بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت407 صدای تلفن باعث شد هر دو به در اتاق نگاه کنیم. مهسان از جاش بلند شد
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت408
(امروز پریا گفت که تولد یکی از دوست هاشه، گفت میخواد بره و براش هدیه بخره. دنبالش رفتم تا با هم برای خرید بریم، ولی حس کردم که پریا خوشش نیومد. بهش گفتم، ولی گفت که من اشتباه میکنم. چیزی نگفتم، شاید واقعاً من اشتباه کردم. بالاخره بعد از کلی گشتن توی مغازهها و پاساژها، یه لباس نخودی رنگ خرید. کادوش کرد و به خونه برگشتیم. کلی هم برای خودش خرید کرد. توی دلم دعا میکردم که پول کم نیارم، باید یه کار نیمه وقت پیدا کنم. تا کی باید از بابا و مامان پول بگیرم؟)
مهسان با گوشه چشم نگاهی به من کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد.
-دختره احمق، فکر نمیکرده که یه پسر دانشجو که هنوز از باباش پول میگیره، از کجا باید بیاره خرج خانوم کنه.
به مهسان نگاه کردم که با حرص این حرف رو میزد. صفحه رو ورق زدم. بقیهاش رو من با صدای بلند خوندم.
( دیروز ناهار عمه دعوتم کرده بود. پریا لباس نخودی رنگ رو خودش پوشیده بود. خیلی بهش میاومد. ازش پرسیدم که پس به دوستت چی هدیه دادی. گفت یه چیز دیگه براش خریدم. گفت که این قشنگتر بوده و خودش پوشیده. واقعاً هم به رنگ پوستش میاومد و چهره زیباش رو زیباتر...)
صفحه رو ورق زدم، که مهسان اعتراضآمیز گفت:
- پس بقیهاش؟
-خوشم نمیاد بشینم تعریفهاش رو از پریا بخونم.
با شونه به بازوم کوبید و با لحن شیطنت آمیزی، حسودی نثارم کرد.
پشت پلکی نازک کردم و دوباره به نوشتههای دفتر نگاه کردم.
( پریا داری چه غلطی میکنی؟ این سامان کیه تو لیست مخاطبینت؟ تو داری چی کار میکنی؟ )
سر چرخوندم و به مهسان نگاه کردم و پرسیدم:
- سامان همین شوهرش نیست؟
- آره، بابای ارغوان، شوهر سابق پریا. البته هنوز تو عدهاشه. چون تاریخ طلاق تو شناسنامهاش، مال دو ماه پیش بود.
-تو بخون.
بقیهاش رو مهسان خوند.
( امروز از پریا پرسیدم که سامان کیه. گفت که یکی از همکلاسی هاش که باهاش هم گروهه و برای بعضی کارها باید با هم در ارتباط باشند. بهش میگم این همه دختر، باید با یه پسر هم گروه بشی. میگه گروه دو نفره که نیست، شیش نفریم، اون هم سرگروهه.
آخه هنوز سه هفته نیست که سر کلاس رفته، از همین اول گروه! پس چرا من تو هیچ گروهی نیستم.)
( امروز به پریا گفتم که از شکل لباس پوشیدنش خوشم نمیاد. بهم گفت کور بودی این همه مدت. روزی که اومدی خواستگاریم من همینجوری لباس پوشیده بودم و میپوشم. گفتم حداقل مقنعهات رو جلوتر بکش. بهم لج کرد و مقنعهاش رو عقب کشید. دست بلند کردم که بخوابونم تو صورتش، ولی دلم نیومد. پریا اول ترسید و خودش رو جمع کرد، ولی بعد محکم زد به سینهام و گفت که از من بدش میاد. گفت که من یه زورگوی بیشعورم. خدایا، من فقط نمیخوام ناموسم جلوی چشم غریبهها باشه.)
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت408 (امروز پریا گفت که تولد یکی از دوست هاشه، گفت میخواد بره و براش هد
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت409
(امشب آقاجون مهمون داره، چند تا از دوستهای قدیمیش با خانوادههاشون. ما هم اونجا دعوت بودیم، پریا هم بود. به من نگاه نمیکرد. باهام قهر بود. خیلی هم غلیظ آرایش کرده بود. چند روزی بود که ندیده بودمش. دلم براش تنگ بود، ولی از شکل آرایشش خوشم نیومد. به زور کشیدمش توی حیاط پشتی و بهش گفتم که ملایمش کنه. بهش گفتم خوشم نمیاد جلوی دوستهای آقاجون، اینجوری باشه. به حرفم اهمیت نداد. اعصابم خراب بود. رفتم خونه زری خانوم. زری خانم صدای بحثمون رو شنیده بود. بهم گفت که این همه دختر خوب پریا به درد من نمیخوره. گفت که ولش کنم، ولی نمیتونم.)
