زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دلم میخواد یه چیزی بهش بگم اما جرات حرف زدن ندارم میدونم الان اونقدر بیحوصله هست که با یه کلام حرف اضافه از کوره در بره...
پس دوباره سکوت کردم
و کمکم چشمام گرم خواب شد...
وقتی چشم باز کردم با دیدن ساعت متوجه شدم
مسافت زیادیه که توراهیم پس برای همینه که احساس ضعف و گرسنگی بهم غالب شده...
خدارو شکر صدای آهنگ رو کم کرده وگرنه داشتم روانی میشدم
تعجب میکنم نیمایی که معمولا اگه وقت نهار و شامش ده دقیقه جابجا میشد از شدت گرسنگی زمین و زمان رو به هم میکوبید الان که دوسه ساعت گذشته هیچی نمیگه و عین خیالشم نیست...
دست روی شکمم گذاشتم
_تو گرسنهت نیست؟
نه جوابم رو داد و نه حتی کوچکترین واکنشی...
صدام رو کمی بالاتربرده و دوباره سئوالمو تکرار کردم
با کلافگی و بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_نه
_الان دوساعت و نیم از وقت نهارت گذشته چطوره که گرسنه نیستی؟
نیم نگاهی بهم انداخت
_حرف خودت رو بزن ... به من کاری نداشته باش
_گرسنمه... خسته شدم... چندساعته توی راهیم نمیدونم چی شده و چرا از خونهمون بیرون زدیم؟ الان کجا داریم میریم؟
حکم یه زندانی رو دارم که محکوم به این سفره نه حق پرسیدن دارم و نه حق دونستن اینکه کجا میرم و چرا میرم...
بغضم ترکید
_لااقل یه جا نگه دار استراحت کنیم یا یه چیزی کوفت کنیم.خسته شدم لااقل بگو جریان چیه کدوم گورستون میریم...
نفسی تازه کردم
_یا بگو چی شده که از خونه و حتی شهرمون داریم اینجوری فرار میکنیم؟
تو و بابات چیکار کردید؟
نکنه آدم کشتین؟
با آرامش نگاهم کرد
ارامش نگاهش اول ترس و نگرانی رو از دلم دور کرد اما یهو چند برار قبل ترس رو به دلم انداخت
دست روی دستگیره در بردم
_بخدا نیما اگه جواب سوالاتمو ندی این درو باز میکنم و خودمو پرت میکنم بیرون
خسته شدم از بس عین یه ربات همه جا دنبالت اومدم بدون اینکه آدم حسابم کنی و یه توضیح ناقابل بدی...
من نباید بدونم چی شده؟
با دست کوبیدم به شیشه
_بخدا درو باز میکنماااا...
یهو کنترل ماشین از دستش خارج شد اما خیلی زود مسلط شده و دوباره کنترلش کرد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بوق ممتد ماشینهای دیگه و حرکت نامنظم و مارپیچ ماشین باعث ترس و وحشت بیشترم شد...
با ترمز سنگین ماشین رو متوقف کرد
داد زد
_ببند اون بیصاحبو...
از ترس دستم رو برداشته و عقب کشیدم و محکم به صندلیم چسبیدم...
دوباره داد زد
_ دیوونه شدی؟هنوز خودمم نمیدونم چی شده و چه غلطی باید بکنم...
صبر کن اول خودم بفهمم جریان چیه تا به تو هم بگم...
بابام گفته راس ساعت سه و نیم تا چهار خودم رو به جایی که گفته برسونم
ساعد دستش رو چرخوند تا ساعتش رو ببینه
_بفرما هنوز چهل و پنج دقیقه مونده تا ساعت چهار باید به اون ادرس برسیم.
اونجا معلوم میشه دقیقا کجا باید بریم و چکار کنیم
با دهن کجی و حرص طوری که نشنوه خیلی آروم گفتم
_چه بچهی حرف گوشکنی... چقدر دقیق
و روم رو به حالت قهر به طرف شیشه برگردوندم
توقع دارم حالا که برام توضیح نمیده جریان چیه لااقل باهام مهربونتر رفتار کنه یا کمِ کمش بداخلاقی نکنه
اما نه تنها مهربون نیست براخلاقی هم میکنه تازه نسبت به ترس و دلهرههامم بیتوجهه.
اونقدر از دستش عصبی هستم که دلم میخواد سرم رو بکوبم به شیشه
سر برگردوندم و توی ماشین رو یه دور نگاه کردم
متوجه نگاهام شد
کمی جابجا شد و پرسید
_چی شده چرا اینجوری نگاه میکنی ماشینو؟
اولش میخواستم مثل خودش بیتوجهی کنم و سئوالشو بیپاسخ بذارم
اما ترسیدم عصبی بشه پس جواب دادم
_ماشین مال کیه؟ تو از کجا میدونستی ته کوچهمونه و کلیدشو از کجا اورده بودی و تو کیفت داشتی؟
منتظر بودم تا چواب بده اما سکوتش هم باعثشد حرصی بشم وهم دلم بشکنه
نتونستم جلوی فرود اشکام رو بگیرم
همراه بغض و گریه لب زدم
_میدونی نیما... من فقط همون ایام نامزدی طعم خوشبختی رو چشیدم چون فقط اونزمان باهام روراست بودی چون فقط اون موقع بود که من رو شریک زندگیت و قابل میدونستی تا کم و بیش در جریان کارات قرار بگیرم از وقتی اومدیم تهران کلا یه آدم دیگهای شدی...
درسته دیگه خودت صاحب جلال وجبروت و نامدار شدی اما منم زنتم حالا در جریان بقیه کارهات قرارم نمیدی منم حرفی نداشتم چون اگه میگفتی هم نه حوصلهش رو داشتم و نه سر درمیاوردم اما امروز با اون همه وحشت واون وضعیت از خونهمون فرار کردیم به قصد یه شهر دیگه خونه زندگی رو رها کردیم سوار ماشین یکی که معلوم نیست کیه شدیم و راه افتادیم تو جاده.
تو همین یسالی که زنت شدم فهمیدم خیلی اهل حقه و کلکی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
فهمیدم کار و شغلتون قانونی و شرعی نیست که اگه بود اولا اینهمه سود ودرامد نمیداشت
اونم بیهیچ زحمتی...
فکر کردی من نمیفهمم برای پرستیژ کارِتون و رد گم کنیه که مدام میری دفترت؟
والا بخدا من خر نیستم منم میفهمم دور و اطرافم چه خبره ولی چون میدونم تو ادمی نیستی که بخوای جیک و پوک کارتون رو به من بگین تابحال هیچی به روتون نمیاوردم...
البته بازم دارم خودمو گول میزنم
اصلا اینکه خودم رو به نفهمیدن میزدم برای این بود که دلم نمیخواست با شخصیت واقعی تو و بابات و کارِتون آشنا بشم چون میدونستم دارین یه کار کثیف انجام میدین
باز هم سکوت...
جیغ کشیدم
_خیلی بیشعوری که منو آدم حساب نمیکنی و هیچی بهم نمیگی
سکوتش این بار باعث شد صدای شکستن قلبم روبه وضوح بشنوم...
احساس کردم قلبم یخ بست
نگاهم رو به صورت بیخیالش دادم و زل زدم بهش...
با خودم گفتم نکنه در لحظه کر شده و صدام رو نمیشنوه
تو فکر بودم که متوجه نگاهم شد به طرف چرخید ونیم نگاهم کرد از اینکه توجهم بهش بود هول شد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد...
_چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
پرحرص گفتم
_چجوری ؟
_انگار با دشمن تراز اولت طرفی
غریدم
_نیستی؟ تو از دشمن هم بدتری... لااقل تکلیفت با دشمن معلومه...
تو نه دوستی نه دشمن... حتی منافقم نیستی... اصلا نمیفهممت
اونقدر کلافه بودم از بیخبری و از بیتوجهی همسرم که باصدای بلند دوباره زدم زیر گریه
با عصبانیت غرید
_دست بردار... خجالت بکش نهال... تو فقط آدمِ زندگی خوش و آرومی ...
تا وقتی پول هست آرامش هست راحتی و رفاه هست حرفی نداری
من بهترین شوهر دنیام بی هیچ حرفی زندگیتو میکنی منم میشم بهترین شوهر دنیا و عشقم وعزیزمِ تو ولی همینکه افتادم تو سربالایی و کمی افکارم بهم ریخته و مغشوشه شدم شوهر بد؟
بهم خیلی برخورد لب زدم
_دستت درد نکنه... الان من نگران آرامش و رفاهمم؟
من فقط میخوام بدونم چه اتفاقی باعث این همه پریشونیِ احوالت شده؟ چرا باید از خونه وزندگیمون بزنیم بیرون؟
کجا میریم؟ چرا میریم؟
_به نفع خودته که کمتر بدونی
_پس قبول داری که تاحالا خلاف میکردی و الان در حال فراری؟
باز هم سکوت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_اره دیگه انتظار داری من برم سراغشون بگم توروخدا پاشید بیاید؟ خانم کی میاید دختر منو بگیرید؟ اونا باید بگن
به اتاقم برگشتم خیلی دودل بودم زنگ بزنم یا نزنم شماره حمیدرضا رو گرفتم و بعد از دوتا بوق جواب داد
_از مامانم پرسیدم میگه شما باید زنگ بزنید بیاید خونه ما
بلند بلند خندید
_امان از این رسما اخه چه فرقی داره؟ باشه چشم صدبار دیگه م بخواید ما میایم اونجا همین شب جمعه بعدی ما اونجاییم
_نمیخوای با مامانت هماهنگ کنی؟
_نه من راضیش میکنم
_باشه من دیگه ذهنم کار نمیکنه
خداحافظی کردیم نفس آه مانندی کشیدم و با خودم گفتم خدایا یعنی میشه چشمهام رو ببندم و باز کنم ببینم یک هفته گذشته و اونا میخوان بیان؟
اما اینجوری نشد دقیقا هر روز هفته برام یک ماه گذشت تا اینکه بالاخره شب جمعه رسید
_الهام جان اینا امشب میان باید میوه بخریم
_وای مامان من تو این هفته اصلا کار نکردم هیچ پولی ندارم
_عیب نداره خودت میدونی دخترم من بهت به انداز سه قلم میوه پول میدم دیگه باید با اینا بخری
_مامان توروخدا خیلی کمه
_از اولم بهت گفتماینکارارو نکن خودت باش گوش نکردی
_مامان ی کاریش بکن
_من هیچ کاری نمیتونم بکنم بابات همینقدر داده خودتم میدونی من درامدی ندارم مادرجان
_درامد نداری اما همه میدونن خیلی پس انداز داری از اونا بده
_من بازم مهمونی درپیش دارم باید برات جهیزیه بخریم نمیتونم به اونا دست نمیزنم
انقدر بهش التماس کردم تا تونستم راضیش کنم از پس اندازش یکم پول بهم بده و رفتم دوباره میوه های زیادی خریدم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بالاخره ساعت ۹ شب شد و به خونمون اومدن از چهره مادر حمیدرضا مشخص بود که مثل بار اول با رضایت نیومده و به زور اومده بود خونمون، نشستن و با اجازه پدر مادرم رفتیم اتاق برای صحبت کردن، ما حرفی نداشتیم و قبلا همه چیزو بهم گفته بودیم باز در مورد اینده حرف زدیم و از اتاق خارج شدیم بعد هم اونا به خونه خودشون رفتن
مامانم رو کرد به بابام
_ما باید بریم ی روز تحقیق کنیم از همسایه هاشون بپرسیم ببینیم چه جور ادمهایی هستن
_باشه میریم
از حرفهاشون متوجه شدم که میخوان پس فردا برن
رفتم کنارگوش مامانم پچ زدم
_مامان میشه منم بیام؟
اخم ریزی کرد
_وا تو کجا بیای؟
_توروخدا بذار منم بیام
_زشته دخترم منو بابات میریم دیگه
_مامان توروخدا بذار بیام
انقدر به مامانم التماس کردم تا قبول کرد منم ببره
روز تحقیقات رسید و منم سوار ماشین شدم از همون اول مامانم گفت
_ما میریم در خونه همسایه شون تو نیا بشین تو ماشین
_باشه نمیام
ما رفتیم و خونشون رسیدیم تمام خونه ها اپارتمانی بود و نمیشد از کسی تحقیق کرد
_مرد بریم ی بقالی جایی بپرسیم
اما اونجا مغازه نبود انقدر گشتیم تا ی مغازه پیدا کردیم و ازش پرسیدیم
_خانم اینجا اونجوری نیست که کسی کسیو بشناسه همه غریبه هستن
مامانم تعجب کرد
_وا مگه میشه خب برا تحقیق ادم از کاسب محل میپرسه...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سکوتش سلسله اعصابم رو بهم میریزه...
همهی وجودم از عصبانیت به لرزه افتاده
در دل دشنام میدادم و نفرینش میکردم
بیشتر از همه باباش رو
خدا لعنتت کنه فیروز به زمین گرم بخوری که نه خودت آدم حسابی بود و شغل آبرومند وحلال داشتی و نه اجازه دادی این شوهر بیعرضهی من اهل کار و تلاش شغل آبرومند وحلال باشه...
خدا لعنتت کنه نیما که میدونستی من به شغل آبرومند و حلال سخت حساس بودم وتو نرفتی سراغش...
درسته از اینکه بابای پولدار و ثروتمند داشت خوشحال بودم ولی اگه از اول میدونستم تو کار خلاف هستند شاید در انتخابم تاثیر میذاشت...
شونه بالا دادم
نچ... من اونقدر شیفته و عاشق نیما شده بودم که عنوان شغل و منبع درامدشون اصلا برام مهم نبود...
به هر ترتیبی بود میخواستم زنش بشم...
حتی اگه بهم میگفتند دزده، قاتله، کلاهبردار و جانیه...
الانم دارم خودم رو گول میزنم
زیاد از اطراف میشنیدم که فیروزخان خلافکاره تو کار بهره و نزول دادنه... حتی یه بار شنیدم که تو کار قاچاقه پرسیدم قاچاق مواد مخدر؟ که طرف گفت یه چیزی بدتر از اون ... من دلم نمیخواست باور کنم
من خودم رو زده بودم به نشنیدن به ندیدن به باور نکردن
بیچاره نریمان چقدر خودش رو به آب و آتیش زد تا بهم بفهمونه اینا آدم حسابی نیستند اما من دلم نمیخواست حرفاشو بشنوم چه برسه به اینکه باور کنم
تازه میفهمم اون وقتهایی که خونوادم من رو از دوستی با نیما منع میکردند بابت چی بود
دوستی و رابطهی قبل از خواستگاریش بدترین ظلمیه که در حق خودم کردم...
من هنوزم عاشق نیما هستم اما دیگه خسته شدم از اینهمه پنهانکاری و پوشش دادن کارهاشون
کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم
شاید میتونستم خودم رو متقاعد کنم که زن نیما نشم...
نه... اونقدر عاشقش بودم و هستم که محاله به خواستگاریش جواب منفی میدادم...
باز به خودم نهیب زدم پس الان دردت چیه؟
اگه عاشقشی و بازم همین آدم رو برای ازدواج قبول میکردی پس الان دردت چیه؟ الان کنارشی و داری باهاش زندگی میکنی دیگه...
پس دردت چیه؟ چیه هان؟
مستاصل داد زدم و خدا رو صدا کردم
_خدا... خدا... گریه میکردم وخدارو صدا میکردم...
یهو ماشین در بدترین حالت ممکنه متوقف شد...
خوبه که کمربند داشتم وگرنه با سر رفته بودم تو شیشهی جلو...
تازه متوجه رفتار خودم شدم...
نیما هراسون و عصبی پرسید
_چی شده؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
تازه به خودم اومدم، این چه کاری بود که کردم؟
حالا جواب نیما رو چی بدم؟
فکری به ذهنم خطور کرد
چهرهم رو مظلوم کردم
_حالم خوب نیست... استرس و دلشوره داره خفهم میکنه
_فقط همین؟
همچین ترسوندیم که نزدیک بود تصادف کنیم
بعد هم سرش رو کلافهتر از قبل تکون داد
_خدا شفات بده...
و ماشین رو راه انداخت
_آروم آروم برای خودم اشک میریختم و گریه میکردم
چند دقیقه بعد دوباره کنار جاده نگه داشت
وقتی پیاده میشد گفت
_از ماشین پیاده نمیشی خوب؟
تاکید میکنم نهال خواهش میکنم ازت سعی نکن از کارمون سر در بیاری...
لحنش محکم و دستوری شد
_سعی نکن فهمیدی؟
و بدون اینکه منتظر جوابم باشه از ماشین پیاده شد ولی دوباره برگشت و نگاهم کرد
پرحرص لب زدم خیلی خب چقدر میگی پیاده نمیشم دیگه...
وقتی به طرف پشت ماشین میرفت برگشتم و دیدم دوتا ماشین سفید پشت سرمون ایستاده
نمیتونم مدل ماشینهارو متوجه بشم یا اینکه چند نفر هستند
پس بیخیال شده و به طرف داشبورد برگشتم
یاد خوراکیهایی که از مغازه اون خانمه گرفته بودیم افتادم...
یه چیپس بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم...
تقرییا آخراش بود که در ماشین باز شد کیفم رو برداشت و دستور داد پیاده بشم
پشت سرش رفتم در ماشین سفید رنگ سمند رو باز کرد و اشاره کرد پشت رل بشینم
_من بنشینم ؟ پس خودت چی؟
همینطور که به طرف دیگه میرفت گفت
_کمی تو رانندگی کن خسته شدم
پشت رل نشستم و قبل از اینکه استارت رو بزنم احساس کردم صورتش هرلحظه داره سرختر میشه
_چرا معطل میکنی زود باش راه بیفت
_نیما داری گریه...
نذاشت ادامه بدم داد زد
_آره دارم گریه میکنم
چون که ترسیدم
چون که بدبخت شدم
چون که احتمالا بابا...
دیگه ادامه نداد
یه نفس عمیق کشید و دستی به صورتش کشید
_اگه نمیری پیاده شو خودم رانندگی کنم
سریع استارت زدم
_نه... نه ... خودم میرم
_راه بیفت حالا بهت میگم کجا بریم
خدایا یعنی چی شده؟
منم کمی هول شدم دست و پام داره میلرزه هم بخاطر دیدن حال و روز همسری که کنارم نشسته و هم بخاطر بی اطلاع بودن از اتفاقات در حال وقوع
____________________________
وقتی خبر به گوشم رسید همسرم زن دوم گرفته نزدیک بود از حرص خودم رو بکشم،درسته بعد از سه سال هنوز بچه دلرنشدم ولی اون هنوز اجازه نداده من به یه دکتر هم مراجعه کنم تا بفهمم چه مشکلی دارم اصلا ایا من مشکل دارم؟وقتی بهش گفتم اولش کتمان میکرد اما وقتی فهمید دستم حسابی پره و شواهد و مدارک زیادی رو بهم رسوندند دیگه اجبارا بهم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
انگار متوجه حالم شد چون آروم زد به کتفم
_تو هم حالت بهتر از من نیست
بزن کنار خودم بشینم... حالم بهتره
_آرامش کلامت حال من روهم خوب کرد میتونم برونم... فعلا یکم استراحت کن
_اوکی
الو گفتنش باعث شد متعجب نگاهش کنم...
_عه گوشی گرفتی ازشون؟
نیم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت
چند بار الو الو گفت و بعد نگاهی به صفحه گوشی انداخت
_ای بابا... آنتن نمیده
معلومه خیلی کلافهتر از قبله... ترس و استرسش کاملا مشهوده حتی بیشتر از زمانیه که راه افتادیم ولی نمیخواد بروز بده
چند ساعت بعد در جاده ساوه در حرکت بودیم که با اشارهی نیما کنار جاده زدم
خودش پشت فرمون نشست و من هنوز نمیدونم مقصد اصلی کجاست
کمکم خواب بهم چیره شد
با صداش بیدار شدم
_بیدار شو رسیدیم
پاشو نهال
چشم که باز کردم هوا کاملا تاریک بود اطراف رو نگاه کردم اما اونقدر همه جا تاریکه معلوم نیست کجاییم...
خودش پیاده شد و وقتی در سمت من رو باز میکرد آروم گفت
وانمود میکنیم که من با بابام قهر کردم و به اینجا پناه آوردم... حله؟
فکر کردم چون هنوز گیج خوابم متوجه منظورش نشدم
پس لب زدم
_چی؟
آب دهنش رو قورت داد
_آوردمت خونهی مادربزرگم... مادرِ بابام... همیشه دوست داشتی ببینیش یادته؟
با شنیدن حرفاش خواب کاملا از سرم پرید
_واقعا؟
_آره ... چند روز پیشش میمونیم تا آبها از آسیاب بیفته
مادر بزرگم نباید بفهمه من رابطهی خوبی با بابام داشتم وگرنه راهم نمیده... چیزی از صمیمیت و همکاری بین من و بابام بهش نگو باشه؟
نمیدونم مهربون شدنش بخاطر اینه که یوقت از اتفاقات اخیر به مادربزرگش چیزی نگم یا بخاطر رسیدن به جای امنی به نام خونهی مادربزرگه اونم کیلومترها دورتر از خونه
چرخید تا راه بیفته که سریع دستم رو دور بازوش حلقه کردم
متوجه ترسم شد چون دستش رو دورم حلقه کرد وگفت
_نترس اینجا رو خوب نمیشناسم برای همین ماشین رو همینجا پارک کردم یکم تو کوچه پس کوچههارو بگردم ببینم میتونم پیدا کنم خونهی مادربزرگم رو...
_اینجا چرا برق نداره؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_به گمونم داشته باشه آخه نگاه کن تیربرق داره زیر نور مهتاب میشد تیربرقی که بیست قدم ازمون فاصله داشت رو ببینم
_سیم های برق رو ببین... ولی نمیدونم چرا خونهها هم برق نداره
صدای پارس سگها ترسم رو هر لحظه بیشتر میکرد
چند تا کوچه رو رد کردیم و به سختی از روی تابلوها اسم کوچه هارو میخوندیم... تا بالاخره رسیدیم به همون آدرسی که دنبالش بودیم.
در بزرگ آهنی رو کوبید از صدای بلندش لرز به جونم افتاد
اما خبری نشد
برای سومین بار در رو کوبید نگاه مایوسانه به هم انداختیم
که همون لحظه صدای ضعیف پیرزنی از پشت در توجهم رو جلب کرد
_کیه این وقت شب؟
نیما سریع جواب داد
_ببخشید با بیبی مرحمت کار داشتم شمایید؟
در به ضرب باز شد و پیرزنی با ظاهری نحیف جلوی در نمایان شد
یه دستش رو تکیه زد به کمر و با صدای محکم گفت این وقت شب چیکارش داری؟
تا چشمش به من افتاد دستش رو از روی کمر انداخت و با لحنی اروم تر گفت بفرمایید
نیما سلام کرد و گفت
_راستش من یکی از اقوامشم
یه قدم جلو اومد لحنش مهربون شد
_بیبی مرحمت من هستم ننه...
_ من نیما
پسر فیروزم ... فیروز بهادری
یهو اشک تو چشمای پیرزن جمع شد
_راست میگی؟ تو پسر فیروزی؟
جوون بمیره فیروز که دلمو خون کرد ...
بعد دست گذاشت رو سینه و قربون صدقهی نیما میرفت
_قربون قد و بالات عزیز کردهم... عمرم... جونم... واقعا تو پسر فیروز جوون مرگی؟
نیما با تردید اما صدای آروم گفت
_یعنی شما مادر بزرگ منی
پیرزن جلو اومد
_ این قد وهیبت و صدا عین جوونیای خود فیروز خیرندیدهست...
و دست انداخت دور گردن نیما و صورتش رو بوسید
_قربون قد و بالات عزیزم نور چشمم خوش اومدی ننه.
بعد هم برای من آغوش باز کرد لابد تو هم دختر فیروزی؟ آره ننه؟
قبل از من نیما جواب داد
_خانوممه مادربزرگ
_الهی قربونت برم
و کمی هم قربون صدقهی من رفت دست گذاشت پشت کمرم و تعارفمون کرد که وارد خونه بشیم
یه حیاط که بخاطر تاریکی نمیشد بفهمی حد و حدود و اندازهش چقدره
کمی بعد یه در رو که باز میکرد با صدای کنترل شده صدا کرد
_ منصوره... ننه جان لحاف بکش سرت مهمون داریم الان میام بهت چارقد میدم
و قبل از ما وارد شد و همزمان گفت
_برقا خیلی وقته رفته ولی الان دیگه میاد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مامان که مشخص بود حسابی سردرگمه رو به بابام گفت
_اینا اینجوری میگن پس از کی باید بپرسیم؟
به پیشنهاد بابا به سمت ساختمونی که حمید رضا و خانواده ش داخلش زندگی میکردن رفیم زنگ یکی از واحد ها رو زدیم
صدای دختر جوونی توی گوشم پیچید
_بله؟
_ سلام خانم ی نفر از این ساختمان اومده خواستگاری دخترم میخواستم ببینم چه جور ادم هایی هستند
_ببخشید خانم اما من کسیو نمیشناسم پدر مادرمم منزل نیستن
گوشی و اف اف رو سرجاش گذاشت مادرم زنگ واحد دیگه ای رو زد و اینبار ی صدای مردونه اومد
_بله؟
_سلام یکی از همسایه هاتون اومدن خونه ما خواستگاری میخواستم ببینم میشناسیدشون در موردشون ازتون تحقیق کنیم
_من الان یک ساله اینجام خانم ولی هیچ رفت و امدی با همسایه ها ندارم و هیچ اطلاعاتی ازشون ندارم من نمیدونم
گوشی و گذاشت سرجاش
_الهام اینا طبقه اول هستن بذار از طبقه خودشون ی واحد پیدا کنیم شاید بشناسنشون
زنگ ی واحد رو زدیم
_سلام خانم حالتون خوبه؟
_سلام ممنون بفرمایید
_گلم از اینجا یکی اومده خواستگاری دخترم من اومدم برای تحقیقات
_وا خانم اینکارا چیه؟ دخترو پسر باید همو بشناسن دیگه هنوز شماها از اینکارا میکنید
مامانم لب زد
_وا یعنی چی خانم این حرفها
_ عزیزم من هیچ کسو نمیشناسم
مامانم رو کرد به بابام
_اینا دیگه کی هستن؟ حتی همسایه هاشونم نمیشناسن ما نباید بدونیم اینا کی هستن؟ چشم و گوش بسته دختر شوهر بدیم؟
از این حساسیت مامان حسابی کلافه شدم استرس داشتم که ی وقت بابا بخاطر اینکه نتونستیم تحقیق کنیم جواب رد بده و احازه نده ازدواج کنیم
_مامان این کارا چیه؟ اینجا بالای تهرانه کسی پیگیر تحقیق و این چیزا نیست حتی کسی همسایه شم نمیشناسه مثل سمت خودمون که نیست...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_این حرفا یعنی چی من اصلاً متوجه نمیشم مگه میشه ادم از همسایه ش خبر نداشته باشه و نشناستش.
بابام کمی فکر کرد
_ من آدرس محل کارشو گرفتم میریم از اونجا پرس و جو میکنیم بالاخره شاید یکی اونجا بشناسش
مامانم نگاه سردرگمی به بابام انداخت و به سمت کرج راه افتادیم، به آدرسی که حمیدرضا داده بود رفتیم پدر مادرم از ماشین پیاده شدن سرتاسر وجودم استرس و تنش بود که چه اتفاقی میافته شدیداً میترسیدم از اینکه ی نفر از حمیدرضا بدگویی کنه و پدر و مادرم باور کنن اون وقت بود که ازدواج منتفی میشد از توی ماشین بهشون نگاه میکردم که به مغازههای مختلف میرفتند و بیرون میومدن چند تا مغازه که رفتن و پرس و جو کردن بعد هم سوار ماشین شدن، مضطرب پرسیدم
_چی شد؟ چی گفتن؟
_مامان جان ما هر مغازهای که رفتیم اسم و مشخصات اینو گفتیم کسی نمیشناختش اما ی مغازه دار گفت که میشناسش و خیلی ازش تعریف کرد و تاییدش کرد گفت آدم خیلی خوبیه
نور امید توی دلم روشن شد نفس راحتی کشیدم
_خب همین که ی نفر گفته خوبه بسه دیگه بس نیست؟ بسه دیگه ی نفر تاییدش کرده
بابام گنگ نگاهم کرد مشخص بود حسابی دودله
_ البته اونجا سه چهار نفر دیگه هم بودن همه تاییدش کردن گفتن بچه خوبیه و مشکلی نداره
لب زدم
_ خب یعنی بچه خوبیه دیگه ببینید مشکلی نداشته که بهش مجوز دادن مغازه بزنه دیگه، اینا یعنی چی؟ یعنی طرف مثلاً آدم حسابیه یعنی سوء پیشینه نداره معتاد نیست دیگه الان مجوز کار دفترشم به نام خودشه
بابامم به تایید حرف من سرشو تکون داد
_آره دیگه بچه خوبیه به نظر منم بیشتر نباید گیر بدیم
مامانم سرشو تکون داد مشخص بود که راضی نیست و داره به خاطر من کوتاه میاد راه افتادیم به سمت خونه، چند روزی گذشت و مادر حمیدرضا تماس نگرفت خیلی استرس داشتم و دلم میخواست زودتر زنگ بزنه تا تکلیف همه چیز مشخص بشه تحمل نداشتم چند روز دیگه م صبر کنم تا تماس بگیرن و جواب بخوان، صبرم به سر اومده بود از خواب و خوراک افتاده بودم با حمیدرضا تماس گرفتم و بعد از دو تا بوق صداش توی گوشم پیچید
_جانم
_ سلام خوبی؟ ببین ما اومدیم تحقیقات همه تاییدت کردن مامان بابامم نظرشون مثبته من خیلی صبر کردم مامانت زنگ بزنه اما نزد از طرفیم دیگه نمیتونم تحمل کنم از شدت استرس دارم خفه میشم میشه به مامانت بگی زنگ بزنه جواب بخواد؟
بلند بلند خندید
_ حتماً بهش میگم زنگ بزنه اصلاً چرا انقدر صبر کردی خودتو اذیت کردی زودتر میگفتی بهش میگفتم
_تو رو خدا همین الان بهش بگو زنگ بزنه به خدا دیگه طاقت ندارم
_ چشم الان بهش میگم
خداحافظی کردیم و قطع کردم چشمم به تلفن خشک شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم...
______________________________
شوهر خواهر شوهرم، حواسش نبود که من دارم میشنوم، به زنش گفت، داداش تو هم گندش رو در آورده، به زنش محل نمیده با دختر خواهرش میره میگرده، خواهر شوهرم گفت، من به نوشین اعتراض کردم، بهم گفت، زن دایی نمیتونه تحمل کنه بزاره بره، چرا به داداشت نمیگی؟ به اونم گفتم، میگه نوشین بچه خواهرمِ، به توجه من نیاز داره، بهش بگو چطور دختر خواهرت نیاز داره اونوقت زنت به توجه تو نیاز نداره، اینا نیست که تو میگی، برادرت و دختر خواهرت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