بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت486 مهیار بالاخره بعد از کلی سر و صدا و بهار، بهار کردن و خط و نشون کشی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت487
_ مونا، من الان باید دقیقاً چیکار کنم؟
_ اول باید یه تصمیم درست بگیری. تصمیمی که مال خودت باشه و اگر راه سخت شد، بتونی توش مقاومت کنی.
_ تو، تو انتخاب مسیر کمکم نمی کنی؟
_ نه، من فقط راه رو بهت نشون می دم. تصمیم مال توعه. اون الان می خواد تو رو برگردونه و برای این که تو برگردی هر کاری ممکنه بکنه. حتی کارهای غیر متعارف. پس خیلی هم وقت نداری. زودتر باید تصمیم بگیری.
یه کم دیگه با مونا خوش و بش کردم و با شب بخیری تلفن رو قطع کردم.
موبایل رو از گوشم فاصله دادم و به مهسان نگاه کردم.
مهسان گوشی رو گرفت و بعد از چند دقیقه من رو با لیستی بلند از چه کنمها تنها گذاشت.
صبح بعد از نماز، دیگه خوابم نبرد.
به پویا نگاهی کردم.
این بچه هم متوجه اختلافات بین من و پدرش شده بود.
این رو از سوال های شب گذشته و قبل از خوابش فهمیده بودم.
رو به قبله نشستم و برای خودم و مهیار دعا کردم و به حرفهای مونا کمی فکر کردم.
چرا مهیار دچار کمبود محبت بود؟
این خانواده سه تا بچه ی دیگه هم داشتند و هیچ کدوم مشکل مهیار رو نداشتند.
چند ساعتی گذشت و من تصمیم گرفتم که به آشپزخونه برم و فکری به حال ضعفم کنم.
هرچند که چیزی از گلوم پایین نمی رفت، ولی خب، همه ی تلاشم رو می کردم.
بابا اون روز سر کار نرفت و خونه موند.
مهسان هم از مرخصی بیمارستان استفاده کرد و یک روز دیگه هم به خودش مرخصی داد.
مامان هم از اضطراب زیاد تمام قرارهاش رو کنسل کرد و کنار همسرش موند.
همه کلافه بودند، ولی سعی می کردند که عادی باشند و من مطمئن بودم که مهیار از همه کلافه تره.
توی آشپزخونه نشسته بودم.
خاله گلاب با موبایلش حرف میزد و با لهجه ای مکالمه میکرد که من متوجه نمی شدم.
بالاخره تلفن رو قطع کرد و به من نگاه کرد.
_ این دختر خواهر من شانس نداره.
_ چه طور شانس نداره؟
_ ده ساله ازدواج کرده. بعد از ده سال، فیل شوهرش یاد هندستون کرده. رفته دنبال عشق قدیمیش.
قلبم از تپش ایستاد و زیر لب گفتم:
- عشق قدیمیش؟
_ آره مادر، پسره ده سال پیش، خاطر یکی رو می خواسته، دختره بهش گفته نه، تو رو دوست ندارم و رفته زن یکی دیگه شده. حالا بعد از ده سال، فهمیده که عشق قدیمیش، دو ساله که از شوهرش جدا شده. زن و دو تا بچه اش رو ول کرده و رفته دنبال زنه.
دختر خواهر بد بخت منم، مونده چیکار بکنه. آخه یکی نیست بهش بگه، مرتیکه احمق، دختره یه دفعه اینطوری سنگ رو یخت کرده، حالا بعد دو تا بچه، این چه کاریه.
به میز روبروم خیره شده بودم و چشمم رو بی جهت به اطراف می چرخوندم.
به پریا فکر میکردم و مهیار.
ناخودآگاه گفتم:
- یعنی ممکنه...؟
خاله گلاب حواسش به کارش بود و به من نگاه نمی کرد.
_ آره مادر، دل این مردها مثل گاراژه، یکی میاد، یکی می ره.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت487 _ مونا، من الان باید دقیقاً چیکار کنم؟ _ اول باید یه تصمیم درست ب
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت488
خاله گلاب میگفت و نمی دونست که داره با دل من چی کار می کنه.
_خاله تو رو خدا. این نزده خودش رقاص ماهریه، شما هم نشستی از این چیزها براش تعریف می کنی!
به مهسان که تو چارچوب در ایستاده بود، نگاهی کردم.
خاله که انگار تازه متوجه حرف هاش شده بود، لبش رو گزید و گفت:
- دور از جون آقا مهیار، اونکه اصلا سمت پریا یا کتایون نمی ره. من مطمئنم.
مهسان رو به من گفت:
- بهار، پاشو بیا کارت دارم.
آروم از جام بلند شدم و به دنبال مهسان راه افتادم و تو ذهنم به پریا و مهیار فکر می کردم.
پدر و مادرش توی سالن نبودند.
روی مبلی نشستم.
مهسان کنارم نشست و رو به من گفت:
- یکم صبر کن.
گوشی موبایلش رو از روی میز برداشت و گفت:
-بهار، ببخشید، واقعا معذرت می خوام، ولی هیچ راهی ندارم. مهیار ازم آتو داره. اگه به مامان، یا به بابا بگه، آبروم می ره. اون هم تو این شرایط که همه عصبانی هستند.
رنگ نگرانی توی چشمهام پر رنگ شد.
_ چی شده؟
_ مهیار الان زنگ می زنه. گفته گوشی رو اگه به تو ندم...
سرش رو تکون داد و پایین انداخت.
کمی با بهت به مهسان نگاه کردم.
ولی بعد از چند ثانیه به خودم اومدم.
شاید اینطوری بهتر بود.
پشت تلفن میتونستم باهاش حرف بزنم و تکلیف خودم و دلم رو مشخص کنم.
نگاهم رو از مهسان گرفتم و به گوشی توی دستش خیره شدم و منتظر تماس از طرف همسر عصبانیم موندم.
مردی که باعث و بانی خشمش، فقط و فقط، خودم بودم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت488 خاله گلاب میگفت و نمی دونست که داره با دل من چی کار می کنه. _خال
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت489
بالاخره انتظارم سر اومد.
گوشی موبایل زنگ خورد و اسم مهیار روی صفحه شروع به خودنمایی کرد.
مهسان نوار سبز رو لمس کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
قلبم به تپش افتاده بود و دستم کمی میلرزید.
_ الو.
_ آره، اینجا نشسته.
مهسان گوشی رو به طرفم گرفت.
مردد بین گرفتن و نگرفتن، چشمم بین صورت مهسان و دستش رفت و آمد میکرد.
بالاخره گرفتن پیروز شد و من دست دراز کردم و گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
اینقدر صدای تپش قلبم بالا بود، که فکر میکنم مهسان هم اون رو میشنید.
_ ا...ا...الو.
صدای نفس های سنگین و عصبی مهیار، از پشت گوشی، اضطرابم رو بیشتر میکرد.
چیزی نمی گفت و فقط سکوت بود؛ شاید یک دقیقه، شاید هم بیشتر.
سکوت رو شکست و با صدایی که معلوم بود از بین دندونهای به هم بسته شده میاد، گفت:
- بهار، من تو رو طلاق نمیدم. مثل بچه آدم برمیگردی خونه.
جمله سنگینش بعد از این سکوت طولانی، کلید پمپاژ قلبم رو کاملا خاموش کرد و من خیره به روبرو نگاه میکردم.
انتظار هر جملهای رو داشتم، الا این جمله.
خودم رو جمع و جور کردم و لب زدم:
- من...کی...این رو...خواستم.
خیلی آروم با صدای زیر گفت:
-نمی خوای؟
چند لحظه ای دوباره فقط سکوت بود و بعد صدای فریادش بلند شد:
-پس چرا برنمی گردی سر زندگیت؟
با صدای فریادش جا خوردم و غنچه بغضم شکفته شد.
گوشی رو ترسیده از گوشم فاصله دادم و دوباره به گوشم چسبوندم.
_ نمی دونی؟
صدام می لرزید، مثل دستم و پام، مثل قلبم.
صدای عصبی و طلبکار مهیار دوباره تو گوشم پیچید.
_ همه اش تقصیر خودت بود. تو می دونستی من از دروغ و پنهان کاری متنفرم، ولی چیکار کردی؟
از صبح چند بار بهت زنگ زدم و گفتم کجایی و چیکار می کنی. تو چی می گفتی؟ تو اتاقم، تو آشپزخونه ام. ولی بودی؟
تو از صبح معلوم نبود، کجا رفتی و با کیا چه حرفهایی زدی؟ منه احمق رفتم برات سوغاتی خریدم، یه روز هم زودتر اومدم، که مثلا غافلگیرت کنم. اونوقت هنوز به خونه نرسیده، خودم سوپرایز شدم.
نگاه میکنم میبینم خانوم اومده جایی که می دونه من خوشم نمیاد. جلوی یه مرد غریبه وایساده، نیششم تا کجا بازه. هی با خودم می گم نه، این بهار نیست، من اشتباه می کنم. بعدش می بینم نه خودتی،...
سیل اشک از چشم هام پایین می ریخت و مهیار با تشر حرف میزد.
_ مهـ...مهیار.
_ ساکت بهار، ساکت. هیچی نگو. تقصیر تو نیست، تقصیر منه بی غیرته که ولت کردم به امون خدا و رفتم. هیچ دلیلی هم کارت رو توجیه نمی کنه، هیچ دلیلی.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت489 بالاخره انتظارم سر اومد. گوشی موبایل زنگ خورد و اسم مهیار روی صفحه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت490
چند لحظه ساکت شد و دوباره ادامه داد:
- می خواستی دوستت رو ببینی، به خودم می گفتی. یا بهت می گفتم باشه یا میگفتم نه. اینقدر غریبه ام؟
یک دقیقه دیگه دوباره فقط سکوت بین امواج ماهوارهای رد و بدل شد و یه بار دیگه صدای مهیار بود که سکوت رو می شکست.
_ می دونی چه حسی دارم، حس یه آدم احمق، حس بی غیرتی، حس کسی که گولش زدند... آماده می شی میام دنبالت، برمی گردی خونه، شنیدی؟
دهنم خشک شده بود، دقیقا برعکس صورتم.
مهیار هنوز عصبانی بود و ترس من ازش کاملا طبیعی.
به سختی لباس کردم و گفتم:
-فکر... نکنم... پدرت... اجازه بده.
دوباره صدای نفس های عصبی مهیار از پشت خط می اومد.
یه کم بعد با صدایی پر از حرص گفت:
- که بابا اجازه نمی ده؟ باشه، منم می رم سراغ یکی که زورش به بابا برسه.
با صدای بوق ریزی که کنار گوشم خورد، موبایل رو کمی از گوشم فاصله دادم.
به صفحه ای که خبر از قطع تماس میداد، نگاه کردم.
سر بلند کردم.
به صورت غمزده مهسان نگاه کردم و موبایل رو به طرفش گرفتم.
_ ببخشید بهار، معذرت می خوام.
اشکهای روونم رو با آستین شومیزی که تنم بود و مالکش مهسان بود، پاک کردم.
- چرا عذر میخوای، من و اون باید با هم حرف میزدیم.
- ولی تو که چیزی نگفتی، فقط اون حرف زد.
بازدمم رو آه مانند بیرون دادم و چیزی نگفتم.
مهیار حرف زده بود و حتما بعد از این حرفها آروم تر میشد و این راه برگشت من رو آسونتر میکرد.
ولی نمیتونستم بابا مهدی رو نادیده بگیرم و بدون اینکه رضایت داشته باشه برگردم.
مهیار گفته بود میره پیش کسی که بتونه بابا رو راضی کنه، پس باید یه کم صبر میکردم.
مهسان یه برگ دستمال کاغذی سمتم گرفت و گفت:
- اشکهات رو پاک کن. از عذاب وجدانی که من میگیرم اگه بگذری، بابا بیاد ببینه آبروی من میره.
اشکهام رو پاک کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
یک ساعتی بدون اینکه حرف بزنم، همونجا نشستم و فقط فکر میکردم.
گاهی به حرفهای مهیار، گاهی به دختر خواهر خاله گلاب، گاهی به شیراز، گاهی هم به اتفاقات این چند روز گذشته.
تو فکر بودم که صداهای اطراف من رو از فکر خارج کرد.
سر بلند کردم که بابا مهدی رو دیدم که حاضر و آماده و با عجله از پله ها پایین میاومد.
-مریض بد حاله، چارهای نیست. باید برم. ولی به مهبد میگم برگرده خونه.
مامان مهری که دقیقا پشت سر بابا بود، گفت:
- لازم نیست به اون بگی.
بابا همون طور که دکمه های پالتوش رو میبست گفت:
-چرا، لازمه.
بابا به طرف در سالن رفت.
کشیده شدن دستگیره در با صدای زنگ خونه همراه شد.
مامان مهری نزدیک آیفون بود و گوشی رو برداشت.
- کیه؟
#آسیه_علیکرم
#بهار
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صندلی همراه رو تنظیم کردم و کنار تخت و روبروش نشستم. یکم نگاهم کرد و گ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
آه کشید و گفت:
-ولی وقتی بهش گفتم، خوشش نیومد، نصیحتم کرد، من زیر بار نرفتم و اون عصبانی شد، دعوام کرد. بیرونم کرد از خونهاش.
از اون به بعد سر سنگین شد. ولی من کم نیاوردم، هی میرفتم جلوش، هی حرف میزدم باهاش.
یه روز دیدم غذامو گذاشته روی کابینت و خودشم نیست. قاطی کردم، رفتم بالا، در زدم، همچین باز کرد پریدم تو خونهاش.
شروع کردم داد و بیداد کردن، اصلا نمیفهمیدم چی میگم، گفتم میخوامت، تو هم باید بخوای، راهی نداری.
برای لحظهای لبهاش رو بهم چفت کرد و گفت:
-به خودم که اومدم دیدم دستم روش بلند شده.
ترسیده بود. من هیکلم دو برابر اون بود...تهدیدش کردم، دفتر تلفنش رو برداشتم و گفتن زنگ میزنم برادرهاش میگم میخوامت.
التماس میکرد، دفتر تلفن رو میخواست، اومدم پایین، زدم زیر غذایی که درست کرده بود. بعدم از خونه زدم بیرون.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-شراره خیلی محتاط بود، ولی به وقتش یه کارهایی میکرد که انتظارشو نداشتی.
شبش مهران اومد خونمون، نمیدونم کی راپورت داده بود، شراره میگفت من نگفتم، ولی مهران اومده بود که با حرف و کلام و تهدید یه جوری بهم حالی کنه که نباید صدامو بندازم روی سرم.
مهران رفت، ولی شراره دیگه نگام نکرد. من میدونستم جایی رو نداره بره، خونه ما هم که بود، مهدیه دلش براش سوخته بود. کارهای خونه ما رو میکرد به جای کرایه خونه.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-به کارهایی که کردم افتخار نمیکنم، میدونم اشتباه کردم، خیلی خوب میدونم، تو اولین کسی هستی که دارم براش تعریف میکنم که چه غلطایی کردم.
-چطوری قبول کرد؟
-یه روز تهدید میکردم، یه روز گل میخریدم براش. یه روز خوب بودم، فرداش قاطی میکردم.
حتی یادمه میخواست از خونه ما بره، گفتم نمیزارم و اگر لازم باشه میرم دهشون به برادرش میگم که میخوامت و ...
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-یه روز خودش اومد گفت قبول، ولی صیغه کنیم، محضری، مدارکم دست من میمونه، یعنی دست اون. کسی هم نباید بفهمه.
منه احمقم خوشحال شدم، دنبال این بودم که کی بریم عقد دایم، کی من به مهدیه بگم، کی به مهران بگم. اصلا چطوری بگم.
راستش چند باری هم تا دم در خونه مهدیه رفتم که بهش بگم ولی نتونستم.
جلوی دیگران شیر بودم، جلوی مهدیه و مهران موش میشدم.
از نظر اونا من دهنم بوی شیر میداد. این بود که روابط یواشکیم با شراره شروع شد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت آه کشید و گفت: -ولی وقتی بهش گفتم، خوشش نیومد، نصیحتم کرد، من زیر بار
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نگاهش رو پایین انداخت و برای یک دقیقهای ساکت بود.
برای اینکه سکوت رو بشکنم گفتم:
-پس خودش خواست.
نگاهش روی صورتم نشست و گفت:
-مجبور بود... مجبورش کردم... چارهای براش نموند. به یه زن جوون مطلقه، بدون پول پیش، کجا خونه میدن؟ اگر شکایتمو به مهران یا مهدیه میکرد باید از اونجا بلند میشد، بعد کجا میرفت!
-همونجایی که بعدا رفت. بعد از اینکه فهمید حامله است.
مهراب کمی نگاهم کرد و گفت:
-برای منم هنوز سواله، اون پنج ماه کجا بود، چی کار میکرد، خرج زندگیشو چطوری در میآورد.
دوباره ساکت شد.
ذهن داستانسرام برای اینجای داستان هیچ ایدهای نداشت.
شراره کجا رفته بود، اون پنج ماه کجا بود؟
-فکر کنم بقیهاشو میدونی.
-نمیدونم، تعریف کن.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-سخته برام اعتراف به اشتباه.
تو چشمهام کمی خیره موند و متاسف لب زد:
-گاهی فکر میکنم اون هشت سال حبس، مجازات این کارهام بود، شری نبود که به پا نکنم، یه محله از دستم عاصی بودن.
مهدیه با سه تا بچه شیره به شیره و یه مادرشوهر مریض، یه پاش خونه ما بود، یه پاش خونه خودش.
مهران و زنداداشمم که صبح تا شب کار میکردن، که خرج اون بچه فلج مغزیشون رو در بیارن.
-فلج مغزی؟
سرش رو تکون داد.
-قبل از این پسرا، یه دختر داشتن که فلج مغزی بود. خیلی دکتر بردنش، این آخرا کوتاه اومده بودن و میبردنش فقط برای کارهای حرکتی و اینا... ده سالش بود که مرد.
زنداداشم تا چند سال حالش خراب بود.
این رو نمیدونستم. حتما قضیه مال خیلی قبلترها بوده.
آه کشید و گفت:
-سپیده قضاوتم نکن، مغز الانو اگر اون موقع داشتم نمیکردم این کارها رو. فکر میکردم زندگی اینجوریه، باید حقت رو بگیری، به زور حقتو بگیری.
من شراره رو حق خودم میدونستم و میخواستم به زور مال خودم باشه. دلم به همون روابط یواشکی خوش بود تا اومد گفت حاملهام.
میگفت باید یه کاری بکنیم، من الان بگم این بچه از کجا اومده.
نگاهش رو پایین انداخت و گفت:
-جا زدم، نگفتم وایمیسم سینه سپر میکنم جلوی بقیه میگم این بچه منه، نگفتم.
اون لحظه حال مهران و مهدیه رو تصور کردم وقتی بفهمن برادرشون که هنوز مدرسه میره، داره بابا میشه.
به جاش گفتم ... چرا حواست نبود، چرا گذاشتی اینطوری بشه.
عصبانی شدم و همه چی رو انداختم گردن شراره.
گفتم یه کاری کن که ... بمیره.
لبهاش رو تر کرد.
-یه دکترم پیدا کردیم، دو ماهه بودی، تا دم در مطبم با هم رفتیم.
جلوی در زد زیر گریه که گناهه، من بچمو نمیکشم. گفت اون یکی بچم مرد، این یکیو نمیکشم.
هر چی التماسش کردم گفت نمیرم، یه لحظه حواسم ازش پرت شد، دیدم نیست.
رفته بود خونه، هر چی سعی کردم راضیش کنم گفت نه، یه مدت گذشت، فکرم همش مشغول بود.
میگفتم ابروم میره اگر شراره بگه اون بچه منه، تو ذهنم بود بزنم زیرش.
فشارمم روی شراره سر جاش بود.
ولی یه روز رفتم دیدم خونه نیست. وسایلشم نیست. رفتم سراغ مهدیه، گفت نمیدونم، اومد گفت دارم میرم و رفت.
از اینجا به بعد دیگه ازش خبر نداشتم تا زنگ زد و گفت بچه توی فلان بیمارستانه، بیا ببرش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو مپندار که من دلبر دیگر گیرم ....
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
هفته دفاع مقدس هست و ما از خونوادههای شهدا دیدار میکنیم امروز یکی از مادران شهدا گفت خیلی دلم میخواد برم مشهد. کسی رو هم نداره که ببرش توانی هم نداره که راه بره و حتماً باید ویلچر باشه بهش قول دادم اگر ویلچر رو خریدم حتماً این مادر شهید رو به زیارت علی بن موسی الرضا مشهد مقدس ببرم کسانی که در خرید این ویلچر کمک میکنند بدانند که هم ثواب میبرند و هم دعای مادران شهدا و شهیدی که مادرش رو به زیارت میبریم شامل حالتون خواهد شد🌷
عزیزان توجه داشته باشید که مادران شهدا و مادران مومنه از ابتدا حرکت به ویلچر نیاز دارند🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو مپندار که من دلبر دیگر گیرم ....
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت490 چند لحظه ساکت شد و دوباره ادامه داد: - می خواستی دوستت رو ببینی، ب
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت491
بابا همون طور که دستگیره در توی دستش بود، سوالی به همسرش نگاه میکرد.
- میثمه.
بابا سری تکون داد و گفت:
-خوب شد که اومد.
در رو باز کرد و از سالن خارج شد. شالی رو که روی مبل انداخته بودم برداشتم و روی سرم انداختم.
خجالت میکشیدم. نظم و تعادل این خونه رو کاملا به هم ریخته بودم. چند دقیقه بعد میثم وارد سالن شد و بعد از سلام و احوالپرسی روبروی من نشست.
مامان مهری پرسید:
- مهیار چطوره؟
- خوبه، آرومتر شده. خدا پدر و مادر این محسنی رو بیامرزه. هم رضایت داد، هم آرومش کرد. حداقلش اینه که الان فکر نمیکنه بهار میخواسته بهش خیانت کنه.
مامان لبخندی زد و گفت:
- بشین برات چایی بیارم.
مامان به طرف آشپزخونه رفت و میثم تو چشمهای من خیره شد.
- میدونی الان مهیار کجا میخواست بره و چیکار میخواست بکنه و من جلوش رو گرفتم؟
سرم رو سوالی تکون دادم و نگاهش کردم.
دستهاش رو به هم قلاب کرد و آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و کمی به جلو خم شد و با صدای ضعیفی گفت:
- میخواست بره کلانتری، از باباش شکایت کنه.
چشمهام گرد شد و لبم رو به دندون گرفتم و با هین بلندی که مهسان کشید، بهش خیره شدم. چند لحظهای با مهسان فقط به هم نگاه میکردیم.
مهسان زودتر نگاهش رو گرفت رو به میثم، گفت:
- اونوقت برای چی؟
- خودش میگه آدم ربایی. زنم رو دزدیدن بردن خونشون، نمیزارند من ببرمش خونه.
- عمو، بهش میگفتی تو همه زندگیت رو از بابات داری!
- چهار روزه شرکت نرفته. تمام کارهای شرکت رو هواست. بهش میگم بیا برو سر کارت. میگه دیگه اون جا نمیرم. دنبال کار میگرده، تمام پولها و حسابهاشم داره جمع و جور میکنه بره یه خونه اجاره کنه و از اون خونه باغ بلند شه.
رو به من کرد و گفت:
- میگه اگه بهار برنگرده، همه این کارها رو میکنم. بعد هم به زورم که شده برش میگردونم و میرم یه جایی که دست هیچکس بهمون نرسه.
مونا گفته بود ممکنه کارهای غیر متعارف بکنه، ولی فکرم به اینجا نمیرسید.
-بهار، به من نگاه کن.
سر بلند کردم و به میثم نگاه کردم.
- چی کار میخوای بکنی؟