نفس عمیقی کشیدم و سر بلند کردم. مهسان گفت:
- خوب یه کم به حرف این بدبخت گوش میداد، میمرد؟
صفحه رو ورق زد و گفت:
-میخواستم رژیم بگیرم، ولی فکر کنم دیگه لازم نباشه. تا تموم شدن این دفتر، فکر کنم یه ده کیلویی کم کرده باشم.
به صفحه دفتر نگاه کرد و باقیش رو خوند:
( دیروز پریا رو از کلانتری بیرون کشیدم. صبح زود از کلانتری بهم زنگ زده بودند و گفته بودند که شخصی به اسم پریا نظری اونجاست، سریع رفتم به آدرسی که داده بودند. تو کلانتری گفتند که دیشب یه مهمونی شبونه بوده و یه سری دختر و پسر رو در حال مستی و رقص اونجا دستگیر کردند، که پریا هم جزو اون ها بوده. نفسم بالا نمیاومد. هجوم بردم سمت پریا که سربازی که اونجا بود جلوم رو گرفت. به افسر نگهبان گفتم که من نامزدشم، ولی گفت یا باید صیغه نامه رسمی داشته باشم یا عقدنامه. هیچ کدوم رو نداشتم، به ناچار به دایی زنگ زدم. پریا خیلی التماس کرد که این کار رو نکنم، ولی چارهای نداشتم. دایی با سر پایین پریا رو تحویل گرفت و یه دونه هم محکم خوابوند توی گوشش. اولین باری بود که اصلا دلم برای پریا نسوخت. دایی از من خواست که به کسی چیزی نگم و منم قبول کردم، ولی باید میدیدم که پریا چه لباسی زیر مانتو پوشیده. رفتم خونشون و با چیزی که دیدم، خونم به جوش اومد. نفهمیدم چی کار کردم، فقط وقتی حواسم جمع شد، دهن پریا پر از خون بود.)
- آخی! بالاخره کتک خورد. غیرت مهیار آخر یه جا به کار اومد.
سر بلند کردم و نگاهی به صورت شاد مهسان کردم که با خوشحالی از تو دهنی خوردن پریا صحبت میکرد.
- ولی من دلم برای مهیار و حس و حال اون موقعش میسوزه.
-تو که الان باید خوشحال باشی!
- ولی نیستم. پریا بره به جهنم. آزاری که مهیار اون موقع کشیده، من رو اذیت میکنه.
مهسان چشمهاش رو ریز کرد و آخی کشیدهای گفت و دفتر رو ورق زد.
( با علیرضا درگیر شدم. دایی از هم جدامون کرد و به من گفت که پریا اشتباه کرده، هم به خاطر اون مهمونی و هم لباس بیش از حد بازی که تنشه، ولی من حق نداشتم دست روش بلند کنم. واقعاً حق نداشتم؟ تاپی که پوشیده بود پشتش کلا بند بود و جلوش کاملا حریر. واقعا حق نداشتم؟)
مهسان کمی صاف شد و گفت:
-بهار، فرهنگ خانواده من برای پوشش خیلی سخت نمیگیرند، اما ولنگار هم نیستند. تو قید و بند حجاب و روسری نیستند، ولی اینجوری هم جلوی غریبهها لباس نمیپوشند. مهمونیهای خانوادگی شاید مختلط باشه، ولی اینجوری شبانه و رقص و مستی رو هنوز ندیدم کسی تایید کنه. پریا از حد گذرونده بوده. چیزی که مهیار اینجا نوشته لباس خوابه، نه لباس مهمونی.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم:
-اگه نمیخونی، بخونم.
به دفتر نگاه کردیم و مهسان ادامه داد.
( یه هفته از اون روز میگذره و من فقط پریا رو از دور میبینم. گاهی هم تا یه جایی دنبالش میرم، به طوری که متوجه نمیشه. دلم براش خیلی تنگ شده. بابا مامان یه چیزهایی بو بردند و دائم از پریا میپرسند و منم هر بار یه جوری در میرم. باید یه جوری از دل پریا در بیارم.)
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سرش رو تکون داد و گفت: -نمیدونم...شاید فردا بتونم یه حرف درست و حساب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
در ماشین رو بستم.
آب دهنم رو قورت دادم.
من به روبهروم خیره بودم ولی سنگینی نگاه اون رو حس میکردم.
به خودم جرات دادم و به سمتش برگشتم.
نگاهش کردم. تعجب تو تک تک اجزا صورتش نشسته بود.
چرا نرفتی؟ چند ساعته تو این سرما اینحا ایستادی که چی؟ که قلب منو از جاش بکنی؟
منی که تکلیفم با هیچ چیزی مشخص نیست؟
چرا مهراب، چرا؟
موندی که من برسم به این جمله نگار، که دلش رو نشکن، که هر آدمی باید فرصت جبران داشته باشه.
چی رو میخواستم جبران کنی، چی رو مهراب؟
اصلا چرا باید جبران کنی؟
چرا من نمیتونستم تو رو ندید بگیرم و ازت بگذرم؟
-میرسونیم؟
بهم زل زده بود.
-با نوید قرار دارم، میخواییم بریم خرید.
هنوز نگاهم میکرد.
- میرسونیم؟
به خودش اومد و سرش رو تکون داد.
کمربندم رو قبل از اینکه بگه بستم.
ماشین رو روشن کرد و آروم پرسید:
-کجا؟
-پاساژ مهتاب.
خیلی آروم ماشین رو به حرکت در آورد.
اومده بودم که حرف بزنم، اومده بودم از این فرصت استفاده کنم و ازش بپرسم چرا، چرا، چرا.
میخواستم به بهانه رفتن پیش نوید از اگرهای توی ذهنم بگم، از شایدها، از بایدها.
از مسیرهایی که دیگه نمیشد بهشون پا گذاشت، اما نگفتم، اون ساکت بود و به آرومی میروند، دقیقا برعکس همیشه.
انگار با این سرعت پایین داشت زمان میخرید، منتظر بود من شروع کنم و منم که بی هیچ حرفی به خیابون زل زده بودم.
اینقدر حرف نزدم و حرف نزدم که رسیدیم.
گوشهای پارک کرد.
برای پیاده شدن تا میتونستم تعلل کردم بلکه زبونم باز بشه ولی بالاخره پیاده شدم و حرفی نزدم، حتی یک کلام، حتی خداحافظی هم نکردم، یه تشکر خشک و خالی هم به زبونم نیومد.
از خودم عصبانی بودم.
چند قدمی از ماشین دور شدم که صدام زد:
-سپیده.
ایستادم.
یه فرصت جدید، یه فرصت خوب برای حرف زدن.
برمیگشتم و این بار حرف میزدم.
با اطمینان برگشتم.
اومد و روبهروم ایستاد.
نگاهش تو صورتم دو دو میزد و حسی شبیه تردید و ترس تو چشمهاش بود.
ترس، چیزی که من تا به حال به این مرد ندیده بودم.
دستش رو به سمتم گرفت.
به دستش نگاه کردم و اون کارت بانکی میون انگشتهاش.
سر بالا آوردم.
ترس و علتش حالا برام واضح شده بود.
میترسید... از پس زده شدن میترسید.
-گفتی میری خرید ... نیازت میشه.
مداد رنگی و کیفی که عمه دستم داد جلوی چشمهام اومد.
شیر خشکها رو یادم نمیاومد ولی اون کیف رو خوب یادم بود، کیفی که مدلش تک بود تو کل مدرسه.
نگاهش کردم.
( دلش رو نشکن) این رو نگار گفته بود.
پس دل خودم چی نگار؟
پس خودم چی؟
برای گرفتن کارت تردید داشتم.
دستم رو به دور بند کیفم محکم کردم و اون یکی دستم رو پشت چین پالتوم نگه داشتم.
بی حرف نگاهم میکرد.
اون ترس داشت و من تردید، ولی بالاخره دستم رو دراز کردم و کارت رو گرفتم.
سرم رو بالا آوردم و دوباره نگاهش کردم.
لبخند نمیزد ولی رنگ پریده صورتش رفته بود.
-سیزده هفتاد و هفت.
یه قدم به عقب برداشت.
ترس اون تا حد زیادی رفته بود، ولی تردید من سر جاش بود.
نموند، تردید رو قطعا دید که سریع ازم فاصله گرفت.
اینقدر فاصله گرفت که من فرصت پس دادن کارت رو نداشته باشم.
به کارت نگاه کردم.
سیزده هفتاد و هفت، سال تولد من.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت در ماشین رو بستم. آب دهنم رو قورت دادم. من به روبهروم خیره بودم ول
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و به نمای خیابون نگاه میکردم.
تو خلا بودم و به چیزی فکر نمیکردم.
دلم میخواست این حالتم تا ساعتها ادامه پیدا کنه.
خسته بودم از فکر کردن و از به نتیجه نرسیدن.
-هنوز ناراحتی؟
چشم از تماشای خیابون برداشتم و به نوید که پشت فرمون ماشین نشسته بود و ماشین رو به آرومی میروند نگاه کردم.
نگاهم سر نوید رو به سمتم چرخوند و گفت:
-به خاطر کافیشاپ میگم که...
لبخند زد، لبخندی که روی مغز من بود.
خودم رو بالا کشیدم و گفتم:
-تو عاشق چیه من شدی؟
لبخندش ملیح شد و از اون حالت رو مخی خارج.
قبل از اینکه بگه عاشق لبخندت شدم، گفتم:
-نمیخوام بگی عاشق لبخندتا، میخوام یکم منطقی حرف بزنی.
-عشق همیشه ضد منطقه خانوم.
-یعنی واقعا نمیتونی یه دلیل منطقی برای عشقت بیاری؟
یکم فکر کرد و گفت:
-خب اونجوری باید منطق تراشی کنم برات.
نگاهم کرد.
-در واقع باید یه چیزی از خودم در بیارم که تو رو راضی کنه، ولی واقعیت عوض نمیشه.
لبخند رو مخش برگشت و گفت:
-حالا تو بگو، چرا از من متنفری؟
پشت پلک نازک کردم.
-دست بر نمیداری، نه؟
بلند خندید:
-باور کن من اون تنفر رو با هیچ دوست داشتنی عوض نمیکنم ... حالا نپیچون، بگو هنوز ناراحتی یا نه؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-معلومه که ناراحتم، من به تو گفتم نمیخوام از اون کارت خرج کنم، تو یهو کارتو قاپ زدی رفتی حساب کردی که چی؟
-راستش رو بخوای...بیشتر به خاطر خودم اون کارو کردم.
-کارت نیاورده بودی؟ خب کارت من بود، چرا از کارت مهراب!
-نه، پول داشتم...ولی تو که دلت نمیخواد همسر آیندهات بلایی سرش بیاد، دلت میخواد؟
من هنوز نگاهش میکردم و اون با یه مکث کوتاه گفت:
-نمیدونی که آخه! این پدر شما، منظورم جناب نامداره، دو روزه داره دنبال من میگرده که یه کتک سیر بهم بزنه. هر چی میگم وقتش بود، شر داشت میشد حضورت و کارهات، اصلا تو کتش نمیره که نمیره..
با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-همون روز اول هر چی از دهنش در اومده بهم گفتهها، جلوی خودت باهام تماس گرفت، من رفتم اون طرف که حرفهای باحالشو تو نشنوی که بد آموزی نداشته باشه برات، ولی خب دلش خنک نمیشه دیگه، هی زنگ میزنه میگه کجایی، خوب شد حالا، راحت شدی، من به همون راضی بودم، خوب شد دیگه نمیتونم برم درست ببینمش... اینجوری نهها، با کلمات خاص مستفیذم میکنه حسابی. البته من درکش میکنم، عشقش بیمنطقه، میخواد منطقی رفتار کنه ولی نمیتونه.
-ولی رهام کرد.
-نمیتونست سپیده، نمیتونست. یه وقتایی آدم ناگزیره، شجاعت لازم رو نداره، بعدش پشیمون میشه، ولی بازم درست کردنش شجاعت میخواد، شجاعتم یهو نمیاد، زمان میبره. الان بیست و یک سال گذشته و هنوز نتونسته شجاعتش رو جمع کنه که اون پشیمونی بعد از سپردن تو به خانواده الانت رو جبران کنه. منم که گفتم، از نظرش مجرمم و مستحق شدیدترین مجازات.
سرش رو کج کرد و با همون لحن قبلی گفت:
-دیگه گفتم از این کارته که هی از این دستت میدی اون دستت، از اون دستت میدی این دستت، پول خرج بشه بهتره، اینجوری پیامش میره براش، امیدوار میشه، یه موقع ناغافل منو دید طناب دار نندازه گردنم.
دنده رو عوض کرد.
هنوز با طلبکاری نگاهش میکردم و اون بدون نگاه کردن به من متوجه شد که گفت:
-اینجوری نگام نکن سپید، مگه خودت نگفتی نگار گفته دلشو نشکن. مگه نگفتی جایگاه پدر حرمت داره، حتی اگه هیچ کاری برات نکرده باشه. اون بدبخت که در حد توانش و شجاعتش هم کار انجام داده برات. بزار دلش خوش باشه با این پول خرج کردنه.
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
.
تا الان هرچی هنر پولساز دیدی بزار کنار💸🤍
پرکاربرد ترین هنر یعنی روباندوزی 🎀😌
با سرعت یاد بگیر
با سرعت پول درآر
یه درآمد ماهیانه اونم توی خونه داشته باش
🥺✨👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2893873165Ce0aa3da7f2
بیا که بعداً نگی ای کاش عضو شده بودم 😉💫
.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت409 (امشب آقاجون مهمون داره، چند تا از دوستهای قدیمیش با خانوادههاشون
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت410
(امروز پریا رو مثل همیشه تعقیب کردم. خونه نرفت و از یه کافی شاپ سر درآورد. باید میفهمیدم اونجا چی کار داره. از پنجره کافی شاپ نگاه کردم. با یه پسری سر یه میز نشسته بودند. پریا میخندید. نتونستم نگاه کنم. مستقیم تو رفتم و دستش رو گرفتم و از اونجا بیرون آوردمش. مقاومت نکرد و دنبالم اومد. یه خورده که از کافی شاپ دور شدیم، دستش رو کشید و صدام کرد. گفت باید با هم حرف بزنیم. قبول کردم. رفتیم و روی یه نیمکت توی یه پارک نشستیم. پریا بهم گفت که دوستم نداره و اگه قبول کرده که زنم بشه، چون مامان و باباش خیلی اصرار کردند و گفتند که تو پسر خوبی هستی و فامیلی و میشه بهت اعتماد کرد، ولی خودش اینطوری فکر نمیکنه. بهم گفت که من محدودش میکنم. بهم گفت اگه به اندازه یه ذره هم که دوستش دارم، باید برم و به همه بگم که من دیگه پریا رو نمیخوام، چون خودش نمیتونه این کار رو بکنه و حتما پدر و مادرش عکس العمل نشون میدن. بهش گفتم که این کار رو نمیکنم. گفتم اگه من و نمیخواست حق نداشت با من بازی کنه. باید از اول میگفت. پریا گفت که چارهای نداشته و الان هم من رو دوست نداره و یه نفر دیگه رو دوست داره؛ یکی به اسم سامان. همونی که باهاش هم گروهه، همونی که الان باهاش سر یه میز بود. گفتم من اون پسره رو میکشم. اون به من گفت که حق ندارم به عشقش دست بزنم. بهش گفتم تو نامزدمی، زنمی، حق نداری به کس دیگهای فکر کنی. خونسرد انگشتری رو که توی دستش انداخته بودم، همونی که به خاطرش تمام بازار رو گشته بودم، از تو کیفش در آورد و کف دست من گذاشت و گفت که چون وکالت داره برای فسخ صیغه محرمیت، پس دیگه نمیخواد به من محرم باشه و صیغه رو فسخ میکنه. نمیدونستم چی بگم. پری بهم گفت که دیگه هیچ نسبتی با من نداره و فقط دختر دایی و دختر عمه منه. گفت که بهتره خودم این موضوع رو به همه بگم. اون با من لج کرده. من به هیچکس نمیگم و دوباره باهاش آشتی میکنم.)
با مهسان هر دو به هم نگاه کردیم. مهسان گفت:
- پریا صیغه رو تو چه ماهی فسخ کرده؟
به حلقه ساده توی دستم نگاهی کردم و بعد از کمی فکر گفتم:
- با توجه به این هفتهها و روزهایی که خوندیم، احتمالاً وسط آبانیم.
کمی فکر کرد و گفت:
-یعنی هشت سال پیش، همین موقع ها.
نگاهم رو از حلقه گرفتم و سری تکون دادم و دوباره به دفتر نگاه کردم، که با زنگ موبایل مهسان نگاهم به طرف میز منحرف شد.
مهسان دست دراز کرد و بعد از عبور از من، موبایل رو از روی میز برداشت و بدون اینکه چشم ازش برداره لب زد:
-مهیاره.
تکیه اش رو از من برداشت و صاف نشست و انگشتش رو روی صفحه کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-الو.
-ای بابا! من باهات شوخی کردم.
- حالش خوبه.
-تو اتاق من، مشغول مطالعه.
بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو به طرف من گرفت.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت410 (امروز پریا رو مثل همیشه تعقیب کردم. خونه نرفت و از یه کافی شاپ سر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت411
-الو، سلام.
-الو، بهار، بهتری؟ بابا اومد معاینه ات کنه؟
-مگه مریضم که نیاز به معاینه داشته باشم! خودم نذاشتم که بیاد.
* چرا نذاشتی؟ اگه...
- مهسان که گفت، شوخی کرده بوده، بیخودی نگران نباش.
_- مهسان برای چی باید اینجوری شوخی کنه؟
- مهسانه دیگه!
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. ده دقیقهای با مهیار حرف زدم و به شکل های مختلف سعی کردم که متوجهش کنم که حالم خوبه.
بالاخره بعد از ده دقیقه با تموم شدن شارژ گوشی مهسان، تماس قطع شد. به اتاق برگشتم.
پویا پایینی ترین کشوی نصب شده ی کمد رو بیرون کشیده بود و لباس های داخلش رو بیرون میریخت.
مهسان هم به تاج تخت تکیه داده بود و با خاطرات مهیار مشغول بود.
-مهسان وقت ناهاره، هیچ کاری هم نکردیم.
سرش رو بلند کرد و تو همون حالت گفت:
- الان زنگ میزنم غذا سفارش میدم.
کنار پویا نشستم و لباس هایی که از کشو بیرون ریخته بود رو سر جاشون گذاشتم و برای اینکه بتونم کنترلش کنم، به دست هاش که پر از خط های آبی رنگ بود اشاره کردم و خیلی جدی گفتم:
-کار بدی کردی.
نگاهی به دستهاش کرد و از به هم ریختن لباس ها دست برداشت. کارم که تموم شد، ایستادم و دست پویا رو گرفتم و به مهسان گفتم:
-هر کاری میکنی فقط سریعتر، وقت ناهاره پویا هم بچه است بی طاقت.
از اتاق خارج شدم و دستهای پویا رو شستم و تا یه حدی از خطوط آبی رنگ پاکش کردم.
غذایی رو که مهسان سفارش داده بود، خوردیم و پویا رو به اتاق بردم و به هر مشقتی که بود، خوابوندمش. پتویی روش کشیدم و به اتاق مهسان برگشتم.
مهسان هنوز با دفتر سرگرم بود. کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
- تا کجا خوندی؟
- هیچی، الان چند ماهه، مهیار داره به شکل های مختلف، التماس پریا می،کنه و اون اصلا محلش نمیزاره. رفت و آمدش هم با این پسره سامان بیشتر شده. مهیار هم مدام حرص میخوره. بعدا اونجا ها رو خودت بخون، ولی به نظر من نخونی بهتر باشه.
-چرا؟
- چون حرص میخوری.
سر بلند کرد و به من نگاه کرد و ادامه داد:
- من که خواهرشم اینطوری اذیت شدم و حرص خوردم، تو که زنشی، خیلی حالت بدتر میشه. فقط این رو بدون که پریا بی توجه به عشق مهیار، دنبال این سامان راه افتاده و جلوی چشم مهیار غیرتی و متعصب، کلی مهمونی و پارتی رفته. اون تولدی هم که بود، میخواست برای دوستش هدیه بخره و کلی خرج انداخت رو دست داداش بدبخت من. می دونی که تولد کی بوده؟ تولد سامان.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: ولی اون موقع که هنوز زن مهیار محسوب میشده.
- فکر کردی همه مثل خودت پاکن؟
سر بلند کرد و یه کم بهم نگاه کرد و با دست کنار خودش اشاره کرد.
-بیا بقیه اش رو بخونیم.
روی تخت سر خوردم و کنارش نشستم. مهسان دفتر رو وسط گذاشت و شروع به خوندن کرد.
( امروز رفتم دم در خونه عمه، عمه عطی گفت، پریا با دوستهاش از طرف دانشگاه رفتند شمال. عمه گفت که پری گفته که به من قبلا خبر داده و تعجب کرده بود که چرا من هیچی نمی دونم. ازش پرسیدم که کدوم منطقه رفتند. نمی دونست. رفتم پیش چند تا از دوست هاش و هر طوری که بود آمارش رو درآوردم. دانشگاه اصلاً هیچ اردویی به شمال نداشته، پس پری کجا رفته؟)
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار