یه توضیح کوچولو در مورد رمان پارازیت بدم.
این رمان داستان زندگی بنفشه، خواهر بهاره.
همون بهار اعتمادی خودمون.
قراره روزانه دو پارت بارگزاری بشه، ولی اولش یکم بیشتر میزاریم که قصه دستتون بیاد.
ویایپی فعلا نداریم.
هر وقت ویآیپیش افتتاح شد همین جا اعلام میکنیم.
May 11
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت3 خیلی آروم ماشین رو از پارک بیرون کشید. کوچه رو رد کرد و وارد خیابان شد.
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت4
-چی؟
یه جوری این چی رو به زبون آوردم که کامل سرش به سمتم چرخید.
اخم کرد.
- زهر مارو چی! اون موقعی که داشتی اسم خودتو میذاشتی بغل اسم من باید فکرشو میکردی.
دهنش رو کج کرد.
-زنشم.
به روبهرو نگاه کرد و گفت:
-نذاشت حسام یقه منو بگیره، یهو پرید وسط ...
وسط حرفش پریدم:
-مسخره بازی در نیار، نگهدار من برم خوابگاه.
دنده رو عوض کرد.
به آینه وسط ماشین نگاهی انداخت.
- گفتم که، شرفم به باد میره بزارم زنم بره خوابگاه شب بخوابه، مگه من خودم خونه زندگی ندارم.
فریاد زدم:
-جو نگیرتت، مگه من زنتم؟
با دستگیره در بازی کردم.
قفل شده بود و موقع حرکت باز نمیشد.
به سمتش برگشتم.
- الان کی اینجاست که هی شرفم شرفم میکنی!
- داداشت.
پوزخند زدم.
-نکنه تو صندوق عقبه!
با ابرو به آینه وسط اشاره کرد.
-پشت سرتو نگاه کن.
به نیمرخش خیره بودم.
نکنه راست بگه!
اگر حسام دنبالمون بود که بدبخت میشدم.
آهسته سر به عقب چرخوندم.
با دقت به یکی دو تا ماشین توی دیدم نگاه کردم.
دیدم، پژوی سبز رنگ حسام رو دیدم.
لب به دندون گرفتم و آروم برگشتم.
-حالا فهمیدی چرا میگم باید بریم خونه. چون تو پیاده شی و بری سمت اون خوابگاه بی در و پیکر، شرف من به باد میره و آبروی تو. پس بتمرگ بریم خونه.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت4 -چی؟ یه جوری این چی رو به زبون آوردم که کامل سرش به سمتم چرخید. اخم کرد
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت5
صدای تپش قلبم رو میشنیدم.
بدنم کرخت شده بود.
- از کی دنبالمونه؟
-از وقتی پارک کردم دیدمش، همون موقع که قفل مرکزی رو زدم.
از آینه کنارم سعی داشتم ماشین حسام رو یه بار دیگه ببینم.
حالا چه خاکی تو سرم میریختم!
حسام تا شناسنامه من و ....
- این داداش تا شناسنامه من و تو رو نبینه ول کن نیست.
چیزی که تو فکرم بود رو به زبون آورده بودغ
. به سیاهی داشبورد خیره بودم و لب زدم:
-کاش فقط با شناسنامه دیدن کوتاه میومد. این تا شماره ثبت محضرو نگیره و چک نکنه ول کن نیست.
با گوشه چشم دیدم که نگاهم کرد.
-خوبه میشناسیش و همچین حرفی زدی!
فکر رفتن با یه مرد مجرد و تنها زیر یه سقف مو به تنم راست میکرد.
از طرفی برگشتن به جهنم شیراز اونم با حسام رو نمیخواستم.
-من قرار نیست با تو بیام تو یه خونه.
-پس قراره چه غلطی بکنی! برای من کاری نداره همین الان یه گوشه پارک کنم و برم به حسام بگم بنفشه دروغ گفته، اونجوری درد سرمم کمتر میشه، ولی بعدش جنابعالی باید جمع کنی بری شیراز.
آب دهنم رو قورت دادم.
درست میگفت.
ولی چرا همون اول دروغم رو فاش نکرده بود؟
چرا تن داده بود به این دروغ؟
-چرا از همون اول نگفتی دروغه؟
کمی نگاهم کرد.
و بعد بدون جوابی به روبهروش خیره شد.
-خدا لعنتت کنه بنفشه، من الان با اون همه فضول، چطوری تو رو ببرم تو اون ساختمون. بگم کی هستی؟ همینجوری همه شاکین که چرا به پسر اذب خونه اجازه دادن. الان توی قوز بالا قوزو من چطوری از اون راه پله رد کنم؟
جواب سوالم رو نداد، نگفت چرا با دروغم همراه شده بود.
به جاش از چالش بعدی دروغم پرده برداری کرد.
-اون آپارتمان پنجاه متره، یه اتاق خواب بیشتر نداره، تو این سرما هم که جایی نمیشه رفت.
سرش رو متاسف تکون داد و لب زد:
- آخه اینم حرف بود تو زدی!
اینم چالش بعدی دروغم؛ یه آپارتمان پنجاه متری و یه اتاق خواب.
هیچ کس رو هم نداشتم که برای امشب بهش پناه ببرم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت5 صدای تپش قلبم رو میشنیدم. بدنم کرخت شده بود. - از کی دنبالمونه؟ -از وق
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت6
به پشت سرم نگاه کردم.
-برنگرد اینقدر.
صاف نشستم.
تو دلم آشوب بود.
نه راه پیش داشتم و نه پس.
ماشین از خیابون وارد کوچه پس کوچهها شد.
-رسیدیم. پیاده شو.
به مجتمع مسکونیای که تا امروز فقط یه آدرس ازش داشتم و حالا روبروش ایستاده بودم، نگاه کردم.
چهار طبقه ساختمون.
پای پیاده شدن نداشتم.
در کناریم باز شد.
به مردی که وارد بازیم شده بود نگاه کردم.
ابرو بالا داد:
-مورد منظور سر کوچه است.
تو چشمهای میشی رنگش زل زدم.
حسام سر کوچه بود.
احتمالا منتظر بود که ببینه من تا کجا پیش میرم.
مطمئن بود که با یه مرد نامحرم وارد یه خونه نمیشم.
دهن به دهن شدنم با زرین بانو رو به خاطر آوردم.
به مادرم بیاحترامی کرد.
من بهار نبودم که ساکت بمونم، من بنفشه بودم.
دختری که هر چند قبول داشت پدر و مادرش اشتباه کردند ولی بی احترامی بهشون رو نمیپذیرفت.
نفهمیدم چطور جد و آباد زرین بانو رو جلوی چشمهاش آوردم.
(تره به تخمش میره، حسنی به باباش. تو هم مثل اون ننه مارمولکتی دیگه، معلوم نیست نشستی برای کدوم بدبختی دام پهن کردی.)
واقعا نفهمیدم چی شد و چیا گفتم، ولی انتظار حمایت داشتم از برادرم.
برادری که ادعای کوه بودن داشت.
اما انتظارم بی جا بود، چون زن مقابل من مادرش بود و من هم ثمره خیانت پدرش، به مادرش بودم.
تنهایی رو اون موقع احساس کردم.
موبایلم رو خاموش کردم.
چمدونم رو بستم و پنهانی و شبونه به تهران برگشتم.
من مثل یه پارازیت بودم؛ یه پارازیت وسط زندگی آروم همه.
یه پارازیت وسط آرامش و تنهایی عمه.
یه پارازیت وسط آرامش حسام و بهار.
یه پارازیت وسط زندگی زرین بانو.
یه پارازیت وسط زندگی پدر و مادرم.
یه پارازیت ...
-بنفشه...
بغض گلوله شده توی گلوم رو قورت دادم و پیاده شدم.
من برنمیگشتم به اون جهنم.
که اگر برمیگشتم جهنم برای همه به پا میکردم.
حالا که سنگ رو انداخته بودم، تا تهش میرفتم.
-طبقه چندم؟
-سوم، واحد دو. اینجا هر طبقه دو واحده.
قدمهام همراهیم نمیکردند.
- بریم حالا، حسام که رفت تو بمون، من میرم، تا ببینیم بعد چی پیش میاد.
🌀💝🥀🌀💝🥀🌀💝🥀
لینک ناشناس نویسنده👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17315954597388
👆👆 آسیه علیکرم هستم و اینم لینک پیام ناشناس منه.
هر سوالی داری، یا هر نظری در مورد رمانهای این کانال، اینجا میتونی بپرسی و بگی.
پر تکرارهاشون و مهمهاشون رو اینجا جواب میدم.👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/441648108Ccfe574c37c
♥️🍃
آنچه هم اکنون در فکرت میگذرد،
زندگی آینده ات را خلق میکند.
تو زندگیات را با افکارت خلق میکنی
و چون مدام در حال فکر کردن هستی، همیشه در حال آفرینشی.
راجع به هر چه بیشتر فکر کنی
یا بر هر چه تمرکز کنی،
همان در زندگیات رخ میدهد.
╭
من باشم و تو
یکی با چادر یکی با کت و شلوار
امام رضا و دل های ب هم وصلمون
با دسته و گل و جام عسل
با یه قرآن و دسته گل
با حلقه هایی از سنگ عقیق
با یه طلبه و صوت النکاح و نوای بله ما
تکه ای از بهشت است🥹✨️🦋
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
#رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت682 ایستادم و منتظر نگاهش کردم که گفت: -تا تو چایی و میوه آماده کنی،
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت683
سلام و احوالپرسی گرمی با حسام کردم و به داخل خونه دعوتشون کردم.
عمه آروم کنار گوشم گفت:
- نگران نباش. قبل از اینکه بیایم اینجا، حسابی باهاش صحبت کردیم.
لبخندی زدم و مهمونهای عزیزم رو از سرمای سوزناک توی حیاط، به گرمای مطبوع توی خونه دعوت کردم.
مهمونهای عزیزم روی مبلها نشستند. با چشم وسایل خونه رو برانداز کردند.
به آشپزخونه رفتم و براشون چای ریختم.
صدای صحبت عمه و مهیار نا lواضح از توی سالن به گوشم میرسید. بقیه ساکت بودند.
سینی چایی رو برداشتم و به سالن رفتم.
مهیار با دیدنم بلند شد.
سینی رو از من گرفت و با چشم اشاره کرد که بشینم.
روی مبلی نزدیک عمه نشستم.
عمه نگاهم کرد و گفت:
- حالت چطوره بهار جان؟
- خوبم عمه، خیلی خوشحالم کردید.
- بنفشه خیلی اصرار داشت.
نگاهی به بنفشه انداختم.
دکمههای پالتوش رو باز کرده بود و به در و دیوار خونه نگاه میکرد.
پویا هم خیلی مودب کنارش نشسته بود.
- پویا جان، بنفشه رو ببر اتاقت رو نشونش بده.
پویا با خوشحالی به بنفشه نگاه کرد و بنفشه سریع به عمه.
با تایید عمه، بنفشه پالتوش رو در آورد و دنبال پویا رفت.
-خونه قشنگی دارید. مال خودتونه؟
- نه عمه، اینجا برای پدر آقا مهیاره، فعلا دست ماست. البته مهیار یه مقدار پول به عنوان رهن خونه به پدرش داده.
-قدیمیه، ولی اصیله. یادمه که تو همیشه اینجور خونهها رو دوست داشتی.
- آره، من اینجا رو خیلی دوست دارم.
-چند متره عمه؟ باغچهاش خیلی بزرگه.
- فکر میکنم حدود چهارصد پونصد متر.
نیم نگاهی به حسام انداختم. خستگی از چهرهاش میبارید. به مبل تکیه داده بود و به میز وسط مبل خیره شده بود.
از جام بلند شدم و دوباره به آشپزخونه برگشتم.
مهیار رو صدا زدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت683 سلام و احوالپرسی گرمی با حسام کردم و به داخل خونه دعوتشون کردم. ع
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت684
بعد از چند لحظه مهیار وارد آشپزخونه شد.
- چیه؟
-مهیار جان، پسر عموی من عادت داره بعد از مسافرت حتما یه دوش بگیره و بعد هم یه ساعت بخوابه. خیلی خسته است، ده دوازده ساعت پشت فرمون بوده. یه تعارف بزن بره حموم طبقه بالا یه دوش بگیره، همون جا هم استراحت کنه تا سفره بندازم.
مهیار با اخم نگاهم کرد و لب زد:
- عادت داره؟
سر تکون دادم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- به من هیچ ربطی نداره.
- اگه نگی خودم میگم.
چپ چپ نگاهم کرد و غرید:
-تو خیلی غلط میکنی، اون خودش زبون داره، اگه بخواد میگه.
خواست بره که ساعدش رو گرفتم و گفتم:
- مهیار، حسام اینجا مهمونه. این تعارفات از قواعد میزبانیه. دفعه اوله اومده اینجا. بزار با خاطره خوش بره.
با چشم غره نگاهم کرد و با حرص گفت:
- دفعه بعد اگه عمهات خواست بیاد اینجا. بگو زنگ بزنه، خودم میرم دنبالش.
دستش رو از دستم بیرون کشید.
هنوز قدمی به طرف در آشپزخونه برنداشته بود که برگشت و به ظرف بزرگ میوه اشاره کرد.
- اونم بده ببرم.
ظرف بزرگ میوه رو از روی کابینت برداشتم و به دستش دادم و اون رفت.
یه کم حرصی شده بودم ولی نمیتونستم خیلی بحث کنم.
به دنبالش از آشپزخونه بیرون رفتم.
مهیار مشغول پذیرایی شد و من سرجام نشستم و به چهرهاش نگاه کردم.
از اخم توی آشپزخونه خبری نبود، خوبه که حداقل ظاهرش رو حفظ میکرد.
ظرف میوه رو روی میز گذاشت و نشست.
با عمه و زن عمو مشغول صحبت بودم که صدای مهیار توجهم رو جلب کرد.
-آقا حسام، خستهای، طبقه بالا هم حموم هست هم اتاق خواب. تا سفره انداخته بشه یه دوش بگیر و یکم استراحت کن.
لبخندی رو که میاومد روی لبم بشینه، کنترل کردم و به حسام نگاه کردم.
با چشمهای خستهاش به مهیار خیره بود که زن عمو گفت:
- آره مادر، برو یه دوش بگیر، خستگیت در بره.
حسام به مادرش نگاه کرد و سر تکون داد.
مهیار بلند شد. به طرف راه پله رفت و حسام رو به طبقه بالا راهنمایی کرد.
حسام ساکش رو برداشت و دنبال مهیار راه افتاد.
عمه نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
-نگران نباش، حسابی بهش سفارش کردیم.
لبخند زدم و عمه گفت:
-بهار جان، این وسایل که توی خونه است، مال شوهرته؟ یعنی اون خریده؟
- نه عمه، اینها جهیزیه منه.
با بهت و تعجب نگاهم کرد.
- جهیزیه تو؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت684 بعد از چند لحظه مهیار وارد آشپزخونه شد. - چیه؟ -مهیار جان، پسر عم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت685
سر تکون دادم که ادامه داد:
- پولش رو از کجا آوردی؟ پول جهیزیهات که دست زرینه!
زن عمو گفت:
-برات آوردم.
لبخند تلخی زدم.
این پول در واقع نوشدارو پس از مرگ پسر رستم بود.
- بعد از این که اومدم تهران، یه آدم خیر متوجه وضعیت من شد و بدون اینکه کسی چیزی متوجه بشه، اینها رو برام خرید. به بقیه هم گفت که این وسایل از شیراز اومده و مال منه.
رنگ چهره عمه غمگین شد. کمی عمیق نگاهم کرد و بعد رو به زن عمو گفت:
-تو نمیتونستی همون موقع که راهیش کردی تهران، پولش رو هم بدی، یا حداقل اگه دست خودش هم نمیدادی، همون جا یه چیزهایی میخریدی و میفرستادی.
زن عمو رو به عمه گفت:
-اون موقع شرایط زندگی من خیلی بد بود، تو شرایطی نبودم که بتونم کاری بکنم. تو خودت چرا ول کردی و رفتی مشهد و ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-حالا اتفاقی نیوفتاده که، من با آبرو اومدم خونه شوهرم. هیچکس هم غیر از من و اون آدم خیر، از این قضیه خبر نداره، حتی مهیار.
ناراحت بود این حالت چهرهاش مشخص بود.
- عمه، همه چی داشتی؟
- خیالت راحت، همه چی برام گرفت. از بهترین مارک بازار، میتونید برید ببینید. به همه هم گفت که اینا رو زن عموی بهار از شیراز فرستاده.
زن عمو گفت:
-پس با این پول میخوای چی کار کنی؟
یه کم فکر کردم و گفتم:
-میدم به همون آدم خیر. فقط اون آدم نمیخواد معرفی شه، پس مهیار نباید چیزی بفهمه.
عمه گفت:
- من در حقت خیلی بد کردم. نباید ولت میکردم، باید با خودم میبردمت مشهد.
- عمه، من مهیار رو دوست دارم، زندگیم رو دوست دارم. من اینجا خوشحالم. پس خودت رو ناراحت نکن
با شرمزدگی نگاهم کرد و گفت:
- مشکلت باهاش حل شد؟
سر تکون دادم و برای عوض شدن بحث گفتم:
- راستی، حامد کجاست؟ چرا اون نیومده؟
زن عمو آه کشید و گفت:
-برگشت دبی. حداقل الان میدونیم کجاست.
ساکت شدم و به زمین خیره شدم که زن عمو ادامه داد:
- بهار، دانشگاهت چی شد؟ الان دیگه برای شهریهات مشکلی نداری؟
تو چشمهای زن عمو خیره شدم.
چی جواب میدادم؟
حوصله توضیح نداشتم که صدای تق تقی که از طبقه بالا میاومد، نگاه هر سه مون رو به سمت سقف برد.
حتما یکی از مردهای طبقه بالا به اون کیسه سیاه ضربه میزد.
همین صدا کمکم کرد تا از پاسخ به سوال زن عمو فرار کنم.
ایستادم و گفتم:
- ببخشید، من برم به غذا سر بزنم، الان میام.