بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -آقا مهراب، این کار یه پانسمان نیست، بخیه میخواد، دکتر میخواد، باید ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
طبق چیزهایی که توی حیاط دیده بودم،
احتمالا یکی از استانبولیهای توی حیاط جابهجا شده بود. از همونهایی که بناها توش ملات جابهجا میکردند.
آب دهنم رو قورت دادم.
مهراب که زخمی بود، اگر بلند میشدم و کنار نوید مینشستم، یا مثلا پشتش پناه میگرفتم، یا دستش رو میگرفتم، زشت میشد؟
نمیشد، به خدا نمیشد!
چشم از در سالن گرفتم. به نوید و چیزی که توی دستش بود نگاه کردم و چشمهام از تعجب گرد شد.
اسلحه!
به مهراب نگاه کردم.
-تفنگ؟
بی اختیار گفته بودم تفنگ. حال نوید هم دست کمی از من نداشت.
به ساکی که از توش این سلحه بیرون اومده بود نگاه کردم.
خدایا! دلار؟ اونم این همه؟
مهراب آروم گفت:
-گلوله داره.
قیافههای ما به خنده وادارش کرد. خنده نداشت، داشت؟
صدای باز شدن در حیاط اومد.
مهراب با ابرو به در اشاره کرد.
نوید اسلحه رو توی ساک انداخت. همین انتظار رو هم داشتم.
از جاش بلند شد. ولی بدون اسلحه...
دلم به شور افتاد. نوید جوون بود، مادرش براش هزار آرزو داشت.
اسلحه، این زخم، دلار!
وقتی که مهراب ترسیده بود، پس حتما خطرناک بود. شاید اومده بودند به خاطر این دلارها...
نیم خیز شدم. نوید ایستاد.
مهراب دستم رو کشید که بشینم.
نمیتونستم، این رفتن قطعا خطرناک بود. تو همون حالت نیم خیز دست دراز کردم.
دستم به پایین کت بلند نوید بند شد. برای توجیه مهراب نگاهش کردم وگفتم:
-فروغ خانم ...
نگاه از مهراب گرفتم. نوید داشت نگاهم کرد. دست مهراب شل شد. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و ایستادم.
-نرو.
صدا حرف زدن از توی حیاط میاومد، صداها واضح نبود. جلوی نوید ایستادم و گفتم:
-مامانت فقط تو رو داره.
جدی گفت:
-ببینم ...
جدی تر از خودش گفتم:
-نه، قایم میشیم. اگر مجبور شدیم اسلحه برمیداریم، این طوری شاید خطرناک باشه.
کشش جسم و روحم داشت تموم میشد، حتی فشار به اون انگشت زخمی هم داشت اثرش رو از دست میداد.
مهراب اسلحه رو برداشت و به طرفمون گرفت.
-اینا با ... کسی...
میون صداش، صدای یه زن رو از حیاط شنیدم، مهراب هم شنید که ادامه نداد.
دست مهراب شل شد. گوش تیز کرده بود.
صدای یه مرد بود و یه زن.
صدای زن آشنا بود، نگرانی از صورت مهراب پرید. به من نگاه کرد و گفت:
-خواهرته.
به صداها با دقتتر گوش دادم.
گفت خواهرم؟ یعنی سحر؟
ناباور به سمت در چرخیدم.
صداها نزدیک تر شدند. صدای مردونه واضح شد.
-وقتی ماشین اینجاست، یعنی خودشونم هستند دیگه!
زن گفت:
-آخه من رضا رو ندیدم. اگه باشه فقط مهرابه، میگم نکنه گیر افتاده!
این صدای سحر بود!
در باز شد و یه مرد پا توی سالن گذاشت. انتظار ما رو نداشت که با دیدنمون همونجا میخکوب شد. این راستین بود!
مردی که سحر به سعید ترجیحش داد و بابا دخترش رو با وعده پنجاه میلیون دخترش رو بهش سپرد.
همونی که با ماسک جلوی در اون خونه دیدمش، همون خونهای که منفجر شد.
همونی که جلوی اون ساختمون نیمه کاره وقتی که در اتاقک باز شد و بعد صدای آژیر پلیس اومد فریاد میزد که سحر بدو.
یه مرد با قد بلند و چشم و ابرویی سیاه.
سحر گفت:
-چی شده؟ برو کنار دیگه! سرده هوا.
مرد کمی تکون خورد و جا باز کرد.
سحر کنارش ایستاد. نگاهش تو صورتم موند. لحظهای به نوید نگاه کرد و دوباره به من خیره شد.
اونم انتظار دیدنم رو نداشت، دقیقا مثل خودم.
چونهام لرزید، بغض تو گلوم به پیچ و تاب افتاد. قدمی به طرفش برداشتم، باقی قدمهای مونده رو اون برداشت و تو کسری از ثانیه تو آغوش هم بودیم.
این سحر بود، خواهر من، واقعیه واقعی، نه توهم بود و نه خواب.
لحظهای ازم جدا شد. سرم رو میون دستهاش گرفت. چشمهاش پر از اشک بود، دوباره بغلم کرد. دستهامون به تن هم پیچیده شد.
-سپید.
صداش صدای خودش بود و بوی سحر رو میداد.
واقعی بود، خواب نبودم.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۷۷ رو رد کرده و پارت ۳۸۷ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت طبق چیزهایی که توی حیاط دیده بودم، احتمالا یکی از استانبولیهای توی حی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سحر
بیخیالِ مردهایی که داشتند با هم آشنا میشدند و در مورد رضا و عمق زخم مهراب و اتفاقات دیشب تا امروز صبح حرف میزدند، خواهرم رو گوشهای کشیدم تا سیر ببینمش.
امروز به همه چیز فکر کرده بودم، به همه چیز غیر از دیدن سپیده؛ دیدنش و اینطور به آغوش کشیدنش.
اتفاقی رو که فکر میکردم دیگه تو رویا ببینم داشتم به واقعیت تجربهاش میکردم.
اشکهای خواهرم رو پاک کردم و گفتم:
- بسه سپیده، بگو چه خبر!
اشکهاش رو پاک کرد. لبخندی زورکی زد و خوب نگاهم کرد و گفت:
- از کی خبر میخوای؟
- از هرچی، اول ثریا رو بگو.
-ثریا خوبه. شیرین اومد گفت که تو بهش زنگ زده بودی منتها مشکل یکم از خود شهرامه یه خورده هم خواهر ما لجبازه، به قول عمه میگه سیاست نداره، چند روزیه نگار داره باهاش حرف میزنه، حالا ...
اخم کردم و میون خبرهاش دویدم:
- نگار کیه؟ همون زنه که خودشو انداخته به بابا؟
- اینطوری نگو، اگه داستانشو بشنوی میبینی اونم یه بدبختیه مثل ما. زن خوبیه، به قول سالار میگه زرنگه.
- زرنگ؟ زرنگه اومده زن اصغر پنج شنبه شده؟ اگه زرنگ بود میرفت یه آدم بنز سوار تور میکرد نه بابای ما رو با چهار تا پنج تا بچه و عمل زیاد.
دست توی کیفش کرد. موبایلش رو بیرون کشید و گفت:
- بزار عکس دخترشو بهت نشون بدم، دیگه دختر کوچیک من نیستم.
از تاسف زیاد خندهام گرفته بود، من داشتم حرص میخوردم و اون میخواست عکس خواهر کوچولومون رو بهم نشون بده.
صفحه موبایل رو به طرفم گرفت و گفت:
- ببین.
به عکس دختر کوچولو نگاه کردم، دو تا دندونهاش بیرون اومده بود و داشت میخندید.
-ببین، عمه میگه شبیه منه.
اولش سرسری نگاهش کردم ولی بعد که موبایل رو توی دستم گرفتم با دقتتر نگاه کردم. چیزی مشخص نبود ولی برای دلخوشیش گفتم:
- آره، همیشه شاکی بودی چرا هیچکی شبیه من نیست، که من چرا شبیه هیچکی نیستم.
خندید. موبایل رو گرفت و گفت:
- سحر، واقعاً میخوای بری خارج؟ مهراب گفت میخواد از مرز ردت کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- من همیشه دلم میخواست برم، الان که این موقعیت برام پیش اومده دلیلی نداره بمونم. تازه اینجا موندنمم خطرناکه. سعید ول کن من نیست، راستینم که پایه است.
تو چشمهام خیره مونده بود و حرفی نمیزد
. به مهراب که داشت آه و ناله میکرد نگاه کردم. انگار یکی دست به زخمش زده بود.
راستین پشتش به من بود ولی صورت نوید حسابی نگران بود، اصرار به این داشت که حتماً مهراب رو به دکتر نشون بده.
آهستهتر از قبل کنار گوش سپیده گفتم:
- از کی با این پسرهای؟
نگاه سپیده هم روی اونها بود ولی با سوال من، نگاهم کرد و گفت:
-دفعه اولمون بود اومده بودیم بیرون. عمه خیلی اصرار داره منو به این بِچَپونه.
اخم کردم.
-کی بهتر از نوید؟ احمق نشی بهش بگی نه!
- دوسش ندارم سحر، یعنی هیچ حسی بهش ندارم.
- خر نشو دختر! این پسره دوست داره، سرش به تنش میارزه، میخوای یکی مثل شهرام بیاد بگیرتت، یا بابا بچپونت به یکی مثل سعید. وضع منو ببین، کدوم آدم حسابی میاد خواستگاری دختر اصغر مارمولک؟ این نویدم که میبینی، عشق زده پس کلهاش.
نگاهش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
به مهراب نگاه کردم و گفتم:
- خونه این یارو زندگی کردن چه حس و حالی داره؟
شونه بالا داد. وقتی که جوابی ازش نشنیدم گفتم:
-نگاه نکن تریپ جوون مردی برداشته، تو این دوره زمونه هیشکی واسه خاطر جوونمردی تو گوش اون یکی هم نمیزنه، حداقل ما که ندیدیم. بابای خودمون واسه پنجاه تومن داشت دخترشو دو دستی میداد به سعید داعش، اینکه دیگه هیچ نسبت خونیای هم با ما نداره.
نگاهش بالا اومد و تو صورتم نشست.
- چقدر تو بدبینی سحر!
-بدبین نیستم، عاقلم، چرا باید یه مرد خونه زندگی شیک و پیک و تر و تمیزشو ول کنه، بیاد تو این بنایی و خاک و خل زندگی کنه؟
- به من گفت به خاطر دوستیمون.
یاد حرفهای نرگس افتادم. تو چشمهای خمار سپیده خیره موندم و گفتم:
- این دوستی رو اون بهت گفت؟ دوست معمولی!
سرش رو تکون داد و گفت:
- تو از کجا میدونی؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم و به نوید نگاه کردم.
-وقتی داشتی میاومدی اینجا، میدونست تو با نویدی؟
-وقتی فهمید با نویدم گفت گوشی رو بده به اون، بعد به نوید گفت بیاید اینجا. نویدم آدرس اینجا رو داشت.
و بعد اضافه کرد:
-میگم بدبینی!
نگاهم روی سپیده نشست، چشم باریک کردم.
تو برنامه این مرد چی بود؟
سپیده بلند گفت:
-نمیشه بریم یه مسکن براش بخریم!
مخاطبش نوید بود. نوید ایستاد و گفت:
-هم مسکن، هم آنتی بیوتیک، ولی خیلی خون ازش رفته، از دیشب تا حالا تو این حاله.
مهراب با صدای نزارش گفت:
-داداش من پلیسه ... پامو بزارم اونجا... خبر دار بشه ...
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔺️توبه امام جمعه مسجد القصی.
من غلط کردم و حسین (صلوة الله عليه) درست بود!
بیا ببین اشک شوق از چشمات میریزه
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#حقباکیه_حیدر❤️
#آقا_کیه_حیدر❤️
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن»
⬅️چله حدیث کساء
#امام_زمان عج
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سحر بیخیالِ مردهایی که داشتند با هم آشنا میشدند و در مورد رضا و عمق ز
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از جام بلند شدم ر به سمتشون رفتم.
مهراب باقی حرفش رو نزد، احتمالا درد بهش چیره شده بود.
دست به کمر شدم و گفتم:
-تو رفتی دنبال مدرک، اونم مسلح، بعد با یه مشت دلار برگشتی چاقو خورده... یعنی باید کلاس آموزشی بزاری واسه دزدا!
راستین ایستاد و گفت:
-آخه رضا هم معلوم نیست کجاست.
-با هم مگه نبودید؟
مهراب سر بالا انداخت. یکم نگاهش کردم و رو به راستین گفتم:
-اون روز که تو رو آش و لاش از زیرزمین رستوران کشیدیم بیرون، کریم زنگ زد به یه دکتره.
مهراب لب زد:
-دکتر نه!
-صبر کن بزار حرفم تموم شه بعد بپر وسط.
رو به راستین گفتم:
-زنگ بزن کریم، دکتره از این مجوز باطلا بود.
اخمهای رستین تو هم رفت.
-به اون نسناس من زنگ نمیزنم.
گوشی بهم نمیداد. به سمت سپیده برگشتم و گفتم:
-یه شماره با گوشیت بگیر.
