~حیدࢪیون🍃
• • ولۍحـٰاجۍ!! شمـٰاڪہمیرفتیهیئت از شدت اشڪـٰات ؛ سہتـٰادستمـٰالخیسمیکردی حۅاستهس تۅجام
سرِعآشِقشدَنملطفِطبیبانِہتوسِت ؛
وگرنَہعشقِتوڪجاایندِلبیمآرڪجا...!
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
#Part_59
با صدای فریاد بلند عمو نگاهم رو از قاب در میگیرم و نگاهم به ابروهای گره خورده این مرد میوفته، مردی که تا حالا حتی تشرهاش رو هم دریغ میکرد
حالا به حدی عصبانیه که فریاد میزنه:
- به جدم قسم محمد پاتو از این در گذاشتی بیرون،
بابا حرفش رو قطع میکنه با عجله میگه:
- کظم غیظ کن مرد، چیزی نگفت که.
حرفشو قطع میکنه، فکر کنم داره صحنههارو مرور میکنه و بعد از با مکث دوباره میگه:
- جوونی کرد، ولش کن جوون و سربه هوا
از اون طرف خونه مامان با یک سینی که داخلش دوتا لیوان بود از آشپز خونه خارج میشه و به طرف ما دخترها که گوشهی سالن ایستادیم و ماتمون برده میاد.
لیوانی که داخلش آب قنده رو به دست های ملیحه میده، لیوان دومهم که خاکشیر و گلاب بود رو به عمو میده تا کمی از خشمش کم بشه.
با صدای هقهق زن عمو همه نگاهها متعجب به سمتش میره
- آخ محمود
- اخ.. چقدر بهت گفتم بیا و به حرف دلش گوش کن با دلش راهبیا مرد، هی گفتی :<نه! جوونه سربه هواست، خام من صلاحشو میدونم، ولش کنم که با ابرویمن و داداشم بازی کنه؟ > چقدر اینارو بهم گفتی؟
اشک هاش روی گونههاش میغلتید و تند تند با دست مشت شده به سینهاش میزد متعجب نگاهم رو بالا میارم که مامان لب میزنه:
- برو اسما و ملیحه رو بردار برو خونه.
نگاهم رو دور تا دور سالن میچرخونم و به عمو و بابا میدوزم که متفکر به زمین نگاه میکردن. اینجا چه خبره! ، چشمهامو ازشون گرفتم و دنبال اسما گشتم، حتما توی آشپزخانه هستش
از جا بلند میشم وبه آشپرخونه میرم. اسما جلوی میز نهار خوری به دیوار تکیه زده و هق هق میکنه:
- چرا اینجا نشستی؟ پاشو. پاشو ما بریم خونه. صلاح نیست اینجا بمونیم.
حرفاشون دو پهلو شده! حتما نمیخوان من و تو بفهمیم، برو ملیحه رو بگو بیاد بریم، پاشو دیگه! اخه تو چرا گریه میکنی؟
از جاش بلند شد دستمال کاغذی ای بهش میدم تا اشک هاش رو پاک کنه:
- نگرانم اسرا!
بدون جواب دادن به حرفش بغلش میکنم و کمی بعد مدتی از خودم جداش میکنم که راه میافته و منم پشتش از آشپزخونه خارج میشم.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم
ریحانه بانو
#Part_60
- بفرمایید ملیحه جون
سینی قهوه رو به سمتش میگیرم
اشکاشو پاک میکنه و یکی از لیوان هارو بر میداره که اسما با خنده میگه :
- این اسرا همین طور شر و شلختهاست. آخه کی تو لیوان قهوه میخوره؟
و بلند قهقهه میزنه و میکوبه روی پای ملیحه.
متوجه میشم که میخواد احوال ملیحه رو
خوب کنه پس باهاش همراهی میکنم:
- من!
بعد چشم هامو براش نازک میکنم، ملیحه لیوان رو روی میز میذاره و بلند بلند میخنده، میون خنده هاش دستش میخوره و لیوان چپ میشه و قهوه اش میریزه روی میز، ملیحه با هول میگه:
- وایی توروخدا ببخشید
بلند میشم تا برم دستمال بیارم و جواب اسمارو نمیشنوم.
از کنار کشوی میز چندتا دستمال و شیشه پاک کن رو در می آرم، از جام بلند میشم که ناگهانی صدای اسما رو می شنوم:
- آقا محمد رضا چش بود ملیحه؟تابحال اینطور ندیده بودمش.
پشت ستون پناه میگیرم که،
ملیحه با صدای خیلی آرومی بهش تشر میزنه :
- هیس!
اسرا میشنوهها، فعلا همینو بدون که...
با سرعت و بی اراده خودم رو از پشت ستون بیرون میندازم، اصلا دوست نداشتم بشنوم،مطمئنم که خبر جالبی نیست و به من ربط داشته که ملیحه نخواسته من بدونم.
چون حرکتم یهویی پام به لبهی فرش گیر میکنه و می افتمزمین.
- چیشده؟
چرا اینطوری نگاه میکنید؟
شماها زمین نمیخورید؟
اسما- نه! مگه بچهایم
- مامان بزرگ اسما، بیا کمکم کن پاشم.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴آزادی کجاست . .؟
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
آخی خوب خدارو شکر الان آتیش گرفتی آتیش اونور بیشتر درد داره رفیق😉😏
خبر خوب و ناب 🤯😍
مردم ایران در سراسر کشور به دلیل اعتصاب
شروع کردن محصولات مغازه هاشون و تخفیف زدن
فقط به عشق ایران 🇮🇷
ماهم به عشق وطن این کارو بکنیم
🔴 #نه_به_اعتصاب
🔹 آنلاین شاپ های عزیز اگه به این کمپین بپیوندند و حمایتی از مشتری های عزیز بکنند ما هم از آنها حمایت خواهیم کرد
هروقت خواستی عمامه یه روحانی رو بندازی،به اینم فکر کن که شاید اون شخص، امام زمانت باشه و تو نشناسیش.چون امام زمانم عبا و عمامه داره.
#عمامه #امام_زمان #طلبه