🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#راه_رفتن_با_گونی
❇️بچّه ها باید هر دو پایشان را درون گونی کرده، لبه های گونی را در دست بگیرند.
🔆مسیر مسابقه را هم از قبل تعیین کنید.
✅با اعلام شما، بچّه ها باید جفتْ پا به همراه گونی بپرند و مسیر مسابقه را طی کنند.
❌اگر بچّه ها با همان گونی به صورت معمولی راه بروند یا این که گونی از پایشان در بیاید، دچار خطا شده اند.
🔹هیجان و بالا رفتن توانمندی در موقعیّت های خاص، از ویژگیهای این بازی است.
📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۱۱۳
#بازی_بازوی_تربیت
#محسن_عباسی_ولدی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙256🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#کاردستی_متحرک_ساعت
کاردستی ساعت که ميتونيد با مقوا و سی دی درست کنيد. مرکز عقربه ها را با يک دکمه فشاري به هم وصل کنيد تا عقربه ها امکان چرخش داشته باشه.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙257🔜
49.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#انیمیشن
#جشن_شکوفه_ها
داستان جشن تکلیف
✳️کاری از تولیدات فرهنگی حرم مطهر حضرت امام رضا علیه السلام
✅کبوترانه حرم حضرت رضا علیه السلام
کودکان
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙258🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#من_و_مشقم
مریم از مدرسه برگشت.
بعد از ناهار خوردن و کمک به مادر سریع
دفتر و کتابش را از کیف بیرون کشید و مشغول به نوشتن شد.
مادرش گفت:
-دخترم الان زندایی و بقیه میرسند هر کاری داری زود باش که باید حاضر شویم، دیر میشود.
مریم ابروهایش را با نگرانی چین داد و گفت:
- مامان کاش حداقل یک ساعت بعد بیایند من اگر الان درسهایم را ننویسم تا شنبه وقت نیست.
تازه شنبه املا هم داریم.
مادرش با ناراحتی گفت:
اینبار همهچیز یکهویی شدهاست، تو هم از دَرس ماندهای...
مریم خودکار آبی را درآورد و شروع به نوشتن کرد.
هنوز یک صفحه ننوشته بود که زنگ در به صدا درآمد.
مریم و مادر هردوبه هم نگاه کردند و خندیدند.
مریم با لبخند گفت:
-دیگر چارهای نیست...
مادر دستش را مشت کرد و چشمانش را باز و بسته کردو گفت:
-آفرین...
در باز شد و زندایی با دو بچهی بازیگوش به داخل آمدند.
مریم عاشق بچهها بودـ
ولی دوباره خودکار به دست شد و ادامه داد.
داداش کوچولو از خواب بیدار شد.
مریم سریع خودکار را روی زمین گذاشت، و لوگوهای بازی را از کمد بیرون آورد.
از آنطرف آرش و سروش هم آمدند و با داداش کوچولو شروع به ریخت و پاش کردند.
با هر زوری بود یک صفحه هم نوشت.
فقط دو صفحه مانده بود، که دوباره زنگ خانه به صدا درآمد.
مریم در را باز کرد، مادربزرگ به آرامی داشت میآمد.
مریم به آشپزخانه دوید ،و کنار مادر ایستاد.
مادر گفت:
-چیزی میخواهی بگویی؟
مریم روی نوک پا ایستاد و آرام چیزی در گوشِ او گفت.
مادر لبهایش را به هم مالید، کمی فکر کرد و گفت:
-نمیدانم، شاید ناراحت شود، شاید هم نه...
مریم با نگرانی از آشپزخانه بیرون آمد.
مادربزرگ به در ورودی رسیده بود، مریم کمک کرد تا بنشیند، و برای او متکا آورد.
مادربزرگ گفت:
-دخترم هنوز حاضر نشدهای؟
مریم با کمی خجالت گفت:
-حاضر میشوم، راستش کمی درس دارم که باید بنویسم.
مادربزرگ گفت:
-آفرین پس بیاور و همینجا بنویس.
مریم با خودش گفت، فکر خوبی است هم مادربزرگ تنها نمینشیند و هم من مشقم را مینویسم.
صفحهی آخر را هم نوشت و فقط دو خط دیگر ماند.
پدرش آمد و تا از در وارد شد، گفت: بچهها سریع حاضر بشوید که دیر است. الان دایی کاظم هم میآید باید حرکت کنیم جادهی شمال شلوغ میشود.
مریم میخواست بنشیند آن دو تا خط را هم بنویسد که؛
یک لحظه خودکارش را نگه داشت.
پدرش عجله دارد!
درسش هم فقط یک کمی مانده است!
جنگی داخل مغزش شروع شد!؟
کدام مهمتر است؟! کدام واجبتر است؟!
کدام را اول باید انجام دهم؟!
خودکارش را داخل جامدادی جا داد. سریع وسایلش را جمع و جورکرد، و مرتب کناری گذاشت.
جورابهای داداش کوچولو را پوشاند.
روسری و چادرش را هم پوشید.
پدر دمِ در ایستاده بود.
با لبخند به مریم نگاه کرد و رو به مادر گفت:
-این دختر همیشه هر کاری را سر وقتش انجام میدهد، فکر میکنم اخلاقش مثل خودم است.
مادرش با خنده گفت:
-بله همینطور است.
مریم در دلش از خدا تشکر کرد و به داداش کوچولو کمک کرد تا باهم سوارِ ماشین شوند.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙259🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#امام_زمان
سلام سلام بچه ها
گل های باغ خدا
می خوام بگم براتون
از امام خوبمون
مهدی صاحب زمان
ولی حق در جهان
همون که بهترینه
منجی این زمینه
آخرین امام دینه
رهبر مومنینه
کسی که دوستش بشه
عاقبتش خیر میشه
اگر دعا کنیم ما
زودتر میاد اون آقا
اون خیلی مهربونه
داده به ما نشونه
میخواد که ما غرق نشیم
یه وقتی گمراه نشیم
میخواد توی طوفانها
کمک کنه به ماها
اگر که ما خوب باشیم
اهل بدی نباشیم
میشیم ما یار مولا
اهل بهشت اعلا
اون وقت خدا راضیه
این زمینه سازیه
برای ظهور مولا
این دستوره از خدا
با ظهور امام زمان
میشه بدی ها نهان
فقر و بدی پاک میشه
از این جهان همیشه
عدالت برپا میشه
ظلم و گناه نمیشه
دنیا میشه گلستان
تحت لوای قرآن
راه نجات دنیا
فقط هستش این ندا
مهدی صاحب زمان
زودتر بیا مولاجان...
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙260🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#نقاشی_خرگوش
آموزش مرحله به مرحله نقاشی خرگوش
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙261🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#کلیپ
☢ نمایی از یک مدرسه ژاپنی در امر تربیت دانش آموزان
👈🏻 آموزش سبک زندگی به صورت عملی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙262🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#کرم_ابریشم
هوا خیلی سرد بود.
ومامان هرچی حامد وصدا می زد.
بلند نمی شد وبیشتر پتو را به خودش می پیچید.
مادر به ناچار به طرفش رفت وپتو را کشید
وحامد را از جایش بلند کرد
تا مدرسه اش دیر نشود
اما حامد خواب الود گفت :مامان جان بگذار بخوابم .
مامان گفت:نه پسرم باید به مدرسه بروی
خلاصه با هر ترفندی بود حامد را به مدرسه فرستاد
توی کلاس سهیل گفت:حامد چرا این قدر کسلی⁉️
حامد گفت: اخه من اصلا نمی دانم چرا باید درس بخوانم ⁉️
در این هوای سرد خوابیدن کنار بخاری وزیر پتو .چه قدر لذت بخش است
بعد ما باید به مدرسه بیاییم 😡
سهیل گفت :بله تودرست می گویی
ولی بالاخره باید درس بخوانیم
زنگ تفریح شد
اقای محمدی که معلم پرورشی بود
بچه های کلاس پنجم را صدا زد
وگفت :بچه ها باید روی موضوعِ زندگی کرم های ابریشم تحقیق کنید
ونتیجه را برای من بیاورید🤔
حامد اصلا حوصله مطالعه را نداشت
هرچه می دانست نوشت
وقتی بچه ها
حاصل تحقیقاتشان را به مدرسه اوردند
اقای محمدی همه را بررسی کرد
ودر نهایت تحقیق چند نفر را انتخاب کرد ✅
وبعد حامد را به دفتر خواند
وبه اوگفت:حامد جان چرا تحقیق تو این قدر ناقص بود🙊
حامد گفت :ببخشید من خیلی حوصله کتاب خواندن ندارم بعدش هم خودم می دانستم ✅
اقای محمدی گفت:حامد جان ما باید مطالعه کنیم تا اگاهیمان بالا برود
واگاهی به عقلمان کمک می کند
تا بتوانیم بهترین علاقه ها را انتخاب کنیم 🤔
متاسفانه تو نتوانستی انتخاب درستی بینِ علاقه هایت انجام دهی
وبینِ استراحت ومطالعه
تنبلی واستراحت را انتخاب کردی
من دوست داشتم امروز تحقیق تو از همه بهتر باشد
ولی متاسفانه از همه بد تر بود😔
حامد جان اگر این طوری پیش بروی
اخر سال هم نمره خوبی از درس هایت نمی گیری😔
ولی اگر بخواهی من کمکت می کنم
تا با یک برنامه منظم موفق شوی 😊
حامد که خودش هم از این وضعیت درسی اش راضی نبود
پیشنهاد اقای محمدی را قبول کرد
وبابرنامه ای که اقای محمدی برای درس خواندن به او داد
توانست علم واگاهی اش را بالاببرد
وبه وسیله عقلش
تصمیم درستی بگیرد ☺️
و خودش متوجه شد که
برای رسیدن به زندگی بهتر باید توانایی انتخاب بین علاقه هایش را داشته باشد
وبتواند بهترین انتخاب را انجام دهد✅
واخر سال وقتی کارنامه اش را گرفت
از خوشحالی با لا وپائین می پرید 😍
وبا خوشحال به طرف اقای محمدی رفت واز او تشکر کرد.
(فرجام پور)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙263🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#امام_زمان
🔹خدای خوب و مهربون
خالق زمین و آسمون
🔸داده به ما یه نعمتی
بزرگتر از این دنیامون
🔹اون داده توی این زمون
امامی خوب و مهربون
🔸امام این زمان ما
مهدی گرفته نام اون
🔹توخوبی ها بی نظیره
ولایت داره آقامون
🔸اون آخرین ذخیره هست
بقیت الله اسمشون
🔹اون گل باغ عسکریست
نرجس خاتون مادرشون
🔸او یادگار احمده
آخرین امام دینمون
🔹اگر بدونیم قدرشو
راضیه خدا از هممون
🔸بیایید با مهدی دوست بشیم
غریب نمونه آقامون
🔹حتی یه ذره دور نشیم
با بدی یا گناهمون
🔸باید با کار خوبمون
اون رو بیاریم پیشمون
🔹اون خیلی وقته منتظر
مونده بیاد تو این زمون
🔸تا دردها رو دوا کنه
تموم بشه غصه هامون
🔹ما میتونیم با دعامون
کمک کنیم به آقامون
🔸تا دوری ها تموم بشه
با ظهور اماممون
🔹رنج ها دیگه تموم میشه
بهشت میشه جهانمون..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سروده: ن. علی پور
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙264🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#ایده_های_جالب_با_پوم_پوم
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙265🔜
🇮🇷 به یاد خدا باشید
🇮🇷 تا خدا نیز ، به یاد شما باشد
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙266🔜
شعریلدامهدوی.mp3
2.79M
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#شب_یلدا
تشبیه غیبت طولانی امام زمان علیه السلام به #شب_یلدا🌃
مناسب دبستان
✨چه خوبه شب یلدا
شبی بلند و زیبا✨
✨کنیم یاد خدا را
بخونیم این دعا را✨
✨خدای مهربونم
تو که یلدا میاری✨
✨برف و سرما میاری
بعد برف و زمستون✨
✨گل به صحرا میاری
بیار امسال برامون✨
✨مهدی صاحب زمون
انار دونه دونه ✨
✨آقا چه مهربونه
هر آدمی تو دنیا✨
✨هر کجایی که باشه
آقا بیادشونه✨
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙268🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#لیوان_و_بادکنک
🔻ویژه #دورهمی_شب_یلدا
💢 ۲ بازی ساده و جذاب با چند لیوان پلاستیکی و بادکنک
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙269🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#گفتگوامام_زمان(عج)_با_کودکان
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙270🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#پسر_بی_نظم
روزی روزگاری پسر بچه ی بی نظمی بود که هیچ وقت وسایلش رو جمع نمی کرد .هروقت مادرش بهش می گفت وسایل مدرسه اتو جمع کن .می گفت چرا باید جمع کنم وقتی می تونم همه رو پرت کنم ، تازه خیلی هم بیشتر حال میده .
تا اینکه یک روز که از مدرسه اومد خونه وسایلش رو مثل همیشه به گوشه ای پرت کرد و فردا صبح که می خواست بره مدرسه هر چه دنبال جورابش گشت اونو پیدا نکرد و خیلی کلافه شد.به ساعت نگاه کرد دید داره دیرش میشه شروع کرد به گریه کردن . مادرش گفت چی شده عزیزم چرا گریه می کنی ؟ گفت جورابامو پیدا نمی کنم .
مادرش گفت ببین پسرم وقتی من بهت میگم هر چیزی رو سر جای خودش بذار بخاطر همینه. حالا فهمیدی؟
پسر بچه گفت :من فکر نمی کردم که این مشکلات پیش بیاد . ولی قول میدم از این به بعد نظم داشته باشم و وسایل خودمو در جای مخصوص بذارم .
مادرش هم او را بوسید و یک جوراب دیگر آورد و او پوشید و به مدرسه رفت . در راه مدرسه با خودش فکر می کرد که از امروز پسر منظمی خواهم شد.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙271🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#نماز_خوابیده_برای_منتظر
❤️
حمید روی تخت بیمارستان بود. ملافهی سفیدی سرش کشیده بود و آرام آرام اشک میریخت. دو روز بود که از عمل او میگذشت. حمید حوصلهاش حسابی سر رفته بود. او یک غصهی بزرگ دیگر هم داشت. او فکر میکرد در اتاق بیمارستان نمیتواند نماز بخواند. دلش برای مسجد، بچههای مسجد و تکبیر گفتن در نماز جماعت تنگ شده بود. یکدفعه صدای در آمد. نگاه حمید به آقای سبحانی، روحانی مسجد، افتاد. او با دوستان حمید به عیادتش آمده بودند. آنها با حمید سلام و احوالپرسی کردند. آقای سبحانی دست حمید را در دست گرفت و برای شفایش دعا کرد و بچهها آمین گفتند. آقای سبحانی گفت: «حمیدجان! چیزی احتیاج نداری؟» حمید گفت: «نه. فقط از این ناراحتم که نمیتوانم از روی تخت بلند شوم و نماز بخوانم.»
آقای سبحانی گفت: «میتوانی تیمّم بگیری و نشسته و حتی خوابیده نماز بخوانی.» حمید گفت: «خوابیده؟» آقای سبحانی گفت بله پسرم کسی که نمیتواند ایستاده نماز بخواند، باید نشسته بخواند؛ و اگر نشسته هم نمیتواند بخواند، باید خوابیده بخواند.
آقای سبحانی گفت: «خدا دوست دارد در هر حال بندگانش با او گفتوگو کنند و صدای آنها را بشنود؛ و وقتی که صدای اذان بلند می شود ،خدای مهربان هست که صدایمان می زند و منتظر ماست❤️❤️ مثلا وقتی صدای بابابزرگ و مامان بزرگ مهربون میاد چقدر منتظرش می گذاری ؟ ! خوب معلوم است دیگر، سریع به سمتشان می دوی...، حال کسی صدایت می زند که هزاران برابر بیشتر از هرکس دوستت دارد،مخصوصا در تنهاییهای بیمارستان خداوند به تو توجه بیشتری دارد.»
حمید خوشحال شد. آقای سبحانی و دوستان حمید نیم ساعتی کنار حمید نشستند. آقای سبحانی به ساعت نگاه کرد و گفت: «خُب حمیدجان، ملاقات تمام است. انشاءالله زود خوب شوی و دوباره به مسجد بیایی. فقط قول بده اگر ما مریض شدیم، تو هم به عیادت مان بیایی و برایمان کمپوت بیاوری. قول میدهی؟»
حمید گفت: «چشم، حتماً میآیم و کمپوت میآورم!»
آقا گفت: «نگو چشم میآیم. بگو خدا نکند که مریض بشوید.»
حمید خندید، بچهها هم خندیدند.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙272🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#شعر_برای_ورزش_صبحگاهی
🍃 شعر برای ورزش صبحگاهی مدرسه
ای بچه های با نظم
همه بیاین توی صف
پاشو پاشو ورزش کن
تنبلی رو ولش کن
نرمش بکن پویا باش
از تنبلی جدا باش
حالا بزن تو در جا
با اون پاهای زیبا
حالا بشین و پاشو
در حرکات کوشا شو
حالا بایست تو ثابت
یک ایست خوب و جالب
درجا بزن ببینم
افسردگی نبینم
یه گردش به راست
گردش بعدی به چپ
بپا نیفتی عقب
حالا دوباره درجا
با اون پاهای زیبا
نرمش بکن پویا باش
از تنبلی جدا باش
.
.
.
۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴
یک که میگم دستا بالا ،۱ ، ۲، ۳، ۴
دو که میگم دست راست بالا ، ۱ ، ۲، ۳، ۴
سه که میگم دست چپ بـالا، ۱ ، ۲، ۳، ۴
چهار که میگـم بپـر بالا ،۱ ، ۲، ۳، ۴
با شماره پنج به راست، با شماره شش به چپ
هفت که میگم کمر به راست، هشت که میگم کمر به چپ
با شماره نُه بشین ، بــــــا شماره ده پا شـو
دستامونو میبریم بالا با هم دیگه میکنیم دعا
شکر خدای کریم ، خدای خوب و رحیم
#شعر
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙273🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#املای_زنجیره_ای
این بازی مثل وصل کردن دو کلمه غیرمرتبط بر اساس املای آنهاست.
تعداد بازیکنان: شش یا بیشتر
نحوه بازی:
کلمه ای را روی تخته بنویسید.
اولین دانش آموز باید با سه یا چهار حرف آخر آن کلمه، کلمه جدیدی بسازد.
دانش آموز دوم هم همین کار را می کند، و این زنجیره ادامه می یابد تا زمانی که یک دانش آموز نتواند کلمه جدیدی بسازد.
دانش آموزی که موفق نمیشود کلمه جدیدی بسازد و یا غلط املایی دارد از بازی خارج میشود.
از اضافه کردن حروف اضافه برای ساختن کلمات جدید خودداری کنید.
برای پیچیده کردن بازی میتوانید بازی را محدود به کلماتی حول یک موضوع یا مطلب خاص انجام دهید.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙274🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#خلاقیت_با_قاشق
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙275🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#لیوان_شیر
حنانه و امیر علی باهم بازی می کردند.
تمام اسباب بازی ها را کف اتاق ریخته بودند.
مادر آن ها را صدا زد تا شام بخورند.
از حنانه پرسید"اسباب بازی ها را جمع کردی؟"
حنانه گفت"بعد از شام جمع می کنم."
بعد از شام، لیوان شیر را برداشت. یادش افتاد که مشق هایش را کامل ننوشته.
با سرعت به طرف اتاق رفت.
پایش روی اسباب بازی ها رفت و سُر خورد و افتاد.
صدای ناله اش بلند شد.
مامان و بابا، با سرعت آمدند.
حنانه داشت گریه می کرد.
او را بلند کردند.
دستش درد گرفته بود.
چشمش به دفترش افتاد.
پاره شده بود و شیر روی آن ریخته بود.
