فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
بزرگترین نخلستان ایران در آبپخش در استان بوشهر. حدود دو میلیون نخل در این منطقه وجود دارد.
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
20.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#امام_خامنهای
🟡 رهبر انقلاب، در دیدار زنان و دختران: حضرت زهرا سلاماللهعلیها، الگوی جاودان زن مسلمان در عبادت، سیاست، تربیت و زندگی است.
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
🍬
💓 با درمان ناباروری، فصل جدید زندگی خود را در کنار ما با آرامش آغاز کنید...
💥⚡️با فوروارد این پست، کانال "طبیبِجان" رو به ۱۲۰ کا برسونید، تا دوره درمان (انواع) ناباروری رو بهصورت رایگان در همین کانال برگزار کنیم...
☄ ارتباط اسیدی و قلیایی بودن بدن با جنسیت فرزند...
☄ تشریح درمان(انواع) ناباروری، در طبسنتی بهصورت رایگان...
🔗 برای دریافت مطالب:
🍃 وارد کانال رسمی طبیبِجان بشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━
بازی جالبیه😅🤩
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت ٧
هر چه قدر سعی می کرد اظهار فضل و الدرم بلدرم های یوسف را نشنیده بگیرد، نتوانست که نتوانست صدای یوسف سوهان اعصابش شده بود. یوسف کار را به جایی رساند که به خود سید علی هم بند کرد و حق به جانب گفت: «ببینم آسید علی خوب نقشه منطقه عملیاتی رو نگاه کردی؟ میدونی چه طوری و از کجا بچه ها رو ببری جلو تا کمتر تلفات بدیم و بهتر حساب عراقی ها رو برسیم!؟»
سیدعلی لب گزید و به یوسف چشم غرّه رفت بی توجه به پوزخند دیگران با صدای گرفته و جوری که فقط یوسف بشنود، گفت: «سربه سر من نذار پسر برو ردّ کارت!»
یوسف از رو نرفت، سر تکان داد و محکمتر از قبل گفت: «اگه من بهت هشدار بدم بهتره تا یه وقت زبونم لال گند بالا بیاری ببین علی جان! از دست من ناراحت بشی اما یادت بیفته جلوی اشتباهت رو بگیری بهتره تا زبونم لال بچههای مردم رو ببری زیرتیغ و گلوله دشمن و خونشون بیفته گردنت من خیر و صلاحت رو میخوام.
یوسف شانس آورد که همان لحظه آقا تراب فرماندهی گردان، سیدعلی را صدا کرد چون سیدعلی تصمیم گرفته بود سه ثانیه ی بعد با قنداق تفنگش به فرق سر یوسف بکوبد و خیال خودش و دیگران را راحت کند، آقا تراب در نور کمی که از درز چادر فرماندهی روی صورت سیدعلی افتاده بود، دید که سیدعلی حسابی برزخ و اخمو شده، لبخند زد و پرسید: «چی شده؟
سیدعلی، حسابی تو لبی؟»
سید علی که تیک عصبی اش عود کرده بود و پلک چشم چپش بی اراده می پرید، گفت: اقبالش بلند بود که شما صدام کردید، میخواستم همچین بزنم تو سرش که رب و روبش یکی بشه.»
کی رو میخواستی بزنی؟
همین عتیقه ی سازمان ملل رو ! همین یوسف خان بی ریای درب و داغون رو. آقا تراب این مصیبت رو از کجا پیدا کردی؟ به عالم و آدم گیر میده و داره استغفر الله.... این لحظه های آخری که معلوم نیست شهید بشیم یا نه، چنان اعصابمو خط خطی کرده که دهنم به گلاب باز میشه.
آقا تراب، آخه این کیه؟ بدجوری خالی میبنده! چپ میره و راست می آد پُز میده تو عملیات قبلی کم مونده بود صدام حسین رو تک و تنها اسیر کنه که یک لشکر بعثی به داد صدام رسیدن و از دست اون نجاتش دادن الآنم به من پیله کرده. آخه من چی کارش کنم؟ آقا تراب قمقمه اش را از بند فانسقه جدا کرد درش را باز کرد و به زور به سیدعلی داد و گفت: کمی آب بخور خلقت باز شه. بخور سید جان.
آخه عزیزم تو چرا؟ تو که پنج ماهه میشناسیش و میدونی خصلتش اینه که قپی بیاد و بیخود و با خود، از خودش تعریف کنه و هی تو چشم باشه. الآنم جو گرفتدش و بیشتر داره هنرنمایی میکنه. انصافا جوون خوبیه و کار راه اندازه کی اندازه ی یوسف کار و تلاش میکنه؟ کی آچار فرانسه ی گردانه و تو هر گیروگرفتاری داوطلب میشد تا کمک کنه؟ از اینام که بگذریم امشب همه مون خوشحال و سرحالیم اگر خدا بخواد پس از دو سال داریم خرمشهر و از دست بعثی ها آزاد میکنیم.
قول میدم اگر زنده بمونیم، فردا
شب توی مسجد جامع خرمشهر، یوسف رو بغل میکنی و از خوشحالی به گریه میافتی. وقت رفتنه به بچه ها بگو جمع بشن توی سوله بزرگه برای آخرین خداحافظی، برو قربون جدت، برو!»
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#حدیث
مولا امیرالمومنین(ع):
هرکس بدون عاقبت اندیشی در کارها دست به کاری زند، خود را گرفتار سختیها و مصائب می کند.
(میزان الحکمه،ج3،ص52)
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🤔 کمک الهی را کجا میشود دید؟
🌷 بعضی وقتها فکر میکنی نمیشه، اما خدا بخواد ممکنه
💫 #نو_جوان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#سرگرمی
در میان این ماگ های رنگی و پر از نوشیدنی یه ماگ خالی پنهان شده
کی میتونه پیداش کنه؟☺️☕️
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
#تست_هوش🧠✨
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
حوصلتون سرنره✂️🔖
کارت پستال گل برجسته 😍💌🌸
#سرگرمی
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
23.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#پناهیان
💠با خدا زندگی کردین تاحالا؟
🔸با امتحان، خدا رو ببین
#ادب
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت٨
شب توی مسجد جامع خرمشهر، یوسف رو بغل میکنی و از خوشحالی به گریه میافتی وقت رفتنه به بچه ها بگو جمع بشن توی سوله بزرگه برای آخرین خداحافظی برو قربون جدت، برو!»
پیر و جوان و ،نوجوان لباس خاکی رنگ به تن دسته دسته وارد سوله شدند. آن قدر جادار و بزرگ بود که میشد توی آن فوتبال بازی کرد. همه شانه به شانه و سبیل به سبیل ،هم چشم دوختند به آقاتراب که جلوی صف ها ایستاده بود. با اشاره ی ،آقا تراب، صدای بلندگوها که هنوز سرودهای حماسی پخش میکرد قطع شد سوله با لامپ های کوچک و بزرگ نورانی شده بود بچه ها هنوز با هم میگفتند و میخندیدند یک نوجوان خنده رو بلند شد و با نگرانی ساختگی فریاد زد ای وای من حلقه ی ضامن نارنجکم رو گم کردم کسی ندیدتش؟ هنوز حرفش تمام نشده بود که نصف جمعیت هماهنگ و خنده کنان شروع کردند به شمارش هزار و یک هزار و دو هزار و سه هزار و چهار هزار و پنج بم.......!!!»نوجوان شیرجه زد روی زمین و همه خندیدند. آقاتراب در حالی که لبخند میزد دستش را بلند کرد. خنده ها و همهمه ها قطع شد. همه چشم دوختند به آقاتراب.
سید علی کنار آقاتراب ایستاده بود جدی و کمی اخمو به نیروها نگاه می کرد. آقا تراب گفت تا چند دقیقه ی دیگه عازم میدان نبرد میشیم. فقط به اندازه ی یک یاحسین به آزادی خرمشهر عزیز مونده. الان نزدیک به دوساله
که خرمشهر شده خونین شهر وقتشه دوباره بشه خرمشهر خرمشهر چشم انتظار شما دلاوران و سلحشوران ،ایرانیه تا از چنگ بعثی های چشم ناپاک آزادش کنید همون بعثی های چشم ناپاکی که به خاک ایران عزیز ما چشم داشتند و متأسفانه به خاطر بی تجربگی ما تونستند قسمتی از سرزمین عزیز ما رو تصرف کنند؛ اما حالا فهمیده اند که لقمه ی گنده تر از دهن برداشتند؛ لقمه ای که داره خفه شون میکنه من از شما توقع دارم که یوسف از دل جمعیت بلند شد و با صدای بلند گفت: «آقاتراب یک عرض مهم دارم اجازه میفرمایید؟!»
سیدعلی رنگ از صورتش پرید و لب گزید سرش را پایین انداخت تا بچه ها صورت خشمگین و عصبی اش را .نبینند آقاتراب با آرامش و انگار نه انگار که در حال صحبت و روحیه دادن به دیگران بود گفت: «بگو یوسف جان، گوش میدیم!»
یوسف صف های نشسته را شکافت و جلو آمد سمت چپ آقا تراب، رو به جمعیت ایستاد و گفت من نذر کردم شب حمله برای بچه ها صحبت کنم چند نفر زیر جلکی خندیدند چند نفر دیگر هم که یوسف را خوب می شناختند آماده شدند تا بخندند و لذت ببرند.
یوسف باصدای بلند و لحنی عجیب :گفت ای دلاوران ای مردان مرد شب حمله رسیده شبی که میخواهیم از بعثی های نامرد بی معرفت انتقام بگیریم اما معلوم نیست تا چند ساعت دیگه چندنفر از ما مجروح یا شهید و جانباز و اسیر دشمن بشن اما حرف و منظور من چیز دیگه اس!» سید علی هاج و واج از پس شانه ی آقا تراب به یوسف خیره شده بود که لحظه به لحظه شور حسینی میگرفت و هیجان زده تر میشد و صدایش بالا و پایین میشد.
ای دوستان اگه به خاطر رضای حق و در راه تکلیف بجنگید و مبارزه کنید، مطمئن باشید که خدا کمکتون میکنه اما اگه حواستون جای دیگه باشه و فقط از روی رودرواسی و غرور و نشون دادن خودتون بخواهید پا به
شما
میدون نبرد ،بذارید توقع نداشته باشید که خداوند کمکتون کنه اگه بین کسی هست که بدهکاره مدیونه و یا آرزوهای دور و دراز داره بهتره با ما نیاد اگه کسی از خون و زخم و ترکش و گلوله میترسه و روش نمیشه بگه بهتره همین حالا ما رو ترک کنه اگه کسی هست که ترسیده و داره میلرزه و تصمیم گرفته همون بسم الله شروع عملیات جیم بشه و فرار کنه بهتره همین جا بمونه و با ما نیاد!
حتی آقا تراب هم جا خورده بود و در کمال حیرت و شگفتی یکوری به یوسف نگاه نگاه میکرد خشم و ،جنون ترکیب عجیبی در چهره سیدعلی درست کرده بود و خون خونش را میخورد آقاتراب رسما از این که به یوسف اجازه ی سخنرانی داده بود پشیمان بود سید علی طاقت نیاورد و از کناره ی خلوت سوله خودش را به بیرون رساند
تا هوای تازه بخورد...
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
24.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#شعر
پارهی تن ما هستی
قدسی، میهن ما هستی
این فریاد ماست: فلسطین! ما میآییم
چون طوفان به پا میخیزیم
بتها را به هم میریزیم
این وعدهی خداست: فلسطین! ما میآییم
از چشم اهل یقین، دین غیرت است
دینی که ندارد غیرت، بیقیمت است
میبینی به هر خیابانی
لبخند قاسم سلیمانی
بر در هر حسینیه
عکس عماد مغنیه
پارهی تن ما هستی
قدسی، میهن ما هستی
این فریاد ماست: فلسطین! ما میآییم
چون طوفان به پا میخیزیم
بتها را به هم میریزیم
این وعدهی خداست: فلسطین! ما میآییم
پارهی تن ما هستی
قدسی، میهن ما هستی
این فریاد ماست: فلسطین! ما میآییم
شیعه، سنی، لشکر تو
هم پیمان در سنگر تو
در راه آزادی تو، همصداییم
خیبر خیبر، صهیون! ما پیروزیم
«والتین والزیتون»! ما پیروزیم
پشت سر یوسف زهرا
فردا در مسجد الاقصی
زیباست تسبیحات ما
ای قدس! ای میقات ما
پارهی تن ما هستی
قدسی، میهن ما هستی
این فریاد ماست: فلسطین! ما میآییم
چون طوفان به پا میخیزیم
بتها را به هم میریزیم
این وعدهی خداست: فلسطین! ما میآییم
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#سرگرمی
میخوام یه چالش مسیریابی بگم
ببینم کی میتونه حل کنه☺️
تمــام خطوطی که در شکل میبینید رو یــه دور روش خط بکشید، ولی فقط یک بار باید از رو خطها رد بشید💯
یعنی از رو هیـچ خطی نــباید دو بــار رد بشید
🚫
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#رمان
#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت٩
این وسط جنگجویان آماده نبرد شاد و شنگول به حرف های یوسف گوش میدادند و علنی میخندیدند و به شانه ی هم میزدند.
خوشحال بودند
که به جای گریه و زاری مراسم خداحافظی میخندند و کیف میکنند اما یوسف صورت خندان و نیش های تا بناگوش باز شده ی همراهانش را نمیدید آن چنان دچار غلیان احساسات شده بود که چشم هایش را بسته و حرف دلش را بیرون میریخت
حالا با اجازه ی آقاتراب چراغ ها رو خاموش میکنیم تا کسانی که ترسیده یا عذر و بهانه دارند بدون این که شناخته بشن مثل بچه آدم برن بیرون و خودشون رو یه گوشه قایم کنن خواهش میکنم تردید نکنید الان برید بهتره تا بعدا شاید دیگه پیش نیاد حالا من و آقاتراب صورتمون رو برمیگردونیم تا متوجه نشیم چه کسانی ما رو ترک میکنن آقا لامپها رو خاموش کنید لامپها خاموش و سوله غرق تاریکی شد یوسف پشت به جمعیت چهار زانو نشست و صورتش را کف دست هایش گرفت از پشت سرش صدای کشیده شدن پاها روی زمین و هم همه ی خفیفی را شنید میدانست که حق با خودش است و حتماً آقاتراب موافق این کارش است وگرنه اعتراض میکرد
یوسف صبر کرد و صبر کرد دیگر هیچ صدایی نمی آمد.
در تاریکی کورمال کورمال و با احتیاط برای این که به کسی نخورد از جایش بلند شد و رو به جمعیت برگشت تمام شد؟ اونایی که قصد رفتن داشتند، رفتند؟ خیلی خُب؛ اما حالا این رو بگم اونایی که موندن دیگه هیچ عذر و بهانه ای ندارن با هم به میدون نبرد می رویم و مثل شیر به بعثی ها حمله میکنیم و حقشون رو کف دستشون می گذاریم حالا لامپ ها را روشن کنید.
آقا لامپ ها روشن
اما هرچه صبر کرد خبری از روشن شدن لامپ ها نشد. گوش تیز کرد هیچ صدایی حتی صدای نفس کشیدن یا خشخش لباس هم به گوشش نرسید کورمال کورمال و با دستهای باز و هزار مکافات، با قدم های کوتاه جلو رفت تا به دیوار سیمانی و زبر رسید متعجب بود که چرا هیچ کس کمکش نمیکند آن قدر کف دستهایش را روی دیوار سیمانی کشید تا کلید برق را پیدا کرد چشم هایش را محکم بست تا هجوم نور اذیتش نکند و کلید برق را زد نور از پشت پلکهای بسته هجوم برد کمی چشم هایش را مالید و صبر کرد بعد پلک هایش را آرام باز کرد باورش نمیشد، آب دهانش خشک شد زانوهایش ،لرزید به دیوارتکیه داد فقط خودش در سوله مانده بود تک و تنها!!!
قلبش تندتند میزد با ناله :گفت ای دل ،غافل، یعنی همه عذر و بهانه داشتند و منتظر بودند فرار کنند؟ پس اون همه شور و هیجان چند دقیقه
پیش و خداحافظی و حلالیت گرفتن ها فیلم و نمایش بود؟
تکیه به دیوار سُر خورد و نشست زانوهایش را بغل کرد. کم مانده بود
گریه کند.
حالا باید چه طوری تک و تنها در عملیات شرکت می کرد؟ همان نوجوان خنده رویی که گفت ضامن نارنجکش را گم کرده با عجله وارد سوله .شد یوسف را که دید نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: «هنوز این جایی آقایوسف؟ بیا دیگه همه منتظر تند.» یوسف باورش نمیشد حیران و مبهوت بلند شد و پشت سر نوجوان از بیرون رفت بچه ها دسته دسته پشت وانتهای استتار شده با گلولای نشسته و منتظرش بودند. آقاتراب که هنوز سوار وانت نشده بود به یوسف
سوله .
گفت: «کجایی مرد مؤمن؟ کلّی وقته مارو منتظر گذاشتی. وقت رفتنه.» يوسف لب گزید متوجه چهره خوش حال سید علی شد. برای اولین بار لبخند سید علی را دید لبخندی ،موذیانه و فهمید بدجوری رودست خورده ...
ادامه دارد ⏪
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
34.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#احکام📖
🎬این تقوایی که این همه میگن دقیقا یعنی چی؟
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#کلیپ
🟡 تصور کنید ایران همه موشکهاش رو از بین ببره و حمایتش از غزه و لبنان رو قطع کنه. بعدش چی میشه؟
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─