eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
"یکی‌ازمدافعان‌حرم‌به‌حاج‌قاسم گفته‌بود: جنگ‌سوریه‌تموم‌شدوماشهیدنشدیم! جواب‌حاج‌قاسم‌این‌بود: "درآینده‌ای‌نزدیک‌فتنه‌هایی‌پیش‌رو داریدکه‌کل‌شهداآرزوی‌حضوربه‌جای شماروداشته‌باشن .. اون‌روزمن‌نیستم، اماشماپشت روخالی‌نکنید!"🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شلوار لی‌ می‌پوشم با مانتوی لی بلندم با شال صورتی کیف صورتی رو برمی‌دارم و بعد پوشیدن چادرم از خونه خارج می‌شم. - سلام کیانا و ساجده- سلام - بریم! تموم مسیر باهم می‌گیم و می‌خندیم. به در بیمارستان می‌رسیم که همون پسر بی‌ادبه که دیروز فهمیدم اسمش ایمان هست از ماشین پیاده میشه و به سمت در بیمارستان میره ساجده مشتی به کمرم می‌زنه و میگه: - آقا معلمتون اومد که خنده‌ی ریزی می‌کنم. کیانا- مرض، پسر به این خوشگلی من اگه جای تو بودم تورش می‌کردم. - آقا مازیار چی پس؟ کیانا- گفتم اگه وگرنه اون که عشقه لبهام رو گاز می‌گیرم و زیرلب استغفرالله ای زمزمه می‌کنم. ساجده- هیس اومد! هر سه ساکت می‌شیم و به ایمان نگاه می‌کنیم که با همون پوزخند همیشگیش من رو مخاطب حرفش قرار میده: - خانوم توکلی لباساتون رو عوض کنید بیاید اتاق من... و رفت داخل منتظر جواب من نموند. بعد عوض کردن لباسهام به جایی که به قول ساجده معلم‌هامون بودند میرم. در می‌زنم که میگه: - بفرمایید داخل وارد میشم سرش رو میاره بالا و نگاهم می‌کنه دیگه از اون شیطنت دیروزش خبری نیست. *** چند روزی به همین منوال گذشت، امروز یک هفته از رفتنم به درمانگاه می‌گذره و تواین چندروز با محیط بیمارستان کاملا آشناشدم و با ساجده و کیانا کلی توی بیمارستان آتیش می‌سوزونیم. محمدرضا رو دیشب دیده بودم، هفته دیگه ام عروسی امیرحسین و رویاست از من خواسته تا پس فرداشب باهم بریم خرید منم چون بیکارم قبول کردم. به سمت تلویزیون حرکت می‌کنم و فیلم مورد علاقم رو نگاه می‌کنم. بعد تموم شدن فیلم روی مبل دراز می‌کشم که اسما از اتاق بیرون میاد. اسما- مامان کجاست؟ - بیمارستان گفت شب هم خونه نمیاد. اسماشیطون میگه: - پس شام درست کردن دست تورو می‌بوسه - ای تنبل تصمیم می‌گیرم ماکارانی درست کنم، پیازها رو سرخ می‌کنم و توی ماهیتابه می‌ریزم تا سرخ بشه به میز تکیه میدم که صدای پیامک گوشی بلند میشه... به سمت مبل میرم و گوشیم رو ازروی مبل برمی‌دارم. از یک شماره ناشناسه باز می‌کنم نوشته: - سلام خانوم توکلی خوبی؟ براش تایپ می‌کنم: - سلام ممنون، شما؟ و همراه گوشیم به آشپزخونه میرم. صدای پیامک گوشی بلند میشه. ... @Banoyi_dameshgh
نگاه می‌کنم از طرف همون شماره‌ی ناشناس پیام اومده: - ایمانم، امروز نمیای درمانگاه؟ براش نوشتم: - اها ببخشید نشناختم آقای دکتر، نه فردا میام. غذام رو درست می‌کنم که صدای زنگ خونه بلند میشه به سمت در میرم و باز می‌کنم حتما باباست... - سلام بابا خسته نباشی بابا با مهربانی جوابم رو میده: - سلام دخترم بابا میره اتاق تا لباس هاش‌رو عوض کنه منم مشغول درست کردن سالاد میشم. غذا و سالاد آماده میشه و مشغول صدا زدن اسما میشم. اسما به آشپزخونه میاد و باهم میز رو می‌چینیم. بابا میاد داخل آشپزخونه و روی صندلی می‌نشینه من و اسما هم می‌نشینیم. بابا لبخند دل‌نشینی می‌زنه و میگه: - کو ببینم دخترم چکار کرده، بوش که خوبه حتما مزش هم خوبه - لطف داری اسما چنگال رو پر کرد و دهنش گذاشت. اسما- وای اسرا این چرا انقدر شوره؟ شوره؟! من که خیلی کم نمک ریختم! اسما- نه شوره لقمه ای می‌خورم که می‌فهمم شوخی کرده و خواسته حرصم بده و دم گوشم ادامه داد: - حیف اون پسری که بخواد بیاد تورو بگیره، دلم برای همسرآیندت می‌‌‌سوزه و از جاش بلند میشه و از آشپزخونه خارج میشه منم با اجازه ای زمزمه می‌کنم و از جام بلند میشم... بدو بدو به سمتش میرم که سریع از پلکان بالا میره و می‌پره تو اتاق منم دنبالش میرم که داد می‌زنه... - تو که آشپزی بلد نیستی آشپزی نکن. شروع می‌کنم به خط و نشون کشیدن براش و میگم: - بالاخره که میای بیرون اونجا حسابت رو می‌رسم و بدو بدو میام پایین بابا ناهارش رو خورده و روی مبل های طوسی نشسته ومشغول تماشای تلویزیونه بعد خوردن غذام ظرف‌ها رو می‌شورم و خودم رو روی مبل می‌ندازم. گوشیم رو از روی مبل بر‌می‌دارم و میرم تو تلگرام تو صفحه‌ی اسما که آنلاینه و ایده‌ی شیطنت به ذهنم می‌رسه... ... @Banoyi_dameshgh
نقطه ضعف اسما شکمشه، به سمت آشپزخونه میرم د در کابینت رو باز می‌کنم و یک ظرف پر تخمه می‌کنم یکی هم چیپس و پفک می‌ریزم با لواشک به پذیرایی بر‌می گردم و روی میز می‌چینم، گوشیم رو بر‌می‌دارم و ازش عکس می‌گیرم و برای اسما می‌فرستم... سریع سین زد به سمت در اتاقش میرم و با کلید زاپاس درو قفل می‌کنم که اسما محکم به در می‌زنه... بی توجه به در زدن های اسما میام پایین و روی مبل می‌نشینم و مشغول خوردن خوراکی‌ها شدم... بابا همینطوری که کنترل تلویزیون داخل دست‌هاشه و مشغول عوض کردن کانال های تلویزیون میگه: - برو اسما رو صدا بزن بیاد لبخند شیطونی تحویل بابا میدم و میگم: - دوست داشته باشه خودش میاد بابا که این لبخند های منو می‌شناسه چشمکی بهم می‌زنه و میگه: - باز چه آتیشی سوزوندی وروجک؟ - تا اون باشه از آشپزی من عیب نگیره که صدای جیغ اسما بلند میشه و با بابا به سمت اتاق می‌ریم کلید رو از جیبم بیرون می‌کشم و درو باز می‌کنم. بابا به سمت اسما که میره و اونو در آغوش می‌گیره... که پقی می‌زنم زیر خنده از بچگی از تاریکی و اینه جایی زندانی بشه بدش میاد و گاهی منم برای حرص دادنش انجام میدم. پوزخند می‌زنم و میگم: - تا تو باشی من رو اذیت کنی و بگی آشپزی من خوب نیست! به سمتم میاد و مشتی به بازوم می‌زنه و میگه: - خیلی نامرد و بیشعوری به سمتش میرم و مشغول نوازش موهای لَخت خُرماییش میشم. - ببخشید، من فقط خواستم یکمی سر به سرت بذارم. و دستمال کاغذی ای بهش میدم تا اشک‌هاش رو پاک کنه، اسما غرید: - دست بذاری رو نقطه ضعف من و زندانیم کنی یک کوچولو سر به سر گذاشتنه؟ - گفتم معذرت با هم به سمت پذیرایی می‌ریم و روی مبل ولو میشم. احساس تشنگی می‌کنم و به سمت آشپزخونه میرم در یخچال رو باز می‌کنم و بطری آب رو بر می‌دارم و داخل لیوان می‌ذارم. ... @Banoyi_dameshgh
لیوان رو روی سینک می‌ذارم که پام سر می‌خوره و با کله میرم زمین{فکر‌کنم نفرین اسما منو گرفت} درد بدی درون پام پیچید، از لبه‌ی میز می‌گیرم و بلند میشم و روی صندلی ‌می‌نشینم که درد پام شدیدتر میشه... یکم می‌نشینم که درد پام آروم میشه و به سمت پذیرایی میرم و خودم رو روی نزدیکترین مبل می‌ندازم. ای اسما خدا نکشتت نفرینت منو گرفت فلج شدم. *** دو روز می‌گذشت و امروز قرار بود با رویا و بقیه بریم خرید... به سمت کمد حمله می‌کنم و از بین مانتو های رنگارنگم، مانتوی مشکی ای با شلوار مشکی می پوشم روسریم رو لبنانی می‌بندم و بعد پوشیدن چادرم کیفم رو بر می‌دارم و می‌پرم بیرون از اتاق، مامان روی مبل نشسته و مشغول تلفنی صحبت کردنه اسما هم روی مبل‌ ولو شده و مشغول تماشای سریال مورد علاقشه... - خداحافظ اسما- به سلامت و مامان هم تنها سرش رو تکون میده، روی پله ها می‌نشینم و بعد بستن بند های کفشم از خونه می‌زنم بیرون که که سمند سفید امیرحسین جلوی در خود نمایی می‌کنه در رو باز می‌کنم و می‌نشینم. - سلام چطورین؟ امیرحسین سلامی زمزمه کرد و ماشین رو روشن کرد. رویا- سلام آجی جون چطوری؟ - به خوبیت خودت خوبی؟ که راحیل پارازیت می‌ندازه: - مگه میشه آدم عروسیش باشه و خوب نباشه؟ که رویا مشتی به بازوش می‌زنه و با خنده میگه: - اگر مثل تو ترشیده باشن آره حالشون عالیه با خنده میگم: - این خواهر کوچیکتر ها کلا دوست دارن رو مخ آدم برن، اسما که من رو دق میده راحیل و رویا خدانکنه ای می‌گند، ماهان که کنار امیرحسین نشسته بود دستش رو به سمت ظبط برد و آهنگ" آخرین‌قدم" حامد زمانی رو پلی کرد. رفتم تو حس از نظر من بهترین خواننده حامد زمانی هست چون واقعا عالیه... امیرحسین- ماهان این رو عوض کن یک آهنگ شاد بذار. ماهان همینطوری که سرش تو گوشیشه جواب میده: - همه آهنگ‌های من غمگینه @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«📻» - بسیجۍِعاشق‌، شھدشھادت‌‌بہ‌خداسٺ مڪتب‌عاشق‌زمڪتب‌هاجداسٺ گرسروپاوتن‌وجان‌مۍدهد بس‌همین‌حالت‌ڪہ‌جنت‌رارواسٺシ "
امشبعجیبهوایتودارمواحساسمیکنم کسیهستیکهمرافرامیخواند.اماخیلےبا فراخواندنفرقدارد.میدانیچرا؟ چونتوباعطریاسودلبریمرامیخوانی،با صدایبیصدایی،باصداییکهازعمقوجودم بهمنقوتقلبمیدهد. خب . . چگونهبگویمشاحساسمرانسبتبهتو؟! تونورقلبمنی♥️! توروشناییچشمانمنی🌱! تونجوایدلمنی🌚! تولیلےدنیایمنی🌸! پناهبیپناهان،آرامشرابہدلماننازلکنوعطریسراسرزیبابهوجودمانبیفزا . .🌱'! ¹⁴⁰¹/⁸/¹⁸
هوا خیلے سرد شدہ بود😶❄️ فرماندہ گردانمون همہ ے بچہ ها رو جمع ڪرد... بعد هم با صداے بلند گفت : ڪے خستہ است؟😉 همہ با انرژے گفتیم: دشمن!!!😎 ادامہ داد : * ڪے ناراحتہ؟ ☺️ - دشمن!!!!😌☘ * ڪے سردشہ؟!🙃 - دشمن!!!✌ * آفرین... خوبہ!👏🏻😅❤️ حالا برید بہ ڪارتون برسید پتو ڪم بودہ ، بہ گردان ما نرسید😁|•° ● تا زنده ایم رزمنده ایم ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱
| روز امام رضا علیه‌السلام جز کوی تو دل را نبوَد منزلِ دیگر گیرم که بوَد کوی دگر، کو دلِ دیگر!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا