7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
͜͡🕊
دلماشکاییروکهبعددیدنتسرازیرمیشه
میخواداقایامامرضا:)💔
🎞¦⇠#استوری
🌱¦⇠#چهارشنبههایامامرضایی
🖤#فاطمیه
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
سرباز ویژهی حضرت زهرا سلاماللهعلیها !
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از جام بلند شدم ر به سمتشون رفتم. مهراب باقی حرفش رو نزد، احتمالا در
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-چش شده؟
-چاقو خورده، یه جایی و یه جوری هم چاقو خورده که نمیخواد به پلیس سوال جواب پس بده.
-بهش زنگ میزنم، فقط ادرس بده که بیارمش.
-لوکیشن میدم.
وسریع گفتم:
-حالا بالاخره چی شد، جمیله و جلالو میگم.
-جلال دیروز به هوش اومد، فقط چشمشو باز کرده، نه حرفی زده نه کاری کرده، دکتر گفت سطح هوشیاریش خوبه، خوب میشه به مرور. جمیله رو هم امروز بردن برای عمل. هنوز نیاوردنش.
با تاخیر و صدایی که میلرزید گفت:
-دعا کن، دعا کن خوب شه.
لبخند زدم.
عاشق شده بود، خودش که قبلا منکر بود، ولی این صدای لرزون همه چیز رو به وضوح بیان میکرد.
-خوب میشه، حتما خوب میشه. تو فقط دکتره رو بیار.
تماس رو قطع کردم. به راستین نگاه کردم و تلفن رو به سمتش گرفتم. اخم داشت و زیر لب غر میزد.
-لوکیشن بفرست براش.
به دنبال خواهرم چشم چرخوندم. با نوید یه گوشهای آروم آروم حرف میزدند، حرف زدنشون بیشتر شبیه در گوشی حرف زدن بود.
کنار مهراب روی دو زانوم نشستم.
نگاهم کرد.
با چشم و ابرو نوید و سپیده رو نشون دادم و گفتم:
-خیلی به هم میان، مگه نه!
تو همون حالت بیحالی و درد خندید و لب زد:
-آره، میان به هم.
سرم رو نزدیکش بردم و گفتم:
-گفتی هر کسی یه قیمتی داره. قیمت من راستین بود، قیمت راستین من. قیمت کریم هم جمیله، قیمت سالار و بابا و عمهام یه خونه که مفت و مسلم بشینن توش.
با کمی مکثی اضافه کردم:
-قیمت سپیده چقدره؟
با همون لبخند جوابم رو داد:
-سپیده قیمت نداره...
مثل خودش لبخند زدم و گفتم:
-کی قراره از قیمت بیوفته؟
حالت لبخند روی صورتش مونده بود.
برای باز کردن بیشتر موضوع، سرم رو نزدیکتر بردم و لب زدم:
- مثل نرگس.
ته مونده لبخند از لبش پرید. ابرو بالا دادم و گفتم:
- دوازده سال پیش نرگسم قیمت نداشت، مگه نه؟ مثل الان سپیده. میخوام بدونم چند سال دیگه، سپیده برات مثل نرگس میشه؟
تو چشمهاش خیره موندم.
- میدونی قیمت تو برای نرگس چقدر بود؟ اندازه گذاشتن جوونیش، دوازده سال از روزهایی که میتونست خانواده تشکیل بده، بچه دار بشه، یه خونه سیاه و سفید بسازه که با هر بار خوشحالی یه رنگ بهش اضافه کنه، با اولین بچهاش صورتی با دومی آبی. کم قیمتی هم نیست اینا. یه عمره.
متاسف سرم رو تکون دادم و لب زدم:
- متاسفانه برای نرگس تو هنوزم بی قیمتی، اینقدر که وقتی به لحظه خبر اعدامت فکر میکنه حالش بد میشه.
اخمهام رو تو هم بردم.
- دست از سرش بردار اگه دیگه نمیخوایش، با دست پس نزن با پا پیش بکش. نرگسو میگم، ولش کن، واقعا ولش کن. از این طرف میری خونه مادربزرگش از اون طرف بهش میگی نمیخوامت! از این طرف باهاش دعوا میکنی که دست از سرم بردار، از اون طرفم به برادرش زنگ میزنی که نرگس کجاست و داری دروغ میگی! ما دخترا احمقیم، مثل شما پوست کلفت نیستیم که امروز عاشق باشیم فردا فارغ، امروز اینو بی قیمت کنیم فردا همونو بندازیم قاطی آشغالا، یه نشونه ببینیم فکر میکنیم طرف دیوونهامونه روش نمیشه بگه. اگر واقعا نمیخوایش، نشونه نده، بزار بره با همون پسر خالهاش.
از وسطهای حرفم اخمهاش تو هم رفته بود.
به راستین که با گوشی مشغول بود نگاه کردم و بعد به سپیده و نوید.
حرفهای در گوشیشون جدی بود که بی لبخند و آروم آروم حرف میزدند.
نگاهم رو دوباره به مهراب دادم و گفتم:
- به سپیده نزدیک بشی، زنگ میزنم به ...
لبخند زدم، باقی حرفم رو خوردم.
در واقع حرفم باقی نداشت.
مهراب یه مرد سی و هشت، نه ساله بود، چوغولیش رو به کی میتونستم بکنم!
نهایت میتونستم با یه واسطه به برادرش بگم یا خواهرش، که اونام بعید میدونستم کاری بکنند.
- به کی زنگ میزنی؟
پشت پلک نازک کردم و از جام بلند شدم. بزار ادامه جملهام و کسی که قرار بود بهش زنگ بزنم همیشه براش مجهول بمونه.
اخم، صورت رنگ پریده و دردناکش رو ژولیدهتر نشون میداد.
برای اینکه حرف زدنم با مهراب، به راستین یک کلید واژه بده که بعد پیگیر موضوع صحبتم با مهراب نشه، بلندتر گفتم:
- الان میاد، با خودش دارو هم میاره. یکم دیگه تحمل کنی تموم میشه. جون راستینم اون نجات داد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -چش شده؟ -چاقو خورده، یه جایی و یه جوری هم چاقو خورده که نمیخواد به
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
یک بار دیگه و این بار با دقت تر به عکس روی صفحه نگاه کرد.
هنوز از تعجبش کم نشده بود. سرش بعد از چند دقیقه بالا اومد و رو به من گفت:
- چرا من باورم نمیشه، این واقعا فرزاده؟
لبخند زنان سرم رو تکون دادم و به صفحه گوشی اشاره کردم.
- میبینی که، فرزاده، شوهر سمیه.
لبخند بدجنسم رو حفظ کردم رو یه تای ابروم رو بالا دادم و با حالتی خاص و کشیده لب زدم:
-سمیه جون... حالا بره موش بندازه تو زندگی خواهر من که خواهر خودش به نون و نوا برسه.
گوشی رو ازش گرفتم که از صرافت نگاه کردن به فرزاد بیوفته.
همزمان به صفحه گوشی اشاره کردم و گفتم:
-البته اون خانمیم که کنارش وایساده و صورتش خیلی معلوم نیست هم ساحله، دوست من.
نگاه متعجبش لبخند رو پهن تر کرد. برای توضیح بیشتر تلاشی نمیکنم، دلم برای این نگاه و بهت زدگی تنگ شده بود.
سپیده تو نود درصد حالتهاش همین شکلی بود. یه چیزی رو نمیفهمید و بعد بر و بر نگاهت میکرد.
صفحه گوشی رو خاموش کردم و گفتم:
- دیدی راستین چه شاکی بود، میگفت چرا شماره منو دادی به این دوستت. خب چیکار کنم، یه گوشی بهم بده که منم مجبور نشم شماره تو رو بدم به این و اون.
به در سالن نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
-ساحل کیه سحر؟
سکوتم رو که دید، با مشت به دستم ضربه زد و گفت:
- مسخره بازی در نیار.یعنی چی ساحل کیه؟
انگار که جرقهای به مغزش خورده باشه لب زد:
-همونی که با هم تو جینگل پینگل فروشی کار میکردید؟ اون موقع داشت از شوهرش جدا میشد.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-وسایل آکسسوری دخترونه، جینگیل پینگیل چیه؟ بعدم ساحل جدا شد از شوهرش.
چشمهاش گرد شد.
- تو بهش گفتی بره پیش فرزاد؟
خندیدم و گفتم:
- بسه سپیده، اینجوری میکنی همه بهت میگن گیج دیگه!
چشمهام رو به تایید بستم و باز کردم و گفتم:
-آره، من بهش گفتم. همون روزی که تو زنگ زدی، من اولش زنگ زدم به شیرین، بعدش زنگ زدم به ساحل. گفتم برو حواس شوهر سمیه رو به خودت پرت کن که من تکلیفمو با سمیرا مشخص کنم.
به موبایل خاموش توی دستم نگاه کرد و گفت:
- بدجنسی نیست؟
اخم کردم.
- بدجنسی کاریه که اون داشت در حق ثریا میکرد، بعدم ساحل قرار نیست خودشو بندازه به فرزاد، همین که سمیه جمع بشه و بقیه هم بفهمن که سمیه داره چه غلطی میکنه کافیه.
گوشی رو بین زانوهام گرفتم و گفتم:
- نگران دیر برگشتنت هم نباش، هی در گوش اون طفلک نگو بریم بریم، دو دقیقه وایسادی پیش خواهرت دیگه!
-آخه تو که میدونی دیر برسم چی میشه!
میدونستم، خوب هم میدونستم، اول عمه هر چی دلش میخواست بارت میکرد و بعد میدون رو میداد دست سالار، اون وسط حسین رو دلم میخواست یه فس بزنم.
سپیده گفت:
- مخصوصاً که الان با این پسره هم هستم.
چشم غره رفتم و گفتم:
-بگو نوید بزار دهنت عادت کنه. یعنی چی پسره! اسمش نویده. برای دیر برگشتنتم هر وقت رسیدی دم در خونه، یه زنگ به من میزنی، من این عکسا رو میفرستم واسه ثریا، با یه اکانت ناشناس، با همون اکانت برای تو هم میفرستم که اگه ثریا ندید تو با هیجان برو تو خونه و عکسو نشون بده. حواسشون به عکسه پرت میشه و یادشون میره تو دیر اومدی. بعد عهدی همدیگرو دیدیم، هی برم برم. یکم خلاقیت داشته باش تو پیچوندن، بابا.
سپیده پاهاش رو روی پلهها تنظیم کرد و بعد از کمی سکوت گفت:
-سحر، تو که داری میری خارج، چرا میخوای قاچاقی بری، خب قشنگ بلیط بگیر، ویزا بگیر.
- اول اینکه عجله دارم، بعدم اینکه راستین مشکل سیاسی داره.
اخماش تو هم رفت و گفت:
- مشکل سیاسیه چی؟
و بلافاصله اضافه کرد:
- نکنه با سازمان مجاهدین در ارتباطه!
متعجب و اخم الود نگاهش کردم و گفتم:
- سازمان مجاهدین دیگه چیه! دانشجو بوده، کلهاش باد داشته، توی شلوغ پلوغیا برداشته یه دونه مقاله نوشته در رابطه با نمایندههای مجلس. همون مقاله براش شر شده. درسش نصف و نیمه مونده، یه جورایی هم پاش گیره، نمیتونه قانونی از کشور خارج بشه. منم که میبینیی، شناسنامه ندارم، تازه شناسنامه هم داشته باشم نمیتونم بذارم شوهرم اینطوری از مرز رد بشه، بعد من خودم خیلی راحت با هواپیما برم اونور. دلم نمیاد. اصلاً زندگی یعنی همراهی.
اخمهام رو تو هم کشیدم و گفتم:
-این مجاهدینو دیگه از کجا آوردی؟
-والا چی بگم، اون موقعها که تازه فرار کرده بودی، یه دفعه یه سری اومدن دم در خونمون، گفتن که تو با گروه مجاهدین در ارتباط بودی، همون موقع هم از کیمیا هی میپرسیدن، میگفتن تو چه نسبتی با اون داری، اصلاً به خاطر قتل کیمیا بود که اومده بودن سراغ تو. دنبال آرش میگشتن، بعدم گوشیتو گرفتن و بردن. ما گفتیم که نه در ارتباط نبودی، ولی اونا میگفتن که بودی.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یک بار دیگه و این بار با دقت تر به عکس روی صفحه نگاه کرد. هنوز از تعج
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- الان گوشیم دست اوناست؟
سر رو تکون دادم. یکم فکر کردم و گفتم:
- من با کسی در ارتباط نبودم، یکی دو تا دوست داشتم مثل همین ساحل و حمیده و رها، یه شماره سعید تو گوشیم بود و باباش، یه راستین، شماها و کیمیا.
یکم فکر کردم و گفتم:
-سر قتل کیمیا اومدن؟
سرش رو تکون داد. شونه بالا دادم و گفتم:
- شاید یه دستی زدن که چیزی گیرشون بیاد! دیدن چیزی نبوده ول کردن رفتن.
سپیده هنوز نگاهم میکرد، کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- گفتی شماره راستینم تو گوشیت بوده؟
اخمهام تو هم رفت و گفتم:
- دیوونه شدی؟ میگم بابا یه دونه مقاله چرت و پرت نوشته، خودشم بعدش عین سگ پشیمون شده.
- گولت نزنه یه موقع؟
چپ چپ نگاهش کردم.
- بس کن تو رو خدا سپیده. نگاش کن تو این بدبختو، مجاهدین کجا بود!
از جاش بلند شد و گفت:
- برم به مهراب سر بزنم, ببینم این دکترتون چیکار کرد بالاخره.
قبل از اینکه قدم از قدم بردار جلوش ایستادم. دست روی سینهاش گذاشتم که از پیشرویش جلوگیری کنم.
حرفهام رو مزه مزه کردم و بعد برای اینکه حرفی زده باشم، آهسته و آروم صداش زدم.
منتظر نگاهم میکرد. نمیدونستم با گفتنش ممکنه چه واکنشی نشون بده، اما دل رو به دریا زدم و گفتم:
- این مهراب، تا حالا حرفی خارج از عرف بهت زده؟
مثل همیشه گیج نگاهم کرد و گفت:
- یعنی چی؟
انگشتم رو دور لبهام کشیدم و گفتم:
- یعنی به ازای این همه لطفی که در حق تو و خانوادمون کرده، چیزی درخواست نکرده؟
فاصله ابروهاش از هم کم شد و سرش رو متعجب تکون داد.
- نکنه تو هم مثل بقیه فکر میکنی که خواستگارمه؟
عمیق و بدون کلامی فقط نگاهش کردم.
من اخلاق سپیده رو میدونستم، دو هوا که میشد تصمیم گیری براش سخت میشد.
انتخاب یکی از بین دوتا انقدر براش سخت میشد که تصمیم میگرفت هر دو رو کنار بزنه و کلاً انتخابی نداشته باشه.
شکل نگاهم رو که دید شونههاش وا رفت و گفت:
- تو رو خدا تو دیگه ول کن سحر. مهراب خیلی با شخصیتتر از این حرفاست که بخواد یه همچین چیزی رو از من بخواد. بعدم مهراب هنوز حواسش پیش نرگسه، یه جورایی خودش سعی داره زورکی هم که شده از ذهنش بکشتش بیرون ولی نرفته، نرگس هنوز تو مغزشه، تو دلشه. وقتی که داشت اسباب کشی میکرد از بین همه وسایلهایی که توی اون خونه بود، اولین چیزی که برداشت قاب عکسی بود که نرگس ازش کشیده بود. اولش فکر کردم داره میبرتش زیرزمین ولی الان تو یکی از این کارتونا دیدمش، این یعنی چی یعنی سحر؟ یعنی اون حواسش هنوز پیش اون دختره است. چرا باید بیاد از منی که هجده سال ازش کوچیکترم خواستگاری کنه. اون خونه و این کارایی هم که انجام داده، همه از مردونگیش بوده، از انسانیتش.
از اینکه اینطوری فکر میکرد خوشحال بودم لبخند زدم و گفتم:
-خب پس چیزی نگفته.
-فقط نمیفهمم، من مهرابو یه آدم...
لبهاش رو به هم فشار داد و وقتی رهاشون کرد گفت:
-چطوری بگم؟ نمیفهمم این دلار، اسلحه، این زخم... تو چند روزه باهاشی، تو چیزی میدونی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
این تصادف رو ببین👆😰😱
پس نمی تونیم بگیم رفتارمون به خودمون مربوطه
خـــــیر تو اجتماع، اشتـــباه من باعث نابودی بقیه می تونه بشه...
#مابهم_ربط_داریم
#حجاب
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - الان گوشیم دست اوناست؟ سر رو تکون دادم. یکم فکر کردم و گفتم: - من
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سپیده
#پارت
روی صندلی دویست و شش نشسته بودم و به عکسی که سحر برام ارسال کرده بود خیره بودم.
فرزاد، شوهر سمیه، در حال خندیدن و نگاه کردن به زنی که پشتش به دوربین بود.
عکس بعدی رو باز کردم. این یکی سلفی بود، سلفیای که زن گرفته بود.
صورت زن سانسور شده بود، توی دست فرزاد یه ظرف باقالی بود و نیشش هم باز.
فضای پشت سرشون هم فضای یه پارک بود.
از روزی که با سحر حرف زده بودم تا امروز یک هفته بیشتر نمیگذشت، شاید هم کمی بیشتر. مثلاً ده روز.
سحر گفته بود همون روز اول به شیرین زنگ زده و بعد به ساحل.
روی صورت فرزاد زوم کردم. ده روز! چه زود وا داده بود!
چوب خدا بی صدا میزد و چه دردناک هم میزد.
درسته این نقشه، نقشهی سحر بود و ساحل هم مامور اجرای اون، اما اونی که وا داده بود شوهر سمیه بود؛ سمیهای که نسخه پیچیدن زندگی ثریا رو میکشید.
اگر این چوب خدا نبود چی بود!
فرزاد به راحتی جلوی ساحل وا داده بود، جلوی زنهای لوند دیگه هم حتما همین بود، حالا این یکی نقشه بوده و قرار بود عکسش به دست سمیه برسه.
-چقدر ساکتید؟
نگاهم رو از صفحه گوشی گرفتم و با گوشه چشم به نوید نگاه کردم.
قبل از اینکه حرفی بزنم صفحه موبایل رو خاموش کردم و بعد گفتم:
- سکوت رو دوست ندارید؟ نویسندهها معمولا عاشق سکوتن.
-سکوت؟
با مکثی کوتاه ادامه داد:
-سکوت رو به وقتش دوست دارم، ولی در کنار شما نه. راستش به نظر من سکوت، مقصر اصلی به سر انجام نرسیدن رابطههاست.
موبایل رو توی کیفم رها کردم. جمله قشنگی گفته بود که باید توی ذهنم نگهش میداشتم تا به وقتش استفاده کنم.
-خب سکوت رو شما بشکنید، چون من واقعا نمیدونم چی بگم.
-امروز که این جوری گذشت. نشد ببرمتون جایی که میخواستم. کمک به آقا مهراب واجب بود. هم من بهش مدیونم، هم فکر میکنم شما.
به مهراب مدیون بود؟ سوالم رو نپرسیدم، چون نوید همچنان حرف میزد.
- دکتری که اومد بالا سرش کار بلد بود، خواهرتونم گفت حواسش هست، فردا بازم من بهش سر میزنم ... ولی خب تو فرصت باقی مونده، خوشحال میشم از علایقتون بگید، البته غیر از نوشتن و خوندن.
به ماشین کناری و روبرویی و ترافیکی که توش گیر افتاده بودیم نگاه کردم.
دنبال علایقم بودم، چیزی که دوستش داشته باشم و بهش بگم تا در موردش حرف بزنه. به چیز خاصی علاقه نداشتم. کتاب و نوشتن رو دوست داشتم که گفته بود نگو.
سکوتم، نوید رو به حرف آورد.
-میخواهید من شروع کنم؟
نگاهش کردم.
-بله، شما شروع کنید.
لبخند زد و گفت:
-راستش در کنار شما یه چیزاییم تغییر کرده. مثلا امروز یه چیز دیگه به علایقم اضافه شده که قبلا اصلا دوستش نداشتم. میشه گفت ازش متنفر هم بودم.
کنجکاو نگاهش میکردم، به خیابون اشاره کرد و گفت:
-این ترافیک رو خیلی دوست دارم، دلم میخواد تا ساعتها ادامه داشته باشه. منم همین جا پشت فرمون بشینم و مورچه مورچه بریم جلو و شما هم تمام مدت روی همون صندلی باشید.
