eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت3 💕اوج نفرت💕 از ماشین پیاده شدم و چند قدم فاصله گرفتم. دستم رو بالا اوروم و براش تکون دادم. ل
💕اوج نفرت💕 یکی یکی خودشون رو معرفی کردن. من چی باید بگم. اون صیغه ی محرمیت، چند سال باید دنبال من باشه. کاش نمی زاشتم نود و نه ساله بخونن. کاش عقلم می رسید و حق فسخ رو اون موقعی که عاقد ازم پرسید، می گرفتم، که الان اینجوری درگیر نباشم. اصلا به من که نمی گن متاهل، خدایا چی باید بگم. به اصل مجرد بودنم تکیه کنم یا به وضعیت افتضاح زندگیم اقرار کنم. _خانم صولتی. از فکر بیرون اومدم و به استاد امینی که من رو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم. _بله استاد. _نوبت شماستّ _من استاد...م...ن، نگار صولتی، فقط هم پدرم رو دوست دارم. همین. _اینکه فقط پدرتون رو دوست دارید یعنی مجردید؟ احساس می کنم اگه بگم مجردم، گناه بزرگی رو مرتکب شدم. پروانه متوجه حال خرابم شد به کمکم اومد. _استاد کیا با پدرشون زندگی می کنن، اونایی که هنوز متاهل نشدن دیگه. از بالای چشم نگاهی به پروانه انداخت. _شما مونده تا نوبت بشه، خانم خانم افشار! پروانه تو این جور مساعل خیلی پرو بود. _استاد نوبت چی? _چند بار گفتم تو این کلاس باید به قوانین احترام بزارید. الان هم قانون نوبته. که شما بی قانونی کردی. _اخ، ببخشید استاد، یه لحظه فکر کردم دادگاهه، من هم از بچگی دوست داشتم وکیل بشم. گفتم حالا که پیش اومده یکم از موکلم دفاع کنم. پروانه به استاد کنایه اومد که داره فصولی می کنه. چهره ی استاد سرخ شد. بی تفاوت به نفر بعداز من گفت: _شما بفرمایید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
🌘فراتر از خسوف🌒 #پارت3 غذا خورده شد، در سکوتی که من اصلا دوستش نداشتم. سکوت بی‌سابقه‌ای که پشتش کل
🌒فراتر از خسوف🌘 سر چرخوندم و کمی به در سفید رنگ اتاق مشترکم با بیتا نگاه کردم و غرغرهای اون رو به چشم و ابرو اومدن‌های بهزاد و بهنام ترجیح دادم. در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. چشمم رو تو دکور یاسی رنگ اتاق چرخوندم. بیتا روی تخت نشسته بود و با اخم من نگاه می‌کرد. -همه‌اش تقصیر توئه، اگه مثل آدم، سر ساعت اومده بودی خونه، اینطوری نمی‌شد. کنارش نشستم. -آخه اگه مثل آدم، سرساعت می‌اومدم خونه که دیگه نمی‌تونستم سهیلو ببینم. -خب نمی‌دیدیش، مگه چی می‌شد. -تو چه می‌دونی چی تو دل من می‌گذره! وقتی که هست آرومم، وقتی که نیست بی قرارم. اگه یه روز نبینمش انگار یه چیزی رو گم کردم. دوست داشتن مگه جرمه؟ -تو خونه‌ی ما، دوست داشتن سهیل جرمه. این همه پسر، چرا سهیل؟ -بهم محبت می‌کنه، کاری که هیچکدوم از مردای این خونه در حق من نکردن. امسال تولدمون مامان برامون کیک خرید. خونه رو تزئین کرد. بابا چیکار کرد؟ اصلا یادش رفته بود. مامان بهش یادآوری کرد. اونم زنگ زد به منصوری، دوست طلا فروشش، دو تا پلاک شکل هم به سلیقه‌ی خودش آورد در خونه تحویل داد. بهزاد چه کار کرد؟ فقط مسخره کرد. دختر چیه که بخوان براش تولدم بگیرن. باز بهنام دو تا کارت هدیه بهمون داد، ولی یادته تسهیل چیکار کرد. تمام پیاده‌رو رو برام شاخه‌ی گل رز گذاشت. یادته دنبال شاخه‌ها می‌رفتیم و پیداشون می‌کردیم و راهو پیدا می‌کردیم. یه روسری به هر کدوممون داد. در صورتی که فقط منو دوست داره، اما به تو هم داد. تولدمون رو تبریک گفت و کلی حرف‌های قشنگ بهمون زد. بهمون گفت شما دوقلوها، آدمو یاد خورشید و ماه می‌ندازید. چشمای خاکستری و موهای روشن منو به خورشید تشبیه کرد و چشم و ابرو و موهای سیاه تو رو به شب.کدوم یک از مردهای این خونه، با ما اینطوری حرف زدند. فقط منتظرن ما یه جایی، یه اشتباهی بکنیم، سرمون خراب بشن. بیتا یه کم فکر کرد و بعد از مکث کوتاهی در حالی که گوشیش رو بهم نشون می‌داد، با صدای زیر گفت: -حالا چیکار کنیم؟ بلند شدم و گوشیم رو از پاتختی برداشتم و در حالی که صفحه‌اش رو روشن می‌کردم، لب زدم: -فعلاً که چاره‌ای نداریم، باید گوشی رو تحویل بدیم. فقط قبلش هر چیز مشکوکی داری، پاک کن. یا اصلا برش گردون به تنظیمات کارخونه، که بعداً شر نشه برامون. شماره ی سهیل رو پیدا کردم و براش پیامک زدم. -داری چیکار می‌کنی؟ -دارم برای سهیل می‌نویسم، فعلاً بهم زنگ نزنه و هیچ پیامی هم نده، چون گوشیمو بابا داره ازم می‌گیره، نمی‌خوام ازم آتو داشته باشه. بیتا نفسش رو سنگین بیرون داد و مثل من شروع به پاک کردن مشکوکیات گوشیش کرد. تقریباً کارمون تموم شده بود، که با صدای تق تق در، سر هر دومون به طرفش چرخید. -بله؟ -بیام تو؟ صدای بهنام بود، حتما اومده بود دنبال گوشی های دوست داشتنی موبایل‌هامون. -بیا تو. در باز شد و قامت بلند بهنام وارد اتاق شد. با دیدن حالت چهره‌ی هردومون کمی لبخند زد و گفت: -اگه مراسم خداحافظی تون با گوشی‌ها تموم‌ شده، بیارید تحویلشون بدید. بیتا ایستاد و با صدایی که التماس و مظلومیت توش موج می‌زد، گفت: -بهنام، نمی‌تونی یه کاری کنی بابا بیخیال بشه. -خودتم می‌دونی که نمی‌شه. بعد دستش رو دراز کرد و ادامه داد: -حالا خودت می‌بری می‌دی، یا می‌دی به من؟ بیتا گوشی سفید رنگش رو با بی‌میلی کف دست بهنام گذاشت. برادر بزرگم رو به من کرد. آخرین پیام سهیل رو پاک کردم و گوشی رو بهش تحویل دادم. بهنام اتاق رو ترک کرد و من موندم و کلی و بد و بیراه و غرغر که قرار بود بیتا بارم کنه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بعد از پهن شدن کلی پته از چندین و چند سال پیش و گفتن و شنیدن کلی حرف هرزگی مثبت و منهای هیجده، دعوا تموم شده بود. هیچ طرفی هم کوتاه نیومده بود، نه بتولی که حق با اون بود و نه عمه و خواهر من که سعی می‌کردند در مقابل بتول ارّه کوتاه نیان و حرص الان بتول رو نسبت بدن به قل و قمیش بتول برای اصغر مارمولک و بی محلی اصغر. ولی چیزی که نگران کننده بود، دعوای پرهیجان توی کوچه نبود، که به هر حال هر دو طرف آروم شده بودند. موضوع نگران کننده، فرار پدرم بود. پدری که چند روز دیگه باید برای عقد سحر رضایت می‌داد و حالا نبود. عذاب وجدان داشتم. اگر همون موقع اطلاع می‌دادم و به فرارش کمک نمی‌کردم، الان عمه گوشه دیوار دست روی سرش نذاشته بود و کاسه چه کنم چه کنم دست نگرفته بود. همه‌اش تقصیر اون پارت جذاب لعنتی بود. نگاه یهویی عمه قلبم رو به تپش انداخت. -تو نفهمیدی اون بی غیرت، کی از پنجره در رفت؟ تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم. چادر نماز عمه رو توی دست مچاله کردم. الان باید دروغ می‌گفتم که ندیدم، اونم در حالی که چادر نمازی توی دستم بود که یکی دو ساعت دیگه باید باهاش نماز می‌خوندم، هر چند نمازهای من همه زورکی بود ولی خب نماز بود دیگه. ثریا به دادم رسید. -بیا عمه، گرفت. موبایل رو به طرف عمه گرفت. عمه پاش رو دراز کرد. موبایل رو از دست ثریا گرفت و کنار گوشش گذاشت. - سالار، کجایی تو؟ به الو گفتن عادت نداشت و اعتقاد داشت کسانی که صبح همدیگر رو دیدند و چاق سلامتی کردند، مسخره است که پشت گوشی دوباره سلام کنند. پس رفته بود سراغ اصل مطلب، که کجایی تو. ثریا تشری به پسرش اومد که شیطونی نکن. به امیر نگاه کردم. کار خاصی نمی‌کرد و درک تشر ثریا برای منی که بزرگ بودم سخت بود، چه برسه به امیرعباس شش ساله. ثریا کنارم ایستاد. روسری شل کرد و گفت: - سپیده، اون سحر کجا مونده؟ شونه بالا دادم. - دم صبح رفت بیرون. - نگفت کجا می‌ره؟ وسط این همه کار! ابرو بالا دادم که نمی‌دونم. صدای عمه بلند شد. - حالا اگه مثل سری پیش گم و گور بشه که آبرو برامون نمی‌مونه. بیا برو پیداش کن عمه ... نمی‌دونم، بپرس ببین پاتوقش کجاست. اون سری سپاهیا از تو کانال گرفته بودنش. روی پاش کوبید. - اگه برنگشت؟ باید باشه برای عقد سحر رضایت بده. اون سری ماست مالی کردیم و گفتیم باباش به عقد راضی نیست و می‌گه عقد و عروسی با هم. الان چه بهانه‌ای بیاریم؟ چند روز دیگه عروسی سحره. ثریا از کنارم رد شد و زمزمه کرد. - خوبه مامان مرد و ندید که شوهرش چه آبرویی ازمون می‌بره. برگشت. به چادر توی دستم اشاره کرد. - اونو بزار سر جاش، برو لگن و آبکش بیار این سبزیا رو پاک کنیم. اون لگن قرمزه بالای حمومه؟ منتظر جواب نموند. جای همه وسایلمون رو می‌دونست. تکیه از دیوار گرفتم، در حالی که کابوس سبزی پاک کردن رو مجازاتی می‌دیدم که برای کمک به پدرم برام در نظر گرفته شده بود. هر چند کسی نمی‌دونست. ولی اگر بابا برنمی‌گشت، عقد سحر هم دوباره به هم می‌ریخت. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝 #پارت3 دست انداخت و موهام رو گرفت و بلندم کرد. حتی صبر نکرد که جمله‌اش کا
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 با حس خیسی روی صورتم تکون آرومی به خودم دادم. سرم روی زمین نبود ولی نمی‌تونستم تشخیص بدم که کجاست. تمام بدنم درد می‌کرد. نای تکون خوردن نداشتم. با خیس شدن دوباره صورتم سعی کردم پلک چشم هم رو باز کنم اماپلک‌هام سنگین بودند و اختیارشون رو دست من نمی‌دادند. ترجیح می‌دادند که بسته بمونند. دست از تلاش برداشتم و فقط به ناله‌ای کوتاه که از اعماق گلوم بیرون اومد بسنده کردم. صدای زنونه آشنایی تو گوشم پیچید: _بهار، عزیزم! خوبی؟ خوبی؟چه سوال مسخره‌ای! حال من رو نمی‌دید یا می‌خواست مطمئن بشه که هنوز زنده‌ام. صدای زنونه دوباره شروع به حرف زدن کرد. _پسره وحشی ببین باهاش چی کار کرده. زرین خانم شما الآن باید به من زنگ بزنی؟ همون دیشب چرا نگفتی؟ صدا خیلی آشنا بود ولی ذهن من توان تجزیه و تحلیل صدا رو نداشت. همین که مهربون بود و حس امنیت به من می داد کافی بود. خواستم حرکتی بکنم اما ماهیچه‌های بدنم از مغزم فرمان نمی‌گرفتند. تنها کاری که توی اون وضع می‌تونستم انجام بدم، ناله‌های گاه و بی‌گاهی بود که خیلی کوتاه از گلوم جوونه می‌زد و بعد هم محو می‌شد. صدای آشنا گفت: _بیا زرین خانم، کمک کن ببریمش تو ماشین. _ولی عزیز دلم... -من که تنهایی نمی‌تونم بلندش کنم. -بحث بلند کردنش نیست، ولی اگه بیاد ببینه بهار خانم نیست.... -نگران نباش. صدای مردونه‌ای از کمی دورتر، میون دو تا صدای زنونه اومد: _یا اله!
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت3 خیلی آروم ماشین رو از پارک بیرون کشید. کوچه رو رد کرد و وارد خیابان شد.
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 -چی؟ یه جوری این چی رو به زبون آوردم که کامل سرش به سمتم چرخید. اخم کرد. - زهر مارو چی! اون موقعی که داشتی اسم خودتو می‌ذاشتی بغل اسم من باید فکرشو می‌کردی. دهنش رو کج کرد. -زنشم. به روبه‌رو نگاه کرد و گفت: -نذاشت حسام یقه منو بگیره، یهو پرید وسط ... وسط حرفش پریدم: -مسخره بازی در نیار، نگهدار من برم خوابگاه. دنده رو عوض کرد. به آینه وسط ماشین نگاهی انداخت. - گفتم که، شرفم به باد می‌ره بزارم زنم بره خوابگاه شب بخوابه، مگه من خودم خونه زندگی ندارم. فریاد زدم: -جو نگیرتت، مگه من زنتم؟ با دستگیره در بازی کردم. قفل شده بود و موقع حرکت باز نمی‌شد. به سمتش برگشتم. - الان کی اینجاست که هی شرفم شرفم می‌کنی! - داداشت. پوزخند زدم. -نکنه تو صندوق عقبه! با ابرو به آینه وسط اشاره کرد. -پشت سرتو نگاه کن. به نیم‌رخش خیره بودم. نکنه راست بگه! اگر حسام دنبالمون بود که بدبخت می‌شدم. آهسته سر به عقب چرخوندم. با دقت به یکی دو تا ماشین‌ توی دیدم نگاه کردم. دیدم، پژوی سبز رنگ حسام رو دیدم. لب به دندون گرفتم و آروم برگشتم. -حالا فهمیدی چرا می‌گم باید بریم خونه. چون تو پیاده شی و بری سمت اون خوابگاه بی در و پیکر، شرف من به باد می‌ره و آبروی تو. پس بتمرگ بریم خونه.