eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
من باشم و تو یکی با چادر یکی با کت و شلوار امام رضا و دل های ب هم وصلمون با دسته و گل و جام عسل با یه قرآن و دسته گل با حلقه هایی از سنگ عقیق با یه طلبه و صوت النکاح و نوای بله ما تکه ای از بهشت است🥹✨️🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
#رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت682 ایستادم و منتظر نگاهش کردم که گفت: -تا تو چایی و میوه آماده کنی،
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 سلام و احوالپرسی گرمی با حسام کردم و به داخل خونه دعوتشون کردم. عمه آروم کنار گوشم گفت: - نگران نباش. قبل از اینکه بیایم اینجا، حسابی باهاش صحبت کردیم. لبخندی زدم و مهمون‌های عزیزم رو از سرمای سوزناک توی حیاط، به گرمای مطبوع توی خونه دعوت کردم. مهمونهای عزیزم روی مبل‌ها نشستند. با چشم وسایل خونه رو برانداز کردند. به آشپزخونه رفتم و براشون چای ریختم. صدای صحبت عمه و مهیار نا l‌واضح از توی سالن به گوشم می‌رسید. بقیه ساکت بودند. سینی چایی رو برداشتم و به سالن رفتم. مهیار با دیدنم بلند شد. سینی رو از من گرفت و با چشم اشاره کرد که بشینم. روی مبلی نزدیک عمه نشستم. عمه نگاهم کرد و گفت: - حالت چطوره بهار جان؟ - خوبم عمه، خیلی خوشحالم کردید. - بنفشه خیلی اصرار داشت. نگاهی به بنفشه انداختم. دکمه‌های پالتوش رو باز کرده بود و به در و دیوار خونه نگاه می‌کرد. پویا هم خیلی مودب کنارش نشسته بود. - پویا جان، بنفشه رو ببر اتاقت رو نشونش بده. پویا با خوشحالی به بنفشه نگاه کرد و بنفشه سریع به عمه. با تایید عمه، بنفشه پالتوش رو در آورد و دنبال پویا رفت. -خونه قشنگی دارید. مال خودتونه؟ - نه عمه، اینجا برای پدر آقا مهیاره، فعلا دست ماست. البته مهیار یه مقدار پول به عنوان رهن خونه به پدرش داده. -قدیمیه، ولی اصیله. یادمه که تو همیشه اینجور خونه‌ها رو دوست داشتی. - آره، من اینجا رو خیلی دوست دارم. -چند متره عمه؟ باغچه‌اش خیلی بزرگه. - فکر می‌کنم حدود چهارصد پونصد متر. نیم نگاهی به حسام انداختم. خستگی از چهره‌اش می‌بارید. به مبل تکیه داده بود و به میز وسط مبل خیره شده بود. از جام بلند شدم و دوباره به آشپزخونه برگشتم. مهیار رو صدا زدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت683 سلام و احوالپرسی گرمی با حسام کردم و به داخل خونه دعوتشون کردم. ع
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 بعد از چند لحظه مهیار وارد آشپزخونه شد. - چیه؟ -مهیار جان، پسر عموی من عادت داره بعد از مسافرت حتما یه دوش بگیره و بعد هم یه ساعت بخوابه. خیلی خسته است، ده دوازده ساعت پشت فرمون بوده. یه تعارف بزن بره حموم طبقه بالا یه دوش بگیره، همون جا هم استراحت کنه تا سفره بندازم. مهیار با اخم نگاهم کرد و لب زد: - عادت داره؟ سر تکون دادم. نفس عمیقی کشید و گفت: - به من هیچ ربطی نداره. - اگه نگی خودم می‌گم. چپ چپ نگاهم کرد و غرید: -تو خیلی غلط می‌کنی، اون خودش زبون داره، اگه بخواد می‌گه. خواست بره که ساعدش رو گرفتم و گفتم: - مهیار، حسام اینجا مهمونه. این تعارفات از قواعد میزبانیه. دفعه اوله اومده اینجا. بزار با خاطره خوش بره. با چشم غره نگاهم کرد و با حرص گفت: - دفعه بعد اگه عمه‌ات خواست بیاد اینجا. بگو زنگ بزنه، خودم می‌رم دنبالش. دستش رو از دستم بیرون کشید. هنوز قدمی به طرف در آشپزخونه برنداشته بود که برگشت و به ظرف بزرگ میوه اشاره کرد. - اونم بده ببرم. ظرف بزرگ میوه رو از روی کابینت برداشتم و به دستش دادم و اون رفت. یه کم حرصی شده بودم ولی نمی‌تونستم خیلی بحث کنم. به دنبالش از آشپزخونه بیرون رفتم. مهیار مشغول پذیرایی شد و من سرجام نشستم و به چهره‌اش نگاه کردم. از اخم توی آشپزخونه خبری نبود، خوبه که حداقل ظاهرش رو حفظ می‌کرد. ظرف میوه رو روی میز گذاشت و نشست. با عمه و زن عمو مشغول صحبت بودم که صدای مهیار توجهم رو جلب کرد. -آقا حسام، خسته‌ای، طبقه بالا هم حموم هست هم اتاق خواب. تا سفره انداخته بشه یه دوش بگیر و یکم استراحت کن. لبخندی رو که می‌اومد روی لبم بشینه، کنترل کردم و به حسام نگاه کردم. با چشم‌های خسته‌اش به مهیار خیره بود که زن عمو گفت: - آره مادر، برو یه دوش بگیر، خستگیت در بره. حسام به مادرش نگاه کرد و سر تکون داد. مهیار بلند شد. به طرف راه پله رفت و حسام رو به طبقه بالا راهنمایی کرد. حسام ساکش رو برداشت و دنبال مهیار راه افتاد. عمه نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: -نگران نباش، حسابی بهش سفارش کردیم. لبخند زدم و عمه گفت: -بهار جان، این وسایل که توی خونه است، مال شوهرته؟ یعنی اون خریده؟ - نه عمه، اینها جهیزیه منه. با بهت و تعجب نگاهم کرد. - جهیزیه تو؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت684 بعد از چند لحظه مهیار وارد آشپزخونه شد. - چیه؟ -مهیار جان، پسر عم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 سر تکون دادم که ادامه داد: - پولش رو از کجا آوردی؟ پول جهیزیه‌ات که دست زرینه! زن عمو گفت: -برات آوردم. لبخند تلخی زدم. این پول در واقع نوشدارو پس از مرگ پسر رستم بود. - بعد از این که اومدم تهران، یه آدم خیر متوجه وضعیت من شد و بدون اینکه کسی چیزی متوجه بشه، اینها رو برام خرید. به بقیه هم گفت که این وسایل از شیراز اومده و مال منه. رنگ چهره عمه غمگین شد. کمی عمیق نگاهم کرد و بعد رو به زن عمو گفت: -تو نمی‌تونستی همون موقع که راهیش کردی تهران، پولش رو هم بدی، یا حداقل اگه دست خودش هم نمی‌دادی، همون جا یه چیزهایی می‌خریدی و می‌فرستادی. زن عمو رو به عمه گفت: -اون موقع شرایط زندگی من خیلی بد بود، تو شرایطی نبودم که بتونم کاری بکنم. تو خودت چرا ول کردی و رفتی مشهد و ... وسط حرفش پریدم و گفتم: -حالا اتفاقی نیوفتاده که، من با آبرو اومدم خونه شوهرم. هیچکس هم غیر از من و اون آدم خیر، از این قضیه خبر نداره، حتی مهیار. ناراحت بود این حالت چهره‌اش مشخص بود. - عمه، همه چی داشتی؟ - خیالت راحت، همه چی برام گرفت. از بهترین مارک بازار، می‌تونید برید ببینید. به همه هم گفت که اینا رو زن عموی بهار از شیراز فرستاده. زن عمو گفت: -پس با این پول می‌خوای چی کار کنی؟ یه کم فکر کردم و گفتم: -می‌دم به همون آدم خیر. فقط اون آدم نمی‌خواد معرفی شه، پس مهیار نباید چیزی بفهمه. عمه گفت: - من در حقت خیلی بد کردم. نباید ولت می‌کردم، باید با خودم می‌بردمت مشهد. - عمه، من مهیار رو دوست دارم، زندگیم رو دوست دارم. من اینجا خوشحالم. پس خودت رو ناراحت نکن با شرم‌زدگی نگاهم کرد و گفت: - مشکلت باهاش حل شد؟ سر تکون دادم و برای عوض شدن بحث گفتم: - راستی، حامد کجاست؟ چرا اون نیومده؟ زن عمو آه کشید و گفت: -برگشت دبی. حداقل الان می‌دونیم کجاست. ساکت شدم و به زمین خیره شدم که زن عمو ادامه داد: - بهار، دانشگاهت چی شد؟ الان دیگه برای شهریه‌ات مشکلی نداری؟ تو چشم‌های زن عمو خیره شدم. چی جواب می‌دادم؟ حوصله توضیح نداشتم که صدای تق تقی که از طبقه بالا می‌اومد، نگاه هر سه مون رو به سمت سقف برد. حتما یکی از مردهای طبقه بالا به اون کیسه سیاه ضربه می‌زد. همین صدا کمکم کرد تا از پاسخ به سوال زن عمو فرار کنم. ایستادم و گفتم: - ببخشید، من برم به غذا سر بزنم، الان میام.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت685 سر تکون دادم که ادامه داد: - پولش رو از کجا آوردی؟ پول جهیزیه‌ات ک
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 وارد آشپزخونه شدم و به غذاهایی که زری خانم برام درست کرده بود، نگاه کردم که مهیار وارد آشپزخونه شد. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: - رفت حموم؟ سر تکون داد و من گفتم: -می‌پرسیدی چیزی احتیاج نداشته باشه. کمی با حرص و عمیق نگاهم کرد. -اگه چیزی احتیاج داشته باشه می‌گه. روی صندلی نشست و ادامه داد: -تو نمی‌خواد حواست به اون باشه. معترض صداش کردم و کنارش نشستم. -مهیار! دستم رو روی دستش گذاشتم. دستش رو کشید و گفت: - چیه؟ هی مهیار، مهیار! مهمونه؟ می‌دونم. کاری رو که خواستی انجام دادم. فرستادمش حموم. نکنه منتظری برم براش دَلّاکی کنم. دست پس زده شده‌ام رو روی صورتش گذاشتم و آروم گفتم: -ممنون، فقط یه کار دیگه هم بکن. اینقدر حرص نخور. -کارهای تو حرصم می‌ده. - چرا؟ - چرا اینقدر حواست به این پسره است؟ -من حواسم به همه مهمونام هست، ولی تو به حسام حساس شدی. از جاش بلند شد و گفت: - اون چی داره که من بخوام بهش حساس بشم؟ چیزی نگفتم که گفت: - این شام آماده نشد؟ - چرا آماده است. فقط از حموم بیاد حسام. نفسش رو خیلی سنگین و با صدا بیرون داد و زمزمه کرد. -حسام، حسام، حسام! و از آشپزخونه بیرون رفت. سرم رو توی دستم گرفتم و همونجا چند دقیقه موندم. مهیار می‌دونست که حسام هم باهاشون میاد و تا قبل از ورودشون اینقدر حساس نبود، ولی الان چرا اینطوری می‌کرد. وسایل سفره رو آماده کردم و روی کابینت چیدم. غذا آماده شده بود و حتما تا الان حسام کارش تموم شده بود به سالن برگشتم. مهیار چمدونهای عمه و زن گ‌عمو رو به طبقه بالا انتقال داده بود. هر دو زن مهمون من هم لباس عوض کرده بودند. با مشورت با بقیه سفره پهن کردم و شام رو سرو کردم. واقعاً خوشمزه شده بود. تمام تلاشم رو می‌کردم که با حسام چشم تو چشم نشم. اصلا هم بهش تعارف نکردم. مهیار هم تمام مدت مواظبم بود.
وی‌آی‌پی بهار💝💝💝💝💝 هزینه ورود به وی‌آی‌پی ۴۵ هزار تومن فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه شماره‌کارت(روش بزنید کپی میشه)👇
6221061231787153
به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای وی‌آی‌پی طولانی‌تره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت وارد حیاط شدیم. مهراب لب باغچه نشسته بود. چند قدمی تا وسط حیاط رفتی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دو تا چایی ریختم و به هال برگشتم. سینی رو روی میز می‌گذاشتم و گفتم: -وقتی جلوی در خونه مهراب منو دیدی، گفتی با این شرایط... منظورت چی بود؟ روی مبل و کنارش نشستم. حواسش به موبایلش بود، یا حداقل اینطور نشون می‌داد. به صفحه موبایلش نگاه کردم، چیزی مشخص نبود. لبخند زد و صفحه رو خاموش کرد. نگاهم کرد و گفت: -گاهی به این مهراب، یه بابایی، پدری، ددی‌ای چیزی بگو، بزار دلش خوش باشه. داشت بحث رو عوض میکرد. -من که گاهی می‌گم. مثلا همین دیروز گفتم بهش بابا. ابرو بالا داد: -اره خب، می‌خواستی به جای من بفرستیش گمرک، سری قبلم می‌خواستی بشینی پشت فرمون، من می‌گفتم نه، دست به دامن اون شدی، سری قبل‌ترشم.... -خیلی خب ... برام هنوز جا نیوفتاده نوید، تو خودت چند سال طول کشید تا پدر و مادرت رو قبول کنی؟ چند بار تا حالا برام تعریف کردی که لج میکردم، اخم میکردم، می‌شکستم، دعوا میکردم... به منم حق بده دیگه. من شرایطم یه جوری شد که زود پذیرفتم، ولی این بابا گفتن برام سخته، اصلا یادم میره. من از اولی که یادمه به بابا اصغر میگفتم بابا. لبخند زدم و گفتم: -ولی اقا نوید، من هنوز یادم نرفته چه سوالی پرسیدم و تو پیچوندی. چشم باریک کرد و من اضافه کردم: -شرایط! لبخند زد و باز من گفتم: -نرگسم همون موقع پرسید و تو جواب ندادی. نفسش رو سخت بیرون داد و به صفحه موبایلش که روشن شده بود نگاه کرد. قصدش باز کردن صفحه موبایل بود که صدای زنگ خونه بلند شد. نوید برای باز کردن در از جاش بلند شد و من به صفحه موبایلش خیره شدم. یکی یه عکس براش فرستاده بود. صداش از پشت سرم اومد. -اومدم. برگشتم، گوشی آیفون رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت: -مدیر ساختمونه، برم ببینم چی میگه. ماسکش رو برداشت و از در خارج شد. موبایلم رو برداشتم تا صفحه‌های نخونده‌ام رو باز کنم، که دوباره صفحه موبایل نوید روشن شد.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دو تا چایی ریختم و به هال برگشتم. سینی رو روی میز می‌گذاشتم و گفتم:
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صفحه اعلانات گوشیش از اومدن یک پیام خبر می‌داد، خبری که اولش با عروس افغان شروع می‌شد. نگارش داستانش چند هفته‌ای بود که تموم شده بود. یه رمان طولانی، کمی تاریخی، عاشقانه، اجتماعی. یه چیز بی نظیر نوشته بود، حداقل از نظر من بی نظیر بود. برای ثبت اثر هم خودش اقدام کرده بود. از کپی شدنش می‌ترسید. حق هم داشت، من شاهد زحماتش بودم. من هم باید زودتر نوشتن اثرم رو شروع می‌کردم. صفحه شخصیم رو باز کردم و رفتم سراغ وویس‌هایی که از مادربزرگش گرفته بودم. یکیش رو باز کردم، صداش تو فضای ساکت هال پیچید. (بابام سهمشو زده بود به نام برادرش، برای اینکه دست از سر من و شوهرم و بچه‌هام بردارن. بهش گفتم چرا این کارو کردی، اون خونه سهمت بود، گفت دنبالش نباش، من بخشیدم اون مالو به خاطر تو، تو زورت بهشون نمی‌رسه، می‌کشنت بابا، زندگیتو کن، به کمال، شوهر خدابیامرزم گفت ببرش این دخترو از اینجا، ببرش. بابا رو هم با خودمون بردیم. اون خونه از دستمون رفت، خونه‌ای که بابام با زحمت خودش خریده بود، حتی ارثی هم نبود، ولی جاش آرامش داشتیم، نه کسی از دیوارمون می‌اومد بالا، نه بچه‌هامو اذیت می‌کردن، نه سر راه شوهرمو میگرفتن. بابام زیاد زنده نموند. دخترا ده دوازده سالشون بود که باباشون گفت می‌خوام برم دیدن خانواده‌ام، من آبستن بودم، گفت تو بمون، ولی وقتی رفت، یکی کابل رو گرفت زیر آتیش...) با ورود نوید به هال، وویس رو قطع کردم و برگشتم. -چی کار داشت؟ -سر پارکینگ و پارک ماشین. ولش کن، حلش کردم. سر جای قبلش نشست. موبایلش رو برداشت و گفت: -عکس جلد فرستاده برای رمانم. ببین تو هم خوشت میاد؟ گوشی رو به طرفم گرفت. به عکسی که فرستاده بود نگاه کردم. عکس یه مرد بود، مردی تمام قد که شاهد صحنه‌های موشک و بمب و اتیش بود. نصف صفحه هم نیم رخ زنی بود که موهای بیرون زده از روسریش به پای مرد گره خورده بود و اشکش تمثال قلبی شده بود که به سمت مرد می‌رفت. وسط جلد نوشته بود عروس افغان و در پایین صفحه هم زده بود اثر نوید داوودی. -خیلی قشنگه. موبایل رو از دستش گرفتم تا با دقت بیشتری به عکس نگاه کنم. عکس دقیقا بازتابی از رمان بود. -عالیه. نگاهش کردم و گفتم: -تو رمان رو از زبون مرد داستانت نوشتی، چرا اسمشو گذاشتی عروس افغان؟ یکم فکر کرد و گفت: -چون مرد رمان هر کاری می‌کنه به خاطر عروسشه.
‌ ‌♡سودایِ دلٺ گوشه نشین دل ماسٺ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت686 وارد آشپزخونه شدم و به غذاهایی که زری خانم برام درست کرده بود، نگاه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 بعد از غذا سفره رو جمع کردم و ظرفها رو به کمک عمه شستم. عمه کلی سوال ازم پرسید. می‌خواست مطمئن بشه که دیگه مشکلی ندارم. منم تا اونجایی که فکر می‌کردم باید بدونه، براش تعریف کردم. نمی‌خواستم بیشتر از این وارد مشکلاتم بشه. مسایل بین من و مهیار باید بین خودمون حل می‌شد. چند دست رخت خواب به طبقه بالا منتقل کردم و به اتاق خواب مشترک با همسرم رفتم. فضای اتاق خواب رو از نظر گذروندم. مهیار نبود. با فکر اینکه ممکنه تو اتاق پویا باشه، به اتاق پویا نزدیک شدم. صداش می‌اومد. داشت با پویا حرف می‌زد. حرفهاش حالت زمزمه داشت. به سختی چند کلمه واضح رو شنیدم، ولی یک جمله رو محکم و بلند گفت. ( اینقدر بدم میاد به کسی غیر از من اهمیت بده). کامل به در چسبیدم، تا صدای درد دلش با پسر چهار ساله‌اش رو بهتر بشنوم. - می‌ترسم هوایی بشه. چیکار کنم پویا؟ نکنه باهوشون برگرده شیراز. نکنه عمه‌اش یه چیزی رو بهونه کنه و ببرش. از در فاصله گرفتم و زیر لب زمزمه کردم: - چرا همیشه نگرانی که یه روز ترکت کنم، یا نباشم؟ به آشپزخونه رفتم. یه لیوان آب پرتقال گرفتم و به سالن برگشتم. هنوز تو اتاق پویا بود. به سمت اتاق رفتم. بعد از چند تقه کوچیک در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. گوشه اتاق روی زمین نشسته بود و با زانوهای بغل گرفته به من نگاه می‌کرد. پویا خواب بود . برای بچه خواب حرف می‌زد! - اینجایی؟ برات آب پرتقال گرفتم. - برای من، یا برای همه؟ -نه دیگه، فقط برای تو. دستش رو گرفتم و کشیدم تا بایسته و در همون حالت گفتم: -پاشو بریم بیرون، بچه بیدار می‌شه. لیوان رو با لبخند دستش دادم و به بیرون هدایتش کردم. روی مبل نشست و جرعه‌ای از آب پرتقال رو خورد. - چرا برام آب پرتقال گرفتی؟ -چون تو مرد مورد علاقه‌امی و باید حواسم بهت باشه. کنارش نشستم. صورتش رو بوسیدم و گفتم: - چون که برام مهمی، از همه چیز و همه کس بیشتر. صورتم رو نگاه کرد و بقیه آب پرتقال رو سر کشید. بلند شد و به طرف اتاق خواب رفت. بدون اینکه دست به لیوان بزنم، دنبالش رفتم. لب تخت نشست و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: -چرا اینقدر حواست پیش این پسره است؟ - حسام؟ جوابی نداد که گفتم: -مهیار بی‌منطق نباش. روبروم ایستاد و صداش رو کنترل شده بلند کرد. - من بی منطق شدم؟ آره اصلا من از اول بی منطق بودم. من سر این مسئله منطقه حالیم نمی‌شه. تو عادت‌های این پسره رو می‌دونی ولی برای شوهرت که به قول خودت برات اهمیت داره رو نمی‌دونی. حسادت کرده بود و کاملا مشخص بود. نمی‌دونستم از چه دلیل و منطقی براش استفاده کنم. می‌دونستم هر چی بگم هر جور خودش دوست داشته باشه برداشت می‌کنه ولی باید شانسم رو امتحان می‌کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت687 بعد از غذا سفره رو جمع کردم و ظرفها رو به کمک عمه شستم. عمه کلی س
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 -من و تو چهار ماهه که زیر یه سقف داریم زندگی می‌کنیم و من به اندازه چهار ماه می‌شناسمت، ولی حسام رو از وقتی یادم میاد می‌شناختم. پس عادیه که بدونم از مسافرت که میاد، چیکار می‌کنه، ولی... با اخم کلامم رو برید. - ولی چی؟ کلافه بهش نزدیک شدم و گفتم: -ببین مهیار، تو این چهار ماه، تو دو بار رفتی مسافرت، یه بارش که من بیمارستان بودم و تو خیلی سریع برگشتی و من اصلا از برگشتنت چیزی نفهمیدم. یه بارم که ... خودت فرستادیم بیمارستان. با حرص و خشم نگاهم کرد و گفت: -باز اون قضیه رو گفتی؟ قول نداده بودم که نگم، حتی دلم نمی‌خواست راجع به این موضوع سعی هم بکنم. شاید تو اون ماجرا من هم مقصر بودم، ولی مجازاتش خیلی سنگین بود و بعد از گذشت یک ماه، هنوز نمی‌تونستم هضمش کنم. عصبی بالش و پتو رو از روی تخت برداشت و از کنارم رد شد و به طرف در رفت. از سر شب دنبال دعوا بود و الان داشت مثل بچه ها قهر می‌کرد، ولی امشب یه شب عادی نبود، من مهمون داشتم و آبروم با این کارش می‌رفت. سریع جلوی در ایستادم و گفتم: - نرو، آبروم رو نبر، خواهش می‌کنم. مکثی کرد و گفت: - به شرطی که دیگه اون ماجرای زیرزمین رو به روی من نیاری. داشت از فرصت پیش اومده استفاده می‌کرد. چاره‌ای نداشتم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و لب زدم: -باشه. لبخند نصفه و نیمه‌ای زد و گفت: -قول بده. - قول می‌دم. بالش و پتو رو روی تخت پرت کرد و خودش رو روی تخت انداخت و روش دراز کشید. یه کم نگاهش کردم. با پیروزی نگاهم می‌کرد. احساسات متناقض بود و در لحظه عوض می‌شد. خیلی خسته بودم. توان عوض کردن لباس نداشتم. روسری رو از سرم درآوردم و تخت دور زدم روش دراز کشیدم. با حس سنگینی دست مهیار دور کمرم چشمهام رو بستم. خوابیدن توی این آغوش رو با تمام تلخی‌ها و سختی‌ها دوست داشتم و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح از خواب بیدار شدم و به آشپزخونه رفتم. صدای زن عمو و عمه گ از آشپزخونه می‌اومد و من همین طور که قدم بر می‌داشتم صداها رو می‌شنیدم. _ فروزان، هرچی بهش می‌گم اون شوهرشه، میاد یه چیز دیگه می‌گه. کلافه‌ام کرده. - چی می‌گه؟ -می گه چرا این مردک به بهار دستور می‌ده. دیدی بهش اخم کرد. بهش می‌گم داره سی سالت می‌شه نمی‌فهمی می‌گم شوهرشه، این مسائل بین همه زن و شوهرها هست. بابای خودت رو یادت نیست. می‌گه بهار با اون بدبخت شده، اون داره اذیتش می‌کنه... با ورودم به آشپزخونه زن عمو ساکت شد. سلام کردم. عمه نگاهی به من انداخت و هر دو جواب سلامم رو دادند. صبحونه آماده کرده بودند. با خجالت گفتم: - ببخشید، خواب موندم. زن عمو گفت: -خب خیلی خسته بودی، ما هم تازه بیدار شدیم. عمه گفت: -چه برفی اومده دیشب، بنفشه بیدار بشه خیلی خوشحال می شه. با یادآوری برف لبخند زدم و گفتم: _ صبح بعد از نماز دیدم، اون موقع هنوز داشت می‌بارید. در پشتی رو آروم باز کردم و به برف حیاط پشتی نگاهی انداختم. لبخندی به سپیدی ها زدم و در رو بستم. نواقص میز صبحونه رو چیدم و با یه لیوان چایی سر میز نشستم. کمی به چایی نگاه کردم و تو دلم از خدا خواستم همه چیز رو ختم به خیر کنه و اتفاقی بین مردی که مثل برادرمه و مردی که عاشقشم نیوفته.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت688 -من و تو چهار ماهه که زیر یه سقف داریم زندگی می‌کنیم و من به اندازه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 بقیه هم یکی بیدار شدند وصبحونه خوردند. به کمک مهمونهام ناهار گذاشتم. هوا تقریبا آفتابی شده بود. بنفشه و پویا اصرار داشتند که برف بازی کنند. هر دو رو حسابی پوشوندم و خودم هم باهاشون رفتم. یه آدم برفی بزرگ درست کردیم. بنفشه و پویا دور آدم برفی می‌دویدند و روی برف ها سر می‌خوردند. به خوشحالی بچه ها نگاه می‌کردم، که مهیار هم وارد حیاط شد. به ساختمون و برف‌های سفیدی که همه جا نشسته بودند، نگاه کردم. حس کردم کسی از گوشه‌ پنجره اتاق خواب طبقه بالا به من نگاه می‌کردم. با یک حساب سرانگشتی می‌شد فهمید که اون شخص حسامه، چون عمه و زن عمو تو سالن تلویزیون تماشا می‌کردند و بچه‌ها و مهیار هم که توی حیاط بودند. باید یه جوری خیال حسام رو از خوشبختی و خوشحالیم راحت می‌کردم. به مهیار نگاه کردم. دست‌هاش رو تو جیبش گذاشته بود و به آسمون نیمه ابری نگاه می‌کرد. لبخند خبیثی زدم و گلوله‌ای بزرگ از برف درست کردم و از پشت بهش کوبیدم. گلوله برفی به گردنش خورد. دستی به گردنش کشید و به سمتم برگشت. سریع یکی دیگه درست کردم و به محض برگشتنش به سمتش پرت کردم. گلوله برفی به کتفش خورد. با شیطنت لبخندی زدم و گفتم: - می‌خواستم بخوره به صورتت، حیف شد. ابروهاش بالا پرید و با لبخند و تعجب گفت: - اینطوریه؟ گلوله دیگه‌ای از برف درست کردم که چند تا گلوله برفی محکم به سر و صورتم خورد. مهیار اصلاً فرصتی برای درست کردن و پرت کردن گلوله‌های برفی به من نمی‌داد، راهی غیر از فرار نداشتم. می‌خندیدم و می‌دویدم. وارد باغچه شدم و مهیار هم به دنبالم. با خنده تهدیدم می‌کرد. - خودت شروع کردی. من بهت کاری نداشتم... بهار وایستا، بگیرمت کارت زاره... -اگه می‌تونی بگیر. عمراً که دستت بهم برسه. پشت درختی سنگر گرفتم. بدون اینکه چیزی ببینم گلوله‌های برفی رو بی هدف به سمتش پرت می‌کردم، که دستم کشیده شد. خواستم فرار کنم که با زوری که مهیار داشت اصلا امکان نداشت. می‌خندیدم و تقلا می‌کردم. گلوله برفی توی دستم رو تو صورتش مالیدم تا شاید بتونم فرار کنم ولی اون هر دو تا دستم رو با یه دستش گرفت و من رو روی برفها خوابوند. - خب خانوم خانوما، برف به من می‌زنی؟ من دستم بهت نمی‌رسه؟ با دست آزادش مقدار زیادی از برف رو برداشت و بی‌توجه به التماس‌های من به صورتم مالید و بعد رهام کرد. بلند شدم و سفیدیهای برف رو از روی صورتم تکوندم. یکم به مهیار که با لبخند به من نگاه می‌کرد خیره شدم و دیگه بهش امون ندادم. زمان از دستمون در رفته بود. اصلا حضور حسام رو پشت پنجره فراموش کرده بودم و فقط با مهیار برف بازی می‌کردم و از لحظه‌هام لذت می‌بردم. بالاخره هر دو خسته شدیم و اعلام صلح کردیم. بنفشه و پویا هر دو مشغول درست کردن یه آدم برفی دیگه بودند. بچه‌ها رو تو حیاط رها کردیم و به خونه برگشتیم. بهم خوش گذشته بود. به مهیار هم خوش گذشته بود و این از لبخند روی لبش معلوم بود. با ورودمون به خونه، عمه و زن عمو لبخندی بهمون زدند. عمه گفت: - ایشالا همیشه خوش باشید. یکم خجالت کشیدم. به اتاق خواب رفتم. مهیار هم پشت سرم وارد اتاق شد. لباس عوض کردم و اون مستقیم به حموم رفت. به سالن بر گشتم. حسام روبروی تلویزیون، کنار مادرش نشسته بود و آروم آروم باهاش حرف می‌‌زد. زن عمو یه کم کلافه بود. با حضورم تو یه سالن، زن عمو ساکت شد. می‌تونستم حدس بزنم که حسام چی می‌گفت و زن عمو چرا کلافه بود. از پنجره سالن، نگاهی توی حیاط انداختم. لای پنجره رو باز کردم و بنفشه و پویا رو صدا زدم. - چیه آبجی؟ - بسه دیگه، بیایید تو. خیلی وقته بیرونید، مریض می‌شید. -نه دیگه، بزار بازی کنیم. هرچی من بیشتر اصرار می‌کردم، کمتر نتیجه می‌گرفتم. صدای حسام کنار گوشم نشست. - برو کنار. کنار رفتم. حسام به جای من ایستاد و رو به بنفشه گفت: - بنفشه بسه دیگه. خیلی سریع بیا تو. پویا رو هم با خودت بیار. - چشم. چشم‌هام گرد شد. پنج دقیقه است دارم التماس می‌کنم و اون فقط یه بار گفت. پنجره رو بست و به من نگاه کرد. چشمهاش رو توی اجزای صورتم چرخوند. انگار چیزی می‌خواست بگه، ولی حرفش رو می‌خورد.