نگاهم کرد و ادامه داد:
-در صورتی که قبلا از ترافیک متنفر بودم.
به جاده خیره شدم. ترافیک رو با من دوست داشت، ولی من به هزار و یک دلیل دلم میخواست زودتر به خونه برسم.
دست نوید که به سمت آینه وسط ماشین میرفت، نگاهم رو به طرف خودش کشید.
داشت از توی آینه پشت سرش رو نگاه میکرد.
دقتش نگاهم رو به عقب ماشین داد، ماشینها پشت سرمون و کنارمون ردیف بودند.
-چیزی شده؟
دستش رو از آینه برداشت و گفت:
-نه، چیزی نیست، یه موتوری دیدم، که انگار وقتی داشتیم میرفتیم هم دیدمش.
دوباره به پشت سرم نگاه کردم. وجب به وجب پشت شیشه مورب دویست و شش رو چک کردم. موتوری ندیدم.
نوید گفت:
- نگران نباشید، موتوره دیگه، همه جا هست.
اگر جای من بود از ریسمان سیاه و سفید میترسید و حتماً نگران میشد.
اگر یک بار یه سعید عوضی اون رو از گوشه خیابون به زور داخل یه ماشین دیگه میکشید و بعد هم روت نفت میریخت که آتیشت بزنه، الان از دیدن یه موتور مثل من میشد؛ اونم موتوری که طبق گفته خودش وقتی داشتیم میاومدیم دیده شده بود.
این طبیعی بود؟ که یه موتور غریبه رو تو شهر بی در و پیکر تهران، دو بار ببینی. قطعا نبود!
به هر حال من موتوری ندیدم. به نوید نگاه کردم.
-گفتم که، نگران نباشید، مسیرشو از یه جایی به بعد کج کرد. منم فقط میخواستم مطمئن بشم که نیست، آینه رو به خاطر همین جابجا میکردم.
خیالم راحت نبود، به اطرافم نگاه میکردم.
نوید گفت:
- من سکوتو دوست دارم، ولی وقتی شما هستید، نه. دوستش ندارم. از ترافیکم متنفرم، ولی وقتی شما هستید دوستش دارم.
سعی داشت با تغییر مسیر افکارم حوتسم رو از موتور پرت کنه. نگاه از خیابون گرفتم. انگشت وسط عینک بی قابش گذاشت و به بالا هولش داد و گفت:
- راستش دارم به این فکر میکنم که اگر شما نباشید، چه حسی نسبت به ترافیک و سکوت پیدا میکنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🔴تصاویر کشتی کانتینر بر Maersk Gibraltar که توسط پهپاد ارتش یمن مورد هدف قرار گرفت...
🔹حالا ارتش دروغگوی آمریکا بیاید و آتش را خاموش کند...
دروغگوها گفته بودند یک پهپاد را زدهاند و یک پهپاد هم به کشتی اصابت نکرده است.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️
توئیت زیبا و معنادار مشاور رسانه انصارالله یمن
🔹باب المندب بسته است تا مردم غزه از آرامش برخوردار شوند.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
توجه❌ توجه❌
این پست تبلیغ نیست. یک توصیهست.❌
میخوای تا عید پولدار شی؟😁
از این کانال ها تو ایتا پر شده.
راه پولدار شدن رو یادت میدن. فرق کانال ما با بقیه اینه که ما به مدت محدود #رایگان یادتون میدیم😌
کلی دعا، حدیث و راه و روش داره.
هیچ کس باورش نمیشه در عرض کمتر از یک ماه مشکلتون حل میشه😍
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #سپیده #پارت روی صندلی دویست و شش نشسته بودم و به عکسی که سحر برام ارسال کر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
فکری که توی سرم پیچید همون بود که سعی داشت حواسم رو پرت میکرد، که به هیچ موتوریای فکر نکنم و دنبالش تو خیابون نگردم.
شاید اینطوری بهتر بود. نفس عمیقی کشیدم و به نوید نگاه کردم.
- خب، برمیگردید به حالت قبل دیگه!
خوشحال از اینکه موفق شده بود لبخند زد و گفت:
- بعید میدونم دیگه هیچ وقت به حالت قبل برگردم. آدمی که عاشق بشه دیگه هیچ وقت به تنظیمات کارخونه برنمیگرده، به نظرم اگر شما نباشید از ترافیک متنفرتر باشم، یا سکوت رو بدون شما خیلی بیشتر دوست داشته باشم، خیلی بیشتر.
نگاهم کرد.
- فکر میکنم عشق، احساساتو دو برابر میکنه، شایدم سه برابر. همه دوست داشتنیها دوست داشتنیترن و همه چیزایی که ازشون متنفری، وحشتناکتر.
نوید درست میگفت. تجربه عاشقی من بر میگشت به زمانی که کیانوش رو میدیدم. عشقی که کیانوش هیچ وقت نفهمید.
منم اون روزها دوست داشتنیهام، دوست داشتنی تر شده بودند، ولی عمرشون این احساسم کوتاه بود، چون هر بار به خودم تلقین میکردم که من و کیانوش نشدنی هستیم. اون کجا و دختر اصغر مارمولک کجا!
صدای زنگ پیامک موبایل و لرزیدنش زیر دستم، حواسم رو به خودش داد.
نگران تاریک شدن هوا بودم و هر لحظه منتظر پیام یا تماسی از خونه، پیام یا تماسی که دعوام کنه، باهام تند حرف بزنه و بهم بگه هرجا هستم زودتر برگردم.
با این فکر دلم لرزید.
با اینکه سحر قرار بود عکس فرزاد رو به وقتش برای ثریا بفرسته تا حواس اهالی خونه به مجزات الهی سمیه پرت بشه و کاری به من و خطای دیر اومدنم نداشته باشند ولی باز هم دلم لرزید.
در کیف راکر باز کردم و موبایل رو بیرون کشیدم. رمز گوشی رو زدم و به صفحه پیامهام نگاه کردم. پیام از شماره ناشناس بود.
شاید سحر بود، با همون اکانت ناشناسش.
نوید پرسید:
- از خونه است؟
نگرانی من بود که اون رو هم نگران میکرد، رگرنه دلیلی نداشت که اون صداش این حالتی بشه.
جوابش رو ندادم و پیام رو باز کردم. متن رو خوندم.
( به هیچ عنوان از ماشین پیاده نشو)
اخمهام تو هم رفت. به پیام زل زدم.
نوید گفت:
- چی شده سپیده خانم؟
همون موقع پیام بعدی ظاهر شد.
( به هیچ عنوان پیاده نشو، فهمیدی)
- چی شده؟
سر از گوشی گرفتم و به نوید نگاه کردم. دستهام شروع به لرزیدن کرده بود. اخمهای نوید تو هم رفت. بی هیچ حرفی گوشی رو از من گرفت. همزمان با این کارش لب زدم:
- میگه از ماشین پیاده نشو.
به پیام نگاه کرد و بعد به اطرافش.
نگاهش رو به من داد و گفت:
- شماره رو میشناسی؟
سرم رو به اطراف تکون دادم و لب زدم:
-نه
کمربندش رو باز کرد. از ماشین پیاده شد و لای در ایستاد. صورتش رو نمیدیدم ولی مشخص بود که به اطراف نگاه میکنه.
خم شدم که ببینمش و لب زدم:
-آقا نوید، بشین.
به حرفم گوش داد. نشست، در ماشین رو بست و گوشی موبایلم رو جلوی صورتش گرفت.
-زنگ بزنم ببینم این کیه.
اعتراضی نکردم. شماره رو گرفت و تلفن رو روی حالت اسپیکر گذاشت. بوق اول به دوم نرسیده، مخاطب پشت خط رد تماس زد.
قصد نوید گرفتن مجدد شماره بود که پیام بعدی اومد. سرم رو به سمت گوشی کش دادم. پیام رو خوندم.
(صورت اون دختره رو اگر همین جوری که هست دوست داری، پیادهاش نکن از اون ماشین.)
به نوید نگاه کردم.
-هر کی هست همین دور و بره. حتما میخواد اذیت کنه.
نگاهم کرد و گفت:
-نترس، اتفاقی قرار نیست بیوفته. احتمالا از این شوخیهاست که طرف حس خوشمزگی زیاد بهش دست میده.