و باید مشق هایش را از اول می نوشت.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙276🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#الفبا
🌳🌈
آ اول آفتابه صبح شده وقت کاره
ب اول بلبله جاش تو درخت و گله
پ اول پلنگه که حیوونی زرنگه
ت اول تربچه که گرده مثل بقچه
ث اول ثریاست ستاره ای در هواست
ج اول جوانه رو شاخه دانه دانه
چ اول چراغه دست نزنین که داغه
ح اول حیوانه فرمانبر انسانه
خ اول خروسه که مرغ براش عروسه
د اول دهانه که توی آن زبانه
ذ اول ذره است پایین کوه دره است
ر اول رودخونه که آب تو اون روونه
ز اول زرافه حیوونی خوش قیافه
ژ اول ژیانه کوچیکتر از پیکانه
س اول سلامه که اولین کلامه
ش اول شمشاده تو خونه ها زیاده
ص اول صابونه چشمارو میسوزونه
ض اول ضعیفه قوی اونو حریفه
ط اول طنابه که روش لباس میخوابه
ظ اول ظاهره مخالف باطنه
ع اول علیه امام اولیه
غ اول یه غاره که توش چراغ نداره
ف اول فنجانه که دوست استکانه
ق اول قورباغه ست گاهی توی رودخانه ست
ک اول کلاغه که لونه اش تو باغه
گ اول گلابی یه میوه ی حسابی
ل اول لک لکه لنگ درازش تکه
م اول میمونه که حیوونی شیطونه
ن اول نهنگه که حوض براش چه تنگه
و اول وروجک یه آدمک کوچک
ه اول هندونه که توش هزار تا دونه
ی اول یخچاله که یخ تو اون زیاده!
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙276🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#کلیپ
#کارستی_قارچ_شیشه_ای
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙277🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#نقاشی_خرگوش
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙278🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#آزادی 🐧🐦🐤
به نام خدای مهربون❤️
علی مشغول خواندن کتاب بود، که مامان صدایش کرد و گفت:
"علی جان لطفا بروتو حیاط وگلدون هارو آب بده."
علی چشمی گفت، و رفت تو حیاط ومشغول آب دادن به گل ها شد.
که یک دفعه یک گنجشک رودید که روی زمین افتاده.
اون رو برداشت، و دید که بالش خونی شده،
گنجشک روبرد داخل خونه و به مامانش گفت:
"فکرکنم یکی ازبچه های کوچه باپرت کردن سنگ به گنجشک اون روزخمی کرده."
مامانش پرسید:
"حالامیخوای چکارکنی؟"
علی گفت :
"معلومه ازش مراقبت می کنم. تازخم هاش خوب بشه و رفت یک جعبه کفش پیداکرد وگنجشک رو داخلش گذاشت، وبهش آب و دونه داد.
علی وگنجشک کوچولو حسابی با هم دوست شده بودند. و باهم بازی می کردند.
بعدازچندروز، بال زخمی گنجشک کوچولو خوب خوب شد.
مامان گفت :
"علی جان بهتره که گنجشک روببری توحیاط، وآزادش کنی که بره پیش دوستانش."
ولی علی با ناراحتی گفت:
نه اگه اون بره من خیلی تنهامیشم دیگه باکی بازی کنم؟ من اون روپیش خودم نگه می دارم.
یه روزعلی رفت تواتاق تالباسش رو از توی کشو بر داره که دربسته شد هرکاری کردنتونست در رو باز کنه،
علی کلافه و ناراحت بود دلش برای بیرون ازاتاق تنگ شده بود.
اون محکم به درزد ومامانش که تازه ازخریداومده بود رفت ودرروبازکرد.
علی گفت:
وای !!!چقدرحبس شدن تواتاق سخت بود .دوست داشتم زودترازاتاق بیام بیرون .
که یکدفعه صدای جیک جیک گنجشک کوچولوروازداخل جعبه شنید.
علی اون روازداخل جعبه برداشت وگفت:
من چقدرخودخواه بودم که میخواستم توروتوجعبه زندانی کنم .حتماازاینکه توجعبه بودی بهت خیلی سخت گذشته ؟؟؟
جای توتوی آسمون آبیه؛ وباید پروازکنی؛؛ وپیش دوستانت باشی..
علی بدوبدورفت توحیاط ودستانش روبازکردوگنجشک کوچولو پرزد ورفت تو آسمون.
علی آنقدر اون رونگاه کردتایک نقطه خیلی کوچک شد.
مامان اومدتوحیاط ودستش روانداخت گردن علی وگفت:
افرین پسرم !!!بهترین تصمیم روگرفتی که برخلاف میل خودت گنجشک روازاد کردی معلومه که دیگه داری برای خودت مردی میشی.
(خانم نصر آبادی)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙279🔜