فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#کلیپ
🔺زیبا ترین کلیپ ممکن درباره حجاب از زبان سیده زهرا دختر بچه ۸ ساله
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1028 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_مثل_نامه (قسمت سی و پنجم : دزد صندوقچه )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1029 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#کلیپ
🏴مداحی
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1030 🔜
29.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_ستارگان_ایرانی (قسمت دهم : دوربین اولیه و اتاق تاریک-بخش دوم)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1031 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#داستان
#یک_مراسم_مهم(قسمتسوم)
بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیکتر بود کشید و گفت :«از همه قبول باشد»
مادر گفت:« قبول حق باشد»
محمد به یاد نقاشی معصومه و تصمیم شان برای نذری افتاد به معصومه گفت:« نقاشی ات را بیاور» معصومه به اتاق رفت و با نقاشی اش برگشت. نقاشی را به دست پدر داد.
پدر نگاهی به نقاشی کرد پیشانی معصومه را بوسید و گفت:« بَه بَه دختر هنرمندم خیلی زیبا کشیدی »
محمد جلوتر آمد و گفت:« بابا فهمیدم پول های نذری را چه کار کنیم» پدر لبخندی زد و گفت:« آفرین چه کاری؟»
رضا که حسابی خسته شده بود سرش را روی پای مادر گذاشت خمیازه ای کشید و گفت:« ماسک بخریم»
مادر دست رضا را گرفت و او را به اتاق خواب برد. پدر گفت:« خیلی خوب است اما فعلا بخشی از پول را ماسک بخرید» معصومه با تعجب گفت:«همه اش را نخریم ؟» پدر گفت:«نه دخترم، با هیئت امنای مسجد صحبت کردم برنامه ویژهای داریم» محمد با چشمان گرد گفت:« چه برنامهای؟»
پدر کاغذی از توی جیبش بیرون آورد و گفت:«میخواهیم بسته های معیشتی برای نیازمندان محله تهیه کنیم و در روز عاشورا به دستشان برسانیم»
معصومه ابرویی بالا داد و گفت:«بسته معیشتی یعنی چه؟»
پدر کاغذ را به دست معصومه داد و گفت:«بلند بخوان»
معصومه شروع کرد به خواندن:«برنج، روغن، نمک، قند، شکر، ماکارانی، حبوبات»
محمد کنار معصومه نشست نگاهی به کاغذ کرد و گفت:« این ها یعنی بسته معیشتی؟»
پدر گفت:«بله درست است » معصومه کاغذ را به پدر دادو گفت:«ماهم می توانیم در این کار شرکت کنیم؟»
پدر سری تکان داد و گفت :«بله حتما هم در بسته بندی کردن و هم در پخش بسته ها به کمک شما نیاز داریم»
بچها خوشحال به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:« بابا ما هم میتوانیم کسانی که نیازمند هستند معرفی کنیم؟»
پدر کاغذ دیگری به محمد داد و گفت:«بله شما هم اگر کسی را می شناسید در این کاغذ بنویسید»
محمد یاد سعید افتاد، پدرسعید مدت ها بود که بیکار بود. می خواست اسم سعید را در کاغذ بنویسد اما یاد حرف سعید افتاد که گفته بود:«این یک راز است باید بین خودمان بماند.» و او گفته بود:«قول می دهم خیالت راحت»
اگر اسم او را روی کاغذ می نوشت حتما سعید ناراحت می شد، پس از نوشتن منصرف شد.
شب بخیری گفت و به سمت اتاقش رفت، پدر گفت:« مگر نمی خواستی کسی را معرفی کنی؟»
محمد خمیازه ای کشید و گفت:«باشد بعدا »
و به اتاقش رفت.
ادامه دارد....
(باران)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1032 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#کاردستی
#اوریگامی ساعت مچی
و اما....😁😁
بازم یه اوریگامی جذاب دیگه
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1033 🔜
38.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_پهلوانان (پوریای ولی : قسمت سی وچهارم : سالار )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1034 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_این_چطور_کار_می_کنه ( قسمت نهم : جا به جایی بزرگ ماموت ها )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1035 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_ماجراهای_کوشا(قسمت سی و پنجم : ویتامین ها)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1036 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#داستان
#یک_مراسم_مهم(قسمتچهارم)
محمد صبح ماسکش را به صورت زد، به آشپزخانه رفت، به مادر گفت:« مامان می شود به دیدن سعید بروم؟» مادر نگاهی به محمد کرد و گفت:«چی شد یاد سعید افتادی پسرم؟»
محمد کمی فکر کرد و گفت:«می خواهم حالش را بپرسم خیلی وقت است ازش بی خبرم»
مادر سری تکان داد و گفت:«باشد برو ولی زود برگرد»
محمد سوار دوچرخه شد و به خانه ی سعید رفت. ارام در زد، اما کسی در را باز نکرد، این بار محکم تر در زد، اما باز هم خبری نشد. کمی منتظر ماند همسایه ی روبه رویی از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:«نیستن»
محمد به خانم همسایه نگاه کرد و گفت:«ببخشید نمی دانید کجا هستند؟ کِی بر می گردند؟» خانم همسایه گفت:«زهرا خانم باز دیشب حالش به هم خورد بردنش بیمارستان»
محمد زد روی دستش و گفت:«باز؟ یعی چی؟کدوم بیمارستان؟»
خانم همسایه گفت:«مگر خبر نداری؟ زهرا خانم بیماری قلبی دارد باید عمل شود، برو پسرجان، برو بعدا بیا»
محمد اما همان جا ایستاده بود، خانم همسایه گفت:«احتمالا امروز، فردا بیارنش خانه، پول عمل که ندارند بندگان خدا»
رفت و پنجره را بست.
محمد سرش را پایین انداخت و به سختی خودش را به خانه رساند.
دست و صورتش را شست و به اتاقش رفت. مادر که از این برخورد نگران شده بود زیر غذا را کم کرد و پشت در اتاق ایستاد آرام در زد و وارد شد، محمد را دید که زانویش را بغل کرده و گوشه ی اتاق نشسته بود.
جلو رفت و کنار محمد نشست و گفت:«محمدم چیزی شده پسرم؟»
محمد سرش را بالا گرفت و گفت:«نه چیزی نیست»
مادر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«مطمئنی؟»
محمد سعی می کرد گریه نکند با بغض گفت:«نمی توانم بگویم، این یک راز است.»
مادر لبخندی زد و گفت:«یک راز مردانه؟»
محمد سرش را تکان داد، مادر گفت:«باشد پس صبر کن بابا که برگشت راز مردانه ات را به او بگو تا کمکت کند.»
رضا به اتاق دوید، توپش را سمت محمد شوت کرد و گفت:«داداشی بیا بازی کنیم»
محمد توپ را به رضا برگرداند و گفت:«الان نه برو با معصومه بازی کن»
رضا اخم کرد و گفت:«اجی همه اش دارد نقاشی می کشد بامن بازی نمی کند»
محمد که دلش برای رضا سوخته بود بلند شد و گفت:«برویم توی حیاط »
ادامه دارد.....
(باران)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1037 🔜