راستین دست به کمر شد و اخمهاش تو هم رفت. سریع گفتم:
-پای جون اون وسطه، به سفید رونش خورده باشه خطریه، یه دکتر بیاد ببینه...
سپیده موبایلش رو به طرفم گرفت. راستین گفت:
-خودم بهش میگم، شماره غریب شاید جواب نده.
دست به جیب شد. دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم:
-بزار من بگم.
کلافه گوشی رو به طرفم گرفت.
دستم روی صفحه موبایل حرکت کرد، شماره کریم رو پیدا کردم و گزینه تماس رو لمس.
شکل نگاههای راستین حواسم رو پرت میکرد.
چرخیدم تا پشت به راستین باشم تا بتونم راحت حرف بزنم.
نگاه سپیده روی شکمم بود. تازه متوجه لباسهای شیک و پیکش شدم.
به لباسهاش اشاره کردم و لب زدم:
-چه شیک کردی!
نگاهش بالا اومد. لبخند زد. منتظر صدای کریم، به بوقهای پشت سر هم گوش میدادم.
سپیده کنارم ایستاد و آروم گفت:
-زنش شدی یا ...
نگاهم رو تو چشمهاش نگه داشتم.
میدونستم چی میخواد بگه.
من شناسنامه نداشتم، با راستین بودنم و همسر خطاب کردنش، یه معنی بیشتر نداشت که اونم بی اجازه پدر نمیشد.
توضیحش برای سپیدهای که پایبند اصول خودش بود، کمی سخت بود.
صدای الو گفتن کریم به دادم رسید، دستم رو به معنی ساکت بالا گرفتم و تو جواب کریم الو گفتم.
سپیده عقب کشید و کریم با تاخیر گفت:
-تویی سحر!
انتظار صدای راستین رو داشت. بعد از کمی سکوت اضافه کرد:
-خوبی؟
لحنش از همین پشت گوشی هم یه جور اضطراب داشت. کار خوبی نکرده برد، هر کاری که در حق ما انجام داده بود از سر وظیفه نبود، ما بهش مدیون بودیم ولی این آخری...
جوابش رو با کنایه دادم:
-به لطف شما!
-سحر باور کن من نمیدونستم ...
-ببین کریم، من میدونم ما چقدر به تو مدیونیم، وظیفهات نبود، مردونگی کردی در حق دو تا آدم بدبخت. جلوی رستوران دست منو گرفتی و بردیم تو بوتیک، بعد کریمو از رستوران کشیدی بیرون، دکتر آورردی بالای سرش، جونشو بهت مدیونه، میتونستی منو راستین و بپیچونی و با پولا فرار کنی ولی نکردی، همه رو میدونم، همه رو ... فقط چرا یهو همچین کردی؟
سکوت پشت گوشی کمی طولانی شد ولی بالاخره صداش اومد.
-راستین جواب تلفنامو نمیده.
-حق نداره کریم، حق نداره؟
-بهم گفت کاریتون نداره، میخواست کمکتون کنه.
به سمت مهراب چرخیدم. به من نگاه میکرد. پرسیدم:
-به من گفت هر کسی یه قیمتی داره. چقدر ازش گرفتی؟
-صد تومن، اندازه جراحی جمیله. چارهای نداشتم، دکتر گفت میشه جراحیش کرد ولی درصد خوب شدنش بیست درصده. هر روزم داره کمتر میشه. من صد تومن از کجا میاوردم؟ از جلال که خودشم دراز به دراز رو به قبله بود میگرفتم؟ از بابام که لنگ یه قرون دوزاره، به عارف گفتم، گفت برات وام میگیرم. کی میخواست بگیره؟ وقتی درصد خوب شدنش رسید به صفر؟
-کریم ...
اجازه نداد حرفم روز بزنم و گفت:
-این یارو با داییت اومد، ولی حرف نزد، اون که رفت، این اومد جلو، اینقدر حرف زد و حرف زد، اصلا نفهمیدم چی شد که فهمید جمیله برام مهمه، بهم گفت با خواهرت دوسته، همونی که جلال به خاطرش اینجوری شد. گفت خواهرش نگرانشه، میخواد کمکت کنه که از مرز رد شی، گفت یه کاری داره میکنه اسفندیار ماستشو کیسه کنه، عکس نشونم داد، دلیل آورد، گفت تو صف اونایی نیست که میخوان گیرتون بندازن، گفت نباید بهتون بگم، چون ممکنه بترسید و فرار کنید. بعدم گفت دختره باید زودتر عمل شه، یه چک روز بهم نشون داد، من عوضی نیستم سحر ولی جمیله باید راه بره...
نمیدونم، شاید اگر من هم بودم و تو سقوط دستم به جایی گیر میکرد، رهاش نمیکردم.
-خیلی خب، فهمیدم.
صدای راستین کنار گوشم نشست.
-چی میگه؟ دکترو بگو دیگه!
با سر جواب راستین رو دادم و گفتم:
-ولش کن، ما که خوبیم، ولی همون یارو که پول عمل جمیله رو بهت داد، خودش دکتر واجب شده، میتونی اون دکتره که اومد بالا سر راستین رو بیاری پیشش!
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
͜͡🕊
دلماشکاییروکهبعددیدنتسرازیرمیشه
میخواداقایامامرضا:)💔
🎞¦⇠#استوری
🌱¦⇠#چهارشنبههایامامرضایی
🖤#فاطمیه
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
سرباز ویژهی حضرت زهرا سلاماللهعلیها !
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از جام بلند شدم ر به سمتشون رفتم. مهراب باقی حرفش رو نزد، احتمالا در
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-چش شده؟
-چاقو خورده، یه جایی و یه جوری هم چاقو خورده که نمیخواد به پلیس سوال جواب پس بده.
-بهش زنگ میزنم، فقط ادرس بده که بیارمش.
-لوکیشن میدم.
وسریع گفتم:
-حالا بالاخره چی شد، جمیله و جلالو میگم.
-جلال دیروز به هوش اومد، فقط چشمشو باز کرده، نه حرفی زده نه کاری کرده، دکتر گفت سطح هوشیاریش خوبه، خوب میشه به مرور. جمیله رو هم امروز بردن برای عمل. هنوز نیاوردنش.
با تاخیر و صدایی که میلرزید گفت:
-دعا کن، دعا کن خوب شه.
لبخند زدم.
عاشق شده بود، خودش که قبلا منکر بود، ولی این صدای لرزون همه چیز رو به وضوح بیان میکرد.
-خوب میشه، حتما خوب میشه. تو فقط دکتره رو بیار.
تماس رو قطع کردم. به راستین نگاه کردم و تلفن رو به سمتش گرفتم. اخم داشت و زیر لب غر میزد.
-لوکیشن بفرست براش.
به دنبال خواهرم چشم چرخوندم. با نوید یه گوشهای آروم آروم حرف میزدند، حرف زدنشون بیشتر شبیه در گوشی حرف زدن بود.
کنار مهراب روی دو زانوم نشستم.
نگاهم کرد.
با چشم و ابرو نوید و سپیده رو نشون دادم و گفتم:
-خیلی به هم میان، مگه نه!
تو همون حالت بیحالی و درد خندید و لب زد:
-آره، میان به هم.
سرم رو نزدیکش بردم و گفتم:
-گفتی هر کسی یه قیمتی داره. قیمت من راستین بود، قیمت راستین من. قیمت کریم هم جمیله، قیمت سالار و بابا و عمهام یه خونه که مفت و مسلم بشینن توش.
با کمی مکثی اضافه کردم:
-قیمت سپیده چقدره؟
با همون لبخند جوابم رو داد:
-سپیده قیمت نداره...
مثل خودش لبخند زدم و گفتم:
-کی قراره از قیمت بیوفته؟
حالت لبخند روی صورتش مونده بود.
برای باز کردن بیشتر موضوع، سرم رو نزدیکتر بردم و لب زدم:
- مثل نرگس.
ته مونده لبخند از لبش پرید. ابرو بالا دادم و گفتم:
- دوازده سال پیش نرگسم قیمت نداشت، مگه نه؟ مثل الان سپیده. میخوام بدونم چند سال دیگه، سپیده برات مثل نرگس میشه؟
تو چشمهاش خیره موندم.
- میدونی قیمت تو برای نرگس چقدر بود؟ اندازه گذاشتن جوونیش، دوازده سال از روزهایی که میتونست خانواده تشکیل بده، بچه دار بشه، یه خونه سیاه و سفید بسازه که با هر بار خوشحالی یه رنگ بهش اضافه کنه، با اولین بچهاش صورتی با دومی آبی. کم قیمتی هم نیست اینا. یه عمره.
