eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥•• |مارا‌اَز‌"چوب‌ِخُدا"تَرساندَند وَلے... بہِ"بوسہ‌خُدا"اُمیدوارِمان‌نَڪردَند دَر‌حالیکِہ‌خداوَند‌ڪَلامِش‌را‌با‌"الرحمٰن‌ِو‌الرحیم" آغاز‌مےکُند. بارِش‌بوسِہ‌هاے‌"بے‌مِنت"خداوَند‌را برایتان‌آرِزومندم. ‌‌ـ ـ ـ ـــــــــ‹❁›ــــــــ ـ ـ ـ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_یک شربت شیرین ماندن در🔥 #سوریه به کام دلم تلخ شد... ت
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد... «الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل🔥 نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که... زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که... برادرانه تمنا کرد : «همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد...🔥 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید... فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از 🔥 پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی🔥، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد : «🔥 خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو 🔥 پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم🔥 می‌لرزید : «برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم : «برا چی؟»... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_سه سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خ
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم : برا چی؟... باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان🔥 سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند... که به زحمت زمزمه کرد : «خودشون 🔥می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش🔥 زد که چشمانش را از درد در هم کشید؛ لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید : «شما راضی هستید؟» نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و 🔥 آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید؛... و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم : «زحمت‌تون🔥 نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم 🔥خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که... نگاهش مقابل پایم زانو زد و.لحنش غرق شد : «رحمته🔥 خواهرم!» در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ#🔥احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
انصاف‌یعنی: اگه‌روزای‌سخت‌رسید روزایِ‌خوبِ‌زندگیت‌یادت‌بمونه! انصاف‌یعنی؛ بدونی‌خُدایِ‌روزایِ‌سخت همون‌خُدایِ‌روزای‌خوبه:) -منصف‌باشیم!!! @Banoyi_dameshgh
| 📖📿| چـشـم سـتـارگـان فـݪڪ از ط روشن است اے بـرتـر از سـرا چہ خورشیـد اے شہید…!🥀 •---•🍃⃟⃟⃟⃟📒•---• ﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم هوایت را کرده حسین🌿❤️
بزرگواران وقت نمازه‌‌‌‌‌..... التماس دعا شهادت 🌿
↻📓🌪••|| خوشا‌آنانکھ‌مردانھ‌مُردند وتوای‌عزیز‌بدان؛ تنھاکسانـےمردانھ‌می‌میرند، که‌مردانه‌زیسته‌باشند . !🌿 🌪⃟📓¦⇢ 🕊 🌪⃟📓¦⇢ ↠ @Banoyi_dameshgh