🌸دعای منتظران درعصرغیبت🌸
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى .🕊
🌹دعای سلامتی امام زمان🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🕊
❣دعای فرج❣
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🕊✨
~حیدࢪیون🍃
🌼 #رایحہ_ے_محراب #قسمت_هفدهم #عطر_یاس #بخش_ششم . براے احتیاط نمے خواست خودش بیاید،قرار شد حاج حسین
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هجدهم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
نزدیڪ غروب بہ تهران رسیدم،حافظ منتظرم بود.
سریع چمدان ها را از دستم گرفت و در صندوق عقب ماشین جا داد.
حالت چهرہ اش جدے بود،از محراب ڪہ پرسیدم گفت نگران نباشم! حالش خوب است!
گفت دوستان با نفوذشان ڪارهایے ڪردہ اند و بہ زودے میتوانم محراب را ببینم.
پس حرف مرضیہ خانم بے راہ نبود! حاجت چلہ ے زیارت عاشورایم را گرفتہ بودم!
با ذوق بہ تهرانم خیرہ شدم و با تمام وجود هوایش را نفس ڪشیدم!
چند دقیقہ بعد مقابل در خانہ ے مان پارڪ ڪرد،دل توے دلم نبود تا حاج بابا و مامان فهیم را در آغوش بگیرم!
با عجلہ از ماشین پیادہ شدم،خواستم بہ سمت در بروم ڪہ حافظ گفت:رایحہ خانم! ڪسے خونہ نیس!
نگران بہ سمتش برگشتم:چیزے شدہ؟!
لبخند آرامش بخشے زد:نہ! یڪے از بازاریاے بہ نام فوت ڪردہ اڪثر اهل محل رفتن مجلس ترحیم!
_خدا رحمتش ڪنہ! ڪے؟!
همانطور ڪہ بہ سمت در خانہ ے عمو باقر مے رفت جواب داد:حاج اڪبرے!
ڪلیدے از جیبش درآورد و قفل در را باز ڪرد. بہ سمتم برگشت:بفرمایین!
متعجب نگاهش ڪردم:میرم خونہ ے عمہ م! مگہ خالہ ماہ گل نرفتہ؟!
ابرو بالا انداخت:نیستن!
روے دیدن خالہ ماہ گل را نداشتم،مردد بہ سمت حافظ رفتم.
ڪلید را بہ دستم داد و گفت:شما تشریف ببرین داخل،چمدوناتونو میذارم تو حیاطو میرم.
تشڪر ڪردم و بہ سمت ایوان رفتم،با تنے لرزان از پلہ ها گذشتم و وارد راهرو شدم.
بہ زور لب زدم:خالہ ماہ گل!
صدایے نیامد،چند قدم جلوتر رفتم.
_خالہ؟! رایحہ ام!
ناگهان صداے امیرعباس را از اتاق سمت راست شنیدم:بیا تو!
متعجب سرعت قدم هایم را بیشتر ڪردم و بہ سمت اتاق رفتم.
در اتاق باز بود،امیر عباس پشت بہ من نزدیڪ تخت دونفرہ اے ڪہ وسط اتاق قرار داشت ایستادہ بود.
بہ سمتم برگشت و لبخند زد:سلام! رسیدن بہ خیر!
پیشانے ام را بالا دادم:سلام! تو اینجا چے ڪار مے ڪنے؟!
ڪمے از تخت فاصلہ گرفت،نگاهم بہ فردے ڪہ روے تخت دراز ڪشیدہ بود افتاد..بہ محراب...
مات و مبهوت سر تا پایش را برانداز ڪردم. چهل روز قبل ڪہ دیدمش آنقدر لاغر نبود!
زیر چشم هاے بستہ اش،گود افتادہ و ڪبود شدہ بود،دست چپش را گچ گرفتہ بودند.
روے صورت و دست هایش ڪبودے و زخم هاے سطحے دیدہ میشد.
پتو را تا نزدیڪ گردنش ڪشیدہ و ظاهرا خواب بود.
چشم هاے پر اشڪ و بهتم را بہ امیرعباس دوختم:باهاش چے ڪار ڪردن؟!
لبخند زد:جایے ڪہ رفتہ بود مهمونے اینطورے پذیرایے میڪنن. خودت ڪہ در جریانے!
دستم را مقابل دهانم گذاشتم:واے من! حالش خوبہ؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:بگے نگے! با توجہ بہ پذیرایے اے ڪہ ازش شدہ خوب دووم آوردہ!
سپس بہ سمتم قدم برداشت:بیا بریم. الانہ ڪہ سر و صدامون بیدارش ڪنہ.
اما دلِ من میل رفتن نداشت،مے خواست پاے تختش زانو بزند و خوب صورتش را ببیند.
زخم هایش را بشمارد و براے ڪبودے و شڪستگے هایش بمیرد!
دلم میخواست چشم باز ڪند و بگوید حالش خوب است!
بگوید درد نڪشیدہ،اخم ڪند و بگوید: "دختر حاج خلیل! دیدے تہ لج و لجبازے چیہ؟ انقدم درستہ تو چشاے من زل نزن! محرم نامحرمے گفتن!"
او ڪہ خبر نداشت محرم دل و روح من شدہ،ڪہ شب ها در ڪاشان نامش ذڪر لبم شدہ بود و با دانہ هاے تسبیح مے خواندمش!
او ڪہ خبر نداشت در این چهل روز هق هقم را زیر بالشتم خفہ میڪردم و براے لحظہ لحظہ اے ڪہ درد مے ڪشید،پر پر مے زدم!
خبر نداشت ڪہ چہ دلے از دختر حاج خلیل بردہ!
بے اختیار پرسیدم:خوابہ؟!
_آرہ چندتا مسڪن خوردہ!
قلبم آب انداخت در گلویم:خیلے درد دارہ؟!
_با این سوال جواباے تو خوب نمیشہ ها! اما اگہ بیاے بیرون بذارے دُرُسُ حسابے استراحت ڪنہ زودتر سرپا میشہ!
با هزار جان ڪندن نگاهم را از صورتش گرفتم و دنبال امیرعباس راہ افتادم.
در اتاق را بستم و بہ صورتش خیرہ شدم:چطورے تو چشماے عمو و خالہ نگا ڪنم؟!
آرام خندید:عین بچہ ے آدم!
با حرص و بغض گفتم:اصلا حوصلہ ے شوخے ندارم!
سپس ڪلیدهایے ڪہ حافظ به دستم دادہ بود را بہ دستش دادم و با حرص از ڪنارش رد شدم.
میخواستم براے ریختن چند قطرہ اشڪ،براے سبڪ شدن دلِ بے تابم،براے شڪرِ نفس ڪشیدنش پاے درخت انارشان ڪمے اشڪ خیرات ڪنم!
از پلہ هاے ایوان ڪہ پایین رفتم حافظ را دیدم ڪہ سومین چمدان را ڪنار باغچہ گذاشت.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
☁️‹⃟🕊
🌿⃟🥀
#شهیدانه
#خاطره_شهدا🌷
• نانسنگڪگرفتہبودیم🥖
• ومےآمدیمطرفخوابگاه.🛏
• چندتاسنگبہنانهاچسبیدهبود.
• مصطفےڪندشانوبرگشتسمتنانوایـے.🚶🏻
• مےگفت:بچہڪہبودم،
• یہبارنونسنگکخریدم،
• سنگهاشروخوبجدانڪردهبودم؛☹️
• بهشچسبیدهبود. خونہڪہرسیدم،
• بابامسنگهاروجداڪردداددستم،
• گفتبروبدهبہشاطر. 🌱
• نونواهابابتایناپولمیدن
#شہید_مصطفے_احمدےروشن♥️
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
~حیدࢪیون🍃
●➼┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و هشتم👇 🌷اما مربيان خواهر، كار ارد
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت بیست و نهم (باغ بهشت)👇
🌷از ديگر اتفاقاتی كه در آن بيابان مشاهده كردم، اين بود كه برخی بستگان و آشنايان كه قبلا از دنيا رفته بودند را ديدار كردم. يكی از آن ها عموی خدا بيامرز من بود. او در بيمارستان هم كنار من بود. او را ديدم كه در يك باغ بزرگ قرار دارد.
🍁 سؤال كردم: عمو اين باغ زيبا را در نتيجه كار خاصی به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنين كودكی يتيم شديم. پدر ما يك باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما كار كند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد.
🌷اما او با چند نفر ديگر كاری كردند كه باغ از دست ما خارج شد. آن ها باغ را بين خودشان تقسيم كردند و فروختند و... البته هيچكدام آن ها عاقبت به خير نشدند. در اينجا نيز تمام آن ها گرفتارند. چون با اموال چند يتيم اين كار را كردند.
🍁حالا اين باغ را به جای باغی كه در دنيا از دست دادم به من داده اند تا با ياری خدا در قيامت به باغ اصلی برويم. بعد اشاره به در ديگر باغ كرد و گفت: اين باغ دو در دارد كه يكی از آن ها برای پدر شماست كه به زودی باز می شود.
🌷در نزديكی باغ عمويم، يك باغ بزرگ بود كه سر سبزی آن مثال زدنی بود. اين باغ متعلق به يكی از بستگان ما بود. او به خاطر يك وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود. همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام باغ سوخت و تبديل
به خاكستر شد!
🍁 اين فاميل ما، بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه می كرد. من از اين ماجرا شگفت زده شدم. باتعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!
او هم گفت: پسرم، همه اين ها از بلایی است كه پسرم بر سر من می آورد. او نمی گذارد ثواب خيرات اين زمين وقف شده به من برسد.
🌷اين بنده خدا با حسرت اين جملات را تكرار می كرد. بعد پرسيدم: حالا چه می شود؟ چه كار بايد بكنيد؟
گفت: مدتی طول می كشد تا دوباره با ثواب خيرات، باغ من آباد شود، به شرطی كه پسرم نابودش نكند. من در جريان ماجرای او و زمين وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همين بحث را ادامه ندادم...
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🕊 @Banoyi_dameshgh ❤️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