🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#جنگل_پرماجرا🌳
آلما با خانوادهی خود برای گردش به جنگل رفته بود.
کمی بعد حوصلهاش سر رفت.
تصمیم گرفت با برادرش قایمباشک بازی کند.
بازی شروع شد.
نوبت آلما بود که قایم شود.
کمی دورتر یک درخت کلفت بود.
دوید و دوید تا به آن رسید.
پشت آن درخت قایم شد.
هنوز پدرو مادرش را میدید.
علی شروع به گشتن کرد...
و کمی به آلما نزدیک شدهبود.
آلما ترسید که علی او را پیدا کند برای همین باز هم دورتر رفت.
هر چه علی نزدیک میآمد آلما یواشکی دورتر میرفت.
تا اینکه علی ترسید جلوتر برود، به طرف پدر و مادرش دوید تا آنها را باخبر کند.
آلما یواشکی میخندید.
کمی گذشت ولی هیچ صدایی از علی یا پدرو مادرش نمیآمد.
از پشت درخت بیرون آمد ولی نه علی را دید و نه پدر و مادرش را...
کمی ترسید، و جلوتر رفت.
کلاغی روی درخت نشسته بود و با خودش بلند بلند حرف میزد...
آلما گفت:
-آقای کلاغ شما میتوانید به من راه را نشان بدهید؟ مثل اینکه پدر و مادرم را گم کردهام...
آقای کلاغ گفت:
اول به من بگو چطور درس بخوانم تا فردا در امتحانم بیست بگیرم؟
آلما که خودش هم خوب نمیتوانست درس بخواند سرش را با ناراحتی پایین انداخت، اما کمی بعد حرفهای مادرش یادش آمد و گفت:
-مادرم میگوید نباید غذاهای سرد بخوری و باید سوالهای سخت را بنویسی تا یادت بماند.
آقای کلاغ تشکر کرد و گفت:
-همین راه را مستقیم برو پدر و مادر آنجا هستند.
آلما خوشحال شد و به راه افتاد کمی که راه رفت، باز هم پدر و مادرش را پیدا نکرد.
خانوم جغد جلوی لانهاش از بچهها امتحان میگرفت.
آلما گفت:
-خانوم جغد میشود به من کمک کنید مادرم را پیدا کنم؟
خانوم جغد گفت:
شرط دارد.
باید یک راهحل بگویی که این بچهجغدها بهتر درس بخوانند.
آلما باز هم فکر کرد و گفت:
-مادرم میگوید بچهها باید سوالات را چند بار با صدای بلند برای خود بخوانند.
خانوم جغد با بالش راه را نشان داد و گفت تا آن درخت کلفت که کمی از تنهاش زخمی هست برو... از آنجا پدر و مادرت را میبینی...
آلما خیلی خوشحال شد تشکر کرد و با سرعت دوید.
اما...
حواسش نبود و یکهو در چاله افتاد.
با صدای بلندی پدرو مادرش را صدا زد.
اما آنها کنار نگهبان جنگل رفتهبودند و صدای او را نمیشنیدند.
مامان موشی داخل چاله با صدای جیغجیغویش بچههایش را دعوا میکرد...
آلما گفت:
-مامانِ موشی میشود به من کمک کنید ازین چاله بیرون بیایم؟ پدرو مادرم در همین نزدیکیها هستند.
مامانِ موشی گفت این بچهها خوب درس میخوانند اما نمرههای کمی میگیرند، بگو چرا؟ تا کمکت کنم...
آلما گفت:
-خب شاید شما از آنها درس نمیپرسید.
مامان موشی عصبانی شد و گفت:
-چرا میپرسم.
آلما گریهاش گرفتهبود بازهم به حرفهای مادرش فکر کرد و گفت:
-شاید تلوزیون زیاد نگاه میکنند.
مامان موشی گفت:
-نه ما که تلوزیون نداریم
آلما باز هم فکر کرد و گفت:
-آهان شاید کار نمیکنند، مادرم میگوید هرکسی کار بکند میتواند بهتر درس بخواند.
مامان موشی با اخم به بچه موشها نگاه کرد و گفت:
-آی بچههای تنبل از فردا همهتان کار میکنید، فهمیدید؟
بچهموشیها گفتند:
-چشم
خانوم موش سریع کنار اسب مهربان رفت و از او خواست به آلما کمک کند.
اسب مهربان آمد و دمش را داخل چاله انداخت و گفت:
-دمم را بگیر و بیرون بیا.
شنیدهام چیزهای خوبی بلدی، باید مشکل من راهم حل کنی و بعد بروی.
آلما خندید و گفت:
-چشم.
و بعد دم اسب را گرفت و بیرون آمد، اسب مهربان گفت:
-بچههای من با صدای بلند درس میخوانند، سوالهای سخت را مینویسند، از آنها امتحان هم میگیرم، تلوزیون هم که نداریم، کار هم میکنند، غذاهای خوب و مقوی به آنها میدهم، ولی درسهارا خوب یاد نمیگیرند. تو میتوانی بگویی چرا؟
آلما فکر کرد و فکر کرد، ولی چیزی یادش نیامد... از خجالت گونههایش قرمز شد و گفت:
- یادم نمیآید.
اسب مهربان گفت:
-باشد عیبی ندارد برو که پدرو مادرت نگران هستند.
آلما برای خانوم اسب دست تکان داد تا برود، خانوم اسب گفت:
- من هم همراهت میآیم تا دوباره اتفاقی نیفتد.
صدای نگهبان جنگل و خانوادهی آلما از دور میآمد همگی آلما را صدا میزدند.
آلما خیلی خوشحال شد و به طرف آنها دوید.
اسب مهربان سر جایش ایستاد.
مادر آلما او را بغل کرد و با گریه اورا بوسید.
آلما اشکهایش را پاک کرد و در گوش مادرش چیزی گفت.
-مادرش کمی از سوال آلما تعجب کرد و گفت: چیزهای زیادی به یادگیری کمک میکنند اما مهمترین آنها این است که غرور نداشتهباشی و به حرف پدرو مادر و معلم خوب گوش بدهی و قبول کنی...
آقای کلاغ روی درخت نشستهبود.
آلما خیلی سریع کاغذی را برداشت حرفهای مادرش را روی آن نوشت.
کاغذ را به آقای کلاغ نشان داد و گفت:
-خواهش میکنم این را برای خانوم اسب ببرید...
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙334🔜