ما هم امروز به طور ویژه برای آشنایی بیشتر به زندگی نامه ی ایشون می پردازیم❤️
مطالب ارسالی کمی طولانی هستش
ولی بسیار ارزشمنده ، حتما مطالعه بفرمایید
از همراهی وصبوری شما متشکریم🌹
واسطه ازدواج شهيد عبدالمهدی كاظمی و همسرش مرضيه بديهی، شهيد سيد مجتبی علمدار بود.
هر دو به اين شهيد متوسل ميشوند تا همسری متدين نصيبشان شود و طی يك رؤيای صادقه، شهيد علمدار، عبدالمهدی را به همسرش معرفی ميكند. به اين ترتيب ازدواج خوبان شكل ميگيرد و ۹ سال ادامه می يابد. يك زندگی شيرين كه با شهادت عبدالمهدی در سوريه در تاريخ ۲۹ دی ماه ۹۴، به سرنوشتی زيباتر ختم ميشود. 🌹🌹🌹
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🔹گويا واسطه ازدواج شما شهيد علمدار بود، اين وصلت چطور اتفاق افتاد؟
🔸سوم دبيرستان بودم و به واسطه علاقهای كه به شهيد سيد مجتبی علمدار داشتم، در خصوص زندگی ايشان مطالعه ميكردم. اين مطالعات به شكل كلی من را با شهدا، آرمانها و اعتقاداتشان بيش از پيش آشنا ميكرد. حب❤️ به شهيد علمدار و زندگی اش موجی در دلم ايجاد و ايمانم را تقويت كرد. شهيد علمدار سيد بود و علاقه عجيبی به مادرش حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) داشت. عاشق اباعبدالله الحسين(علیه السلام) و شهادت بود. ياد دارم در بخشهايی از خاطراتش خوانده بودم كه يك روز وقتی فرزندشان تب شديد داشت، سيد مجتبی دست روی سر بچه ميكشد و شفا پيدا ميكند. شهيد علمدار گفته بود به همه مردم بگوييد اگر حاجتی داريد، در خانه شهدا را زياد بزنيد.
وقتی اين مطلب را شنيدم به شهيد سيد مجتبی علمدار گفتم حالا كه اين را ميگوييد، ميخواهم دعا كنم خدا يك مردی را قسمت من كند كه از سربازان امام زمان(عج) و از اوليا باشد.🌺🌺
حاجتی كه با عنايت شهيد علمدار ادا شد و با ديدن خواب ايشان، با همسرم كه بعدها در زمره شهدا قرار گرفت، آشنا شدم.😯
🌺🌺مگر در خواب چه ديديد كه تصميم گرفتيد شريك زندگيتان را به وسيله آن انتخاب كنيد؟
🔸يك شب خواب شهيد سيد مجتبی علمدار را ديدم كه از داخل كوچهای به سمت من می آمد و يك جوانی همراهشان بود.
شهيد علمدار لبخندی زد و به من گفت امام حسين(ع) حاجت شما را داده است و اين جوان هفته ديگر به خواستگاريتان می آيد.نذرتان را ادا كنيد.
وقتی از خواب بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگتر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد من هفته ديگر ازدواج كنم. غافل از اينكه اگر شهدا بخواهند شدنی خواهد بود. فردا شب سيد مجتبی به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود. جوانی هفته ديگر به خواستگاری دخترتان می آيد.😳 مادرم در خواب گفته بود نميشود، من دختر بزرگتر دارم پدرشان اجازه نميدهند.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
شهيد علمدارگفته بود كه ما اين كارها را آسان ميكنيم.🌿
خواستگاری درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی كه زده بودم پدرم مقاومت كرد اما وقتی همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت كرد، پدرم ديگر حرفی نزد و موافقت كرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت.😊
پدر بدون هيچ تحقيقی رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر درآمديم.
🔹🔹وقتی برای اولين بار همسرتان را ديديد، آن هم بعد از خوابی كه ديده بوديد، واكنشتان چه بود؟
در اولين ملاقاتتان چه صحبتهايی رد و بدل شد؟
🌺🌺همان شب خواستگاری قرار شد با عبدالمهدی صحبت كنم. وقتی چشمم به ايشان افتاد تعجب كردم و حتی ترسيدم! طورب كه يادم رفت سلام بدهم.
ياد خوابم افتادم🌺
او همان جوانی بود كه شهيد علمدار در خواب به من نشان داده بود.💕
وقتی با آن حال نشستم، ايشان پرسيد اتفاقی افتاده است؟
گفتم شما را در خواب همراه شهيد علمدار ديدهام.
خواب را كه تعريف كردم عبدالمهدی شروع كرد به گريه كردن.😥
گفتم چرا گريه ميكنيد؟
در كمال تعجب او هم از توسل خودش به شهيد علمدار برای پيدا كردن همسری مؤمن و متدين برايم گفت.
همسرم تعريف كرد: من و تعدادی از برادران بسيجی با هم به ساری رفته بوديم. علاقه زيادم به شهيد علمدار بهانهای شد تا سر مزار ايشان برويم.
با بچهها قرار گذاشتيم سری هم به منزل شهيد علمدار بزنيم. رفتيم و وقتی به سر كوچه شهيد رسيديم متوجه شديم كه خانواده شهيد علمدار كوچه را آب و جارو كردهاند و اسفند دود دادهاند و منتظر آمدن مهمان هستند.💗
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
تعدادی از بچهها گفتند كه برگرديم انگار منتظر آمدن مسافر كربلا هستند، اما من مخالفت كردم و گفتم ما كه تا اينجا آمدهايم خب برويم و براي ۱۰ دقيقه هم كه شده مادر شهيد را زيارت كنيم.💜
رفته بودند و سراغ مادر شهيد علمدار را گرفته و خواسته بودند تا ۱۰ دقيقهای مهمان خانه شوند. مادر شهيد علمدار با ديدن بچهها و همسرم گريه كرده و گفته بود من سه روز پيش با بچهها و عروسها بليت گرفتيم تا به مشهد برويم.
سيد مجتبی به خواب من آمد و گفت كه از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نرويد.
عدهای ميخواهند به منزل ما بيايند.💗
🌺🌺 مادر شهيد استقبال گرمی از همسرم و دوستانش كرده بود. با گريه گفته بود شماها خيلی برايمان عزيزيد. شما مهمانهای سيد مجتبی هستيد.
در همان جلسه خواستگاری و بعد از آن همسرم خيلی از معجزههای اين شهيد برايم تعريف كرد. ميگفت مادر شهيد برايمان خاطرهای از فرزند شهيدش روايت كرد.🥀
مادر شهيد علمدار گفته بود: من از سيد مجتبی گله كردم كه روز مادر است تو هم به من يك تبريكی بگو يك علامتی، چيزیكه من هم دلخوش باشم به اين روز. سيد مجتبی در خواب مادرش گفته بود مادر جان! من هميشه در كنارت هستم و بعد دست مادر را بوسيده و يك انگشتری به دست مادرگذاشته بود.
وقتی مادر از خواب بيدار شده بود انگشتر اهدايی شهيد علمدار به مناسبت روز مادر در دستش بود.
مادر شهيد انگشتری را به همسرم نشان داده بود و همان جا هم ايشان از شهيد علمدار همسری خوب ميخواهند و كمی بعد هم به خواستگاری من می آيند.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
🌺🌺زمان ازدواج، شغل همسرتان چه بود؟
🌺🌺همسرم آن زمان درس طلبگی ميخواند و ميگفت: من طلبه هستم و مالی از دنيا ندارم. دارايی ام همين كاپشنی است كه پوشيدهام. نبايد از من توقع زياد داشته باشيد. من اينطوری هستم اگر ميتوانيد قبول كنيد. ميدانم كه ارزش شما بيش از اين حرفها است. ان شاءالله بعدها اگر توانستم جبران ميكنم.
الان من درس ميخوانم و حقوقی ندارم. دوست دارم همسرم سادهزيست باشد. اگر قرار است نان خالی يا غذای خوب هم بخوريم بايد با دل خوش باشد. زندگی بالا و پايين دارد، تلخی هست، سختی هست. همسرم به احترام نسبت به پدر و مادر بسيار تأكيد ميكرد.
برای خودم من هم ايمان و تقوا مهم بود.دوست داشتم مرد زندگی ام مؤمن و استاد اخلاق من باشد.آنقدر همسرم از لحاظ ايمان و اخلاق در درجه بالا باشد كه بتواند من را رشد دهد.
واقعاً هم عبدالمهدی در مدت زندگی برای من مثل استاد اخلاق بود.
امروز كه می بينم عبدالمهدی در كنارم نيست گويی از بهشت بيرون آمده باشم.
من هر چه دارم را مديون و مرهون شهيدم ميدانم.
🌺🌺در زندگی پيش آمده بود حرفی از شهادت پيش بكشد؟
🌺🌺اتفاقا عبدالمهدی يك بار يك خوابی ديده بود. بعد از آن رفت پيش يكی از علمای اصفهان و خواب را تعريف كرد. آن عالم گفته بود برای تعبيرش بايد بروی قم با آيت الله بهجت ديدار كنی.
همسرم به محضرآيتالله بهجت شرفياب ميشود تا خوابش را به ايشان بگويد.
آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و ميگويند جوان شغل شما چيست؟!
همسرم گفته بود طلبه هستم.
ايشان فرموده بودند: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🌺🌺آيت الله بهجت در ادامه پرسيده بودند اسم شما چيست ؟
شما چيست ؟
گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ايشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد.
آيتالله بهجت فرموده بودند: شما در تاجگذاری امام زمان (عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع ميكنيد🌺🌺
وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خيلی سريع اقدام به تعويض اسمش كرد.
با هم رفتيم گلستان شهدا و سر مزار شهيد جلال افشار گفت ميخواهم يك مسئلهای را با شما در ميان بگذارم كه تا زندهام برای كسی بازگو نكنيد بين خودم، خودت و خدا بماند.
عبدالمهدی گفت شما در جوانی من را از دست ميدهيد. من شهيد ميشوم.
گفتم با چه سندی اين حرف را ميزنيد. گفت كه من خواب ديدم و رفتم پيش آيتالله بهجت و باقی ماجرا را برايم تعريف كرد.
من خودم را اينگونه دلداری ميدادم كه انشاءالله امام زمان (عج) ظهور ميكند.ايشان در ركاب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) خواهند بود.
امروز كه جنگی نيست كه شهادتی باشد. اين حرفها را با خود مرور ميكردم تا اينكه عبدالمهدی كاظمی با لباس سبز سپاه به جمع مدافعان حرم پيوست.😟
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
چطور تصميم گرفت مدافع حرم شود؟
🎙️يك بار از سر كارش آمد و گفت ميخواهم با شما صحبت كنم، كارهايت را انجام بده برويم قم.
گفتم خب همين جا بگو. گفت نه برويم بعد ميگويم.
رفتيم قم و به قبرستان شيخان رفتيم. خيلی گريه كرد..بر مزار آيتالله ملكی تبريزی استاد امام خمينی از مقام ايشان و حضرت امام گفت.
بعد گفت خدا دست يتيمها را ميگيرد و مقام ميدهد. حضرت محمد(ص) يتيم بود. امام خمينی يتيم بود. اينهايی كه به جايی رسيدند يتيم بودند كه خدا دستشان را گرفت. داشت من را آماده ميكرد كه اگر بچهها يتيم شدند فكر بدی نكنم و غصه نخورم.🌺🌺بعد در مورد دنيا و آخرت صحبت كرد كه نبايد به اين دنيا دل بست و اگر عمر نوح هم داشته باشی بايد بروی. آن هم با دست پر و توشه ان شاءالله.
گفتم چرا اين حرفها را ميزنی؟ عبدالمهدی در جواب از تكفيری ها گفت و از جسارت به حرم بی بی حضرت زينب(سلام الله علیها).
گفت من غيرتم قبول نميكند بمانم و اتفاقی برای خانم بيفتد. من بی غيرت نيستم.
ميگفت احساس ميكنم كربلا زنده شده است و بايد در ركاب مولا بجنگيم من كه كوفی نيستم.
🌺عبدالمهدی وقتی سخنرانی رهبر را درباره شهدای مدافع حرم شنيد، شيفتهتر شد. خط ولايت فقيه ايشان را به دفاع از حرم و شهادت رساند.
🌺🌺عبدالمهدی معتقد بود دوران قبل از ظهور امامزمان(عج) را اگر بخواهيم پشتسر بگذاريم اول بايد توبه كنيم تا وارد مسير اصلی شويم. مسير اصلی نور و توسل به امامان و معصومين است.ايشان معتقد بودند امامخامنهای نائب امامزمان(عج) هستند و اطاعت از ايشان واجب است.🌺🌺
وقتی فهميدم كه ميخواهد به دفاع از حرم برود. گفتم: فكر بچهها را كردی كه ميخواهی بروی😔. من اجازه نميدهم كه بروی.
در پاسخ گفت: روز قيامت ميتوانی در چشمان امام حسين(ع) نگاه بيندازی و بگويی كه من نگذاشتم؟
ديگر حرفی برای گفتن نداشتم و سرم را پايين انداختم. عبدالمهدی گفت ميخواهم مثل همسر زهير باشی كه همسرش را راهی ميدان نبرد كرد. آنقدر در گوش زهير خواند تا نام او هم در رديف نام شهدای كربلا قرارگرفت.
آنجا ديگر زبانم بسته شد.😔 گفتم باشه و گفت خود حضرت زينب(س) نگهدارتان باشد.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🔹🔹چند بار اعزام شدند؟
عبدالمهدی يك بار اعزام شد. يك هفته قبل از اعزامش در مرخصی بود كه خبر شهادت مسلم خيزاب را به ايشان دادند. گريهاش گرفت. اشك ميريخت و ميگفت خوش به سعادتش. عاقبت بخير شد. خدا من را هم عاقبت بخير كند.
🌺خواب دوستش شهيد خيزاب را ديده و خيزاب گفته بود: آن لحظه كه تير خورده بودم و داشتم جان ميدادم امام حسين(ع) آمد و دست راستش را گذاشت روی قلبم❤️.
🌺چون همسرم هنگام غسل و كفن شهيد خيزاب در گوشش گفته بود دعا كن من هم شهيد شوم، شهيد خيزاب در خواب به همسرم گفته بود:
🌺🌺عبدالمهدی شهادت خيلی شيرين بود. شربت شهادت را خوردم و همانجا كه در گوشم گفتی و از من خواستی كه به امام حسين (ع) بگويم شهيد شوی، حضرت زهرا(س) برات شهادتت را امضا كرد. هر كسی ميخواهد به شهادت برسد، حضرت زهرا پای شهادتش را امضا ميكند.
🌺🌺همسرم قبل از اربعين به سوريه رفت. ماه محرم بود. به من ميگفت برو و در مراسم امام حسين(ع) شركت كن كه ايشان گرههای كور را باز ميكند.🌺
امام حسين(ع) خيلی بابالحوائج است. ميگفت حديث كسا بخوانيد تا ما شهری را كه در محاصره است آزاد كنيم. قبل از شهادتش هم با من تماس گرفت. صدايش گرفته بود و گفت از من راضی هستی؟ گفتم بله، اين چه حرفيه.
گفت از من راضی باش. دعا كردم و گوشی را قطع كردم.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
عبدالمهدی در شب تاجگذاری امام زمان(عج) همان طور كه آيتالله بهجت فرموده بودند به شهادت رسيد. ۲۹ دی ماه سال ۱۳۹۴ بود. عبدالمهدی با اصابت موشك كورنت به آرزويش رسيد.🕊🥀
وقتی خبر را شنيدم، بال بال ميزدم كه پيكرش را ببينم. آخر خيلی دلم برايش تنگ شده بود. گفتم عبدالمهدی به حاجتت رسيدی.😭
بعد از شهادتش خواب ديدم كه پشت سر امام زمان(عج) ميرود و از اينكه در كنار امام حسين (ع) است، بسيار خوشحال بود. ميگفت من زندهام فكر نكنيد كه مردهام هيچ وقت ناشكری نكنيد. هر مشكلی داشتيد من برايتان حل ميكنم.💞
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
یک بار ريحانه تب كرد يك هفته تمام تب داشت. خوب نميشد. به بيمارستان بردم و دارو دادم، تبش پايين نمی آمد. نگران بودم تشنج نكند. نمی دانستم چه كار كنم.😔 عبدالمهدی قبلتر به من گفته بود كه كمك خواستی به حضرت زهرا(س) متوسل شو و من را صدا كن.💗
توسل كردم و زيارت عاشورا خواندم. سلام آخر را كه دادم، به حضرت زهرا(س) گفتم امروز پنجشنبه است و من ميدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگويند اگر برای دخترش اتفاقی بيفتد نگويد كه من نتوانستم از بچهاش نگهداری كنم. آنها امانت هستند دست من.
رفتم بالای سر ريحانه ناگهان بوی عطری در خانه پيچيد. 🌸عطری كه هر لحظه زياد و زيادتر ميشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنيدم
گفت همسرم بخواب من بالای سر ريحانه هستم. خوابيدم وقتی بلند شدم ديدم ريحانه تبش پايين آمده و از من آب ميخواهد.
حس كردم كه عبدالمهدی در كنارم است. حسش ميكردم. همه حرفهايم را با عبدالمهدی زدم. او به قولش عمل كرده بود. آمده بود تا كمكم كند، بحق فرمودهاند كه شهدا عند ربهم يرزقونند(زنده اند ونزد پروردگار روزی میخورن).
بعد از آن شب تا مدتها هر كسی وارد خانه ميشد متوجه آن بوی خوش ميشد. لباس ريحانه بوی اين عطر را گرفته بود.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*ماجرای کادوی تولد شهید عبدالمهدی کاظمی به دخترش* 😳
*فاطمه کاظمی:* 🍃پدرم در زمان حیات به من یاد داده بود که شهدا پس از شهادت نمرده و زنده و در نزد خدا روزی میخورند.👌🏻
فاطمه کاظمی افزود: من باوجود سن کم این جمله پدرم که برگرفته از آیات قران بود را ملکه ذهنم کرده و در عالم دلتنگی آیه را میخواندم و مطمئن بودم پدرم پیش من است.
دختر شهید کاظمی ادامه داد: با توجه به سفارش پدرم برای قرائت این آیه در شب تولدم به او گفتم اگر کنارم هستی برای کادوی تولد یک دوچرخه برایم بگیر، شب تولدم خیلی ناراحت بودم، همه سؤال میکردند که بااینهمه کادوی رنگارنگ تولد چرا ناراحتی؟، در پاسخ گفتم بابایم اگر هست باید برایم دوچرخه بیاورد.
فاطمه کاظمی گفت: حدود ساعت ۱۲ شب زنگ خانه را زدند و یک دوچرخه آوردند و گفتند شهید کاظمی به خوابمان آمده و سفارش کرده برای دخترش امشب دوچرخه هدیه ببریم.😮👌🏻💓
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾
🌺(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند🌺
سلام عزیزان 🌸
کسی هست هنوز توی پویش زائر اولی هامون شرکت نکرده باشه ؟!
هنوز شک دارین که
شهدا زنده اند و دستگیر ؟
ان شاءالله
رزق امروزتون باشه به نیابت از یکی از یاران امام زمان شهید عبدالمهدی کاظمی
مبلغی را برای زیارت امام حسین(ع) هدیه کنید 🤲🌷
#پویش_زیارت_اولی_ها
هدیه ی واریزی دوست عزیزمون به نیابت از شهدا و شهید بزرگوار عبدالمهدی کاظمی برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
حاجات قلبی تون روا
روزی تون زیارت مکرر اباعبدالله الحسین علیه السلام 🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
ای جااااانم♥️
خوش به سعادت تون
زیارت تون قبول
ممنونم از لطف تون و از اینکه به یادمون بودین🌹🌹🌹
#ارسالی_شما
هدیه ی واریزی دوست عزیزمون به نیابت از شهید بزرگوار عبدالمهدی کاظمی برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
حضرت زهرا آمین گوی دعاهایتان
انشاءالله مسیر شهدا ثابت قدم باشید 🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
💠استاد حسین انصاریان
◽️اگر می خواهيد درجات روحی بالا پيدا كنيد در حد توان با مال و آبرو، به خلق خدا خدمت كنيد.
#پویش_زیارت_اولی_ها
هدیه ی واریزی دوست عزیزمون به نیابت از شهید بزرگوار عبدالمهدی کاظمی برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
ان شاءالله دستان سخاوتمند تون به زودی در شبکه های ضریح شش گوشه ی ابا عبدالله الحسین علیه السلام گره بخوره🤲
حاجات قلبی تون روا بشه
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃♥️♥️♥️🍃 🍃♥️♥️🍃 🍃♥️🍃 🍃🍃 🍃 ♡بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ #چله_زیارت_عاشورا #روز_سی_یکم 🖇۲
حتما حتما بخوانید 👌👌
بخشی از وصیت نامه شهیدسجاد زبرجدی :
شما چهل روز دایم الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.
نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد.
سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند.
انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با نماز شب می رسد.
برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرایت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن (ارواحنا فداه)
سه چیز را هر روز تلاوت کنید
1- زیارت عاشورا
2- نافله
3- زیارت جامعه کبیره
اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.
من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.
همه ما همدیگر را در آخرت زیارت می کنیم. یکی با روی ماه و یکی با روی سیاه، انشالله همه با روی ماه باشیم.
#شهید_سجاد_زبرجدی
باند پرواز 🕊
حتما حتما بخوانید 👌👌 بخشی از وصیت نامه شهیدسجاد زبرجدی : شما چهل روز دایم الوضو باشید خواهید دید که
اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.
من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.
همه ما همدیگر را در آخرت زیارت می کنیم. یکی با روی ماه و یکی با روی سیاه، انشالله همه با روی ماه باشیم.
و سلام را به امام زمان(عج) بفرستید تا رستگار شوید.
خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید و از من راضی باشید. همه شما را به جان حضرت زهرا(س) قسم می دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می کنم. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود.
#شهید_سجاد_زبرجدی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فدای محبت همه ی شما عزیزان 💜
به دلیل اینکه حجم پیام های ارسالی مون امروز زیاد شد
بقیه ی واریزی هامون به نیابت از شهید عبدالمهدی کاظمی را فردا ارسال می کنیم 🙏
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت دوازدهم 2⃣1⃣ سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون... اوه.
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سیزدهم 3⃣1⃣
گفتم ولش کن فرزانه این حرفها رو. بگو
ببینم از کجا اسپری گاز فلفل آوردی؟🧐
یکدفعه زد پشت دستش گفت وااای اینقد هول کرده بودم یادم رفت برشون دارم بذارمشون تو کیف!!!😱 گفتم جدی داری میگی فرزانه ؟ عه... عه ...چقدر زشت حالا نمیگن این دخترا اسپری گاز فلفل برا چی همراشون بوده ؟ 😥
فرزانه چپ چپ یه نگاه بهم انداخت و گفت ببخشیدا یادت رفته زنهای داعشی کمربند انتحاری میساختن و جا به جا میکردن خوب این خانمه هم یکی از همونا! 🤯جرات داره یه چیزی راجع به اسپری گاز فلفل بگه والا!!!😠
گفتم: باشه قبول حالا کجا انداختیش؟🤭
گفت: همون جایی که رفتم پای این آقا رسولشون رو ببینم... اَه... بیا و خوبی کن...😬
گفتم: در هر صورت چارهای نیست باید بیخیالش بشیم...
