eitaa logo
بنده امین من
10.6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌸🌼🦋👦 🧕🌈 ✨جهت تبیین آیه «إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ » و مقایسه آن با «وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ»✨ 🌸انسان نسبت به پروردگار خود بی میل است ولی نسبت به امور مادی که بنا به تصورش خیر است، مشتاق است🌸 ماجرای دختر ۱۱ ساله به مسافران اتوبوس به نقل از ✨حاج آقا قرائتی: در ستاد نماز گفتیم، آقازاده‌ها، دخترخانم‌ها، شیرین‌ترین نمازی که خواندید، برای ما بنویسید. دختری یازده ساله نامه ای نوشت، همه ما بُهتمان زد.😳 دختر یازده ساله، ما ریش‌سفیدها را به تواضع و کرنش واداشت.🤔😔 نوشت که: ستاد اقامه نماز! شیرین‌ترین نمازی که خواندم این است که; در اتوبوس داشتم می‌رفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می‌کند. 🏜یادم آمد نماز نخواندم، 😰به بابایم گفتم: -نماز نخواندم.😥 گفت: خوب باید بخوانی، اما حالا که اینجا توی جاده است و بیابان!❗️❕ 👈-برویم به راننده بگوییم نگه‌دارد.🙄 پدر گفت: راننده که بخاطر یک دختر بچه نگه نمی‌دارد.😐 - التماسش می‌کنیم😔 گفت: نگه نمی‌دارد😶 - تو به او بگو😔 گفت: گفتم که نگه نمی‌دارد. بنشین. حالا بعداً قضا می‌کنی.😠 دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت: بابا خواهش می‌کنم.😞 پدر عصبانی شد.😡 دختر گفت: پدر، امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم. 🙏 می‌گفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد. زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون. ✨دستِ کوچولو، شیشه کوچولو، سطل کوچولو.✨🌹✨ شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت...🧕 شاگرد شوفر نگاه کرد و دید که دختربچه وسط اتوبوس نشسته و دارد وضو می‌گیرد.❗️ پرسید: دختر چه می‌کنی؟ گفت: آقا من وضو می‌گیرم، ولی سعی می‌کنم آب به کف اتوبوس نچکد. 🙂🚌 بعدش هم می‌خواهم روی صندلی، نشسته نماز بخوانم. 😌🛋 شاگرد شوفر کمی نگاهش کرد و چیزی به او نگفت. به راننده گفت: عباس آقا! ببین این دختر بچه دارد وضو می‌گیرد.💯 راننده هم همین‌طور که جاده را می‌دید، 🛣در آینه هم دختر را می‌دید. مدام جاده را می‌دید،🌄 آینه را می‌دید، جاده را می‌دید، آینه را می‌دید. مهر دختر در دل راننده هم نشست. 🌺 راننده گفت: دختر عزیزم، می‌خواهی نماز بخوانی؟😍 صبر کن،من می‌ایستم.😊 ماشین را کشید کنار جاده و گفت: نمازت را بخوان دخترم، آفرین.👏 👌چه شوفرهای خوبی داریم، البته شوفر بد هم داریم که هرچه می‌گویی: وایسا، گوش نمی دهد.😒 او برای یک سیخ کباب می‌ایستد، اما برای نماز جامعه نمی‌ایستد. در هر قشری همه رقم آدمی هست.🌀 دختر می‌گفت: وقتی اتوبوس ایستاد، من پیاده شدم و شروع کردم به نماز خواندن. 🌷 یک مرتبه اتوبوسی‌ها نگاهش کردند. 👥👤یکی گفت: من هم نخواندم،🧔 دیگری گفت: من هم نخواندم. 👴شخص دیگری هم گفت: ببینید چه دختر باهمتی است، چه غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت، حجت است.🌟 خواهند گفت: این دختر اراده کرد، ماشین ایستاد. ⚜ یکی یکی آنهایی هم که نماز نخوانده بودند، ایستادند به نماز. دختر می گفت: یک مرتبه دیدم پشت سرم یک عده دارند نماز می‌خوانند.💫💫💫 می گفت: شیرین‌ترین نماز من این بود که دیدم، لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد. منِ، بچه یازده ساله هم می‌توانم در فضای خودم امام باشم.👌🏻👌 ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙338🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 شب از چشمان سبز باغ پر زد سحر عطر اذان پاشید هر سو به روی جا نمازی از گل سرخ نماز صبح می‌خواند پرستو نشسته قطره‌های روشن آب به روی گونه‌هایش مثل شبنم دو چشمش آسمان خیس و ابری نمی‌بارد از آن باران نم‌نم گل قرآن میان دست هایش گلی با برگ هایی سبز و زیبا پرستو زیر لب می خواند آرام دوباره سوره های کوچکش را 📚شاعر: مهدی لاهوتی ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙339🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آموزش گام به گام نقاشی حلزون ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙340🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 😔😔😔 تویی یک روستای سرسبزوباصفا؛ اهالی روستا کنارهم باخوبی وخوشی زندگی میکردند. اونهاهمیشه هوای همدیگرروداشتند وتوشادی ومشکلات کنارهم بودند. بچه هاهم باهم دوست ورفیق بودند. صبح هامی رفتند مدرسه وبعدازظهرها بعدازاینکه تکالیفشون روانجام می دادند؛ پسرهاباهم فوتبال بازی می کردند. ودخترهاهم هرروزمی رفتند خونه فاطمه خانم وازش قالی بافی یادمی گرفتند. وازهردری باهم صحبت می کردند وکلی بهشون خوش می گذشت. یه روزکه بچه هاداشتند می رفتند مدرسه؛ دیدن یه کامیون جلوی دریکی ازخونه هاپارک کرده وکارگرهادارن اسباب واثاثیه خالی می کنند. یه پسرهم دم درکوچه نشسته بود ویه دوچرخه هم کنارش بود وداشت اون روبادستمال تمیزمی کرد.🚲 فرداصبح آقامعلم بااون پسر اومدندسرکلاس وگفت: _ بچه هااسم این پسر حمیدهست. وازامروزهمکلاسی ودوست شماست. بچه ها ازاینکه یه دوست جدید پیداکرده بودن خیلی خوشحال شدن وبهش سلام کردند؛ ولی حمیدباسردی یه سلامی گفت ورفت سرجاش نشست. بچه هاباتعجب سری تکون دادن وزنگ تفریح هم حمید یه گوشه نشسته بود وباهیچکس حرفی نمی زد. عصری که پسرهاجمع شدن برن بازی مهدی گفت: _ بچه هامن امروزبابابام باید برم شهرونمیتونم بیام بازی. محمدگفت: _ وای حالایه یارکم داریم. چکارکنیم؟ علی گفت: _ اشکال نداره میریم دنبال حمیدکه بیاد بازی. محمدوعلی رفتن دم درخونه حمیدایناوزنگ زدن. حمید درروبازکرد وگفت: _ بله. محمدگفت: _ میای باهم بریم یه دست گل کوچک بازی کنیم؟ حمید باقیافه اخموگفت: _ نه نمیام ودرروبست. محمدگفت اشکال نداره بایه یارکمتربازی می کنیم. روزهای بعدهم حمید بادوچرخه اش توی ده می گشت وباهیچکدوم ازبچه هاهم دوست نبود. یه روزکه حمید داشت بادوچرخه اش توروستامی چرخید یک دفعه لاستیک دوچرخه اش به یه سنگ گیرکرد وپاره شد و خوردزمین. حمیدبادست وصورت خاکی ودوچرخه خراب رفت خونه. باباش تاحمیدرودید گفت: _ وااای این چه سرووضعیه که برای خودت درست کردی؟ دوچرخه ات چراشکسته؟ بابایه نگاهی به دوچرخه کرد وگفت: _دوچرخه روبرای تعمیربایدببرم شهر. حمید باناراحتی گفت: _ پس این چندروزکه دوچرخه ندارم چکارکنم؟ 😭😭😭 فرداعصر حمید دم درنشسته بودوحوصله اش هم خیلی سررفته بود ودید که بچه هابایه توپ دارن میرن بازی صدای دادوفریاد وخوشحالی شون تمام ده روبرداشته بود وحمیدباحسرت اونهارونگاه میکرد😒😒😒 دوسه روزدیگه هم گذشت حمیددیگه خیلی کسل شده بود نه دوچرخه داشت ونه دوستی که باهاش بازی کنه. 😫😩😫😩 موقع دروکردن گندم بود وبچه هاباخانواده هاشون؛هرروزبه مزرعه یکی میرفتن وباکمک هم گندم هارودرومیکردند.🌿🌿🌿🌿 یه روزبعدازظهر کارجمع آوری گندم تموم شده بود وبچه هاداشتن میرفتن خونه؛ که ناگهان ابرهای سیاه همه ی آسمون روپوشوند ومعلوم بود که یه بارون شدید میخوادبباره🌨🌨🌨🌨 علی دید حمید وپدرش تندتنددارن گندم هاروجمع میکنن. ولی هنوزخیلی ازگندم هاروی زمین بود.واگه بارون میومد همه اونهاخیس میشد.💧💧💧 علی گفت: _ بچه هاموافقید تابارون نگرفته بریم به پدرحمیدکمک کنیم وگندم هاروجمع کنیم؟ بچه هاهرچندازدست حمید ورفتارهاش خیلی ناراحت بودن ولی چون مهربونی وبه هم کمک کردن روازبزرگترهاشون یادگرفته بودن قبول کردند ورفتند کمک. 😃😃😃😃 باهمکاری بچه هاقبل ازاینکه بارون بیاد همه ی گندم های مزرعه حمیدایناجمع شد.😌😌😌 شب وقتی حمید می خواست بخوابه به کارخوبی که بچه هاانجام داده بودن فکرکرد.وباخودش گفت: _ اگه امروزبچه هاتودروکردن به اون وپدرش کمک نمی کردند تمام گندم هاخیس می شد وتمام زحمت های پدرش هدرمی رفت. حمیدازرفتاربدی که بااونهاداشت خیلی ناراحت شد وعرق شرم روی پیشونیش نشست.😅😅😅😅 فرداصبح که رفت مدرسه جلوی تخته سیاه ایستاد وگفت: _ بچه هابه خاطرکمکی که دیروزبه ما کردید ازهمه تون تشکرمیکنم🙏🙏🙏🙏 من روببخشید تواین مدت رفتارم باشماخوب نبودومن خیلی پشیمون هستم امیدوارم شماهم من روببخشیدو ازامروزبه بعد دوستان خوبی برای هم باشیم😍😍😍😍 محمدگفت: _خداروشکرکه متوجه رفتاربدت شدی. ماهم تورومی بخشیم وباتودوست هستیم ❤️❤️❤️❤️ حمیدازاینکه بچه هااون روبخشیدندخیلی خوشحال شد وگفت: _ مامانم به خاطر تشکرازشما ناهارآش درست کرده وهمه شمارودعوت کرده که ناهاربیاید خونه ی ما بچه ها باگفتن هورراااااا موافقت خودشون روبرای خوردن یه آش خوشمزه اعلام کردن🙌🙌🙌🙌 (خانم نصر آبادی) ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙342🔜
🦋🌸🌼🦋👦 تو با ستاره های شب تو با سپیده همدمی شبیه یاس ونسترن شبیه ماه ومریمی تو پاک وخوب با خدا تو دختر پیمبری (ص) خدا به بچه های تو همیشه داده سروری محبت تو می دهد به من امید و آبرو بمان بمان برای من تویی تمام آرزو نشسته مهر فاطمه (س) به قلب من به جان من نشسته نام فاطمه (س) به دفتر و زبان من خدا به احترام او نشانده زیر پای ما برای این محبتش بهشت جاودانه را 🥀✨🥀✨🥀✨🥀✨🥀 ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙342🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯درست کردن شمع بمناسبت ایام فاطمیه🕯 👈مراحل کار در تصاویر زیر نشان داده شده است👇👇 ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙345🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت داستان گونه وانیمیشنی شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙346🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 🧕 هوا خیلی سرد بود. وقتی عطیه از مدرسه برگشت به مادرش سلام کردو زود به سمت بخاری رفت. دستانش از سرما قرمز شده بود و گونه هایش سرخ وگل انداخته بود. آرام آرام تنش گرم شد. احساس خوشی کرد. بعد از ناهار باید به کلاس نقاشی می رفت. چون نقاشی را خیلی دوست داشت. به مادرش گفت :مامان جان دوستم ملیحه برای فردا عصر جشن تولدش من را دعوت کرده. اجازه می دهید بروم. مادرش گفت: بله دخترم چون من خانواده اش را می شناسم. عطیه خیلی خوشحال شد. فردا عصر آماده رفتن شد. ومادرش اورا به خانه ملیحه رساند. مهمانها آمده بودند. بعد از کلی خوش گذراندن وپذیرایی، مادر ملیحه گفت:" براتون یک خبر خوش دارم. بعد پرده ای که گوشه ی پذیرایی بود را کنار زد. پیانویی دیده شد. گفت:الان ملیحه برای شما پیانو می زنه. ملیحه ازمادرش تشکر کرد. وجلوی چشمان حیرت زده مهمان ها به نواختن پرداخت😳 عطیه واقعا خوشش آمده بود. وقتی به خانه برگشت به مادرش گفت: مامان جان من هم دوست دارم به کلاس موسیقی برم. نمی دونید ملیحه چه قدر قشنگ پیانو می زد. مادرش گفت: دخترم این که هر روز به یک چیزی علاقه مند بشی وبخواهی هر روز به یک کلاس بری اصلا خوب نیست. _مامان مگر چه اشکالی دارد؟ _ببین دخترم اگر تمام حواست را جمع کنی وروی یک موضوع تمرکز کنی به نتیجه بهتری می رسی. اگر ذهنت دچار پراکندگی بشه، اصلا از کلاس های مختلف نتیجه خوبی نمی گیری. ولی عطیه نمی توانست متوجه شود. ولی به خاطر احترامِ زیادی که به مادرش داشت قبول کرد. شب بعد از شام عطیه با پدرش هم.مشورت کرد وپدر گفت:عطیه جان همه ی ما تمایلات وخواسته هایی داریم، باید ببینیم کدام بهتر است. تمایل و خواسته بهتر را انتخاب کنیم. دخترم الان به نظر شما کدام یک از تمایلاتت بهتره. عطیه کمی فکر کرد وگفت:خوب معلومه درس خواندن. پدر گفت: احسنت به تو دختر عاقلم. پیشانی عطیه را بوسید. و عطیه سعی کرد روی درس خواندن تمرکز کند. گاهی کلاس نقاشی هم می رفت. آخر سال که کارنامه ها آمد، عطیه با بالاترین نمره قبول شده بود. ولی دید که ملیحه ناراحت است. خوب می دانست که ملیحه نمره های خوبی نیاورده. چون بیشتر وقتش را برای یادگیری و تمرین پیانو گذاشته بود. (فرجام پور) ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙349🔜