متاسف سرم رو تکون دادم و لب زدم:
- متاسفانه برای نرگس تو هنوزم بی قیمتی، اینقدر که وقتی به لحظه خبر اعدامت فکر میکنه حالش بد میشه.
اخمهام رو تو هم بردم.
- دست از سرش بردار اگه دیگه نمیخوایش، با دست پس نزن با پا پیش بکش. نرگسو میگم، ولش کن، واقعا ولش کن. از این طرف میری خونه مادربزرگش از اون طرف بهش میگی نمیخوامت! از این طرف باهاش دعوا میکنی که دست از سرم بردار، از اون طرفم به برادرش زنگ میزنی که نرگس کجاست و داری دروغ میگی! ما دخترا احمقیم، مثل شما پوست کلفت نیستیم که امروز عاشق باشیم فردا فارغ، امروز اینو بی قیمت کنیم فردا همونو بندازیم قاطی آشغالا، یه نشونه ببینیم فکر میکنیم طرف دیوونهامونه روش نمیشه بگه. اگر واقعا نمیخوایش، نشونه نده، بزار بره با همون پسر خالهاش.
از وسطهای حرفم اخمهاش تو هم رفته بود.
به راستین که با گوشی مشغول بود نگاه کردم و بعد به سپیده و نوید.
حرفهای در گوشیشون جدی بود که بی لبخند و آروم آروم حرف میزدند.
نگاهم رو دوباره به مهراب دادم و گفتم:
- به سپیده نزدیک بشی، زنگ میزنم به ...
لبخند زدم، باقی حرفم رو خوردم.
در واقع حرفم باقی نداشت.
مهراب یه مرد سی و هشت، نه ساله بود، چوغولیش رو به کی میتونستم بکنم!
نهایت میتونستم با یه واسطه به برادرش بگم یا خواهرش، که اونام بعید میدونستم کاری بکنند.
- به کی زنگ میزنی؟
پشت پلک نازک کردم و از جام بلند شدم. بزار ادامه جملهام و کسی که قرار بود بهش زنگ بزنم همیشه براش مجهول بمونه.
اخم، صورت رنگ پریده و دردناکش رو ژولیدهتر نشون میداد.
برای اینکه حرف زدنم با مهراب، به راستین یک کلید واژه بده که بعد پیگیر موضوع صحبتم با مهراب نشه، بلندتر گفتم:
- الان میاد، با خودش دارو هم میاره. یکم دیگه تحمل کنی تموم میشه. جون راستینم اون نجات داد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -چش شده؟ -چاقو خورده، یه جایی و یه جوری هم چاقو خورده که نمیخواد به
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
یک بار دیگه و این بار با دقت تر به عکس روی صفحه نگاه کرد.
هنوز از تعجبش کم نشده بود. سرش بعد از چند دقیقه بالا اومد و رو به من گفت:
- چرا من باورم نمیشه، این واقعا فرزاده؟
لبخند زنان سرم رو تکون دادم و به صفحه گوشی اشاره کردم.
- میبینی که، فرزاده، شوهر سمیه.
لبخند بدجنسم رو حفظ کردم رو یه تای ابروم رو بالا دادم و با حالتی خاص و کشیده لب زدم:
-سمیه جون... حالا بره موش بندازه تو زندگی خواهر من که خواهر خودش به نون و نوا برسه.
گوشی رو ازش گرفتم که از صرافت نگاه کردن به فرزاد بیوفته.
همزمان به صفحه گوشی اشاره کردم و گفتم:
-البته اون خانمیم که کنارش وایساده و صورتش خیلی معلوم نیست هم ساحله، دوست من.
نگاه متعجبش لبخند رو پهن تر کرد. برای توضیح بیشتر تلاشی نمیکنم، دلم برای این نگاه و بهت زدگی تنگ شده بود.
سپیده تو نود درصد حالتهاش همین شکلی بود. یه چیزی رو نمیفهمید و بعد بر و بر نگاهت میکرد.
صفحه گوشی رو خاموش کردم و گفتم:
- دیدی راستین چه شاکی بود، میگفت چرا شماره منو دادی به این دوستت. خب چیکار کنم، یه گوشی بهم بده که منم مجبور نشم شماره تو رو بدم به این و اون.
به در سالن نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
-ساحل کیه سحر؟
سکوتم رو که دید، با مشت به دستم ضربه زد و گفت:
- مسخره بازی در نیار.یعنی چی ساحل کیه؟
انگار که جرقهای به مغزش خورده باشه لب زد:
-همونی که با هم تو جینگل پینگل فروشی کار میکردید؟ اون موقع داشت از شوهرش جدا میشد.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-وسایل آکسسوری دخترونه، جینگیل پینگیل چیه؟ بعدم ساحل جدا شد از شوهرش.
چشمهاش گرد شد.
- تو بهش گفتی بره پیش فرزاد؟
خندیدم و گفتم:
- بسه سپیده، اینجوری میکنی همه بهت میگن گیج دیگه!
چشمهام رو به تایید بستم و باز کردم و گفتم:
-آره، من بهش گفتم. همون روزی که تو زنگ زدی، من اولش زنگ زدم به شیرین، بعدش زنگ زدم به ساحل. گفتم برو حواس شوهر سمیه رو به خودت پرت کن که من تکلیفمو با سمیرا مشخص کنم.
به موبایل خاموش توی دستم نگاه کرد و گفت:
- بدجنسی نیست؟
اخم کردم.
- بدجنسی کاریه که اون داشت در حق ثریا میکرد، بعدم ساحل قرار نیست خودشو بندازه به فرزاد، همین که سمیه جمع بشه و بقیه هم بفهمن که سمیه داره چه غلطی میکنه کافیه.
گوشی رو بین زانوهام گرفتم و گفتم:
- نگران دیر برگشتنت هم نباش، هی در گوش اون طفلک نگو بریم بریم، دو دقیقه وایسادی پیش خواهرت دیگه!
-آخه تو که میدونی دیر برسم چی میشه!
میدونستم، خوب هم میدونستم، اول عمه هر چی دلش میخواست بارت میکرد و بعد میدون رو میداد دست سالار، اون وسط حسین رو دلم میخواست یه فس بزنم.
سپیده گفت:
- مخصوصاً که الان با این پسره هم هستم.
چشم غره رفتم و گفتم:
-بگو نوید بزار دهنت عادت کنه. یعنی چی پسره! اسمش نویده. برای دیر برگشتنتم هر وقت رسیدی دم در خونه، یه زنگ به من میزنی، من این عکسا رو میفرستم واسه ثریا، با یه اکانت ناشناس، با همون اکانت برای تو هم میفرستم که اگه ثریا ندید تو با هیجان برو تو خونه و عکسو نشون بده. حواسشون به عکسه پرت میشه و یادشون میره تو دیر اومدی. بعد عهدی همدیگرو دیدیم، هی برم برم. یکم خلاقیت داشته باش تو پیچوندن، بابا.
سپیده پاهاش رو روی پلهها تنظیم کرد و بعد از کمی سکوت گفت:
-سحر، تو که داری میری خارج، چرا میخوای قاچاقی بری، خب قشنگ بلیط بگیر، ویزا بگیر.
- اول اینکه عجله دارم، بعدم اینکه راستین مشکل سیاسی داره.
اخماش تو هم رفت و گفت:
- مشکل سیاسیه چی؟
و بلافاصله اضافه کرد:
- نکنه با سازمان مجاهدین در ارتباطه!
متعجب و اخم الود نگاهش کردم و گفتم:
- سازمان مجاهدین دیگه چیه! دانشجو بوده، کلهاش باد داشته، توی شلوغ پلوغیا برداشته یه دونه مقاله نوشته در رابطه با نمایندههای مجلس. همون مقاله براش شر شده. درسش نصف و نیمه مونده، یه جورایی هم پاش گیره، نمیتونه قانونی از کشور خارج بشه. منم که میبینیی، شناسنامه ندارم، تازه شناسنامه هم داشته باشم نمیتونم بذارم شوهرم اینطوری از مرز رد بشه، بعد من خودم خیلی راحت با هواپیما برم اونور. دلم نمیاد. اصلاً زندگی یعنی همراهی.
اخمهام رو تو هم کشیدم و گفتم:
-این مجاهدینو دیگه از کجا آوردی؟
-والا چی بگم، اون موقعها که تازه فرار کرده بودی، یه دفعه یه سری اومدن دم در خونمون، گفتن که تو با گروه مجاهدین در ارتباط بودی، همون موقع هم از کیمیا هی میپرسیدن، میگفتن تو چه نسبتی با اون داری، اصلاً به خاطر قتل کیمیا بود که اومده بودن سراغ تو. دنبال آرش میگشتن، بعدم گوشیتو گرفتن و بردن. ما گفتیم که نه در ارتباط نبودی، ولی اونا میگفتن که بودی.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یک بار دیگه و این بار با دقت تر به عکس روی صفحه نگاه کرد. هنوز از تعج
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- الان گوشیم دست اوناست؟
سر رو تکون دادم. یکم فکر کردم و گفتم:
- من با کسی در ارتباط نبودم، یکی دو تا دوست داشتم مثل همین ساحل و حمیده و رها، یه شماره سعید تو گوشیم بود و باباش، یه راستین، شماها و کیمیا.
یکم فکر کردم و گفتم:
-سر قتل کیمیا اومدن؟
سرش رو تکون داد. شونه بالا دادم و گفتم:
- شاید یه دستی زدن که چیزی گیرشون بیاد! دیدن چیزی نبوده ول کردن رفتن.
سپیده هنوز نگاهم میکرد، کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- گفتی شماره راستینم تو گوشیت بوده؟
اخمهام تو هم رفت و گفتم:
- دیوونه شدی؟ میگم بابا یه دونه مقاله چرت و پرت نوشته، خودشم بعدش عین سگ پشیمون شده.
- گولت نزنه یه موقع؟
چپ چپ نگاهش کردم.
- بس کن تو رو خدا سپیده. نگاش کن تو این بدبختو، مجاهدین کجا بود!
از جاش بلند شد و گفت:
- برم به مهراب سر بزنم, ببینم این دکترتون چیکار کرد بالاخره.
قبل از اینکه قدم از قدم بردار جلوش ایستادم. دست روی سینهاش گذاشتم که از پیشرویش جلوگیری کنم.
حرفهام رو مزه مزه کردم و بعد برای اینکه حرفی زده باشم، آهسته و آروم صداش زدم.
منتظر نگاهم میکرد. نمیدونستم با گفتنش ممکنه چه واکنشی نشون بده، اما دل رو به دریا زدم و گفتم:
- این مهراب، تا حالا حرفی خارج از عرف بهت زده؟
مثل همیشه گیج نگاهم کرد و گفت:
- یعنی چی؟
انگشتم رو دور لبهام کشیدم و گفتم:
- یعنی به ازای این همه لطفی که در حق تو و خانوادمون کرده، چیزی درخواست نکرده؟
فاصله ابروهاش از هم کم شد و سرش رو متعجب تکون داد.
- نکنه تو هم مثل بقیه فکر میکنی که خواستگارمه؟
عمیق و بدون کلامی فقط نگاهش کردم.
من اخلاق سپیده رو میدونستم، دو هوا که میشد تصمیم گیری براش سخت میشد.
انتخاب یکی از بین دوتا انقدر براش سخت میشد که تصمیم میگرفت هر دو رو کنار بزنه و کلاً انتخابی نداشته باشه.
شکل نگاهم رو که دید شونههاش وا رفت و گفت:
- تو رو خدا تو دیگه ول کن سحر. مهراب خیلی با شخصیتتر از این حرفاست که بخواد یه همچین چیزی رو از من بخواد. بعدم مهراب هنوز حواسش پیش نرگسه، یه جورایی خودش سعی داره زورکی هم که شده از ذهنش بکشتش بیرون ولی نرفته، نرگس هنوز تو مغزشه، تو دلشه. وقتی که داشت اسباب کشی میکرد از بین همه وسایلهایی که توی اون خونه بود، اولین چیزی که برداشت قاب عکسی بود که نرگس ازش کشیده بود. اولش فکر کردم داره میبرتش زیرزمین ولی الان تو یکی از این کارتونا دیدمش، این یعنی چی یعنی سحر؟ یعنی اون حواسش هنوز پیش اون دختره است. چرا باید بیاد از منی که هجده سال ازش کوچیکترم خواستگاری کنه. اون خونه و این کارایی هم که انجام داده، همه از مردونگیش بوده، از انسانیتش.
از اینکه اینطوری فکر میکرد خوشحال بودم لبخند زدم و گفتم:
-خب پس چیزی نگفته.
-فقط نمیفهمم، من مهرابو یه آدم...
لبهاش رو به هم فشار داد و وقتی رهاشون کرد گفت:
-چطوری بگم؟ نمیفهمم این دلار، اسلحه، این زخم... تو چند روزه باهاشی، تو چیزی میدونی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
این تصادف رو ببین👆😰😱
پس نمی تونیم بگیم رفتارمون به خودمون مربوطه
خـــــیر تو اجتماع، اشتـــباه من باعث نابودی بقیه می تونه بشه...
#مابهم_ربط_داریم
#حجاب
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen