eitaa logo
بنده امین من
5.6هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌼🌸🦋👦 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃(ص) 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃؟ 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🦋🌼🌸🦋👦
🦋🌸🌼🦋👦 مریم از مدرسه برگشت. بعد از ناهار خوردن و کمک به مادر سریع دفتر و کتابش را از کیف بیرون کشید و مشغول به نوشتن شد. مادرش گفت: -دخترم الان زندایی و بقیه می‌رسند هر کاری داری زود باش که باید حاضر شویم، دیر میشود. مریم ابروهایش را با نگرانی چین داد و گفت: - مامان کاش حداقل یک ساعت بعد بیایند من اگر الان درس‌هایم را ننویسم تا شنبه وقت نیست. تازه شنبه املا هم داریم. مادرش با ناراحتی گفت: این‌بار همه‌چیز یک‌هویی شده‌است، تو هم از دَرس مانده‌ای... مریم خودکار آبی‌ را درآورد و شروع به نوشتن کرد. هنوز یک صفحه ننوشته بود که زنگ در به صدا درآمد. مریم و مادر هردوبه هم نگاه کردند و خندیدند. مریم با لبخند گفت: -دیگر چاره‌ای نیست... مادر دستش را مشت کرد و چشمانش را باز و بسته کردو گفت: -آفرین... در باز شد و زندایی با دو بچه‌ی بازیگوش به داخل آمدند. مریم عاشق بچه‌ها بودـ ولی دوباره خودکار به دست شد و ادامه داد. داداش کوچولو از خواب بیدار شد. مریم سریع خودکار را روی زمین گذاشت، و لوگوهای بازی را از کمد بیرون آورد. از آن‌طرف آرش و سروش هم آمدند و با داداش کوچولو شروع به ریخت و پاش کردند. با هر زوری بود یک صفحه هم نوشت. فقط دو صفحه مانده بود، که دوباره زنگ خانه به صدا درآمد. مریم در را باز کرد، مادربزرگ به آرامی داشت می‌آمد. مریم به آشپزخانه دوید ،و کنار مادر ایستاد. مادر گفت: -چیزی میخواهی بگویی؟ مریم روی نوک پا ایستاد و آرام چیزی در گوشِ او گفت. مادر لب‌هایش را به هم مالید، کمی فکر کرد و گفت: -نمی‌دانم، شاید ناراحت شود، شاید هم نه... مریم با نگرانی از آشپزخانه بیرون آمد. مادربزرگ به در ورودی رسیده بود، مریم کمک کرد تا بنشیند، و برای او متکا آورد. مادربزرگ گفت: -دخترم هنوز حاضر نشده‌ای؟ مریم با کمی خجالت گفت: -حاضر می‌شوم، راستش کمی درس دارم که باید بنویسم. مادربزرگ گفت: -آفرین پس بیاور و همین‌جا بنویس. مریم با خودش گفت، فکر خوبی است هم مادربزرگ تنها نمی‌نشیند و هم من مشقم را می‌نویسم. صفحه‌ی آخر را هم نوشت و فقط دو خط دیگر ماند. پدرش آمد و تا از در وارد شد، گفت: بچه‌ها سریع حاضر بشوید که دیر است. الان دایی کاظم هم می‌آید باید حرکت کنیم جاده‌ی شمال شلوغ می‌شود. مریم می‌خواست بنشیند آن دو تا خط را هم بنویسد که؛ یک لحظه خودکارش را نگه داشت. پدرش عجله دارد! درسش هم فقط یک کمی مانده است! جنگی داخل مغزش شروع شد!؟ کدام مهم‌تر است؟! کدام واجب‌تر است؟! کدام را اول باید انجام دهم؟! خودکارش را داخل جامدادی جا داد. سریع وسایلش را جمع و جورکرد، و مرتب کناری گذاشت. جوراب‌های داداش کوچولو را پوشاند. روسری و چادرش را هم پوشید. پدر دمِ در ایستاده بود. با لبخند به مریم نگاه کرد و رو به مادر گفت: -این دختر همیشه هر کاری را سر وقتش انجام می‌دهد، فکر می‌کنم اخلاقش مثل خودم است. مادرش با خنده گفت: -بله همین‌طور است. مریم در دلش از خدا تشکر کرد و به داداش کوچولو کمک کرد تا باهم سوارِ ماشین شوند. ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙259🔜
