بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یک بار دیگه و این بار با دقت تر به عکس روی صفحه نگاه کرد. هنوز از تعج
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- الان گوشیم دست اوناست؟
سر رو تکون دادم. یکم فکر کردم و گفتم:
- من با کسی در ارتباط نبودم، یکی دو تا دوست داشتم مثل همین ساحل و حمیده و رها، یه شماره سعید تو گوشیم بود و باباش، یه راستین، شماها و کیمیا.
یکم فکر کردم و گفتم:
-سر قتل کیمیا اومدن؟
سرش رو تکون داد. شونه بالا دادم و گفتم:
- شاید یه دستی زدن که چیزی گیرشون بیاد! دیدن چیزی نبوده ول کردن رفتن.
سپیده هنوز نگاهم میکرد، کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- گفتی شماره راستینم تو گوشیت بوده؟
اخمهام تو هم رفت و گفتم:
- دیوونه شدی؟ میگم بابا یه دونه مقاله چرت و پرت نوشته، خودشم بعدش عین سگ پشیمون شده.
- گولت نزنه یه موقع؟
چپ چپ نگاهش کردم.
- بس کن تو رو خدا سپیده. نگاش کن تو این بدبختو، مجاهدین کجا بود!
از جاش بلند شد و گفت:
- برم به مهراب سر بزنم, ببینم این دکترتون چیکار کرد بالاخره.
قبل از اینکه قدم از قدم بردار جلوش ایستادم. دست روی سینهاش گذاشتم که از پیشرویش جلوگیری کنم.
حرفهام رو مزه مزه کردم و بعد برای اینکه حرفی زده باشم، آهسته و آروم صداش زدم.
منتظر نگاهم میکرد. نمیدونستم با گفتنش ممکنه چه واکنشی نشون بده، اما دل رو به دریا زدم و گفتم:
- این مهراب، تا حالا حرفی خارج از عرف بهت زده؟
مثل همیشه گیج نگاهم کرد و گفت:
- یعنی چی؟
انگشتم رو دور لبهام کشیدم و گفتم:
- یعنی به ازای این همه لطفی که در حق تو و خانوادمون کرده، چیزی درخواست نکرده؟
فاصله ابروهاش از هم کم شد و سرش رو متعجب تکون داد.
- نکنه تو هم مثل بقیه فکر میکنی که خواستگارمه؟
عمیق و بدون کلامی فقط نگاهش کردم.
من اخلاق سپیده رو میدونستم، دو هوا که میشد تصمیم گیری براش سخت میشد.
انتخاب یکی از بین دوتا انقدر براش سخت میشد که تصمیم میگرفت هر دو رو کنار بزنه و کلاً انتخابی نداشته باشه.
شکل نگاهم رو که دید شونههاش وا رفت و گفت:
- تو رو خدا تو دیگه ول کن سحر. مهراب خیلی با شخصیتتر از این حرفاست که بخواد یه همچین چیزی رو از من بخواد. بعدم مهراب هنوز حواسش پیش نرگسه، یه جورایی خودش سعی داره زورکی هم که شده از ذهنش بکشتش بیرون ولی نرفته، نرگس هنوز تو مغزشه، تو دلشه. وقتی که داشت اسباب کشی میکرد از بین همه وسایلهایی که توی اون خونه بود، اولین چیزی که برداشت قاب عکسی بود که نرگس ازش کشیده بود. اولش فکر کردم داره میبرتش زیرزمین ولی الان تو یکی از این کارتونا دیدمش، این یعنی چی یعنی سحر؟ یعنی اون حواسش هنوز پیش اون دختره است. چرا باید بیاد از منی که هجده سال ازش کوچیکترم خواستگاری کنه. اون خونه و این کارایی هم که انجام داده، همه از مردونگیش بوده، از انسانیتش.
از اینکه اینطوری فکر میکرد خوشحال بودم لبخند زدم و گفتم:
-خب پس چیزی نگفته.
-فقط نمیفهمم، من مهرابو یه آدم...
لبهاش رو به هم فشار داد و وقتی رهاشون کرد گفت:
-چطوری بگم؟ نمیفهمم این دلار، اسلحه، این زخم... تو چند روزه باهاشی، تو چیزی میدونی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
این تصادف رو ببین👆😰😱
پس نمی تونیم بگیم رفتارمون به خودمون مربوطه
خـــــیر تو اجتماع، اشتـــباه من باعث نابودی بقیه می تونه بشه...
#مابهم_ربط_داریم
#حجاب
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - الان گوشیم دست اوناست؟ سر رو تکون دادم. یکم فکر کردم و گفتم: - من
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سپیده
#پارت
روی صندلی دویست و شش نشسته بودم و به عکسی که سحر برام ارسال کرده بود خیره بودم.
فرزاد، شوهر سمیه، در حال خندیدن و نگاه کردن به زنی که پشتش به دوربین بود.
عکس بعدی رو باز کردم. این یکی سلفی بود، سلفیای که زن گرفته بود.
صورت زن سانسور شده بود، توی دست فرزاد یه ظرف باقالی بود و نیشش هم باز.
فضای پشت سرشون هم فضای یه پارک بود.
از روزی که با سحر حرف زده بودم تا امروز یک هفته بیشتر نمیگذشت، شاید هم کمی بیشتر. مثلاً ده روز.
سحر گفته بود همون روز اول به شیرین زنگ زده و بعد به ساحل.
روی صورت فرزاد زوم کردم. ده روز! چه زود وا داده بود!
چوب خدا بی صدا میزد و چه دردناک هم میزد.
درسته این نقشه، نقشهی سحر بود و ساحل هم مامور اجرای اون، اما اونی که وا داده بود شوهر سمیه بود؛ سمیهای که نسخه پیچیدن زندگی ثریا رو میکشید.
اگر این چوب خدا نبود چی بود!
فرزاد به راحتی جلوی ساحل وا داده بود، جلوی زنهای لوند دیگه هم حتما همین بود، حالا این یکی نقشه بوده و قرار بود عکسش به دست سمیه برسه.
-چقدر ساکتید؟
نگاهم رو از صفحه گوشی گرفتم و با گوشه چشم به نوید نگاه کردم.
قبل از اینکه حرفی بزنم صفحه موبایل رو خاموش کردم و بعد گفتم:
- سکوت رو دوست ندارید؟ نویسندهها معمولا عاشق سکوتن.
-سکوت؟
با مکثی کوتاه ادامه داد:
-سکوت رو به وقتش دوست دارم، ولی در کنار شما نه. راستش به نظر من سکوت، مقصر اصلی به سر انجام نرسیدن رابطههاست.
موبایل رو توی کیفم رها کردم. جمله قشنگی گفته بود که باید توی ذهنم نگهش میداشتم تا به وقتش استفاده کنم.
-خب سکوت رو شما بشکنید، چون من واقعا نمیدونم چی بگم.
-امروز که این جوری گذشت. نشد ببرمتون جایی که میخواستم. کمک به آقا مهراب واجب بود. هم من بهش مدیونم، هم فکر میکنم شما.
به مهراب مدیون بود؟ سوالم رو نپرسیدم، چون نوید همچنان حرف میزد.
- دکتری که اومد بالا سرش کار بلد بود، خواهرتونم گفت حواسش هست، فردا بازم من بهش سر میزنم ... ولی خب تو فرصت باقی مونده، خوشحال میشم از علایقتون بگید، البته غیر از نوشتن و خوندن.
به ماشین کناری و روبرویی و ترافیکی که توش گیر افتاده بودیم نگاه کردم.
دنبال علایقم بودم، چیزی که دوستش داشته باشم و بهش بگم تا در موردش حرف بزنه. به چیز خاصی علاقه نداشتم. کتاب و نوشتن رو دوست داشتم که گفته بود نگو.
سکوتم، نوید رو به حرف آورد.
-میخواهید من شروع کنم؟
نگاهش کردم.
-بله، شما شروع کنید.
لبخند زد و گفت:
-راستش در کنار شما یه چیزاییم تغییر کرده. مثلا امروز یه چیز دیگه به علایقم اضافه شده که قبلا اصلا دوستش نداشتم. میشه گفت ازش متنفر هم بودم.
کنجکاو نگاهش میکردم، به خیابون اشاره کرد و گفت:
-این ترافیک رو خیلی دوست دارم، دلم میخواد تا ساعتها ادامه داشته باشه. منم همین جا پشت فرمون بشینم و مورچه مورچه بریم جلو و شما هم تمام مدت روی همون صندلی باشید.
نگاهم کرد و ادامه داد:
-در صورتی که قبلا از ترافیک متنفر بودم.
به جاده خیره شدم. ترافیک رو با من دوست داشت، ولی من به هزار و یک دلیل دلم میخواست زودتر به خونه برسم.
دست نوید که به سمت آینه وسط ماشین میرفت، نگاهم رو به طرف خودش کشید.
داشت از توی آینه پشت سرش رو نگاه میکرد.
دقتش نگاهم رو به عقب ماشین داد، ماشینها پشت سرمون و کنارمون ردیف بودند.
-چیزی شده؟
دستش رو از آینه برداشت و گفت:
-نه، چیزی نیست، یه موتوری دیدم، که انگار وقتی داشتیم میرفتیم هم دیدمش.
دوباره به پشت سرم نگاه کردم. وجب به وجب پشت شیشه مورب دویست و شش رو چک کردم. موتوری ندیدم.
نوید گفت:
- نگران نباشید، موتوره دیگه، همه جا هست.
اگر جای من بود از ریسمان سیاه و سفید میترسید و حتماً نگران میشد.
اگر یک بار یه سعید عوضی اون رو از گوشه خیابون به زور داخل یه ماشین دیگه میکشید و بعد هم روت نفت میریخت که آتیشت بزنه، الان از دیدن یه موتور مثل من میشد؛ اونم موتوری که طبق گفته خودش وقتی داشتیم میاومدیم دیده شده بود.
این طبیعی بود؟ که یه موتور غریبه رو تو شهر بی در و پیکر تهران، دو بار ببینی. قطعا نبود!
به هر حال من موتوری ندیدم. به نوید نگاه کردم.
-گفتم که، نگران نباشید، مسیرشو از یه جایی به بعد کج کرد. منم فقط میخواستم مطمئن بشم که نیست، آینه رو به خاطر همین جابجا میکردم.
خیالم راحت نبود، به اطرافم نگاه میکردم.
نوید گفت:
- من سکوتو دوست دارم، ولی وقتی شما هستید، نه. دوستش ندارم. از ترافیکم متنفرم، ولی وقتی شما هستید دوستش دارم.
سعی داشت با تغییر مسیر افکارم حوتسم رو از موتور پرت کنه. نگاه از خیابون گرفتم. انگشت وسط عینک بی قابش گذاشت و به بالا هولش داد و گفت:
- راستش دارم به این فکر میکنم که اگر شما نباشید، چه حسی نسبت به ترافیک و سکوت پیدا میکنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🔴تصاویر کشتی کانتینر بر Maersk Gibraltar که توسط پهپاد ارتش یمن مورد هدف قرار گرفت...
🔹حالا ارتش دروغگوی آمریکا بیاید و آتش را خاموش کند...
دروغگوها گفته بودند یک پهپاد را زدهاند و یک پهپاد هم به کشتی اصابت نکرده است.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️
توئیت زیبا و معنادار مشاور رسانه انصارالله یمن
🔹باب المندب بسته است تا مردم غزه از آرامش برخوردار شوند.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
توجه❌ توجه❌
این پست تبلیغ نیست. یک توصیهست.❌
میخوای تا عید پولدار شی؟😁
از این کانال ها تو ایتا پر شده.
راه پولدار شدن رو یادت میدن. فرق کانال ما با بقیه اینه که ما به مدت محدود #رایگان یادتون میدیم😌
کلی دعا، حدیث و راه و روش داره.
هیچ کس باورش نمیشه در عرض کمتر از یک ماه مشکلتون حل میشه😍
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #سپیده #پارت روی صندلی دویست و شش نشسته بودم و به عکسی که سحر برام ارسال کر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
فکری که توی سرم پیچید همون بود که سعی داشت حواسم رو پرت میکرد، که به هیچ موتوریای فکر نکنم و دنبالش تو خیابون نگردم.
شاید اینطوری بهتر بود. نفس عمیقی کشیدم و به نوید نگاه کردم.
- خب، برمیگردید به حالت قبل دیگه!
خوشحال از اینکه موفق شده بود لبخند زد و گفت:
- بعید میدونم دیگه هیچ وقت به حالت قبل برگردم. آدمی که عاشق بشه دیگه هیچ وقت به تنظیمات کارخونه برنمیگرده، به نظرم اگر شما نباشید از ترافیک متنفرتر باشم، یا سکوت رو بدون شما خیلی بیشتر دوست داشته باشم، خیلی بیشتر.
نگاهم کرد.
- فکر میکنم عشق، احساساتو دو برابر میکنه، شایدم سه برابر. همه دوست داشتنیها دوست داشتنیترن و همه چیزایی که ازشون متنفری، وحشتناکتر.
نوید درست میگفت. تجربه عاشقی من بر میگشت به زمانی که کیانوش رو میدیدم. عشقی که کیانوش هیچ وقت نفهمید.
منم اون روزها دوست داشتنیهام، دوست داشتنی تر شده بودند، ولی عمرشون این احساسم کوتاه بود، چون هر بار به خودم تلقین میکردم که من و کیانوش نشدنی هستیم. اون کجا و دختر اصغر مارمولک کجا!
صدای زنگ پیامک موبایل و لرزیدنش زیر دستم، حواسم رو به خودش داد.
نگران تاریک شدن هوا بودم و هر لحظه منتظر پیام یا تماسی از خونه، پیام یا تماسی که دعوام کنه، باهام تند حرف بزنه و بهم بگه هرجا هستم زودتر برگردم.
با این فکر دلم لرزید.
با اینکه سحر قرار بود عکس فرزاد رو به وقتش برای ثریا بفرسته تا حواس اهالی خونه به مجزات الهی سمیه پرت بشه و کاری به من و خطای دیر اومدنم نداشته باشند ولی باز هم دلم لرزید.
در کیف راکر باز کردم و موبایل رو بیرون کشیدم. رمز گوشی رو زدم و به صفحه پیامهام نگاه کردم. پیام از شماره ناشناس بود.
شاید سحر بود، با همون اکانت ناشناسش.
نوید پرسید:
- از خونه است؟
نگرانی من بود که اون رو هم نگران میکرد، رگرنه دلیلی نداشت که اون صداش این حالتی بشه.
جوابش رو ندادم و پیام رو باز کردم. متن رو خوندم.
( به هیچ عنوان از ماشین پیاده نشو)
اخمهام تو هم رفت. به پیام زل زدم.
نوید گفت:
- چی شده سپیده خانم؟
همون موقع پیام بعدی ظاهر شد.
( به هیچ عنوان پیاده نشو، فهمیدی)
- چی شده؟
سر از گوشی گرفتم و به نوید نگاه کردم. دستهام شروع به لرزیدن کرده بود. اخمهای نوید تو هم رفت. بی هیچ حرفی گوشی رو از من گرفت. همزمان با این کارش لب زدم:
- میگه از ماشین پیاده نشو.
به پیام نگاه کرد و بعد به اطرافش.
نگاهش رو به من داد و گفت:
- شماره رو میشناسی؟
سرم رو به اطراف تکون دادم و لب زدم:
-نه
کمربندش رو باز کرد. از ماشین پیاده شد و لای در ایستاد. صورتش رو نمیدیدم ولی مشخص بود که به اطراف نگاه میکنه.
خم شدم که ببینمش و لب زدم:
-آقا نوید، بشین.
به حرفم گوش داد. نشست، در ماشین رو بست و گوشی موبایلم رو جلوی صورتش گرفت.
-زنگ بزنم ببینم این کیه.
اعتراضی نکردم. شماره رو گرفت و تلفن رو روی حالت اسپیکر گذاشت. بوق اول به دوم نرسیده، مخاطب پشت خط رد تماس زد.
قصد نوید گرفتن مجدد شماره بود که پیام بعدی اومد. سرم رو به سمت گوشی کش دادم. پیام رو خوندم.
(صورت اون دختره رو اگر همین جوری که هست دوست داری، پیادهاش نکن از اون ماشین.)
به نوید نگاه کردم.
-هر کی هست همین دور و بره. حتما میخواد اذیت کنه.
