بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت635 مهیار پشتش به من ایستاده بود. صورتش رو نمیدیدم. پریا رو هم دی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت636
رو به جمعیت کرد و به بابا خیره شد.
-دایی، پسرت رو مغزم بود. از یه روسری سر کردن ازم ایراد میگرفت، تا سوار ماشین شدن و حتی انتخاب دوست. روانیم کرده بود. دوستش نداشتم. اینقدر که مامان و بابا اصرار کردند قبول کردم.
میگفتند پسر خوبیه، فامیله، میشناسیمش، اهل هیچی نیست، سرش تو کار خودشه، من اینجوری دوست نداشتم.
من هیجان دوست داشتم، دوست داشتم بگردم، دنیا رو ببینم. با دوستهام خوش بگذرونم.
دلم آزادی میخواست، اما اون من رو میخواست برای توی خونه.
پریا اینجا نرو، پریا اونجا نرو. با این حرف نزن، با اون حرف نزن. این جوری راه نرو، نخند، بلند حرف نزن.
من رو اسیر میخواست، من اهلش نبودم. به خاطر همین هم خودم صیغه رو فسخ کردم، چون فکر میکردم اینطوری بهتره.
-اونوقت سامان تونست این چیزها رو بهت بده؟
این مهسان بود که با پوزخند این حرف رو به پریا میزد.
پریا چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- آره، تونست.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس خوشی زده بود زیر دلت که درخواست طلاق دادی؟ یا اینکه همین روابط آزاد رو اونم میخواست، حتی آزاد تر از تو.
چپ چپ نگاهم کرد.
کوتاه نیومدم و ادامه دادم:
- راستی، با سامان چجوری آشنا شدی؟ تو همین روابط آزاد؟
علیرضا نفس صدادار و سنگینی کشید.
دستش رو لای موهاش فرو کرد.
پریا با اخم نگاهم میکرد.
احمد به زمین خیره بود.
لب باز کردم، چیزی بگم که دست مهیار دور شونهام نشست و آروم گفت:
-بسه عزیزم.
دهنم رو بستم و چشمهام رو ریز کردم.
با همون چشم ریز شده نگاهش کردم.
-چرا طرف پریایی؟
دستش رو روی شونهام فشار داد.
نگاهم رو از مهیار گرفتم.
حرصی و بلند رو به پریا گفتم:
-سوالم جواب نداشت، یا قابلیت جواب دادن نداره؟
مهیار دوباره نگاه کرد.
به نگاهش اهمیتی ندادم و توی چشمهای پریا زل زدم.
- آره، من با سامان دوست شدم. خیلی هم دوست شدم. حتی پارتیهای شبونه باهاش می رفتم.
چون اون موقع همه فکر میکردن من هنوز به مهیار محرمم، به همه میگفتم، با اون میرم، ولی با سامان میرفتم. گاهی هم تا صبح پیشش بودم.
مهسان گفت:
- به خاطر همین فاصله تاریخ تولد ارغوان، با تاریخ عقدت اینقدر کمه؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت636 رو به جمعیت کرد و به بابا خیره شد. -دایی، پسرت رو مغزم بود. از یه ر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت637
پریا نمکدون رو از روی میز برداشت و به طرف مهسان پرت کرد.
فریاد زد:
- خفه شو.
نمکدون به صورت مهسان خورد.
مهسان سریع صورتش رو گرفت.
پریا فریاد میزد:
- من و سامان اون موقع به هم محرم بودیم. بچه حلال زاده است. مدرک دارم.
پریا اشک توی چشمهاش جمع شده بود.
- صیغه نامه هنوز دستمه، به خدا ارغوان حلالزاده است. گذشته من هیچ ربطی به اون بچه نداره. به هم محرم بودیم.
عدهام با مهیار تموم شده بود. رفتیم محضر خونه. من اصرار کردم که محرم باشیم، چون میدونستم مامان و بابا سامان رو قبول نمیکنند، ولی وقتی دیدند همه چی تموم شده، قبول کردند.
سامان پدر و مادر نداشت. با هم رفتیم شهر اونها تا آماده شیم برای خارج رفتن. اما هر بار نمیشد.
علیرضا بلند شد.
جلوی پریا ایستاد و با فریاد گفت:
- پس چرا گفتی همه چیز تقصیر مهیاره؟ پس چرا گفتی چون اون تو رو نخواسته، مجبوری زودتر ازدواج کنی که حرف پشت سرت نباشه؟ چرا میخواستی من با مهیار دشمن بشم؟
- نمیخواستم تو با مهیار دشمن بشی، فقط چون تو یکسره سر راه ازدواج من و سامان سنگ مینداختی و متوجه وضعیت من نبودی، اینجوری گفتم.
مامان و بابا اینقدر از سامان بدشون میاومد که نذاشتند یه عروسی بگیریم، فقط میگفتند زودتر برو. تو هم نمیذاشتی.
این جوری گفتم اذیت نکنی. چه میدونستم میخوای بری و مهیار رو بچزونی، چه میدونستم میخوای جلوی باباش خرابش کنی!
از بینی مهسان خون میاومد.
مهگل چند تا دستمال کاغذی به سمتش گرفت.
مامان مهری بلند شد و به طرف مهسان رفت.
سر مهسان رو بالا گرفت و نگه داشت.
پریا از علیرضا فاصله گرفت.
رو به جمعیت کرد و گفت:
-حالا همه کاسه کوزههاتون سر من خراب شد؟ همه خوب شدند پریا بد شد؟
گناه من فقط این بود که یه ذره آزادی میخواستم. خسته شده بودم. همه جلوی همه کارم رو میگرفتند. فکر میکردم شوهر میکنم راحت می شم، افتادم گیر مهیار. حتی حق انتخاب همسر رو هم به خودم ندادند. منم به روش خودم عمل کردم.
از جام بلند شدم.
دست مهیار رو از روی شونهام پس زدم.
_ به هم ریختن زندگی منم قسمتی از روشت بود؟ با خودت فکر کرده بودی، میتونم بعد از طلاق از سامان برم سراغ مهیار. چه گزینهای بهتر از اون، یه مرد شکست خورده، منم که قبلا دوست داشته، یکم با سختگیریهاش کنار میام، در عوض یه حامی دارم. آره؟
بعد اومدی دیدی این خبرا نیست، پای من تو زندگیش باز شده. با خودت گفتی، چیکار کنم، چیکار نکنم، این دختره رو حذف میکنم، خودم جایگزینش میشم.
پریا خانم، جمع کن برو یه جایی که کسی نشناست، این اداها رو در بیار.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت637 پریا نمکدون رو از روی میز برداشت و به طرف مهسان پرت کرد. فریاد زد:
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت638
یه قدم به طرفم برداشت.
-تو چه میدونی مشکل یعنی چی؟ اینکه نتونی کاری رو که دلت میخواد انجام بدی یعنی چی؟
عصبانی تر شدم و با صدای بلندتری گفتم:
- از مشکل برای من حرف نزن! من نمیدونم مشکل چیه؟
نه سایه پدر بالای سرم بود، نه مادر، تو یه خونه با زنی که ازم متنفر بود و دو تا پسر نامحرم و یه عموی سخت گیر زندگی کردم.
آزادی کوچکترین مشکلم بود که اصلا دیده نمیشد.
پدر و مادرت بالای سرت بودند، فقط خوشی زیر دلت زده بود.
الانم خوشی زیر دلت زده که از همه طلبکاری. تو میگی به سامان محرم بودم، ما هم میگیم باشه، ولی مگه دختر بدون اجازه پدرش میتونه صیغه بشه که تو رفتی شدی؟
مهیار از پشت شونههام رو گرفت.
با فاصله صدام میزد و میخواست که آروم باشم.
ولی من اصلا دلم نمیخواست که آروم بشم.
چند روز این زن آرامشم رو گرفته بود.
دلم میخواست همه آرامشش رو بگیرم.
- بسه بهار!
با صدای بلند مهیار به طرفش برگشتم.
با صدای آروم تری لب زد:
- بسه عزیزم!
-چرا نمیزاری حرفم رو بزنم؟ چرا میخوای ساکت باشم؟ چرا هنوز طرفدارشی؟ مگه غیر از اینه که این زن آرامشت رو گرفته!
مگه همین همه آیندهات رو خراب نکرد!
پس چرا نمیزاری حرف بزنم؟ یه هفته تمام آرامشم رو گرفته، تمام فکرم این بود که چرا مهیار باهام همچین کاری رو کرد.
اینقدر گریه کردم که چشمم درد میکنه. اینقدر به کلمه معشوقه رسمی فکر کردم که از هرچی فکره متنفرم. حالا میگی بسه! چرا بس کنم؟
مهیار دستم رو گرفت.
-آروم باش، بریم با هم حرف میزنیم.
دست و بازوم رو گرفت.
من رو با خودش تو آشپزخونه کشید.
توی آشپزخونه دستم رو از دستش بیرون کشیدم و روی صندلی نشستم.
چند لحظه بعد یه لیوان آب جلوم گرفت.
لیوان رو پس زدم و به روبروم خیره شدم.
روی صندلی کناری من نشست.
سر و صدا هنوز از سالن میاومد.
نفسهای عصبی میکشیدم.
نگاهم روی اسپره روی میز بود.
-چرا نذاشتی خودم رو خالی کنم؟ چرا نذاشتی محکومش کنم؟ نکنه هنوز حسی بهش داری؟
_ بس کن. خودت هم میدونی که اینجوری نیست. من هیچ حسی بهش ندارم، بودن و نبودنش برام هیچ اهمیتی نداره، دلم نمیخواد که تو به خاطر اون اینجوری حرص بخوری. دوباره نفست میگیره، نمیخوام حالت بد بشه. پریا یه اشتباه بود که چوبش رو هم خوردم.
- نه دیگه چوبش رو فقط تو نخوردی، جا خالی دادی، بقیهاش خورد به من.
ویآیپی بهار💝💝💝💝💝
هزینه ورود به ویآیپی ۴۵ هزار تومن
فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه
شماره کارت👇👇
6221061231787153
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه
📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت
📌هزینهاش چقدره؟ ۴۵ تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با حضور پر سر و صدای نیما همه به سمتش برگشتند. -بابا من یه دونه خواهر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دود اسفند رو با دست سمت نرگس فرستادم.
لبخند زد و ماسکش رو پایین کشید.
پشت سرش رو نگاه کردم و گفتم:
-پس مهراب کو؟
-به من گفت برو تو، میام الان. میخواست با مهران حرف بزنه.
دسته گل قرمز رو رنگ جلوش گرفت.
با هر دو دستش فشار داد و با ذوق گفت:
-وای، سپیده، باورم نمیشه.
اشک تو چشمهاش جمع شد.
-بعد این همه سال.
-ای بابا...گریه نکنیا، چشات قرمز میشه خوشگلیات میره.
لبخند زد، لبخندی که به تلخی میزد.
چشمک زدم و گفتم:
-ولی تو هم خیلی هولیا، تو محضر چرا با همون بار اول بله دادی؟ من تازه داشتم آماده میشدم بگم عروس رفته گل بچینه. حالا ما هیچی ولی جلوی خواهرشوهرت...
خندید، این بار واقعی، لبش به دندون گرفت و گفت:
-خیلی بد شد؟
لبش رو رها کرد.
-اخه تو مامان منو نمیشناشی، هر لحظه منتظر بودم که همه چی رو بهم بزنه. خودشم که کاری نمیکنه، چهار نفر دیگه رو میفرسته جلو، خودش نگاه میکنه.
من مادرش رو نمیشناختم، ولی میدونستم با تهدید مهراب ساکت شده بود.
موقع رفتن به ویلا هم چپ چپ به نسترن نگاه میکرد، زیاد هم نموند.
نرگس به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
-ولش کن، خراب نشه شبم، چه خوب شده اینجا. بعد از باز سازیش نیومده بودم اینجا. یه بارم که اومدم رام نداد.
برگشت، نگاهم کرد و گفت:
-یادته که، پام شکسته بود، با هم اومدیم، نگارم اومده بود؛ زن بابات.
خندید و گفت:
-من الان چیتم؟ زن بابات؟
لبخند زدم و اون گفت:
- راستی، چرا امروز نبودن خانوادهات؟ فقط داداشت بود.
-قرار بود مهمونی محدود باشه، به خاطر کرونا. همین تعدادم خیلی ریسک بود، با این موجی که جدید شروع شده، ایشالا که کسی مریض نشه.
-نمیشه. فضا که باز بود، همه چی هم رعایت کردیم. شامم که در شرایط کاملا بهداشتی دادیم بردن خونهاشون ضد عفونی کنن و بخورن. یکسره هم الکل ... چه مهمونیای شد بعد این همه سال، الکل و ژل ضدعفونی و ماسکو...
به سمت در هال رفتم و ظرف اسفند رو تا حیاط بردم.
به در باز حیاط نگاهی انداختم، دنبال مهراب بودم ولی سالار رو دیدم، هنوز نرفته بود.
مهراب و مهران هم گوشهای از حیاط و پشت ماشین پارک شده ایستاده بودند و حرف میزدند.
سالار برام دست تکون داد، میخواست که پیشش برم.
دستم رو براش بلند کردم، سر چرخوندم و رو به نرگس که دور تا دور خونه رو تماشا میکرد گفتم:
-من برم پیش داداشم، میام.
ماسکم رو از زیر چونهام کشیدم و به روسریم دست کشیدم.
از پلههای بهار خواب پایین رفتم.
-هنوز فکر میکنی من پونزده شونزده سالمه که اومدی تشر بزنی و منم بترسم و بگم غلط کردم...
این جملات مهراب بود که مهران میون حرفش پرید:
-چرا تو یهو قاطی میکنی، مگه چی گفتم من؟
ازشون رد شدم.
مهراب و مهران هر دو نگاهم کردند. برای توضیح گفتم:
-سالار جلوی در کارم داره، برمیگردم.
هیچ کدومشون چیزی نگفتند.
تا جلوی در رفتم سالار کمی اون طرف تر ایستاده بود.
به طرفش رفتم. لبخند زدم و گفتم:
-هنوز نرفتی؟
یک قدم به طرفم اومد.
-یه امانتی دستمه که مال توعه، باید بهت میدادم.
به پراید پارک شدهای که امروز زیر پاش بود، اشاره کرد و گفت:
- صبر کن.
به سمت پراید رفت، از روی صندلی پشت ماشین یه چیزی برداشت و به سمتم اومد.
به جعبهها نگاه کردم، لبخند زدم و گفتم:
-نگار فرستاده؟
سر تکون داد و به ظرف زیرتر اشاره کرد و گفت:
-اینم حسین فرستاده.
ظرفها رو گرفتم و گفتم:
-زیری هم شیرینیه؟
سالار سر تکون داد. لبخند زدم:
-زده تو کار شیرینی پزی؟
-مدرسهها که تعطیله، تا بازم بود، انلاین بود جایی هم که نمیشه رفت، نگارم کارش گرفته، دید حسین علاقه داره، بهش یاد داد. میگه میخواد قناد بشه.
سرش رو متاسف تکون داد و گفت:
-من میگم درس بخون برو دانشگاه یه چیزی بشی، این اصلا حرف من به هیچیش نیست.
خواستم حرفی بزنم که صدای مهراب نگاه هر دومون رو برای لحظهای به سمت خودش برد.
-سپیده یه دقیقه بیا.
کامل چرخیدم. مهران دستش رو کشید.
-چیکار اون داری؟
-خب میخوام بیاد بگه که کی رفت برای من خواستگاری.
-من باور کردم، فقط گفتم مهدیه ناراحت شد.
-مهدیه اون موقعی باید ناراحت میشد که برادرش عاشق شده بود و یه لنگه پا میگفت من این دخترو میخوام و اون نمیرفت خواستگاریش، چرا؟ چون دو سال از من بزرگتره؟ خب من میخواستم باهاش زندگی کنم، شما چی کار دارید.
-مهراب...
مهراب دستش رو کشید.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دود اسفند رو با دست سمت نرگس فرستادم. لبخند زد و ماسکش رو پایین کشید.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-نه داداش من، گذشت اون زمان که با توپ پر میاومدی من میترسیدم...الان نصف شهر ازم میترسن و حساب میبرن.
ولی همین منی که ازم میترسن، میترسیدم نرگس بره، میترسیدم بره دستم بهش نرسه.
اون روز که فهمیدم داره میره، رفتم به مصیبت از فرودگاه آوردمش، هق هق گریه میکرد که من جایی رو ندارم برم.
اینجام نمیومد، منم هیچ کسو نداشتم ببرم بزارمش پیشش که یه مدت چشمش بهش باشه، تا خودم برم سرمو بکوبم به دیوار ببینم چه مرگمه.
نه جرات میکردم به تو بگم، نه نرگس، بردم گذاشتمش پیش سپیده.
هنوز لباس عروس تنش بود، ولی نگفت ببرش. بعدم که رفت برام خواستگاری... حالا مهدیه بهش برخورده که چرا مهراب نگفت مهدیه هم بیاد؟ خب بخوره، عمری به من برخورد، یه دفعم به اون.
مهران فقط به مهراب نگاه میکرد، بی حرف و خیره.
مهراب دست به موهاش کشید، کلافه بود، یهو زد وسط کوچه و کم کم تو تاریکی محو شد.
به مهران نگاه کردیم، به مسیری که مهراب رفته بود زل زده بود.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
-اصلا حرف من این نبود، یک کلمه بهش گفتم، این یارو شهاب که میگی قراره برات کار کنه، چند تا پرونده داره، چسبوندش به...
دوباره نفسش رو سنگین بیرون داد.
دستهاش رو باز کرد و به سمت پژوی سبز رنگ کنار کوچه رفت.
-چه شون بود اینا؟
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-اینا حرفهای تو گلو مونده مهراب بود، چیزهایی که میخواست بگه، عقده شده بود براش، ولی فرصتش پیش نمیاومد.
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
-سختی کشیدن خیلی روی رفتارهای آدمها تاثیر میزاره. بعضیا کینهای میشن، بعضیا محکم میشن. بعضیام سِر میشن، مهراب هر سه تاش شده.
به حسین سخت نگیر سالار، بزار کاری رو که میخواد بکنه، حسین درس خوندنو دوست نداره. اینی هم که میگه دوست داره قناد بشه، به خاطر نگاره.
من و تو محبت مامانو دیدیم، خاطره داریم ازش، ولی حسین هیچی از مامان یادش نیست. به سمت نگار کشش داره، چون اونو جای مادرش میبینه.
خندیدم و گفتم:
-خدا رو شکر که جای مادرش میبینه، مهراب مادرش مریض بود، دنبال ارامش بود، به شراره به چشم ارامش و همسر و تشکیل خانواده نگاه کرد و نتیجهاش شدم من و عمری حسرت خوردن خودش.
فکرشو بکن همچین اتفاقی برای حسین بیوفته، یا یه چیزی مثل اون دعوایی که اون پسره توش چاقو خورد... یادته تو کلانتری و بیمارستان چه حالی بودیم؟
رفته بود یواشکی با میلاد دزدی، از دخترای مردم اخاذی میکردن، فکر کن اگه نمیفهمیدیم چی میشد؟
آه کشیدم.
-مهران شاید اگه توپ و تشرم اومده باشه برای مهراب، صلاحشو میخواسته، ولی روشش جواب نداده و برای مهراب کلی عقده جا گذاشته. یه کاری کن حسین ده سال دیگه از داداشش یه خاطره خوب داشته باشه، نه فقط اخم و تخم.
با صدای نوید به سمتش چرخیدم:
-این غذاها رو من چی کار کنم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت638 یه قدم به طرفم برداشت. -تو چه میدونی مشکل یعنی چی؟ اینکه نتونی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت639
بغض توی گلوم تو چشمهام تبدیل به اشک شد.
-گریه نکن.
تیز به مهیار نگاه کردم.
- حرف نزنم، گریه نکنم، پس چی کار کنم؟ تو میدونی چند روز من چی کشیدم؟ هر چی فکر میکردم به هیچ نتیجهای نمیرسیدم. گریه تنها کاریه که میتونم بکنم که اونم تو ازم بگیر.
انگشت شستش رو آروم زیر چشمم کشید.
رد اشک رو پاک کرد.
- آخه من نمیتونم این اشکها رو ببینم.
دستش رو پس زدم و گفتم:
- پس چرا اونروز هر چی گریه میکردم و التماست میکردم که اشتباه میکنی، اهمیتی نمیدادی؟ این حرفت رو باور کنم یا اون کارت رو؟
چشمهاش رو بست.
چند لحظه بعد نفسش رو بیرون داد و گفت:
-من تو عصبانیت یه غلطی کردم، تو چپ و راست تو سرم بزن.
- دلم باهات صاف نمیشه. نزدیکم که میشی یاد اون روز میوفتم. تمام حرفها و حرکاتت رو با اون روز مقایسه میکنم.
دستی به صورتش کشید.
- چی کار کنم که اون روز از زندگیت حذف بشه؟
بی جواب تو چشمهاش خیره بودم.
صدای جیغ و فریاد شدیدی که از سالن اومد، نگاه هر دومون رو به در آشپزخونه کشید.
مهیار از جاش بلند شد و به طرف در آشپزخونه رفت.
نیم خیز شدم که با ورود مهگل و پریا به آشپزخونه سرجام نشستم.
پریا صورتش رو گرفته بود و مهگل بازوی پریا رو.
مهگل، پریا رو هدایت کرد.
از زیر دستهای پریا قرمزی خون مشخص بود.
پریا روی صندلی نشست.
مهگل چند تا دستمال کاغذی به سمتش گرفت.
- حتما،ً هر کسی هر چی بهت گفت، باید دو تا بزاری روش جوابش رو بدی،گ؟ نمیتونی حداقل اظهار شرمندگی کنی!
پریا همین طور که خون بینیش رو پاک میکرد، گفت:
- از کار شوهر جونت حمایت میکنی؟
مهگل پوزخند زد و گفت:
- حالا شد شوهر من؟ موقعی که جلوی سامان ازت حمایت میکرد، داداش جونت بود، حالا که با مشت اومده تو صورتت، شوهر من شد.
پریا نگاهی به من انداخت و گفت:
- چیه؟ داری کیف میکنی؟
جوابش رو ندادم و فقط نگاهش کردم.
خون بینیش زیاد بود و قصد بند اومدن نداشت.
سر و صداها توی سالن هم کم شده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت639 بغض توی گلوم تو چشمهام تبدیل به اشک شد. -گریه نکن. تیز به مهیار
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت640
پریا میگفت که با سامان صیغه خونده بوده، پس چرا...
- چرا میخواستی بچه رو بندازی گردن مهیار؟
نگاهش رو از دستمال کاغذی خونی برداشت و به من نگاه کرد.
ادامه دادم:
- مگه نمیگی بچه ات حلال زاده است و مدرک داری؟ گناهش گردن خودت که بدون اجازه پدر رفتی و با یه مرد محرم شدی، ولی وقتی مدرک داشتی، چرا میخواستی بچه رو بندازی کردن مهیار؟
دستمال کاغذی دیگه ای روی دماغش گذاشت و گفت:
- فکر نمیکردم مهیار اینقدر دهن لق باشه. این قضیه یه چیزی بود بین من و اون.
نیم نگاهی به مهگل انداختم.
متعجب نشده بود.
انگار اونم منتظر جواب بود.
این یعنی اینکه تا آخر دفتر خاطرات رو خونده بود.
- من و مهیار زن و شوهریم. طبیعیه که یه چیزهایی رو به هم بگیم که به نظر دیگران رازه.
چند دقیقه ساکت موند.
بالاخره لب باز کرد:
- تو که دیگه همه چیز رو میدونی پس اینم روش، قرارمون با سامان بچه نبود. وقتی فهمید گفت بچه رو سقط کنم، من قبول نکردم. اونم گفت که قبول نمیکنه و میزنه زیر همه چیز. منم آدرس پدربزرگش رو پیدا کردم.
سامان از پدربزرگش حرف شنوی داشت و من این رو میدونستم. بعد از مرگ پدرش سرپرستی سامان به عهده اون بود. همه چیز رو بهش گفتم. اونم گفت سامان غلط کرده و کارها رو پیش برد.
- خب، این چه ربطی به سوال من داشت؟
- سامان وقتی بچه رو قبول نکرد و ول کرد و رفت، من ترسیدم، نمیدونستم چی کار کنم. چون همه فکر میکردند من و مهیار محرمیم، به این فکر کردم که شاید ... بشه ... مهیار ...
از پشت میز بلند شدم.
پوزخند زدم و گفتم:
- چقدر تو آدم حقیری هستی! حتی ارزش دلسوزی هم نداری. به خاطر یه ذره آزادی گند زدی به همه روابط خانوادگیت.
وقتی هم که زندگیت به هم خورد، برای این که سرپاش کنی، میخواستی زندگی یه زن دیگه رو خراب کنی که شاید بتونی روی خرابههای زندگی اون خودت سر پا بشی. حتی ارزش کلمه حقارت رو هم نداری.
به طرف در آشپزخونه رفتم.
قبل از رسیدن به در ایستادم و گفتم:
- تو نه دختر خوبی بودی برای پدر و مادرت، نه خواهر خوبی برای خواهر و برادرت، نه احتمالا یه زن خوب برای همسرت.
حداقل برو یه مادر خوب باش برای دخترت، به جای اینکه از همه عالم به خاطر اشتباهات خودت طلبکار باشی.
به در آشپزخونه نرسیده بود که با صداش متوقف شدم.
- چرا برگشتی؟ با اون وضعیتی که من رو دیدی، اونم توی اتاق خواب، چرا برگشتی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- ارزشش رو نداری برات توضیح بدم.
- چطور ارزش نصیحت دارم که برگردم برای دخترم مادری کنم!
- به خاطر ارغوان گفتم، نه تو.
از در آشپزخونه بیرون آمدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت640 پریا میگفت که با سامان صیغه خونده بوده، پس چرا... - چرا میخواستی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت641
از آشپزخونه بیرون اومدم.
به جمعیت پراکنده توی سالن نگاهی انداختم.
هر کسی یه گوشه نشسته بود.
تقریباً همه ساکت بودند و هیچ کس چیزی نمیگفت.
با اشاره مامان به طرفش رفتم.
-حالت خوبه؟
- آره خوبم، چطور؟
- مهسان رو با خودت ببر بالا، روی تخت دراز بکشه. اون وحشی زده دماغش رو اونطوری کرده، دختر رنگ به صورتش نمونده. شاید به حرف تو گوش بده، من که هر چی میگم اهمیت نمیده.
سر تکون دادم.
به طرف مهسان رفتم و گفتم:
-بلند شو بریم بالا.
ابرو بالا داد و لب زد:
-دیوونه، چطوری برم بالا! یه موقع یه خبری اینجا میشه من نمیفهمم.
-مهسان رنگ به روت نمونده.
-تو چی کار به رنگ من داری؟ اصل چشم و گوشمه که داره کار میکنه.
- نمیای؟
دوباره ابرو بالا داد.
- پس من خودم میرم.
دستم رو گرفت و گفت:
- کجا میخوای بری؟ دایی اگه اینجاست به خاطر توئه! پریا رو آورده که مثلا زندگی تو رو نجات بده.
پوزخند ردم و گفتم:
- دایی تو در واقع اومده وجدان خودش رو آروم کنه، بخاطر سکوت اون، مهیار هفت سال عذاب کشیده. اگر همون هفت سال پیش گناه دخترش رو اینجوری فاش میکرد همه چیز خیلی فرق میکرد.
دستم رو کشیدم و ادامه دادم:
- من حالم خیلی بده، اگه نمیای، بزار من برم. میخوام بخوابم.
نگاهی به اطراف کردم.
-پویا کجاست؟
-مهبد پویا و ماهک رو برد بالا.
زیر لب زمزمه کردم:
-همیشه تو جنجالها بچهها گردن مهبدن.
از مهسان جدا شدم و راهی طبقه دوم شدم.
نیاز به یکم آرامش داشتم.
صدای بازی پویا و ماهک از اتاق مهبد میاومد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت641 از آشپزخونه بیرون اومدم. به جمعیت پراکنده توی سالن نگاهی انداختم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت642
بدون سر و صدا از کنار اتاق رد شدم.
به اتاق خودم رفتم.
روی تخت کز کردم.
دستهام رو دور زانوهام پیچیدم و سرم رو روشون گذاشتم.
نفهمیدم چند ساعت تو این حالت بودم و کی خوابم برد،گ.
ولی وقتی چشم باز کردم با صورت غرق در خواب مهیار مواجه شدم.
خوب بود که این تخت اینقدر پهن بود!
نفس عمیقی کشیدم.
روی تخت کمی جابه جا شدم و زیر لب زمزمه کردم:
- الان با وقتی خونه خودمون بودم، چه فرقی کرد!
وقت اعتراض نبود.
باید تا صبح صبر میکردم.
پس دوباره خوابیدم.
صبح بعد از صبحونه به اتاقم برگشتم.
مهیار لباس پوشیده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود.
رفتم و نزدیک میز آرایش ایستادم و گفتم:
- من یه خواستهای ازت داشتم، نمیخوای اجراش کنی؟
نگاهی به من انداخت.
دوباره به تصویر خودش توی آینه خیره شد.
جوابی به سوالم نداد.
- جوابم رو نمیدی؟
کامل به طرفم برگشت و گفت:
-خواستههای تو معمولاً آخرش به دعوا ختم میشه، به خاطر این جوابت رو نمیدم.
این جواب یعنی اینکه قرار نبود کاری بکنه.
باید یکم از برق شمشیرم رو بهش نشون میدادم.
پس نگاهم رو ازش گرفتم و به در کمد تکیه دادم.
- پس از امشب به فکر یه جای خواب دیگه باش، چون دیگه اینجا نمیتونی بیای.
لبخند زد.
دقیقا روبروم ایستاد.
- اون وقت کی قراره جلوی اومدن من به این اتاق رو بگیره؟
مثل خودش لبخند زدم و گفتم:
- قفل در.
به طرف کت زمستونیش که روی صندلی آرایش افتاده بود، رفت.
برش داشت و در حالی که میپوشیدش، لب زد:
- هیچ تضمینی نمیدم که قفل در شکسته نشه.
ویآیپی بهار💝💝💝💝💝
هزینه ورود به ویآیپی ۴۵ هزار تومن
فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه
شمارهکارت(روش بزنید کپی میشه)👇
6221061231787153به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمیده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینهاش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629