🌹•••✧﷽✧•••🌹 🧕✍📕 مریم از مدرسه برگشت. بعد از ناهار خوردن و کمک به مادر سریع دفتر و کتابش را از کیف بیرون کشید و مشغول به نوشتن شد. مادرش گفت: -دخترم الان زندایی و بقیه می‌رسند هر کاری داری زود باش که باید حاضر شویم، دیر میشود. مریم ابروهایش را با نگرانی چین داد و گفت: - مامان کاش حداقل یک ساعت بعد بیایند من اگر الان درس‌هایم را ننویسم تا شنبه وقت نیست. تازه شنبه املا هم داریم. مادرش با ناراحتی گفت: این‌بار همه‌چیز یک‌هویی شده‌است، تو هم از دَرس مانده‌ای... مریم خودکار آبی‌ را درآورد و شروع به نوشتن کرد. هنوز یک صفحه ننوشته بود که زنگ در به صدا درآمد. مریم و مادر هردوبه هم نگاه کردند و خندیدند. مریم با لبخند گفت: -دیگر چاره‌ای نیست... مادر دستش را مشت کرد و چشمانش را باز و بسته کردو گفت: -آفرین... در باز شد و زندایی با دو بچه‌ی بازیگوش به داخل آمدند. مریم عاشق بچه‌ها بودـ ولی دوباره خودکار به دست شد و ادامه داد. داداش کوچولو از خواب بیدار شد. مریم سریع خودکار را روی زمین گذاشت، و لوگوهای بازی را از کمد بیرون آورد. از آن‌طرف آرش و سروش هم آمدند و با داداش کوچولو شروع به ریخت و پاش کردند. با هر زوری بود یک صفحه هم نوشت. فقط دو صفحه مانده بود، که دوباره زنگ خانه به صدا درآمد. مریم در را باز کرد، مادربزرگ به آرامی داشت می‌آمد. مریم به آشپزخانه دوید ،و کنار مادر ایستاد. مادر گفت: -چیزی میخواهی بگویی؟ مریم روی نوک پا ایستاد و آرام چیزی در گوشِ او گفت. مادر لب‌هایش را به هم مالید، کمی فکر کرد و گفت: -نمی‌دانم، شاید ناراحت شود، شاید هم نه... مریم با نگرانی از آشپزخانه بیرون آمد. مادربزرگ به در ورودی رسیده بود، مریم کمک کرد تا بنشیند، و برای او متکا آورد. مادربزرگ گفت: -دخترم هنوز حاضر نشده‌ای؟ مریم با کمی خجالت گفت: -حاضر می‌شوم، راستش کمی درس دارم که باید بنویسم. مادربزرگ گفت: -آفرین پس بیاور و همین‌جا بنویس. مریم با خودش گفت، فکر خوبی است هم مادربزرگ تنها نمی‌نشیند و هم من مشقم را می‌نویسم. صفحه‌ی آخر را هم نوشت و فقط دو خط دیگر ماند. پدرش آمد و تا از در وارد شد، گفت: بچه‌ها سریع حاضر بشوید که دیر است. الان دایی کاظم هم می‌آید باید حرکت کنیم جاده‌ی شمال شلوغ می‌شود. مریم می‌خواست بنشیند آن دو تا خط را هم بنویسد که؛ یک لحظه خودکارش را نگه داشت. پدرش عجله دارد! درسش هم فقط یک کمی مانده است! جنگی داخل مغزش شروع شد!؟ کدام مهم‌تر است؟! کدام واجب‌تر است؟! کدام را اول باید انجام دهم؟! خودکارش را داخل جامدادی جا داد. سریع وسایلش را جمع و جورکرد، و مرتب کناری گذاشت. جوراب‌های داداش کوچولو را پوشاند. روسری و چادرش را هم پوشید. پدر دمِ در ایستاده بود. با لبخند به مریم نگاه کرد و رو به مادر گفت: -این دختر همیشه هر کاری را سر وقتش انجام می‌دهد، فکر می‌کنم اخلاقش مثل خودم است. مادرش با خنده گفت: -بله همین‌طور است. مریم در دلش از خدا تشکر کرد و به داداش کوچولو کمک کرد تا باهم سوارِ ماشین شوند. ⇦ ۸ تا ۱۱سالگی🔰 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋 🔙 361 🔜