بهار🌱
#پارت487 🌘🌘 نمی دونم چند دقیقه یا ساعت گذشته بود، ولی اصلا دلم نمی خواد این لحظه تموم بشه. بعد از م
#پارت488 🌘🌘
آرش خوشحال از اتاق بیرون رفت.
کمی گذشت. از جام بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم.
بابا و وحید و فرهنگ روی صندلیهای آهنی نشسته بودند و فرهنگ با آب و تاب حرف میزد.
صداش رو نمی شنیدم، ولی از حرکات دست و بدنش معلوم بود که داره داستانی با آب و تاب تعریف می کنه.
به طرف در رفتم و دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای بیرون در دستم رو خشک کرد. صدای آرش بود و سیمین.
- اون سری هم سر پنهانکاری زندگیت خراب شد. اگه به من گفته بودی، یا حداقل به مینا، اینجوری نمیشد.
-مامان خواهش می کنم، اینبار اگه بره دیگه برنمیگرده.
- آرش...
در رو باز کردم و مکالمه قطع شد. نگاهشون کردم.
- چیزی شده؟
سیمین با لبخند به طرفم اومد. آرش کلافه و مضطرب بود. هنوز سیمین چیزی نگفته بود که جلو اومد و گفت:
- مامان می گه باید همه چیزو بهت بگم. می گم، امروز بعد ازظهر، کنار دریا می گم. ولی مامان اصرار داره که همین الان.
سیمین به ارش نگاه کرد و آرش گفت:
- مامان اجازه بده خودم همه چیزو می گم.
سیمبین سری تکون داد و از من فاصله گرفت. به آرش خیره شدم. با رنگ پریدگی نگاهم می کرد.
کنجکاو بودم، ولی دلم نمی خواست آرامشم رو خراب کنم. بب اهمیت از کنارش رد شدم و به حیاط رفتم.
بعد از ظهر طبق برنامه قبلی به دریا رفتیم. دلم برای آبی نیلگونش تنگ شده بود. همیشه با آرش به اینجا می اومدیم؛ دقیقا همین ساحل.
سیمین زیرانداز انداخت و وسایل رو روش گذاشت. کمی کمک کردم و به طرف دریا رفتم.
کفشهام رو درآوردم و پا روی شنهای گرم خیس ساحل گذاشتم. خنکی آب پام رو لمس کرد. حس خوبی بود.
همون جا نشستم و پاهام و دراز کردم و اجازه دادم تا آب لباسم رو خیس کنه و حتی از مرز لباسم هم بگذره و به پوست تنم بخوره.
بهار🌱
#پارت488 🌘🌘 آرش خوشحال از اتاق بیرون رفت. کمی گذشت. از جام بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم.
#پارت489 🌘🌘
با حس اینکه کسی کنارم ایستاده، چشم باز کردم. آرش بود.
-بشینم؟
-بشین.
نشست. کمی بینمون به سکوت گذشت. بالاخره آرش گفت:
- یادته یه سری توی قایق من هولت دادم، نزدیک بود بیوفتی تو آب، بعد عصبانی شدی، برگشتی منو هول دادی. من پرت شدم تو آب.
لبخند زدم و سری تکون دادم و اون ادامه داد:
- چقدر توی این ساحل با هم بازی کردیم. چقدر قلعه شنی درست کردیم!
-همش خراب شد. توی ذهنم از اون سه سالی که باهم زندگی کردیم، فقط یه خرابه مونده.
به طرفم برگشت.
- من هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از اوت ماجراها، یه روز تو رو اینجا، توی رشت ببینم، که حاضر باشی باهام حرف بزنی. به خاطر همین هیچ حرفی آماده ای ندارم که بهت بگم. فقط می تونم اینو بگم، بیا از اول خاطراتمون رو بسازیم.
تو چشمهای قهوه ایش خیره شدم. رنگ چشمهاش رو فراموش کرده بودم.
- مینا، من از وقتی که تو رفتی، دیگه پامو توی اون اتاق مشترکمون نزاشتم. جات تو خونه خالیه، برگرد.
-ازم خواستگاری کن!
- چی؟
-ازم خواستگاری کن، چیز عجیبی ازت نخواستم.
لبخند زد.
- باشه، خانم مینا مشیری، من همین الان، تو همین مکان، از شما...
-از پدرم خواستگاریم کن. یه بار یکی ازم خواستگاری کرد و من بدون اینکه به کسی بگم بهش جواب مثبت دادم.
