که کنار گوشم خورد، موبایل رو کمی از گوشم فاصله دادم. به صفحه ای که خبر از قطع تماس می‌داد، نگاه کردم. سر بلند کردم. به صورت غمزده مهسان نگاه کردم و موبایل رو به طرفش گرفتم. _ ببخشید بهار، معذرت می خوام. اشکهای روونم رو با آستین شومیزی که تنم بود و مالکش مهسان بود، پاک کردم. - چرا عذر می‌خوای، من و اون باید با هم حرف می‌زدیم. - ولی تو که چیزی نگفتی، فقط اون حرف زد. بازدمم رو آه مانند بیرون دادم و چیزی نگفتم. مهیار حرف زده بود و حتما بعد از این حرف‌ها آروم تر می‌شد و این راه برگشت من رو آسونتر می‌کرد. ولی نمی‌تونستم بابا مهدی رو نادیده بگیرم و بدون اینکه رضایت داشته باشه برگردم. مهیار گفته بود می‌ره پیش کسی که بتونه بابا رو راضی کنه، پس باید یه کم صبر می‌کردم. مهسان یه برگ دستمال کاغذی سمتم گرفت و گفت: - اشکهات رو پاک کن. از عذاب وجدانی که من می‌گیرم اگه بگذری، بابا بیاد ببینه آبروی من می‌ره. اشکهام رو پاک کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. یک ساعتی بدون اینکه حرف بزنم، همونجا نشستم و فقط فکر می‌کردم. گاهی به حرف‌های مهیار، گاهی به دختر خواهر خاله گلاب، گاهی به شیراز، گاهی هم به اتفاقات این چند روز گذشته. تو فکر بودم که صداهای اطراف من رو از فکر خارج کرد. سر بلند کردم که بابا مهدی رو دیدم که حاضر و آماده و با عجله از پله ها پایین می‌اومد. -مریض بد حاله، چاره‌ای نیست. باید برم. ولی به مهبد می‌گم برگرده خونه. مامان مهری که دقیقا پشت سر بابا بود، گفت: - لازم نیست به اون بگی. بابا همون طور که دکمه های پالتوش رو می‌بست گفت: -چرا، لازمه. بابا به طرف در سالن رفت. کشیده شدن دستگیره در با صدای زنگ خونه همراه شد. مامان مهری نزدیک آیفون بود و گوشی رو برداشت. - کیه؟