eitaa logo
بنده امین من
9.8هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹•••✧﷽✧•••🌹 مدرسه فریبا کوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیک بود, 🏢 و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت. البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. 🚪🙍 کنار مدرسه یک مغازه کفش‌فروشی بود که فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ کفش‌ها را نگاه می‌کرد، 👟👞👢👡👠 چون کفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت. این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست همه کفش‌های مغازه مال او بودند! 💕💞💕 دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را می‌دید از او سوال می‌کرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه می‌کنی و فریبا هم در جواب می‌گفت که کفش‌ها را دوست دارم. 💝💝💝 یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. 🎀🎀🎀 خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانی‌ها را بخرد چقدر خوب می‌شد. 👟👟👟 برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفش‌ها را به مادرش گفت و از او خواست که کفش‌ها را برایش بخرد. 🙏🙏🙏 اما مادرش یادآوری کرد که کفش‌های خودش را یکی دو ماه قبل خریده‌اند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، 👌👌👌 اما فریبا این‌قدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد. 👨👨👨 فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمی‌شود و اصرار فریبا هم هیچ فایده‌ای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد. روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی می‌کرد از مدرسه که تعطیل می‌شود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه می‌گذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفش‌ها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمی‌توانست انجام دهد 😔😔😔 و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت. بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم. چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کار‌های‌شان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفش‌فروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. 👀👀👀 وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید می‌شه اون امانتی من رو بدید. حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما. و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست. 🎁🎁🎁 دختر کوچولو که از کار‌های بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟ 😳😳😳 - بله. - چیه باباجون ؟ - بازش کن خودت می‌فهمی. ❓❗️❓ فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفش‌های داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون. 😍😗😘 چند لحظه‌ای ساکت شد و به کفش‌ها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفش‌ها نیستن؛ پس کار شما بوده. و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم. 👩🏃💃 و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند. ⇦ ۸ تا ۱۱سال 🔰 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋 🔙 388 🔜