زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_شمارو که میبینم یاد مادربزرگ خودم میفتم
پدرومادر منم اعتقاداتشون شبیه شما بود اهل نماز و روزه و این چیزا
وقتی نیما اومد خواستگاریم بابام گفت پدرش اهل حروم و حلال نیست اهل نماز و روزه نیست راضی نمیشد زن نیما بشم اما من پام رو کردم تو یه کفش که الا و بلا فقط نیما
لبخندی زد
_بقول خودتون "عاشقش" بودی آره؟
قربون قد و بالاش برم اگه اخلاق و کردارش شبیه باباش نباشه بچهی خوبیه
نمیدونم چرا دلم میخواست نیما و پدرش رو پیش مادربزرگ رسوا کنم پس شروع کزدم به تعریف کردن و هرچیزی که ازشون میدونستم رو براش گفتم... حتی جریان سینا و مهری و اینکه هنوز نمیدونم با جنازهش چکار کردند
و با گفتن هر کدوم از جریانات چشمای مادربزرگ بیشتر از قبل از حدقه بیرون میزد...
گاهی اشک میریخت و گاهی پشت دستش میزد و نچنچ میکرد
ادامه دادم
_الان هم نمیدونم برای چی فرار کردیم و اومدیم اینجا... قبلا نیما بهم گفت باباش ممنوع کرده در مورد شما حرفی زده بشه... ولی حالا یهو خودش گفته بیایم پیش شما
و این موضوع منو بیشتر میترسونه...
_خدا بزرگه مادر... انشاالله که چیزی نیست
_نیما دیر کرده خیلی نگرانشم
_امیدت به خدا باشه مادر دلتو بد نکن... خودش گفت اگه نیومدم نگرانم نشو...
_چارهای ندارم
_ از این و اون شنیده بودم فیروز دوتا پسر داره که عین باباشون تبر گردنشونو نمیزنه... راست میگفتن... تو این سه روز از خودرای بودن و غرور نیما خیلی چیزا فهمیدم...
اهل نمازم که نیست...
از محرم و نامحرمم که هیچی بارش نیست... حتما مثل باباش حلال و حرام هم سرش نمی شه آره؟این آدم انگار اصلا مسلمون نیست
خجالت زده از دروغی که شب اول ورودمون درمورد نماز خوندن نیما گفته بودم نگاهش کردم معلومه متوجه شرمم شد چون برای اینکه جو رو تغییر بده گفت
_ میدونستی تا بحال خانمِ فیروز رو ندیدم ؟ چه جور زنیه؟
لبم رو پایین دادم
_خوبه... مهربونه ولی خیلی هم باسیاسته اوایل از اینکه اون مادرشوهرمه خیلی خوشحال بودم اما کم کم فهمیدم که اتفاقا آدمیه که فقط به فکر خوشیهای پسراشه... اگه لازم باشه براحتی هرکسی حتی منو فدای نیما میکنه...
_ای مادر... حالا خوبه تو و نیما خودتون باهم خوبید...
حرفی برای گفتن نداشتم برای همین سکوت کردم...
کمی بعد خیلی غمگین لب زدم
_ نیما اون آدمی نبود که من فکر میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دست روی بازومگذاشت
_انشاالله درست میشه مادر... قرار نیست که همیشه همینطوری بمونه...
_میدونی مادربزرگ یساله همه حرفا تو دلم مونده با هیچکس نه تونستم درد دل کنم و نه تونستم مشورت بگیرم
_چرا آخه؟ خواهر نداشتی به اونا بگی؟
_آره داشتم...
دلم نمیخواست جریان واقعی پدرومادرم رو بهش بگم
_ از وقتی با نیما ازدواج کردم همهی خونواده طردم کردند
_ای بابا ... تو خیلی اشتباه کردی بدون رضایت قلبی خونوادهت ازدواج کردی...
تو که سنی نداشتی... صبر میکردی نیما خودش رو به خونوادهت ثابت کنه بالاخره یسال بعد دوسال بعد...نه... چندسال بعد بالاخره وقتی خونوادهت میدیدن نیما برای خوشبختی تو همه کار میکنی راضی میشدند اینجوری الان اونارو هم داشتی
_خوب میترسیدم اگه طولانی بشه نیما رو از دست بدم...
_اون اگه قسمتت بود برای به دست آوردنت همه کار میکرد...
اگه میرفت یعنی قسمتت نبوده
شاید توی تقدیرت خدا یه آدم بهتر درنظر گرفته بوده...
_من به تقدیر اعتقادی ندارم
_منم نداشتم اما زندگی بهم فهموند گاهی خواست خدا فراتر از خواست ما آدماست...
اگه راضی بشیم به خواست وحکمتش بهترینها رو برامون رقم میزنه
تو همین چند روز دیگه دستم اومده که نیما آدم تنبل و لجباز و خودپسندیه...جز خودش به هیشکی اهمیت نمیده واقعا زندگی با همچبن آدمی خیلی سخته...
_از اولم همچین آدمی بود ولی چون پول داشت خیلی به چشمم نمیومد اما در طول همین یسال زندگی مشترک فهمیدم تکیهگاه خوبی بعنوان همسر نیست
دلم آتیش گرفت چقدر صدات غم داره...
ناامید نباش دخترم به درگاه خدا التماس کن زندگیتو درست کنه
_خدا منو دوست نداره... خیلی وقته فراموشم کرده
هروقت هرچی باب میلم پیش رفته همون موقع یه ضد حال اساسی برام داشته...
گاهی با خودم میگم خدا همه اموراتش رو گذاشته کنار تا ببینه من کی خوشم سریع با یه ضدحال خوشیمو به ناخوشی تبدیل کنه...
بغضم ترکید
_از وقتی یادم میاد همینطوری بوده... همیشه احساس میکنم خدا با من سر لجد داره
_ای وای عزیز دلم... این چه حرفیه که میزنی؟ استغفار کن
بذار به سن من برسی... سرد و گرم روزگارو بچشی... وقتی به گذشتهت نگاه میکنی میبینی همهی اتفاقات بد زندگیت باعث و بانیش فقط خود خودت بودی نه کس دیگه...
تازه اینم میفهمی همه اتفاقات خوش زندگیت و موفقیتهایی که همیشه فکر میکردی نتیجهی تلاش و زحمت و تدبیر خودت بوده همش از لطف و رحمت خدا بوده نه نتیچهی عمل خودت...
بعد هم آهی کشید
_هی روزگار... چقدر دیر فهمیدم این چیزا رو...
خمیازهای کشید و به منصوره که آروم تو رختخوابش دراز کشیده بود نگاه کرد
_الان این منصوره طفلکی خیلی سختی کشیده...
خدا بیامرزه باباشو پسرخالم بود خیلی منصوره رو دوست داشت ولی با همین خواستن زیادش کاری کرد خودش باعث بدبختی دخترش شد...
یه کاری کرد که دیگه هیچکس حاضر نشد از دخترش خواستگاری کنه...
آخرشم با یکی ازدواج کرد که آدم خوبی نبود معتاد و بیغیرت بود... خیلی زود ازش طلاق گرفت...
وقتی منوچهرو راضی کردیم زن بگیره تا اسم منصوره رو آوردم قبول کرد
چون میشناختش و میدونست خانم خوب و با ایمانیه...
باهم ازدواج کردند و خدا یه پسر بهشون داد
اما عمرش به دنیا نبود تا هم منصوره رو خوشبخت کنه هم پسرشونو ...
با گوشهی روسری اشکش رو پاک کرد
_ چی شد که آقا منوچهر فوت کرد؟ و چرا منصوره خانم پاهاش آسیب دید ؟
دوباره آهی کشید دستش رو روی گونهی پرچروکش گذاشت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اجل مهلت نداد این دوتا خیلی کنار هم بمونند ولی همون مدتی که زیر یه سقف زندگی کردند خیلیا به محبت و احترامی که بینشون بود حسرت میخوردند...
دوسال پیش وقتی پسرشون یساله شد منوچهر دست منصوره و پسرشو گرفت تا باهم برن زیارت امام رضا... سوار اتوبوس که شدند و رفتند یه ساعت بعد خبر اومد ماشینشون چپ کرده و همه مسافراش مردن ماهم تو سرزنون خودمون رو رسوندیم به بیمارستانی که میگفتند مصدومین رو بردن اونجا...
منصوره رو پیداش کردیم دست وپاش و مهرههای کمرش شکسته بود دکترا گفتن امیدی بهش نیست و ممکنه تا ابد فلج بمونه ولی شکر خدا اونقدرام که دکترا گفتند وضعیتش بد نشد...
پرسیدم
_پس آقا منوچهر چی؟
اشک جمع شده تو چشماش فرو ریخت
_خدا برا هیچکس نیاره... بچهم منوچهر در جا فوت شد... اونم سرنوشتش شد عین باباش حاج سیفالله همون موقع تصادف در جا فوت کرده بود...
بچه اولش خوب بود آوردیمش خونه ... اون روزا منصوره بیمارستان بود مراسم کفن و دفن منوچهر رو برگزار میکردیم یه پامون بیمارستان بود یه پامون مراسم ختم منوچهر یه دستمونم بند نگهداری از اون بچه بود... خیلی ضعیف بود
اون روزا برادرای منصوره تو شهر خونه داشتند به تکاپو افتادند که خود منصوره رو هم ببرن شهر خودشون که دکترا مانع شدند و گفتند جابجا کردنش باعث فلج صددرصدیش میشه
باز گفتند بچه رو بدید ببریم پیش خودمون خیلی ضعیفه بهش رسیدگی میکنیم اگه مریض شد و نیاز بود ببریمش دکتر زودتر میرسونیمش اما منصوره راضی نبود میگفت بچهمو ببرین شهر خودتون از من دور میشه نمیتونم زود به زود ببینمش...خلاصه بچه موند پیش ما یه روز بیست و چهارساعت این بچه خوابید... هربار بیدارش میکردیم یکم چشم باز میکرد و دوباره میخوابید حتی غذا هم به خوردش میدادیم نمیخورد... قبل از اذان صبح تو بغل خودم بچه جون داد... همینجور دویدم رفتم در خونهی همسایههارو میزدم و میگفتم بچه داره می میره یکی مارو ببره بیمارستان ... یکی از همسایهها منو برد وقتی رسوندیمش دیگه گفتم مرده چون بی جون و بیحال تو بغلم بود
مادربزرگ به هقهق افتاد
کمی بعد گفت
_وقتی دادمش به پرستار داد زد که چرا دیر آوردینش
چنددقیقه بعد گفتند التهاب نمیدونم چیچی داشته راه نفسش بسته شده مرده...
نگو بچه تو بغلم مرده بوده ولی از بس که خودم داشتم میلرزیدم متوجه قطع شدن نفسش نشده بودم
از اون به بعد برادرای منصوره خیلی شماطتش کردند و
گفتند تو به خونواده شوهرت بیشتر از ما اعتماد کردی و ندادی بچه روببریم پیش خودمون...
اونروزا منصوره یه عمل سنگین روی مهرههاش داشت و از طرفی مرگ پدرومادرش که یسال قبل مرده بودند از یه طرف هم مرگ شوهرش منوچهر و حالا هم مرگ بچهش
بمیرم برای دلش داغ پشت داغ به دلش نشست...
همون غم و غصه اجازه نداد بعد عمل مراقب خودش باشه و از اونموقع دیگه پاهاش جون نگرفت و نتونست راه بره
نگاهی به منصوره که دستش رو از زیر پتو بیرون کشید انداخت...
_چند ساعته از آمپولی که زده گذشته...
کم کم تاثیرش از بین میره و دوباره درد میاد سراغش...
یساعت دیگه وقت اذانه اگه بخوابیم دیگه نمیتونیم برای نماز بیدار بشیم...
پاشو بریم توی اتاق حرف بزنیم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
توی اتاق یکم دیگه صحبت کردیم... اما یه لحظه هم از فکر منصوره خارج نشدم...
بعد از نماز توی رختخواب دوباره یاد منصوره افتادم زن بیچاره چقدر سختی کشیده... مرگ شوهرش وبچهش... الانم که وضعیت پاهاش...
همینطور که رو به سقف بودم خدا رو صدا کردم
_خدایا چی از جون بندههات میخوای؟ خودت به دنیا دعوتشون میکنی و بعد هم اینهمه بلا به سرشون میاری که چی بشه؟
یهو از حرفی که به زبون آوردم ترس برم داشت
آروم زمزمه کردم
_خدایا غلط کردم... من که واقعا سر در نمیارم چرا این بلاهارو سر بندههات میاری...
اما خیلی دوست دارم دلیل همه اتفافات بد زندگی آدمای اطرافمو بدونم
تا از فکر منصوره خارج میشدم فکر نیما خواب رو از چشمام میربود...
_یعنی الان کجاست و داره چیکار میکنه؟ امیدوارم جاش امن باشه...
نفهمیدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای حرف زدن مادربزرگ و منصوره بیدار شدم...
_مادر هنوزم درد داری؟
_شکر خدا فعلا بهترم... خداروشکر خیلی خوب خوابیدم ... خیلی وقته اینقدر راحت نخوابیده بودم...
_خوب الحمدلله...
دیشب قبل از اذان صبح دیگه منتظر بودم بیدار بشی... میگفتم اثر آمپولت از بین رفته الانه که با درد چشم باز کنی و ناله سر بدی
_شرمندهی شما هم هستم ببخشید خیلی بهتون زحمت میدم
_ای مادر... تو که تو این دوسال خیلی سعی کردی بری من خودم نذاشتم ... بخدا وجودت برای من غنیمته... وقتی تو هستی دلم آروم میگیره...
از تو چه پنهون... از بچهی خودم که شانس نیاوردم... بخاطر فیروز از روی طیبه و بچههاش همیشه خجالت میکشیدم برای همین حسرت به دلم موند یه بار مثل بچهی خودم براشون مادری کنم... منوچهر رو خیلی دوست داشتم وقتی فوت کرد خدا شاهده کمتر از طیبه اذیت نشدم... اون که رفت پیش دختراش یکی از دلایلی که نذاشتم تو هم بری این بود که با خدمت به تو یکم بار گناهمو سبک کنم...
_بیبی جان این چه حرفیه میزنی؟ منوچهر همیشه از محبت و مهربونی شما نسبت به خودشو خواهراش میگفت... منم که همیشه جز محبت چیزی ازتون ندیدم...
چرا امروز اینجوری حرف میزنید؟
_هی مادر... این روزا اونقدر گذشته رو شخم زدم و از بدیهای فیروز برای نیما و زنش گفتم دوباره یادم اومد که فقط فیروز مقصر نبوده...
من بیشتر مقصر بودم...
نباید اجازه میدادم مهر مادری بهم غلبه کنه نباید فیروز رو ایام ختم حاج سیفالله به خونه راه میدادم...
من به وصیت شوهرم عمل نکردم و اینهمه سال مدیون طیبه و بچههاش شدم.
الانم با خدمت به تو میخوام دل منوچهر و باباشو شاد کنم...
_بیبی جان تورو خدا اینجوری نگید من بیشتر از قبل معذب میشم... دوساله حسابی بهتون زحمت دادم همینجوری شرمندهتون هستم بیشترش نکنید
_دارم اینارو میگم که بدونی دینی به گردنت ندارم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بنظر من برای سه روز دیگه ی مراسم میگیریم بزرگترای شما و ما جنع بشن هم اشنا بشن هم اینکه قرارمون رو بهشون میگیم بعدم برن برای نوبت گرفتن از محضر و ازمایش
بعد از اینکه یکم نشستن قصد رفتن کردن به محض خروجشون از خونه بابا به مامان گفت
_ چرا مادر این پسره اینجوری بود؟
_ یعنی چی ؟
_ی جور خاصی بود انگار به زور آوردنش اینجا
مامان گنگ نگاهش کرد
_چی بگم مرد والا به نظر من که عادی بودن
_ نه بابا وقتی داشتم حرف میزدم ی لحظه چشمم افتاد بهش از شدت حرص داشت خفه میشد سیاه شده بود ی جوری به خونه نگاه میکرد انگار اومده گدا خونه
_ والا من حواسم بهشون بود خیلی عادی برخورد میکردن
_ نمیدونم شایدم اینجوری به نظر من اومده اما هر چقدر دقت کردم دیدم این زن با حرص به الهام نگاه میکنه
بابام رو کرد سمتم
_ تو مطمئنی میخوای زن این بشی بابا جان، اینی که من دیدم ی پا مادر فولاد زره است نمیذاره زندگی کنیدا
از ادامهدار شدن این بحث میترسیدم
_ نه بابا اونجوری هم نیست شاید از مهریهای چیزی ناراحت بوده وگرنه به نظر آدمای بدی نمیان شایدم ی اختلاف معمولی خانوادگی دارن ی دفعه یادش اومده
بابام هیچی نگفت به اتاقم رفتم تا صبح با حمیدرضا پیام دادیم و از اینده حرف زدیم برام نوشت
_خیلی خوشحالم که تو شدی ملکه قلبم داری میشی خانومم تاج سرم
_ باورم نمیشه که داریم بهم میرسیم
_باورت بشه عزیزم چون ماهی رسیده به دمش و چیز زیادی نمونده که خانوم خونه م بشی
تا دم دمای صبح با حمیدرضا پیام بازی کردیم و اون از اینده ای میگفت که قراره توش حسابی خوشبخت باشیم
بالاخره حمیدرضا رضایت داد بخوابیم صبخ با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم اما دلم نمیخواست سرکارم برم هر چقدر مامان اصرار کرد برم سرکار نرفتم دست اخر بهم گفت
_ببین دخترم بابات همونجور که برای اونا اسون گرفته به توام ی جهیزیه معمولی میده تو هر وسیله ای که بابات نخره یا چیز اضافه ای بخوای خودت باید بخری الان کار کن پول جمع کن تو خیلی دلت میخواد که تو چشم باشی و خودتو بیشتر و بزرگتر نشون بدی پس تلاش کن...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حرفهای مامان درست بود نگاهی به ساعت کردم با اینکه دیر شده ولی فوری لباس پوشیدم و به دفترم رفتم، به محض ورودم ذهنم پر کشید سمت حسین محکم به پیشونیم کوبیدم با خودم گفتم
وای من چقدر خنگم اصلا این مدت حواسم به حسین نبود بچه بیچاره با اون وضع لباس رو چرا باید یادم بره؟
از ته دلم خدارو صدا کردم :
خدایا ازت میخوام دوباره حسین رو سر راهم قرار بدی تا بتونم بهش کمک کنم
صدای باز و بسته شدن در منو از فکر بیرون کشید سرم رو بالا گرفتم، با حمیدرضا روبرو شدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم واقعاً انتظارشو نداشتم که به دیدنم بیاد بپاش بلند شدم
_سلام خیلی خوش اومدی
_سلام عزیزم خسته نباشی ممنون چه خبرا؟
_هیچی منم تازه اومدم دفتر امروز خیلی دل و دماغ کار نداشتم
_ منم هرچی نشستم توی دفترم طاقت نیاوردم گفتم بیام اینجا ی سر بهت بزنم ببینم حالت چطوره
_خوب کاری کردی خیلی خوشحال شدم
_الهام من خیلی خوشحالم که ما داریم به هم میرسیم تو رو خدا انقدر بیخودی به خودت استرس نده
_من خوبم
_ نه رنگ و روت پریده مشخصه که استرس داری
سرم رو پایین انداختم
_ حقیقتش من خیلی میترسم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه و همه چیز بهم بخوره
نگاهش رنگ مهربونی گرفت
_ نمیذارم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه
حرفهای حمیدرضا قوت قلبم بود حضورش در کنارم باعث شد تمام ارامش دنیا به وجودم تزریق شه دلم میخواست زودتر این مراسمات تموم بشن و ما تا ابد متعلق بهم بشیم
بالاخره این چند روز با وجود تمام استرس هام گذشت دقیقا روز جشن بله برون بود و مامان با وسواس خاصی تلاش میکرد همه چیز مطابق میل من باشه ی کت شلوار کرمی مجلسی که خیلی شیک بود و روی کتش با ظرافت خاصی سنگ دوزی شده بود پوشیدم و به سفارش مامان آرایش خیلی کم رنگی انجام دادم در حدی که ظاهر آراستهای داشته باشم، پدر و مادرم فقط بزرگترای فامیل رو گفته بودن که بیان، همگی توی خونه نشسته بودیم و منتظر خانواده حمیدرضا بودیم که صدای در اومد و وقتی مامان درو باز کرد حمیدرضا به همراه اقوامش وارد خونه شدن طبقه پایین خونمون مخصوص مردها و طبقه بالا هم مخصوص خانمها بود.
پدرم سراغم اومد و گفت
_ به من میگن یه صیغه محرمیت بخونم تو راضی هستی؟
سرمو پایین انداختم و با مکث زیادی گفت
_م هرچی صلاح میدونید
گفت بابا وکالت میدی بخونم یا نه؟
_ بله میدم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مادر حمیدرضا زن حساسی بود و خیلی براش مهم بود که همه چیز عالی باشه وسایلی که برای من آورده بودند رو با سلیقه خاصی تزیین کرده بود چادرم رو به شکل ی گل درآورده بود و دور تا دورش رو پر کرده بود از گلهای طبیعی تازه و خشک شده سبد واقعاً زیبا و چشم نوازی بود خودم خیلی ازش خوشم اومد دلم میخواست چند تا عکس بگیرم و یادگاری نگه دارم به محض اینکه سبدو گذاشت روی زمین خواهر زاده م که خیلی شیطونه به سبد چنگ زد چادری که مادر حمیدرضا با زحمت به شکل گل درآورده بود داغون کرد تمام گلهای تازه و خشکی که دور چادر چیده بودن وسط خونه پاشید.
مامان حمیدرضا خیلی بدش اومد اخم غلیظی کرد و به خواهرزاده م چشم غره رفت مامانم فوری چادرو از دست خواهرزادهام گرفت
_ تو نباید دست میزدی مامان جان
رو به خواهرم کرد
_ بیا بچهتو بگیر
به سمت مادر شوهرم چرخید
_ من خیلی معذرت میخوام بچهاس چادرو اونجوری تا کرده بودید براش جالب بوده
اونم هیچی نگفت خواهرزادههای من شیطون هستند ولی اصلاً فحش نمیدادن منتها ی حرف زشتی که خواهرزادهام تازه از توی کوچه یاد گرفته بود بارها بهش گفته بودیم که نگه و حرف زشتیه دقیقاً لحظهای که خواهرم به سمتش رفت تا دستشو بگیره و ببرش توی اتاق، خواهرزاده م اون حرف زشت رو بلند گفت اون لحظه دلم میخواست از خجالت بمیرم که چرا اون حرفو گفت، مادر شوهرم از شدت ناراحتی چهره ش سیاه شد مامانم میخواست اوضاع رو تحت کنترل بگیره اما خندش گرفته بود
_ من واقعاً معذرت میخوام این حرف زشتو از توی کوچه یاد گرفته من نمیدونم باید چیکار کنم ببخشید
مادرشوهرم فقط پشت چشم نازک کرد اما یکی از اقوامشون فوری لب زد
_عیب نداره بچه ن متوجه نیستن
بچههای ما شیطون بودن ولی اون روز انگار شیطنت خیلی خاصی وارد بدنشون شده بود به محض اینکه ولشون میکردیم حمله میکردن به سبد پر از گلی که مادر حمیدرضا خیلی روش حساس بود...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مدام خودشون رو به شکلهای مختلف نزدیک سبد میکردن و ی چنگ به گل ها میزدند این سه تا بچه امشب تمام کارهایی رو که توی عمرشون نکرده بودن انجام دادن تمام گلهای مادر حمیدرضا رو پرپر کردن هر کاری میکردیم نمیتونستیم کنترلشون کنیم،خواهرم نمیدونست پذیرایی کنه یا این دوتا رو بگیره، دلم میخواست توی مراسم آدمای جوونتری هم بودن ولی مامان تاکید داشت که امشب فقط باید بزرگترهای فامیل باشند و بعد از اینکه همه کارها را انجام دادیم بقیه اقوام رو هم دعوت میکنیم
خلاصه مراسم تموم شد و شناسنامه م رو به حمید رضا دادم بره وقت محضر بگیره برای عقدمون، از اعماق وجودم خداروشکر کردم که به این مرحله رسیدیم طبق قرار خانواده ها قرار شد یک روز هم بریم برای خرید عقد اما مدت صیغه ای که بابا خونده برای ۱۰ روز دیگه که جشن عقد بگیریم
صبح اول وقت حمیدرضا بهم پیام داد
_ سلام الهام جان دارم میرم محضر نوبت بگیرم
_سلام ی تاریخ نزدیک بگیر
_وا الهام بابات گفت ده روز دیگه
_برو ی تاریخ نزدیک بگیر به بابام بگو ده روز دیگه وقت نداشت
_الهام جان زشته من نمیتونم دروغ بگم زشت میشه اگر بابات بفهمه خیلی زشت میشه و از طرفی هم نسبت به من اعتمادش از بین میره حق با حمیدرضا بود کنار گذاشتم الهام جان مامان صبحانه چرا میام به حمیدرضا میگم برو وقت بگیر حالا برات ۱۰ روز دیگه هم نه زودتر میگه من پیش بابات خراب میشما اگه بفهمه آبروم میره داره راست میگه دیگه دخترم راست میگه دیگه
مامان جان حق با اونه دستشم درد نکنه که انقدر عاقله به حرف تو گوش نمیکنه این چه حرفیه مامان من دوست دارم زودتر ما عقد کنیم متر زندگی دیگه با مامان بحث نکردم اون روزو کامل با حمیدرضا به همدیگه پیام دادیم و از آیندمون حرف زدیم اصلاً از خانه بیرون نرفتم و تمام مدت پای گوشی نشسته بودم صبح زود با صدای آلارم میشه از خواب پریدم تازه یادم افتاد که باید...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ادامه ندید تروخدا... اگه دوستم دارید ادامه ندید باشه؟
_باشه مادر ... از خوش قلبی و مهربونیته...
بعدم با بغض ادامه داد
_برای همین بود که مهرت تو دل منوچهر نشسته بود ... بمیرم برای بچهم ناکام از دنیا رفت
منصوره هم با بغض گفت
_خدا رحمتش کنه... با اینکه چهارسال باهاش زیر یه سقف بودم ولی انگار سالها میشناختمش... نور به قبرش بباره
توی رختخوابم نشستم
هردو متوجهم شدند و چون همزمان بهم سلام کردند
جواب هرکدومشون رو دادم
ساعت یازده بود برای همین سریع بلند شدم ومشغول جمع کردن رختخواب شدم و همزمان سراغ نیما رو گرفتم
_مادر بزرگ از نیما خبری نشد؟
_نه مادر... انشاالله که تا نهار بر میگرده
یه هفته از رفتن نیما گذشته و هیچ خبری ازش ندارم...
کاری جز گریه ازم بر نمیاد
امروز صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم اونقدر حالم بد بود که تا ظهر نتونستم حتی به سفرهی غذا نگاه کنم...
مادر بزرگ ازم پرسید بارداری؟ و من فقط سکوت کردم... احساس میکنم خبراییه... دقیقا شبیه تجربه بارداری قبلیمه...
ولی این بار اصلا از اینکه دارم مادر میشم خوشحال نیستم...
معلوم نیست نیما کجاست و چه آیندهای در انتظارمه... نمیدونم خطر رفع شده و میتونم به تهران وخونه و زندگیم برگردم یا نه...
معلوم نیست نیما کجاست
چند بار خواستم شمارهی فرشته رو بگیرم اما ترسیدم نکنه دشمنانی که نیما درموردشون حرف زده بود از طریق اونها جامون رو پیدا کنند...
هر آن امکان برگشتن نیما بود ...
روزهای سختی رو پشت سرهم میگذروندم....
پونزدهمین روز از رفتن نیما یهو مادربزرگ حالش بد شد منصوره شمارهی یکی از همسایههارو گرفت با کمک زن همسایه و شوهرش که از اقوام دورشون بودند مادر بزرگ رو به بیمارستان رسوندند... من که جرات رفتن نداشتم طفلکی مادر بزرگ رو خودشون بردند...
شب به گوشی مادر بزرگ که تو خونه جا مونده بود زنگ زدند و گفتند فعلا باید در بخش مراقبتهای ویژه بمونه... وضعیت مادر بزرگ هم به ناراحتی برنگشتن نیما اضافه شده بود...
من منصوره تو خونه تنها بودیم...
همون شب تو حیاط نشسته بودم گریه امونم رو بریده
چند بار صدای منصوره رو شنیدم که صدام میکرد و ازم میخواست توکل کنم و اشک نریزم اما دلم خیلی پر بود برای همین گاهی صدای هقهقم بلند میشد...
روی پلهی کوچیک جلوی در هال نشسته بودم که ناگهان با صدای منصوره از پشت سر از جا پریدم... سریع ایستادم
اخه اون که نمیتونست حرکت کنه... پس الان اینجا چکار میکرد؟
ترسیده به پشت سر نگاه کردم
بادیدنش در اون وضعیت از واکنشی که از خودم بروز داده بودم خجالت کشیدم...
بندهی خدا خودش رو روی زمین کشیده بود تا بهم نزدیک بشه...
بابت اینکه ترسیده بودم ازم عذرخواهی کرد
_ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم
اخه گریههات دلمو ریش میکنه... تروخدا اروم باش... انشاالله که آقا نیما حالش خوبه و به زودی برمیگرده
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
_بد به دلت راه نده دختر... توکلت به خدا باشه
دوباره اشکم سرازیر شد
_من هیچکسیو جز نیما ندارم
اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم؟
اگه واقعا باردار باشم چه خاکی به سرم کنم؟
کمی نفس تازه کرده و ادامه دادم
_یبارم قبلا باردار شدم که سقط شد
اونبار نیما نمیذاشت اب تو دلم تکون بخوره اما الان چی؟ حتی شرایط دکتر رفتن هم ندارم...
_خدا بزرگه عزیزم توکل کن
یهو عصبی داد زدم
_توروخدا شما یکی دست از سرم بردار
توکل توکل توکل تا کی توکل؟ خدا که منو دوست نداره انگار من یکی از بندههای اضافیشم اصلا کاری باهام نداره... کلا ولم کرده
هرچی صداش میکنم هرروز اوضاع زندگیم بدتر میشه...
یهو لبش رو گاز گرفت
_دختر خوب این چه حرفیه؟
یعنی چی که خدا ولم کرده؟
یعنی میخوای بگی الان وضعیتت بدتر از منه؟
با بغض گفت
_هیچ کس جای اون یکی بندهی خدا نیست که بگه وضعیت کی بهتره...
هرکسی تو زندگی یا داره تقاص اشتباه خودشو پس میده یا داره امتحان میشه...
تو هم به این مشکلاتت به چشم امتحان نگاه کن
داد زدم
_تا کی امتحان؟ منکه همه عمرمو امتحان پس دادم... چرا فقط از من امتحان میگیره؟ پس بقیه بندههاش چی؟ اونارو ول کرده چسبیده به من؟ همه امتحانارو تنها از من میگیره؟
_تو که گفتی ولت کرده ... حالا میگی بقیه رو ول کرده چسبیده به تو؟
_ولم کن منصوره خانم... تورو خدا ولم کن... من از خدا شاکیم نمیدونم به کی باید شکایتش رو بکنم
_استغفار کن دختر دیگه داری کفر میگی...
ول کن اصلا نباید باهات حرف میزدم... الان تو حال روحی خوشی نداری اعصابت داغونه با حرفای من حالت بدتر میشه... الان شرایط تحلیل حرفای منو نداری
سریع دمپایی رو از پام در آوردم و خودم رو بهش رسوندم و کنارش نشستم
_تو رو خدا شما یکی باهام قهر نکن
من خیلی تنهام... میترسم از تنها شدن میترسم
_خیلی خب خیلی خب... عزیز دلم چند نفس عمیق بکش... سعی کن به خودت مسلط بشی
_نمیتونم بخدا نمیتونم...
انگار رگ دیوونگیم دوباره گرفته بود دلم نمیخواست ساکت بشم
_شما گفتی امتحان...
پس کی تموم میشه این امتحانا باید چیکار کنم تا تموم بشه؟
_گاهی جز صبر چارهی دیگهای نداری... صبر کن صبر... فکر کن ببین دلیل این اتفاقاتی که تورو این قدر به هم ریخته چیه؟
اگه دلیلش اشتباهات خودته جبرانش کن تا خدا امتحانو ازت برداره...
کمکش کردم و تا سرجاش کشوندمش... وقتی توی رختخواب قرار گرفت هردو نفس نفس میزدیم...
کنارش نشستم
_میشه یه سوال ازتون بپرسم؟
_جانم بفرما
_شما گفتی امتحان
_شما داغ همسر و فرزندت رو باهم تجربه کردی اونا امتحان بود برات؟
یعنی بهشون به چشم امتحان نگاه کردی؟
آه بلندی کشید
_الهی خدا سر هیچ کدوم از بندههاش نیاره...
روزای سختی بود...
اون روزا فکر میکردم امتحانه اما بعدها که بیشتر بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شاید ابتلا باشه...
_ابتلا؟ ابتلا به چی؟ متوجه منظورتون نمیشم
_بعضی وقتا برای اینکه خدا بهمون بفهمونه کجای زندگی نقطه ضعف داریم مارو امتحان میکنه ممکنه متوجه اون نقطه ضعفا بشیم اونوقت سعی میکنیم خیلی زود برطرفشون کنیم اگه بندهی ناسپاسی نباشیم متوجه منظور خدا میشیم
اما اگه ناسپاس باشیم بجای اینکه حواسمون باشه تقلبهایی که خدا بهمون میرسونه متوجه نقطه ضعفا بشیم شروع میکنیم به ناشکری کردن
_بخدا متوجه منظورتون نمیشم
_صبر کن داستان زندگی خودم رو برات تعریف کنم شاید متوجه منظورم بشی
کمی توی جام جابجا شدم
_خوب تا حدودی داستان زندگیتونو میدونم مادربزرگ برام تعریف کرده
_یعنی داستان زمان مجردیم رو هم برات تعریف کردند؟
_نه نه... داستان ازدواجتون با آقا منوچهر و فوت ایشون و پسرتونو رو تعریف کردند اما خیلی دوست دارم در مورد گذشته تو بیشتر بدونم...
اشک توی چشماش جمع شد...
_دلم برای اون دوران پر میکشه... اون زمان پدر و مادرم زنده بودند کاش بیشتر قدرشون رو میدونستم ...
بقول بیبیجان هی روزگار... چه روزهایی خوشی بود که من فکر میکردم ایام ناخوشیمه...
قدر اون روزهارو ندونستم و فقط ناشکری کردم
_سراپا گوشم بفرمایید
یادش بخیر هنوز نوجوون بودم سنم کم بود و توی حیاط خونهمون رو داشتم جارو میکردم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