نگاهم کرد و گفت:
-نترس، اتفاقی قرار نیست بیوفته. احتمالا از این شوخیهاست که طرف حس خوشمزگی زیاد بهش دست میده.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۷۷ رو رد کرده و پارت ۳۸۷ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت فکری که توی سرم پیچید همون بود که سعی داشت حواسم رو پرت میکرد، که به ه
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
خودش هم از حرفی که میزد مطمئن نبود، کی میتونست با دختری که تازه ربوده شده و با سوزونده شدن تهدید، یه همچین شوخی بکنه.
مطمئن نبود، چون قفل مرکزی رو زد و برای اینکه مطمئن بشه همه درها قفل شدند دونه دونه بهشون نگاه کرد.
آخرین در رو که چک کرد، نگاهش رو به من داد، لبخند زد و گفت:
-چرا رنگت پریده؟ اتفاقی نمیافته.
کمی سکوت کرد و بعد تو چشمهام عمیق شد و لب زد:
- مگه من مردم که بخواد برای تو اتفاقی بیوفته. صحیح و سلامت میرسونمت خونه.
نگاهش رو به جلو داد و گفت:
-اون سری هم تو پارک...
ادامه حرفش رو نزد.
هر بار که با من برخورد میکرد، یه بلایی سرش میاومد.
با تکون خوردن ماشین جلویی، دنده رو عوض کرد و کمی جلو رفت. با توقف ماشین موبایلی رو از بین صندلی من و خودش برداشت. این موبایل خودش بود نه مال من.
صفحهاش رو روشن کرد. به من نگاه کرد و گفت:
- الان زنگ میزنم صد و ده، یه اساماس تهدید آمیز برات اومده، از اونجایی هم که قبلاً توی دردسر افتادی باید به پلیس بگیم.
مخالفت نکردم، شاید اینطوری بهتر بود.
نوید گوشی رو کنار گوشش گذاشت و من با احتیاط به اطرافم نگاه کردم.
همه چیز عادی بود، همه سوار ماشینهاشون بودند و هیچ نشونهای نبود که با استناد بهش وحشت کنم، ولی لرزش دستهام و یخ کردن تنم دست خودم نبود.
-سلام خانم!
به نوید نگاه کردم، برای زن پشت خط دشت توضیح میداد:
- راستش من و نامزدم توی ماشین بودیم که یه اساماس برامون، یعنی برای نامزدم اومد که نوشته از ماشین پیاده نشو چون خطرناکه یا یه همچین چیزی، بعدم گفت که اگر صورت اون دختری که کنارت نشسته یعنی نامزد من رو دوست داری که همین شکلی بمونه، همینطوری توی ماشین بشین و پیاده نشو.
گفت نامزدم؟ خب چی میگفت؟
میگفت دختری که دوستش دارم، یا دختری که اومدم باهاش آشنا بشم!
برای گزارش به پلیس همون کلمه نامزد مناسبتر بود.
راستی من نامزد چند نفر بودم؟ نامزد نوید، نامزد مهراب؟
مهراب! مگه قرار نبود حلقه مهراب که توی دستم اومد دیگه کسی تهدیدم نکنه!
مگه قرار نبود اسفندیار ماستش رو کیسه کنه و ازم فاصله بگیره. پس چی شد؟
- بله، من حس میکنم که طرف ما رو میبینه، چون موبایل که دست نامزدم بود مخاطبش اون بود، بعد که من زنگ زدم به شمارهاش و موبایل رو گرفتم مخاطبش من بودم.
- ما الان تو اتوبان هِمتیم.
- نه این ماشین خودم نیست، ماشین عمومه.
نوید به داشبورد اشاره کرد و گفت:
- یه لحظه اجازه بدید، الان شماره پلاک رو بهتون میدم.
در داشبورد رو باز کرد، یک کیف از توش بیرون آورد. مشغول گشتن توی کیف شد، از فرصت استفاده کردم و انگشت زخمیم رو به تیزی قفل داشبورد فشار دادم.
درد تو انگشتم پیچید. نوید مشغول شماره دادن به پلیس بود که صدای رد شدن یه موتور از کنارمون، نگاهم رو از قفل گرفت.
یه موتور با دو تا سوار. هر دوشون کلاه کاسکت داشتند، اونی که پشت نشسته بود به من نگاه کرد.
چیزی از صورتش مشخص نبود ولی همین که سرش به سمتم چرخید دستم رو از روی قفل برداشتم.
ترس که نه، وحشت کرده بودم.
موتور که کمی جلو رفت متوجه پلاک موتور شدم. پلاکی که با پیچیده شدن یه زنجیر به دورش کاملاً مسدود شده بود.
- ببخشید، همین الان یه موتوری از کنارمون رد شد، چند ساعت پیشم من این موتور رو دیدم که دنبالمون بود. قیافههاشونم مشکوک میزنه، من چهار تا در ماشینو قفل کردم.
-نه، زنجیر بسته دور پلاکش که دیده نشه.
- ببینید خانم، خانواده نامزد من یه دشمن دارن که همون دشمنها چند وقت پیش باعث آزار نامزد من شدند، من خودمم تو اون جریان آسیب دیدم. امکان اینکه بخوان دوباره این کارو بکنن هست.
- بله، هر وقت از توی ترافیک خارج شدیم مستقیم میرم به سمت اولین کلانتری.... ممنون میشم، خیلی ممنون میشم.
تلفن رو قطع کرد. همزمان که موبایل رو سر جاش میگذاشت به من نگاه کرد و گفت:
- شرایطو براشون توضیح دادم، گفت نیرو میفرستن. حالا اگه نیرو هم نفرستادن، یا ما رو پیدا نکردن، ما مستقیم میریم سمت کلانتری.
کیف مدارک رو به سمتم گرفت و گفت:
- فقط تو رو خدا اینطوری نباش، هیچ اتفاقی نمیافته.
کیف مدارک رو با دستهایی که میلرزید گرفتم و توی داشبورد انداختم.
نگاهش کردم. هنوز موبایل توی دستش بود. موتوری مد نظرمون هم توی دیدمون بود.
موتور بود و مشکل ماشینها رو نداشت، میتونست از ترافیک رد بشه و مسیرش رو ادامه بده، اما بیدلیل بین ماشینها ایستاده بود.
به نوید نگاه کردم. هنوز موبایل توی دستش بود، میخواست شماره بگیره.
نگاهم رو که دید گفت:
-به نظرم باید به خانوادهاتونم بگیم.
سرم رو تکون دادم و اون بلافاصله شماره رو گرفت و به سالار زنگ زد.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۸۸رو رد کرده و پارت ۳۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خودش هم از حرفی که میزد مطمئن نبود، کی میتونست با دختری که تازه ربوده
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
گوشه اتاق نشسته بودم و به هیجان ثریا نگاه میکردم.
گوشی رو توی دستش جابجا میکرد و قربون صدقه خدا میرفت.
- ای قربونت برم که جای حق نشستی، یعنی نذاشتی سمیه تکون بخوره. همچین گذاشتی تو پاچهاش که دارم کیف میکنم.
به من نگاه کرد.
- این عکسو کی بهت داده؟
اینقدر ذوق خیانت فرزاد به سمیه رو داشت که اصلاً حواسش به رنگ و روی پریده من نبود، منی که با مشایعت اون موتور و دو سوارش همراه با نویدی که سعی داشت بهم قوت قلب بده، از ترافیک خارج شده بودم.
با اومدن پلیسِ گشت، اون دوتا موتوری ناپدید شدند.
نوید تمام اساماسها رو بهشون نشون داد. گزارش رو ثبت کردند و ما رو تا کلانتری بردند.
با کمک نوید ازشون شکایت کردم. شماره کسی که پیام داده بود رو ثبت کردند و گفتند که بهمون خبر میدن.
به سالار زنگ زده بودم و خبر داشت.
میخواست تا کلانتری بیاد که نوید گفته بود نه.
اومدنش فایدهای هم نداشت، فاصله اون کلانتری تا اینجا خیلی زیاد بود، سالار هم که وسیلهای نداشت، تا میرسید کار ما هم تموم میشد.
نوید من رو تا خونه رسوند. از ورودم به خونه که مطمئن شد رفت.
اینقدر ترسیده بودم و با عجله وارد خونه شدم که حتی باهاش خداحافظی هم نکردم تشکر که بماند.
طفلک میخواست من رو سورپرایز کنه، اولش مهراب و بعد هم این موتوریها و اون پیامک.
قرارم با سحر این بود که وقتی به خونه رسیدم بهش زنگ بزنم تا قبل از ورودم به خونه عکس فرزاد رو بفرسته، اما نزده بودم و خودم عکس رو به ثریا نشون داده بودم.
در واقع عکس رو نشون داده بودم که حال خراب من رو نبینند و از امروز و اون موتوریها نپرسند، که نپرسیده بودند.
هر چند سالار بیخیال نشد، به خودم چیزی نگفت، حال من رو که دید به نوید زنگ زد.
تو جواب ثریا گفتم:
- نمیشناسمش.
ثریا ابرو بالا داد و گفت:
-ولی اون حتماً تو رو میشناسه که عکسو برات فرستاده.
به عمه که نگاهش به صفحه موبایل بود و لبخند میزد نگاه کردم.
اگر نبود میگفتم که این عکس رو سحر فرستاده و اونی که ساحل رو سراغ فرزاد فرستاده خواهرشه.
حسین گفت:
- این عکسه رو بفرست واسه شهرام.
ثریا لبهاش رو جمع کرد و انگشتش رو روی صفحه کشید.
- بزار اول بفرستمش واسه خودم، بعد میفرستمش واسه شهرام.
برای لحظهای متوقف شد. چشمهاش توی حدقه چرخید.
نیشش باز شد و گفت:
- نه، اول میفرستم برای دختر خاله ظریفه.
ابرو بالا داد و با نیش باز شده گفت:
-پنج دقیقه بعدش میفرستم واسه شهرام. تازه اینجوریم نه، میگم اول بره پیش کبری، بعد میفرستمش که با هم ببینن.
نگار کنارم نشست. یکم به رنگ و روم نگاه کرد و گفت:
- خوبی؟
همزمان دستم رو گرفت. اخمهاش تو هم میرفت، چون دستم زیادی سرد بود.
با اینکه کنار بخاری نشسته بودم ولی باز هم یخ کرده بودم.
دستم رو کشیدم و ابرو بالا دادم که چیزی نگه.
نمیخواستم خوشحالی الان خانوادهام رو خراب کنم. به اندازه کافی غم توی این خونه بود، حالا که یه موضوع برای لبخند پیدا شده بود نمیذاشتم خراب بشه.
نگار کمی نگاهم کرد و از جاش بلند شد. ثریا موبایل من رو کنار گذاشت و موبایل خودش رو برداشت.
حسین توی گوشی ثریا سرک میکشید.
- اکانت سمیه رم که داری، به اونم پیام بده دیگه!
ثریا تو جواب حسین گفت:
- الان واسه سمیه زوده، بزار همه که خبردار شدن، آخر خودش بفهمه حالش جا بیاد. این ظریفه خودش به همه میگه.
انگار صفحه گوشیش رو عوض کرده بود که حسین گفت:
- به کی زنگ میزنی؟
- شهرام دیگه باهوش! میخوام بگم بره کنار کبری بشینه، میخوام یه چیزی بفرستم براشون سورپرایز شن.
به من نگاه کرد و گفت:
- به نظرت بهتر نیست اول به شیرین بگم؟
خودش جواب خودش رو داد:
- نه، به شهرام میگم به شیرینم بگه.
سریع و با چشمهایی که برق میزد، حرفش رو عوض کرد:
- نه، اول به شیرین عکس رو میفرستم بعد به شهرام زنگ میزنم.
عمه روی پاش زد و گفت:
- چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی.
خوبت شد حالا! حالا برو شوهر خودتو جمع کن که نره با زنای دیگه باقالی بخوره.
عمه نگاهم کرد و گفت:
- تو چرا انقدر دیر اومدی؟ نه به اینکه نمیرفتی، نه به اینکه رفته بودی برنمیگشتی. یه کاری نکن دفعه بعد که خواستی بری یکی رو بفرستم لاتون.
به سالار که کمی عقبتر از همه نشسته بود نگاه کردم.
بالا پریدن ابروش یعنی اینکه کسی خبر نداشت. نگار کنارم نشست. لیوانی رو به سمتم گرفت و گفت:
- شربتِ...
- گفتم شاید فشارت پایینه.
نگار به عمه نگاه کرد و گفت:
- دستاش سرد سرده. رنگشم که اینطوری پریده، گفتم شاید فشارش افتاده.
اخمهای عمه تو هم رفت. از جاش بلند شد.
با دستش به نگار اشاره کرد که بلند شه و خودش کنارم نشست.