♥••
|مارااَز"چوبِخُدا"تَرساندَند
وَلے...
بہِ"بوسہخُدا"اُمیدوارِماننَڪردَند
دَرحالیکِہخداوَندڪَلامِشرابا"الرحمٰنِوالرحیم"
آغازمےکُند.
بارِشبوسِہهاے"بےمِنت"خداوَندرا
برایتانآرِزومندم.
ـ ـ ـ ـــــــــ‹❁›ــــــــ ـ ـ ـ
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_یک شربت شیرین ماندن در🔥 #سوریه به کام دلم تلخ شد... ت
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_سه
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد...
«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل🔥 نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که...
زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که...
برادرانه تمنا کرد :
«همینجا بمون، زود برمیگردم!»
و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد...🔥
از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید...
فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم🔥 پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی🔥، خشک و سفید شده و با همان حال،
مردانه حرف زد :
«🔥#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو 🔥#زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم🔥 میلرزید :
«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :
«برا چی؟»...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_سه سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خ
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وچهار
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :
برا چی؟...
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان🔥 #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند...
که به زحمت زمزمه کرد :
«خودشون 🔥میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش🔥 زد که چشمانش را از درد در هم کشید؛
لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :
«شما راضی هستید؟»
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و 🔥#آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید؛...
و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :
«زحمتتون🔥 نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم 🔥خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که...
نگاهش مقابل پایم زانو زد و.لحنش غرق #محبت شد :
«رحمته🔥 خواهرم!»
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ#🔥احساسمان شنیده شود که تا آمدن...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
انصافیعنی:
اگهروزایسخترسید
روزایِخوبِزندگیتیادتبمونه!
انصافیعنی؛
بدونیخُدایِروزایِسخت
همونخُدایِروزایخوبه:)
-منصفباشیم!!!
#تلنگࢪ
@Banoyi_dameshgh
| #شھیدانہ📖📿|
چـشـم سـتـارگـان فـݪڪ از ط روشن است
اے بـرتـر از سـرا چہ خورشیـد اے
شہید…!🥀
•---•🍃⃟⃟⃟⃟📒•---•
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
↻📓🌪••||
خوشاآنانکھمردانھمُردند
وتوایعزیزبدان؛
تنھاکسانـےمردانھمیمیرند،
کهمردانهزیستهباشند . !🌿
🌪⃟📓¦⇢ #شهیدانہ🕊
🌪⃟📓¦⇢ #حیدࢪیون
↠ @Banoyi_dameshgh