زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نفس عمیقی کشیدم
_حالا باهاش صحبت میکنم تحت هیچ شرایطی از ازدواج سابقم حرفی نزنه ولی میگه بهتره که مخفی کاری نکنید و حقیقت رو بگید، مامان تو چی گفت؟
_هیچی از خونه شما تا خونه خودمون هیچی نگفت هیچ حرفی نزد فقط وقتی که رسیدیم خونه مانتوش رو دراورد پرت کرد روی مبل گفت این دختره از پسر ما بزرگتره بابامم گفت خب بزرگتر باشه بد که نبودن حمید رضا تو میدونستی بزرگتره؟ منم گفتم اره بابامم گفت خب میدونه تو چیکار داری پسرمون باید مشکل داشته باشه که نداره مامانمم با صدای بلند گفت بحث ی سال دوسال نیستش که دختره شش سال بزرگتره، بابام داشت شاخ در میاورد بلند گفت شش سال؟ بله مامان دختره بهم گفت دختر من متولد سال ۶۱ هست منم فهمیدم که شش سال بزرگتره
_خب بابات چی گفت؟
_هیچی گفت حمیدرضا داری چیکار میکنی؟ گفتم بابا دختر خیلی با وقاری هست ظاهرش اصلا نشون نمیده که از من بزرگتره مهم اینه ما همدیگرو دوس داریم مهم نیست چقدر فاصله سنی داریم سن ی عدده بابامم گفت من کاری ندارم خودتون میدونید اما مامانم خیلی ناراحت شد گفت اخه چرا من باید برای پسر دسته گلم ی دختری بگیرم که شش سال ازش بزرگتره.
_حالا باید چیکار کنیم؟
_عیب نداره دیگه حالا فهمید تو نگران نباش من راضیش میکنم مهم اینه که من تورو دوس داشته باشم و دارم حالا ما ی شب دیگه میایم خونتون ادرس خونه ماهم که مامانت گرفته
_اره برای تحقیق و اینا گرفته
_حالا ما ی شب میایم خونتون با هم صحبت میکنیم همه چیز درست میشه
_من نمیدونم چی میخواد بشه انقدر حرص خوردم که حد نداره فکر نمیکردم بهترین شب زندگیم باید اینجوری عذاب بکشم
با حمید رضا خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم دلم طاقت نیاورد سراغ مامانم رفتم
_مامانت الان چی میشه؟ ما باید بریم خونه اونا؟ یا اونا میان اینجا؟
_نه دخترم اونا ی شب دیگه میان صحبت میکنیم شماهم میرید دوتایی حرف میزنید اگر به نتیجه رسیدیم ما میریم تحقیقات محلی بعد دیگه باقی مراسمات
_الان باید اونا زنگ بزنن بگن میخوان بیان؟...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_اره دیگه انتظار داری من برم سراغشون بگم توروخدا پاشید بیاید؟ خانم کی میاید دختر منو بگیرید؟ اونا باید بگن
به اتاقم برگشتم خیلی دودل بودم زنگ بزنم یا نزنم شماره حمیدرضا رو گرفتم و بعد از دوتا بوق جواب داد
_از مامانم پرسیدم میگه شما باید زنگ بزنید بیاید خونه ما
بلند بلند خندید
_امان از این رسما اخه چه فرقی داره؟ باشه چشم صدبار دیگه م بخواید ما میایم اونجا همین شب جمعه بعدی ما اونجاییم
_نمیخوای با مامانت هماهنگ کنی؟
_نه من راضیش میکنم
_باشه من دیگه ذهنم کار نمیکنه
خداحافظی کردیم نفس آه مانندی کشیدم و با خودم گفتم خدایا یعنی میشه چشمهام رو ببندم و باز کنم ببینم یک هفته گذشته و اونا میخوان بیان؟
اما اینجوری نشد دقیقا هر روز هفته برام یک ماه گذشت تا اینکه بالاخره شب جمعه رسید
_الهام جان اینا امشب میان باید میوه بخریم
_وای مامان من تو این هفته اصلا کار نکردم هیچ پولی ندارم
_عیب نداره خودت میدونی دخترم من بهت به انداز سه قلم میوه پول میدم دیگه باید با اینا بخری
_مامان توروخدا خیلی کمه
_از اولم بهت گفتماینکارارو نکن خودت باش گوش نکردی
_مامان ی کاریش بکن
_من هیچ کاری نمیتونم بکنم بابات همینقدر داده خودتم میدونی من درامدی ندارم مادرجان
_درامد نداری اما همه میدونن خیلی پس انداز داری از اونا بده
_من بازم مهمونی درپیش دارم باید برات جهیزیه بخریم نمیتونم به اونا دست نمیزنم
انقدر بهش التماس کردم تا تونستم راضیش کنم از پس اندازش یکم پول بهم بده و رفتم دوباره میوه های زیادی خریدم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بالاخره ساعت ۹ شب شد و به خونمون اومدن از چهره مادر حمیدرضا مشخص بود که مثل بار اول با رضایت نیومده و به زور اومده بود خونمون، نشستن و با اجازه پدر مادرم رفتیم اتاق برای صحبت کردن، ما حرفی نداشتیم و قبلا همه چیزو بهم گفته بودیم باز در مورد اینده حرف زدیم و از اتاق خارج شدیم بعد هم اونا به خونه خودشون رفتن
مامانم رو کرد به بابام
_ما باید بریم ی روز تحقیق کنیم از همسایه هاشون بپرسیم ببینیم چه جور ادمهایی هستن
_باشه میریم
از حرفهاشون متوجه شدم که میخوان پس فردا برن
رفتم کنارگوش مامانم پچ زدم
_مامان میشه منم بیام؟
اخم ریزی کرد
_وا تو کجا بیای؟
_توروخدا بذار منم بیام
_زشته دخترم منو بابات میریم دیگه
_مامان توروخدا بذار بیام
انقدر به مامانم التماس کردم تا قبول کرد منم ببره
روز تحقیقات رسید و منم سوار ماشین شدم از همون اول مامانم گفت
_ما میریم در خونه همسایه شون تو نیا بشین تو ماشین
_باشه نمیام
ما رفتیم و خونشون رسیدیم تمام خونه ها اپارتمانی بود و نمیشد از کسی تحقیق کرد
_مرد بریم ی بقالی جایی بپرسیم
اما اونجا مغازه نبود انقدر گشتیم تا ی مغازه پیدا کردیم و ازش پرسیدیم
_خانم اینجا اونجوری نیست که کسی کسیو بشناسه همه غریبه هستن
مامانم تعجب کرد
_وا مگه میشه خب برا تحقیق ادم از کاسب محل میپرسه...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مامان که مشخص بود حسابی سردرگمه رو به بابام گفت
_اینا اینجوری میگن پس از کی باید بپرسیم؟
به پیشنهاد بابا به سمت ساختمونی که حمید رضا و خانواده ش داخلش زندگی میکردن رفیم زنگ یکی از واحد ها رو زدیم
صدای دختر جوونی توی گوشم پیچید
_بله؟
_ سلام خانم ی نفر از این ساختمان اومده خواستگاری دخترم میخواستم ببینم چه جور ادم هایی هستند
_ببخشید خانم اما من کسیو نمیشناسم پدر مادرمم منزل نیستن
گوشی و اف اف رو سرجاش گذاشت مادرم زنگ واحد دیگه ای رو زد و اینبار ی صدای مردونه اومد
_بله؟
_سلام یکی از همسایه هاتون اومدن خونه ما خواستگاری میخواستم ببینم میشناسیدشون در موردشون ازتون تحقیق کنیم
_من الان یک ساله اینجام خانم ولی هیچ رفت و امدی با همسایه ها ندارم و هیچ اطلاعاتی ازشون ندارم من نمیدونم
گوشی و گذاشت سرجاش
_الهام اینا طبقه اول هستن بذار از طبقه خودشون ی واحد پیدا کنیم شاید بشناسنشون
زنگ ی واحد رو زدیم
_سلام خانم حالتون خوبه؟
_سلام ممنون بفرمایید
_گلم از اینجا یکی اومده خواستگاری دخترم من اومدم برای تحقیقات
_وا خانم اینکارا چیه؟ دخترو پسر باید همو بشناسن دیگه هنوز شماها از اینکارا میکنید
مامانم لب زد
_وا یعنی چی خانم این حرفها
_ عزیزم من هیچ کسو نمیشناسم
مامانم رو کرد به بابام
_اینا دیگه کی هستن؟ حتی همسایه هاشونم نمیشناسن ما نباید بدونیم اینا کی هستن؟ چشم و گوش بسته دختر شوهر بدیم؟
از این حساسیت مامان حسابی کلافه شدم استرس داشتم که ی وقت بابا بخاطر اینکه نتونستیم تحقیق کنیم جواب رد بده و احازه نده ازدواج کنیم
_مامان این کارا چیه؟ اینجا بالای تهرانه کسی پیگیر تحقیق و این چیزا نیست حتی کسی همسایه شم نمیشناسه مثل سمت خودمون که نیست...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_این حرفا یعنی چی من اصلاً متوجه نمیشم مگه میشه ادم از همسایه ش خبر نداشته باشه و نشناستش.
بابام کمی فکر کرد
_ من آدرس محل کارشو گرفتم میریم از اونجا پرس و جو میکنیم بالاخره شاید یکی اونجا بشناسش
مامانم نگاه سردرگمی به بابام انداخت و به سمت کرج راه افتادیم، به آدرسی که حمیدرضا داده بود رفتیم پدر مادرم از ماشین پیاده شدن سرتاسر وجودم استرس و تنش بود که چه اتفاقی میافته شدیداً میترسیدم از اینکه ی نفر از حمیدرضا بدگویی کنه و پدر و مادرم باور کنن اون وقت بود که ازدواج منتفی میشد از توی ماشین بهشون نگاه میکردم که به مغازههای مختلف میرفتند و بیرون میومدن چند تا مغازه که رفتن و پرس و جو کردن بعد هم سوار ماشین شدن، مضطرب پرسیدم
_چی شد؟ چی گفتن؟
_مامان جان ما هر مغازهای که رفتیم اسم و مشخصات اینو گفتیم کسی نمیشناختش اما ی مغازه دار گفت که میشناسش و خیلی ازش تعریف کرد و تاییدش کرد گفت آدم خیلی خوبیه
نور امید توی دلم روشن شد نفس راحتی کشیدم
_خب همین که ی نفر گفته خوبه بسه دیگه بس نیست؟ بسه دیگه ی نفر تاییدش کرده
بابام گنگ نگاهم کرد مشخص بود حسابی دودله
_ البته اونجا سه چهار نفر دیگه هم بودن همه تاییدش کردن گفتن بچه خوبیه و مشکلی نداره
لب زدم
_ خب یعنی بچه خوبیه دیگه ببینید مشکلی نداشته که بهش مجوز دادن مغازه بزنه دیگه، اینا یعنی چی؟ یعنی طرف مثلاً آدم حسابیه یعنی سوء پیشینه نداره معتاد نیست دیگه الان مجوز کار دفترشم به نام خودشه
بابامم به تایید حرف من سرشو تکون داد
_آره دیگه بچه خوبیه به نظر منم بیشتر نباید گیر بدیم
مامانم سرشو تکون داد مشخص بود که راضی نیست و داره به خاطر من کوتاه میاد راه افتادیم به سمت خونه، چند روزی گذشت و مادر حمیدرضا تماس نگرفت خیلی استرس داشتم و دلم میخواست زودتر زنگ بزنه تا تکلیف همه چیز مشخص بشه تحمل نداشتم چند روز دیگه م صبر کنم تا تماس بگیرن و جواب بخوان، صبرم به سر اومده بود از خواب و خوراک افتاده بودم با حمیدرضا تماس گرفتم و بعد از دو تا بوق صداش توی گوشم پیچید
_جانم
_ سلام خوبی؟ ببین ما اومدیم تحقیقات همه تاییدت کردن مامان بابامم نظرشون مثبته من خیلی صبر کردم مامانت زنگ بزنه اما نزد از طرفیم دیگه نمیتونم تحمل کنم از شدت استرس دارم خفه میشم میشه به مامانت بگی زنگ بزنه جواب بخواد؟
بلند بلند خندید
_ حتماً بهش میگم زنگ بزنه اصلاً چرا انقدر صبر کردی خودتو اذیت کردی زودتر میگفتی بهش میگفتم
_تو رو خدا همین الان بهش بگو زنگ بزنه به خدا دیگه طاقت ندارم
_ چشم الان بهش میگم
خداحافظی کردیم و قطع کردم چشمم به تلفن خشک شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم...
______________________________
شوهر خواهر شوهرم، حواسش نبود که من دارم میشنوم، به زنش گفت، داداش تو هم گندش رو در آورده، به زنش محل نمیده با دختر خواهرش میره میگرده، خواهر شوهرم گفت، من به نوشین اعتراض کردم، بهم گفت، زن دایی نمیتونه تحمل کنه بزاره بره، چرا به داداشت نمیگی؟ به اونم گفتم، میگه نوشین بچه خواهرمِ، به توجه من نیاز داره، بهش بگو چطور دختر خواهرت نیاز داره اونوقت زنت به توجه تو نیاز نداره، اینا نیست که تو میگی، برادرت و دختر خواهرت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت
_مامان حمیدرضاست
به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد
_سلام احوال شما؟
_...
_ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچههاتون خوبن؟
_...
_ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید
_...
_ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم
بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانهای بهم انداخت
_چی شد ؟
_هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم
_ برای چی میخوان بیان؟
_ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت میکنیم مهریه رو مشخص میکنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد
این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که میترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله میرسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه
مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت میکرد و هماهنگ میکردن که چه حرفهایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچههای شیطونش که هر کاری میکردیم نمیتونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند.
خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبلها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت
_مامان حمیدرضاست
به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد
_سلام احوال شما؟
_...
_ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچههاتون خوبن؟
_...
_ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید
_...
_ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم
بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانهای بهم انداخت
_چی شد ؟
_هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم
_ برای چی میخوان بیان؟
_ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت میکنیم مهریه رو مشخص میکنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد
این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که میترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله میرسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه
مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت میکرد و هماهنگ میکردن که چه حرفهایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچههای شیطونش که هر کاری میکردیم نمیتونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند.
خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبلها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
لبخندی زد
_ انقدر همه چیز رو آسون گرفتید که ما هیچ جای اعتراضی نداریم خدا بهتون خیر بده
بابام لبخند محوی زد
_ من میگم ازدواجو باید آسون بگیریم که جوونا ازدواج کنن وگرنه سخت باشه که دیگه کسی جرات نمیکنه ازدواج کنه حالا انشالله جواب ازمایش با خیرو صلاح خدا یکی باشه ی شب جشن مختصری بگیریم اقوامو دعوت کنیم در حد همین بزرگترای فامیل نه بیشتر که اعلام کنیم بعد همه اینایی هم که امشب هماهنگ کردیم بهشون خبر میدیم
مامانم اروم گفت
_ ی جشن بله برون رسمی
بابام که انگار یادش اومده بود فوری گفت
_بله ی جشن بله برون کوچیک میگیریم که انشالله بعدش آقا حمیدرضا برن نوبت محضر بگیرن برای عقد
مامان سریع گفت
_ حاج آقا اگه یادت باشه اون مسئله
بابا سر تایید تکون داد
_ راستی ما همون شب ی صیغه محرمیت بخونیم که این دو تا جوون با هم محرم بشن برای آزمایش میرن مشکلی پیش نیاد
پدر حمید رضا که مشخص بود خیلی خوشحاله لب زد
_خیلی م عالیه
همه با بابام موافق بودند پدرم رو به محمد گفت
_دیگه اقا محمد همه چیز با خودته
سرشو پایین انداخت و عرق رو پیشونیش که بخاطر استرس بود پاک کرد
ته دلم خیلی خوشحال بودم که چند روز دیگه به حمید رضا محرم میشم
پدر حمیدرضا رو به بابام کرد
_پس مهمونی که میخوایم بگیریم و فامیل رو صدا کنیم برای کِی باشه؟...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