فرزانه گفت نمیشه دوباره بریم خونهشون مصاحبه؟!🙃
گفتم: فرزانه نگاه اسپری گاز فلفل که هیچ! اسلحه ژ۳ هم جا میذاشتی! من دیگه تحت هیچ شرایطی پامو تو اون خونه نمیذارم...😑
فرزانه اخمهاشو کرد تو هم و گفت: نمیدونی چقدر التماس داداشم رو کردم تا برام جور کرد. بفهمه خیلی بد میشه... 🥺
گفتم در هر صورت تو که توقع نداری بخاطر یه اسپری فلفل برگردیم تو اون خراب شده !
فرزانه عینکش رو جالبه جا کرد و گفت: باش. بعدشم شروع کرد با خودش غرغر کردن...😟
گفتم: خانم امجد عزیز غر نزن. فعلا هم نمیخواد چیزی به داداشت بگی تا ببینیم خانم مائده چیزی میگه یا نه....
حالا هم راه بیفت سمت دفتر که الان باید بریم گزارش کار بدیم به جلالی...🖋
رسیدیم دفتر آقای جلالی. توی اتاقش نشسته بود و یه عالمه کاغذ هم جلوش، در زدیم و رفتیم داخل ... با دیدن ما از جاش بلند شد و گفت : چه خبر ؟! مصاحبه خوب بود؟
اتفاقاتی رو که افتاده بود رو گفتم. البته با سانسور استرسی که خودمون کشیدیم.... ✂️گفت خوب پس باید یه بار دیگه برید برا مصاحبه. همین فردا خوبه!🗓
گفتم: فردا خوبه ولی بگید ایشون بیان اینجا، ما تو خونهشون معذب بودیم... آقای جلالی گفت معذب!😳 چرا؟ چیزی شده؟ گفتم نه! نه! چیزی نشده ولی اینجوری مسلط تر می تونیم مصاحبه بگیریم ...🤥
گفت باشه پس بذارید هماهنگ کنم باهاشون...
با فرزانه رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به بررسی دوران نوجوانی خانم مائده... 🧕یک ساعتی گذشت آقای جلالی در زد و اومد داخل اتاق گفت: هماهنگ کردم برای فردا ولی ظاهراً چون پای داداششون آسیب دیده نمی تونن بیان. ناچارا شما باید مجدد برید پیششون...🤷
گفتم آقای جلالی ما نمیریم. صبر میکنیم پای داداششون خوب شد بعد بیان برا مصاحبه!👀
یه نگاه با جدیت کرد گفت: خانم نمیتونید کار کنید بگید من یه فکر دیگه بکنم... 😵
فرزانه گفت: نه آقای جلالی مشکلی نیست میریم... من یه نگاه با حرص به فرزانه کردم.😖 اونم یه چشمک که آقای جلالی متوجه نشه زد...😉 آقای جلالی یه نگاه به من کرد و گفت: بالاخره چکار میکنید؟؟؟ گفتم: ساعت چند هماهنگ کردید؟ با تایید سرش رو تکون داد و گفت: همون ساعت ده ...⏰
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت چهاردهم 4⃣1⃣
بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟🤨 گفت: دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم ساده ایی دختر ساده!😣 اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن ؟ تو فک می کنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر میکنه اینا شستشوی مغزی دادهشدن اینطوریم که می بینی رفتار می کنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه....😨
فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:بهر حال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه...😓
گفتم: بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بی خود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! ☹️
گفتم: فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: اَه از این پروژه مسخره!!! 😤
فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته می دونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه...😅
نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم☕️ قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! 😲
یه نگاهی بهش کردم گفتم: خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: میخوای اذیتم کنی؟؟؟😑 گفتم من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم بیا بیشتر بررسیش کنیم...😇 فرزانه گفت: چیو اذیت کردنو؟! !! گفتم: نه خانم تفکرات یک بعدی رو...😁
من فکر می کنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد میکنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن!😒 خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر می دیدین آخرش چی؟
فرزانه گفت: خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! 😏
سری تکون دادم و گفتم: رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمی خوره چه برسه به رفتن به بهشت...👻
فرزانه نیش خندی زد و گفت: خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبر نگار رو بریدین؟! گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمی گیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد.
ببین چه ایدئولوژی!! 😲
خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟🙄
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