لبخندش محو شد.
- مینا من ازت خواستم که در این مورد حرف نزنیم.
-ولی واقعیتی که هست. مثل نوشین که تو زندگی تو بود. می خوام قبل از اینکه اط پدرم خواستگاریم کنی، تکلیف این قضیه همینجا مشخص بشه. نمی خوام وقتی دوباره وارد زندگیت شدم...
صداش رو کمی بلند کرد.
- مگه من سهیل رو هیچ وقت به روت آوردم.
صدام رو مثل خودش کمی بلند کردم.
-آره، آوردی. ولی قضیه سهیل فرق داشت. من بچه بودم، نمی فهمیدم. اما این بار...
با دوندون های کلید شده، کلامم رو برید.
- خواهش می کنم هیچی نگو.
رنگش سرخ شده بود و رگهای گردنش بیرون زده بود. از جاش بلند شد و چند قدمی ازم فاصله گرفت. با پاش لگد محکمی به شن های زیر پاش زد و به مسیرش ادامه داد.
دست توی موهاش میکشید. کلافه بود. ولی باید این حرفها رو میشنید. گناهی نکرده بودم، ولی خارج از عرف رفتار کرده بودم و این حتما تو روابطم بعد از ازدواج با آرش تأثیر میذاشت.
می تونی قبول نکنی!
نگاهی به پدر و مادرم که از دور نگاهم می کردند، انداختم. نمی تونم دیگه اونا رو اذیت کنم.
فقط اونا؟ یعنی خودت هیچی! به آرش نگاه کردم. اگر رابطه اش با نوشین رو ندید بگیرم، هنوز دوسش داشتم. شاید اونم بتونه رابطه تو و پارسا رو ندید بگیره.
دوباره به دریا خیره شدم. تا شب تو فضای رشت چرخیدیم و تقریبا هر جایی رو که من با آرش خاطره داشتم، می رفتیم.
آرش و سیمین با هم درگیر بودند و من نمی فهمیدم چرا!
شب برای خوابیدن به خونه فرهنگ رفتیم. تعدادی تشک توی اتاق پهن کردیم.
روی تشک پر از گل خونه فرهنگ دراز کشیده بودم که بابا و مامان وارد اتاق شدند. سر جام نشستم. بابا به طرفم اومد و رو به روم نشست.
- مینا جان، نتیجه امروز چی شد؟ می خوای چیکار کنی؟
- می خوام برگردم، ولی آرش باید ازم خواستگاری کنه. به خودشم گفتم. اونم نه اینجا، باید بیاد تهران.
-مطمئنی؟
سر تکون دادم. بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
- همین الان، آرش تو رو از من خواستگاری کرد. گفتم فردا جواب می دیم. پس ما فردا صبح می ریم تهران و به سیمین خانم هم همین رو می گم. اگر تو رو می خوان، باید بیان بقیه مراسم رو تهران انجام بدن.
-بابا، مراسم خاصی لازم نیست.
- باید مراسم خواستگاری باشه. باید مهریه تعیین بشه. شرط و شروط گذاشته بشه.
به بابا نگاه کردم و چیزی نگفتم.
بابا از اتاق بیرون رفت. اون شب رو با سلاله و مامان توی اون اتاق سپری کردم و تمام مدت به جمله آخر بابا فکر می کردم. چه شرطی، چه مهریه ای؟ من چیزی برای از دست دادن نداشتم، پس باید کاری میکردم که آرش دیگه کاری شبیه نوشین انجام نده.
🌸 قائم مقام فاطمه آمد ادب کنید
🌸از او سعادت دو جهان را طلب کنید
#میلاد_حضرت_زینب💫💐
#روز_پرستار💫💐
#تبریڪ_و_تهنیٺ_باد💫💐
#لبیک_یا_خامنه_ای
📡 @heiat_14masoum
حضرت امیرالمومنین امام علی(علیه السلام):
🔰🔰هر کس بعد از نماز صبح ۱۱ مرتبه سوره توحید را قبل از طلوع آفتاب بخواند
آن روز مرتکب گناه نمیشود حتی اگر شیطان به سوی او طمع کند.🔰🔰
🔰🔰و خواندن ۱۲ سوره توحید برای سلامتی و خشنودی و ظهور آقا صاحب الزمان همیشه معجزه میکند👇👇👇
( دفع بلایا ارضی و سمائی)خصوصا بعد از نمازهای واجب🔰🔰
ثواب الأعمال و عقاب الاعمال، ص 277
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
.📡 @heiat_14masoum
#پارت490 🌘🌘
صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد از جمع کردن وسایلمون از فرهنگ و سلاله خداحافظی کردیم و به کوچه رفتیم.
هنوز سوار ماشین نشده بودیم که یه ماشین خارجی توی کوچه پیچید. کمی به مدل ماشین نگاه کردم. اسمش رو نمی دونستم، ولی راننده ماشین رو خوب میشناختم.
ماشین جلوی ماشین سیاه رنگ و شاسی بلند بابا پارک کرد و راننده عاشقش پیاده شد.
به طرفمون اومد. بابا و وحید که آماده سوار شدن به ماشین بودند و نصف بدنشون توی ماشین بود، صاف ایستاد و با آرش دست دادند.
- فرهنگ بهم زد و گفت که دارید می رید،چرا اینقدر زود.
بابا گفت:
- دیگه راه اومده رو باید برگشت.
- کاش کمی بیشتر می موندید.
- با مادرت صحبت کردم و قرار شده که شما بیایید تهران.
- می خوام با مینا حرف بزنم اگه اجازه بدید.
بابا سری تکون داد و آرش به طرف من اومد. کمی نگاهم کرد و گفت:
-فکر کردم اومدی که بمونی!
- کجا بمونم؟ برای چی بمونم؟ تا اینجا هم به خاطر دعوت فرهنگ اومدم.
-می خوای بگی به خاطر من نیومدی!
نگاهم رو ازش گرفتم.
- یادت نرفته که، من و تو نسبتی با هم نداریم.
- باشه، نسبت نداریم، ولی من خواستگاری کردم از تو. حداقل خیالم رو راحت کن. بگو جوابت چیه!
- دارم فکر می کنم به درخواستت. بعدم اینجوری که نمی شه. اول بیا تهران، تو یه مراسم کامل ازم خواستگاری کن.
-فردا تهرانم.
سر تکون دادم و با خداحافظی از فرهنگ و سلاله، با مامان روی صندلی عقب ماشین بابا نشستیم. سنگینی نگاه آرش رو حس می کردم. لحظه ای دلم سوخت. برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم و لبخند نصفه و نیمه ای بهش زدم. همون لبخند ناقص سرحالش کرد.
بالاخره ماشین روشن شد و تو جاده های رشت به حرکت دراومد. سر چرخاندم و برای آخرین بار آرش را نگاه کردم. با چشم و لبخند رفتن ما رو بدرقه می کرد.
چند ساعت بعد تهران بودیم. بابا، وحید رو میدون راهآهن پیاده کرد و راهی خونه شد.
آروم بودم. نمی دونم این آرامش از کجا اومده بود، اما اهل هر کجا بود من دوسش داشتم.
بیتا با خوشحالی ازم استقبال کرد و تا می تونست از زیر زبونم حرف کشید. سیمین به مامان زنگ زد و قرار خواستگاری رو برای فردا گذاشت.
حالم بهتر بود. تا حدی اشتهام باز شده بود. بهزاد خوشمزگی می کرد و من گاهی می خندیدم. لبخندم بعد از مدتها همه اون خونه رو از غم بیرون آورده بود.
موعد مقرر رسید و سر ساعت معین شده، زنگ خونه به صدا در اومد.
سیمین، آرش، فرهنگ و سلاله برای خواستگاری به خونمون اومدند.
به استقبال مهمون ها رفتم. آرش حسابی به خودش رسیده بود. دسته گلی از روز قرمز به طرفم گرفت. خوب می دونست که من چقدر از این گل خوشم میاد.
تشکر کردم و ازش گرفتم. زنگ خونه دوباره به صدا در اومد. بابا در رو باز کرد و اینبار وحید و سینا وارد خونه شدند.
با ورودشون به خونه مشغول سلام و احوال پرسی شدند و من به سلامی کوتاه و آروم کفایت کردم و سریع به آشپزخونه رفتم و خودم رو با درست کردن شربت و قالب های کوچیک یخ مشغول کردم، که با صدای سینا دست هام متوقف شد.
💢 #پیروزی_پوشالی_آمریکا
✍ #ناراحتیآمریکاییها
🔰 مردم آمریکا به چند دلیل خوشحال نیستن
🔰 ۱_ همشون می دونن #تیمآمریکا_ملّینبود
و بازیکن هاش خارجی بودند.
و در اصل ؛ اصلا تیمملیآمریکایی وجود نداشته که بخواد بازی کنه و ببره .
🔰 و آمریکا باخته چون فیک ست
💢 ۲_ می دونند به شدّت #اسیر_فقر_لیبرالی هستند
و عملا در آستانه ی #فروپاشی هستند
🔰 و این #پیروزیموقتپوشالی براشون فایده ای نداره و مانع نابودیشون در #جنگاقتصادیونظامی نمیشه.
💢۳_ #مثلاروپا_زمستانسخت و کشنده ای را پیشرودارند.
💢 شادی منافقین ما از خریت شونه ووو😂👇
⚠️‼️ از قدیم گفتن : عرعر خر ؛ اونو زودتر به دام شکارچی میندازه.
بالاخره یا گرگ انگلیس و امریکا نابودشون می کنند و زحمت ما رو کم می کنند.
یا جهل و حماقتشون و وطنفروشی نابودشون خواهد کرد 😏
🔰و ایران و ایرانی از شر این اشرار خلاص خواهند شد ان شاالله
༺⃟#
لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#انتقام_سخت
#ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masoum
#پارت491 🌘🌘
-اینقدر بد بودم که تو این چند ماهی سراغ از من نگرفتی. مامان، یعنی خاله ملی رو دیدی ولی نخواستی منو ببینی؟
کنارم ایستاده بود. نگاهش نمی کردم.
-هر وقت خواستم بیام، یا زنگ زدم، خاله گفت دوست نداره ببینتت.
- سینا خواهش میکنم، امروز نمی خوام گریه کنم.
- نیومدم که گریه ات رو در بیارم آبجی کوچولو. اومدم بگم اجازه هست تو مراسم خواستگاریت شرکت کنم؟
- شرکت کن، ولی نه به عنوان برادرم. همون پسر خاله باشه.
یه کم مکث کرد و گفت:
- باشه، من به همین دلم خوشه. من برای تو پسرخاله ولی تو خواهر منی.
نگاهش نکردم ،ولی اینکه ازم فاصله می گرفت رو حس کردم.
لیوان ها رو توی سینی چیدم و توش رو از شربت نارنجی رنگ پرتغال پر کردم. یخ های قالبی رو توشون انداختم و برای پذیرایی از مهمونهام راهی سالن خونه شدم.
سینی رو جلوی تک تک افراد حاضر در سالن گرفتم و سینی خالی رو روی کانتر گذاشتم.
روی صندلی میزبان نشستم. آرش نگاهم می کرد و این تمرکزم رو به هم می ریخت. آرش خان، حتی این نگاه های پر از عشقتم نمی تونه من رو از حرفی که می خوام بزنم منصرف کنه.
سعی کردم نگاهش نکنم. بابا رو به سیمین گفت:
- بهرام خان تشریف نیاوردند؟
سیمین با لبخند جواب داد:
- کار داشت. گفت اگر خدا خواست و جواب دخترمون مثبت بود، ایشالا برای عقد حتماً حاضر می شه.
بابا سری تکون داد. بهتر که بهرام خان نیومده بود، باعث خوشحالیم بود.
فرهنگ شروع به حرف زدن کرد. از خواص میوه ها می گفت و مضرت انواع شیرینی و اینکه نمی شه از خوشمزگی شیرینی با تمام مضراتش گذشت.
به کلامش حسابی هیجان می داد و مجلس رو گرم کرده بود.
بالاخره سیمین میدون رو ازش گرفت و سر اصل مطلب رفت.
-جهانگیر خان، دلیل اومدن ما رو اینجا همه می دونید. ما در واقع اومدیم که هم مینا رو خواستگاری کنیم، هم جوابش رو بشنویم.
بابا به من نگاه کرد.
-مینا خودش باید تصمیم بگیره.
سری پیش برام تصمیم گرفتی بابا. یادته؟ حتی اجازه ندادی با آرش چند کلام حرف بزنم. حتما باید این همه بلا سرم می اومد تا حسابم کنی؟
بی خیال افکارم شدم و تو چشم های آرش زل زدم. آرش مضطرب ولی با لبخند نگاهم می کرد، ولی من کاملا جدی بودم.
- می خوام با آرش حرف بزنم.
مامان گفت:
- برید تو اتاق آخرین حرف هاتونم بزنید.
آرش نیم خیز شد که گفتم:
- نه مامان، این موضوعو می خوام همه بشنوند.
آرش دوباره سر جاش نشست. بابا با دست اشاره کرد و گفت:
- هر چی می خوای بگی، بگو.
تو چشمهای آرش دقیق شدم.
-آرش، چیزی رو که می خوام بگم، باید قبول کنی تا ازم جواب مثبت بشنوی!
- چی؟
- من دیگه توی زندگیم چیزی ندارم که از دست بدم، حتی ممکنه دیگه نتونم مادر بشم. گاهی وقتا فکر می کنم که به هیچ دردی نمی خورم.
مامان کلامم رو برید.
-مامان جان، این حرفا چیه می زنی؟
با دست به مامان اشاره کردم و مامان ساکت شد.
-مامان باید بگم.
رو به آرش کردم و ادامه دادم:
- اگر بعد از اینکه دوباره باهات ازدواج کردم، دست از پا خطا کنی، وسط همون خونه خودم آتیش می زنم و تو هم باید بشینی نگاه کنی.
مامان از جاش بلند شد.
- مینا جان، شگون نداره...
دوباره با دست به مامان اشاره کردم و گفتم:
- جنگ اول به از صلح آخر. باید قبول کنه تا من جواب خواستگاریشو بدم.
به آرش نگاه کردم. صورتش سیاه شده بود. حالتش منو از حرفی که می خواستم بزنم، منصرف نکرد.
- آرش، می خوام مهریه ام رو بذارم آتش، که اگه یه روز خواستم ازت بگیرم، بدونی چه اتفاقی میوفته.
همه ساکت بودند و ما رو تماشا میکردند. خودم سکوت رو شکستم.
- قبول میکنی؟
- مینا، تو منو می شناسی، من نه زن بازم، نه...
- آرش، قبول می کنی یا نه؟ اگه قبول می کنی یه کلمه بگو آره. من مهریه نمی خوام، حتی یه سکه. ولی اگر خطا کنی، دیگه طلاق نمی گیرم. دیگه اسم جدایی وسط نمیارم. خودم وسط همون خونه...
کلامم رو برید و با صدایی کمی بلندتر از معمول گفت:
-خیلی خب، این قدر این رو تکرار نکن. قبول می کنم. ولی مطمئن باش هیچ وقت همچین اتفاقی نمیوفته.
با رنگ پریده و دستهایی مشت شده نگاهم می کرد.
سر چرخوندم به بابا نگاه کردم.
-بابا، یه حرف دیگه هم دارم که باید بگم، ولی اینو می خوام تنها به خود آرش بگم. اگه اجازه بدی!
بابا سر تکون داد و من از جام بلند شدم. به طرف حیاط رفتم. هوای خونه حسابی خفه بود و نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود. لحظه پریدن از ریوار و دیدن ارش و نوشین توی اتاق خواب جلوی چشم هام اومده بود.
همه سکوت کرده بودند و من صدای قدمهای ارش رو که پشت سرم می اومد می شنیدم.
روی اولین پله ایستادم و به طرفش برگشتم. هنوز اخم داشت. برام مهم نبود، باید همه حرفهام رو می شنید.
✅ فوتبال ی صحنهی مجازی است ،
⚠️📌ایران به لطف نفوذیها ، تابع و شاگرد اول این سازمانهای صهیونیستی آمریکایی شده است👇🤔‼️
⚠️⚠️⚠️ دولت مراقب باشد
در صحنه های واقعی وعینی به سازمان های بین اللملی که توسط آمریکا فرماندهی میشود نبازیم
⚠️سازمان صهیونیستی بهداشت جهانی
⚠️سازمان صهیونیستی صندوق جهانی پول
⚠️سازمان صهیونیستی یونیسف
⚠️سازمان صهیونیستی یونسکو
⚠️سازمان صهیونیستی بین الملل
⚠️سازمان ووو
⚠️❓دوستان آیا میدانید که در دنیای واقعی
با این حریفان صهیونیست چند چند هستیم😳🤔 ؟
ایران ؟ آمریکا ؟
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#انتقام_سخت
#ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masoum
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | پیام امید به ملت ایران 🌱
🔰 رهبر معظم انقلاب:
«دستگاههای زیادی مشغول برنامهریزیاند، در کارند برای اینکه جوان ایرانی را از امید و نشاط دور کنند، دچار افسردگی کنند، دچار ناامیدی کنند. شما در یک چنین فضائی این پیام #امید را تزریق میکنید به کل جامعه؛ این بسیار ارزشمند است.»
۱۴۰۰/۶/۲۷
#برای_ایران
#جام_جهانی 🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen